دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۵

چقدر سخته !

چقدر سخته که دیگر حوصله نداری تا به طاق اسمان شعر بنگری
 چقدر سخته که دیگر کسی نیست تا با او از دردهایت بگویی 
چقدر سخته که شبها چند بار باید کلید هارا کنترل کنی دربها واز هر صدایی  از جا بجهی 
 چقدر سخته که که مبینی دیگر بتو احتیاج ندارند 
تو بنشین ماما ، 
چقدر بنشینم تا فانوس زرد آسمان زیر این طاق کبود نمایان شود
چه شد که جسمم را به راحتی بکناری گذاشتم وروحم را از نور ارغوانی صبح لبریز ساختم 
چقدر سخته که باید درانتظار بمانی 
همین دیروز بود که فیلم آوای موسیقی را دیدم آن دخترک زیبا وملوس شب پیش در سن هفتاد ودوسالگی مرد ، به همین راحتی ، یک خبر کوتاه .آن دختر چشم سبز زیبا که نقش دختر بزرگتر را بازی میکرد .

ای شعله های  شفق نسوزانید شاه بال پر مرا 
بگذارید پرواز کنم .
در این کویر بلا کش  و ازگرد ا گرد کرکسها ، 
چقدر سخته ، تنها بودن وتنها نشستن وتنها اندیشیدن ومیل بافتنی را باللا پایین بردن ، 
چقدر سخته که هوش و حافظه تو بسرعت کار کنند اما پاهایت ترا حمل نمیکنند 

دلم پر است ، دلم خیلی هم پر است ، بیست وهفت سال تنها در انتظار " گودو" !
دیده ام از اشک خالیست اما دلم پر است 
چه آفتی است غمکین بودن  وناتوان دربرابر گریستن 
من سردم است ، در انتظار دستانی  گرم نشسته ام وشانه ای که سرم را روی آن تکیه بدهم 
وبگویم :
چقدر دنیای امروز دردآور وکثیف است ، دنیا بیمارستان  نه تیمارستانی بزرگ است که دیوانگان درآن میلولند 
هرکسی بکار خویش سرگرم است وتو تماشاچی .
دلم پراست ، هوای گریه دارم اما نمیتوانم ونمیخواهم بگریم ، گریه مال کودکان وناتوانان است .
برخیز ! 
کجا برخیزم 
همه آنهاییکه مرا دوست داشتند  من آنهارا میخواستم رفتند مرا تنها گذاشتند 
دربین آدمهای نا شناسی که نه زبانمرا میفهمند ونه کلامم را 
آه مامان ، گوشت را چگونه بنویسم ؟ قهوهرا چگونه تلفظ کنم ؟ اه ماما چرا اینهمه غمگیمی ؟ 
بیا بخانه ما ، با ما باش !! 
اوه ، نه عزیزانم سرتان سلامت وخانه تان پر برکت  یا سگهایتان من آلرژی دارم !!! ، درزندان انفرادی میتوانم برخیزم وفریاد بکشم 
وبنویسم که " چقدر خسته ام ، خسته .
دیگر نه شعر ، نه موسیقی ؛ نه کتاب  هیچکدام مرا شاد نمیکنند ، بیهوده راه میروم ، بیهوده  میخورم وبیهوده میخوابم .
قانون زندگی است ، باید به قوانین احترام گذاشت . 
برخیز شب دارد تمام میشود . 
هنوز همسایه ها بیدارند تا نیمه شب بیدارند ، سازهایشان کوک وشکمهایشان لبریز از گوشت خوک خشک شده وشراب ارزان .
آنطر ف شهر هم بیدارند روی قایقها جشن برپاست آوازه خوانان میخوانند وبطریها شامپاین بسرعت باز میشوند عده ای پاهای خسته شانرا با شامپاین میشویند ! صدای جرینگ جرینک حلقه هاطلا والنگوهایشان بگوش میرسد .
وتو ؟ کی هستی ، غریبه ، چهره ات نا آشناست ، آیا ترا جایی دیده ام ؟ 
شب خوش . ثریا . 

می ومطرب

هرکجا دیده  امید گشودیم  به صدق
بیشتراز همه  آنجا هدف  تیر بلاشدیم

داشتم به گفته  خواننده قدیمی آقای گلپایگانی میاندیشیدم که فرموده بودند :
تار فرهنگ شریف پرچم ایران است ! 
خیر قربان ممکن است پرچم جمهوری اسلامی باشد ، نه پرچم ایران واگر هم این پرچم را قبول کنیم هنوز آقای حسین علیزده هستند که عمرشان دراز وجناب هوشنگ ظریف .
مرحوم شریف بداهه نواز بود ، یعتی محفلی ومنتقلی ! 
من چندان با دستگااهای موسیقی آشنا نیستم تنها شوررا میشناسم آنهم چون زیا دبه " شور فکرت امیروف" گوش داده بودم که او هم بر مبنای دستگاه شور ما آنرا ساخت  مانند یک سنفونی .
تار آقای شریف مانند این میمانست که قرار بود دروصف پاییز چیزی بنویسیم ناگهان به فصل بهار میرفتیم واز بوی خوش سنبل میگفتیم ودرهمین حال به کوههای پر برف ویخبندان زمستانی سری میزدیم ووبرمیگشتیم به تابستانی داغ وطولانی وسپس دوباره به نوشتن ادامه میدادیم دروصف پاییز ! 
یعنی ایشان از شو ر به نوا وسپس به سلمک وسپس به مویه وسپس به حجاز وسپس به دستگاه همایون میرفتند ودوباره برمیگشتند سر خانه اول وشوررا ادامه میدادند دستگاه شور همیشه مورد علاقه ایشان بود کمتر شاگردی را به جامعه تحویل دادند چون ( درحال وهوای) خودشان بودند . گاهی هم سر رشته از دستشان خارج میشدوخارج مینواختند واینرا من بارها در کنسرتها ویا ساز ایشان شنیده بودم ، بدبختانه یا خوشبختانه گوش موسیقی من تیز است !
ایکاش اهل موسیقی بودم وبیشتر میتوانستم آنرا توجیه کنم . اما اهل فن میدانند ، نوازش دادن روح برای لحظه ای وهمراهی آوازی را که ناگهان خارج میشدند وخوانند باید مدتها معطل میماند تا ایشان برمیگشتند سر خط اول ، نمیشود  برآن نام هنر واقعی گذاشت ، ایشان زمزمه وار مانند یک جویبار ارواح را نوازش میدادند ، همین . هنر اصلی باتکینک بالا ومحکم نزد شادروان جلیل شهناز بود ، ایشان تاررا بخودی خود وبیشتر نزد دوستانشان که اهل" شادمانی "بودند فرا گرفتند . بقیه اش نادرست است . هوش سر شار وحافظه ای قوی داشتند ومیتوانستند فوری همه چیز را ضبط کنند ، خوش برخورد شیرین بیان شیرین زبان  درعین حال ( دروغ) که شایسته یک هنرمند نیست حرف اول را درزندگی ایشان میزد . دیگر داستانرا تمام کنیم . حال رفته اند وروزگار وآینده خبر میدهد از سروری وسرداری .پایان
ثریا ایرانمنش / " لب پرچین" / دوشنبه .

فصل پاییز

واین برایم فصل دیگری است 
فصل انتظار ، فصل زیبایی ، فصل مرگ درختان ،
در هوای پیچیده این فصل،
پی دیدارم، و مخالف باد درحرکت
بادی که باشتاب میوزد ومیکشد ومیبرد برگهای زرد درختانرا
چشمم به هیچ راهی نیست 
درانتظارهیچکس نیستم 
 با آفتاب خدا حافظی میکنم  
دیگر گرمی اورا نخواهم داشت 
رویای اخگری که تا سحر مرا میسوازنید

این فصل برایم فصل دیگری است 
نه سرمایش را ونه گرمایش را
احساس نمیکنم 
بیاد آن خورشیدم  ، با رنگهای الوانش 
که جای خودر به طوفان داد 
ورنگی از خون ساخت 
دردیده من تیری نشسته
درسینه ام تیری نشسته 
تنم اما سالم است 
پیکرم نیز 
از افق به افق دیگری میروم
با تنهایی خود 
با آوازی که به مرثیه ختم میشود 
خاموشم وساکت 
ساکن یک صندلی خالی 
پایان 
ثریا / اسپانیا / " لب پرچین"

مرثیه

دلم سخت گرفته ، 
ایوانی نیست که به آنجا بروم وسرمرا به دیوار تکیه بدهم 
همه جا آتش است وخون وجنگ ، بهتر  دیدم پناه به شعر ببرم ، بهترین است گناه کمتری هم دارد !

به جستجوی تو ،
به هردرگه وکوی  نظر میکنم
در آستانه خشک شدن درختان 
وبالا آمدن آب دریاها 

به جستجوی تو 
در مسیر باد حرکت میکنم 
در چهار فصل زندگیم 
در چهار چوب قاب شکسته یک پنجره 
با شیشه های کدر
که آسمانرا از من جدا میکند 

درانتظار تصویر تو ، باین  قاب خالی 
مینگرم 
ودرانتظار خطوط بهم ریخته چهره تو  
این دفتر را ورق میزنم ، ورق میزنم 
تا کی ورق خواهد خورد ؟ نمیدانم !

در یک جریان باد ، عشق را پذیرفتم که 
خواهر مرگ است 
جاودانگیش را ورازش را باتو درمیان گذاشتم

نامت سپیده دمی بود بر آسمان خیال من 
بر پیشانی این روزگار ملال آور و...غمگین

راز هستی را باتودرمیان گذاشتم و
وهمچنان ادامه دارد ، تا بینهایت 
تا سپیده دم قیامت 
تا روزیکه مهر ابدی بر پیشانی خاک بنشیند
من همچنان این دفتر را دوره میکنم 
دوره میکنم ، دوره میکنم .
دفتر عشق را ....

ثریا ایرانمنش / " لب پرچین " / اسپانیا 
19/09/2016 میلادی 

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۵

مولانا وزندگی او

نی مست شرابیم وکبابیم وربابیم 
پروای  نی وخانه خمار نداریم 
ما مست الستیم  بیک جرعه  چو منصور
اندیشه  فتوای   سر دار نداریم 
ما طوطی فقریم  وشکر خورده مصریم 
چون زاغ سیه  میل به مردار نداریم 
دریاب دل خسته شمس الحق تبریز
ما خود بجر  این شیوه گفتار  نداریم ........."از دیوان بزرگ شمس تبریزی"
------
میخواهند فیلمی از زندگی مولانا جلال الدن بلخی  ( مولوی) بسازندند آنهم با « جوان خوش بر ورو با چشمان آبی موهای بودروخوش خوراک !.( آقای لئوناردو دی کاپری )!
خیلی میل دارم ببینم چه نمایشنامه ای درباره او مینویسند ، ورابطه اورا با شمس تبریز چگونه تفسیر میکنند ، روایت ها زیاد است .جلاالدین  محمد  مشهور به مولوی  یا مولانا  رومی پسر محمد بن حسین  خطیبی  ملقب به بهاء  ولد در ششم ربیع الاول سال 603 هجری  قمری  در شهر " بلخ"  به دنیا آمد  پدرش بعلت دشمنی  امام فخر رازی  ورنجش شدید او از سلطان  محمد خوارزمشاه  در حدود 610  بقصد حج  وزیارت  از بلخ مهاجرت کرد  درنیشابور مشهد  وی با فریدالدین  عطار بزرگترین  شاعر وصوفی زمانه  خراسان آن زمان  ملاقات کرد  درآن زمان جلاالدین  کوچک بود  وشیخ عطار  کتاب اسرارنامه  خودرا باو هدیه داد وبه پدرش گفت :
زود باشد که این پسرتو آتش  در سوختگان عالم  زند !/ بهاالدین پس از اندک زمانی با شیخ سهروردی آشنا شد ودر مکتب او نشست تا از فیض معلومات او بهره ببرد  ، داستان این سفر طولانی است به همین اکتفا میکنم که آنها به قونیه رفتند وپدر بر منبر نشست وپس از مرگش پسر او  محمد جلال الدین بجای پدر نشست و مدرس شد ودرهمانجا فوت شد وترکها صاحب او شدند ونام اورا ( ماولانا)  گذارند ،  مقام  مقبره او جایگاه زیارت صوفیان ودراویش وجهانگردان شد سماع او رقص ترکی شد حال بین افغانستان ، ترکیه قراردای امضائ شده ایران دراین  میان سهمی ندارد !!! .
داستان آشنایی او با شمس روایتهای زیادی دارد درجایی میگویند بر حسب اتفاق با هم اشنا شدند وآنچنان  مولانا شیفته واله شمس شد که درس و منبر ومحضر رارها کرد وبا او به مقام نشست ، تا جاییکه دختر کوچک خودرا باوداد با تفاوت سنی زیاد وپسران مولانا  ازاین امر بخشم آمدند وشبانه شمس را کشتند ودرچاهی انداختند ، مولانا سخت اندوهکین شد وفریاد برداشت که :
بروید ای حریفان بکشید یار مارا 
بمن آورید یکدم صنم گریز پارا
وآو انچنان شیفته شمس شد که بیست وپنجهراز بیت اشعار خودرا با تخلص شمس به طبع رساند ...
واما ... عده ای براین عقیده اند که  همه این اشعار متعلق به شمس تبریزی بوده است غیراز مثنوی ها واشعار دیگری که ابدا شباهتی باین ابیات ندارند  وپس از کشته شدن شمس تبریزی  این اشعاررا دوستان ویاران  مولانا باو منتصب دادند .
شاید هم اینطور باشد . بهر روی افسانه ها زیادند اشعاری بس والاواشعاری بس ناقص وبی تناسب در دیوان او دیده میشود .
موسیا ، آداب دان دیگرند 
سوخته جان  وروانان دیگرند 
عاشقانا  هرنفس سوز یدنست 
پرده ویران خراج وعشرتست

داستانی بس طولانی است وبقول خود او :
وقت تنگست  وفراخی این کلام 
تنگ میاید بر او عمر حرام 

با ردگر آن دلبر عیار مرا یافت 
سر مست همی تاخت  ببازار مرا یافت 
پنهان شدم آن نرگس مخمور مرا دید
بگریختم  از خانه  خمار مرا یافت 
ای مژده که آن غمزه از مرا یافت 
وی بخت  که ان طره طرار مرا یافت 
از خون من آثار  بهر راه چکیده است 
اندر پی من  بود  وبه آثار مرا یافت 
..........
این حقیر سرا پا تقصیر تنها میل دارد بداند  چه داستانی سر هم میکنند واز زندگی مولانا فیلم میسازند ، درخانه چهار دیوان از او دارم باضافه مثنوی ونای نی این خلاصه نوشته از روی بهترین  وکاملترین آنهاست که به همت مرحوم رضا قلی خان هدایت تنظیم وتصحیح شده است . از مرحوم فروزانفر ، واز شادوران جعفرمحجوب  ویک خلاصه اشعار آن که همیشه درکیف من جای داردباندازه یک کیف کوچک است که مرحوم آقای گرگانی از روی تصحح کامل مرحوم بدیع الزمان فرزوانفر آنرا دردسترس گذاشته اند . 
نه مستم من نه هوشیارم  نه خوابم  نه بیدارم 
نه بایارم  نه بی یارم نه  غمگینم نه دلشادم 
چومن خورشید تابانم چرا درابر پنهانم
چه بد کردم نمیدانم  سزای بند وزندانم 
درخاتمه امید آنرا دارم که به اصل زندگی این شاعر بزرگوار  صدمه ای نزنند  حرمت اووزندگیش را داشته وخدای ناکرده از و یک ...... نسازند !
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین" 
19/9/2016 میلادی/.


ببین باران .....

شب است و بیشه ها غمگین وخاموشند 
چراغ لاله ها  از غم  سیه پوشند 
کبوترهای زخمی از سموم  گل 
بدار شاخه ها ، مبهوت وخاموشند 
ستاره ها ، دراین فصل  ملال آور
دوباره  از خیال  شب فراموشند  ...... ر . ع 

پاییز دل آنگیز کم کم فرا میرسد ونسیم خنکی جان خفته وزخمی مارا بیدار میکند ، پاییز فصل عشاق است ، عشاق واقعی !
به دنبال چیزی در گوگل افتادم چشمم به یک صفحه از خوانندگان قدیمی افتاد ، نسرین مارکتی ، ! نفهمیدم در ویکیپدیا به دنبالش رفتم بله ،  او بود ! آین همان نسرینی بود که بر روی شانه آقای ولیان وزیر کشاورزی به زور به رادیو وتلویزیون راه یافت ، همان نسرینی بود که درفروشگاه فردوسی کار میکرد وسکرتر بود ، کم کم پایش به مجالس بالا!! باز شد با گیسوان مصنوعی ولباسهای عاریه ای مدسازان وفروشندکان مد ودوست یهودیش که درخیابان پهلوی بوتیک داشت .
  اولین بار من اورا درتلویزیون دیدم با مرحوم عباس شاپوری یک آهنگ زیبارا میخواند صدای چندان رسایی نداشت اما شعرو آهنگ زیبا بود با پیراهن آستین بلند وگیسوانی که بعدا معلوم شد کلاه گیس است ، با خود گفتم :

الهی شکر یک خواننده خوب وپیدا شد که دیگر دست آویز زنگوله ها ودنیای  رنگارنگ نیست  همه از انجا به کاباره ها رفتند ، ناگهان غیبش زد ، چهره اش دوباره دربرنامه زنگوله ها پیدا شد با ریاست خانم گوگوش ، ودست آخر سر از شکوفه نو در آورد . مصاحبه پشت مصاحبه :
چه کتابی را خوانده اید ؟ سو وشون خانم سیمین دانشور را !! به و به روشنفکر هم هستند ، 
مدتی با همسرم همکار بود ........." پرانتز را میبندم "
حال امروز میبنیم چگونه درسنین بالا با چهره عوض کردن و جراحی وخرمنی توالت باز بنام (بانو نسرین) همان چرندیات قبلی را روی سی دی گذاشته وببازار داده است ، همکار خانم پوران خواننده بود! 
"پرانتز  را میبندم " !، 
اوبه تالار  رودکی راه یافت ، جاییکه پری ثمر و منیر وکیلی وشجریان  آواز میخواندند ، خوشبختانه من آن روزها دیگر درایران نبودم تا این فاجعه را ببینم ، آقای ولیان در آن زمان بزن وبهادر و همه کاره بود وایشان قبلا در وزارتخانه ایشان ( کشاورزی) کار میکردند >

واقعا تنها کسی که دربین آن خوانندگان نجیب واصیل ماند بانو پریسا بود ، خانم سیما بینا وخانم گلوریا روحانی ؛ راهشان را به بهترین وجهی ادامه دادند یکی درموسیقی اصیل ، دیگری در موسیقی فولکوریک وسومی ترانه های محلی ، حال سیل آمده بود وزباله هارا باخود میبرد ، سیل انقلاب ، اما عده ای دست به قلوه سنگهای محکم داشتند  دوباره سراز خاک در آوردند برای من دیگر ارزشی ندارند مانند خانم گوگوش ، وهمکاران !! 

انقلاب اینها را دور کرد اما درلوس آنجلس پروارشان ساخت ، ودر ایران خودمان بهترین هابه کنجی راند ه شدند ، آواز قمریان خاموش شد واز سوت آنهارا محروم ساختند ، مردم هم از سر ناچاری دوباره روی به آوازای صد ویک قازمارکتی ها کرده اند ...بهرین خواننده ما روی تانگ دشمن آواز خواند ، بهترین وزیباترین صدا  ها به خدمت مریم خانم درآمدند ، وزمانی آزاد شدند که سرطان دیگر رمقی برایشان نگذاشته بود ،  دو را ه بیشتر برای آنها نمانده بود یا سکوت کنند ودرخانه بنشینند وروضه بخوانند ومولوی بگیرند ویا بسوی لوس آنجلس بروند ودرخدمت کاباره داران وعیاشان ببازی روی سن ادامه دهند ومانند سوسن در کنج یک گاراژ از گرسنگی بمیرند ،  ، ویا وارد سازمان بزرگ واردوی خانم مریم  خانم بشوند ، که شدند ، الهه، عارف ، عماد رام، مرضیه ،اینها بهترین  های ما بودند . اما دلکش درخانه اش نشست لوطی وار . 
شجریان کجاست ؟ پریسا کجاست ؟ گلوریا روحانی کجاست ؟ سیما بینا کجاست ؟ ...عباس مهر پویا کجاست ؟ 
مغنی نوایت کجاست ؛ نوای خوش نغمه هایت کجاست ؟ ......
دیگر هرچه بود برای ما تمام شد ، برای شما نمیدانم . ث 
یکشنبه . ثریا/ اسپانیا /