چقدر سخته که دیگر حوصله نداری تا به طاق اسمان شعر بنگری
چقدر سخته که دیگر کسی نیست تا با او از دردهایت بگویی
چقدر سخته که شبها چند بار باید کلید هارا کنترل کنی دربها واز هر صدایی از جا بجهی
چقدر سخته که که مبینی دیگر بتو احتیاج ندارند
تو بنشین ماما ،
چقدر بنشینم تا فانوس زرد آسمان زیر این طاق کبود نمایان شود
چه شد که جسمم را به راحتی بکناری گذاشتم وروحم را از نور ارغوانی صبح لبریز ساختم
چقدر سخته که باید درانتظار بمانی
همین دیروز بود که فیلم آوای موسیقی را دیدم آن دخترک زیبا وملوس شب پیش در سن هفتاد ودوسالگی مرد ، به همین راحتی ، یک خبر کوتاه .آن دختر چشم سبز زیبا که نقش دختر بزرگتر را بازی میکرد .
ای شعله های شفق نسوزانید شاه بال پر مرا
بگذارید پرواز کنم .
در این کویر بلا کش و ازگرد ا گرد کرکسها ،
چقدر سخته ، تنها بودن وتنها نشستن وتنها اندیشیدن ومیل بافتنی را باللا پایین بردن ،
چقدر سخته که هوش و حافظه تو بسرعت کار کنند اما پاهایت ترا حمل نمیکنند
دلم پر است ، دلم خیلی هم پر است ، بیست وهفت سال تنها در انتظار " گودو" !
دیده ام از اشک خالیست اما دلم پر است
چه آفتی است غمکین بودن وناتوان دربرابر گریستن
من سردم است ، در انتظار دستانی گرم نشسته ام وشانه ای که سرم را روی آن تکیه بدهم
وبگویم :
چقدر دنیای امروز دردآور وکثیف است ، دنیا بیمارستان نه تیمارستانی بزرگ است که دیوانگان درآن میلولند
هرکسی بکار خویش سرگرم است وتو تماشاچی .
دلم پراست ، هوای گریه دارم اما نمیتوانم ونمیخواهم بگریم ، گریه مال کودکان وناتوانان است .
برخیز !
کجا برخیزم
همه آنهاییکه مرا دوست داشتند من آنهارا میخواستم رفتند مرا تنها گذاشتند
دربین آدمهای نا شناسی که نه زبانمرا میفهمند ونه کلامم را
آه مامان ، گوشت را چگونه بنویسم ؟ قهوهرا چگونه تلفظ کنم ؟ اه ماما چرا اینهمه غمگیمی ؟
بیا بخانه ما ، با ما باش !!
اوه ، نه عزیزانم سرتان سلامت وخانه تان پر برکت یا سگهایتان من آلرژی دارم !!! ، درزندان انفرادی میتوانم برخیزم وفریاد بکشم
وبنویسم که " چقدر خسته ام ، خسته .
دیگر نه شعر ، نه موسیقی ؛ نه کتاب هیچکدام مرا شاد نمیکنند ، بیهوده راه میروم ، بیهوده میخورم وبیهوده میخوابم .
قانون زندگی است ، باید به قوانین احترام گذاشت .
برخیز شب دارد تمام میشود .
هنوز همسایه ها بیدارند تا نیمه شب بیدارند ، سازهایشان کوک وشکمهایشان لبریز از گوشت خوک خشک شده وشراب ارزان .
آنطر ف شهر هم بیدارند روی قایقها جشن برپاست آوازه خوانان میخوانند وبطریها شامپاین بسرعت باز میشوند عده ای پاهای خسته شانرا با شامپاین میشویند ! صدای جرینگ جرینک حلقه هاطلا والنگوهایشان بگوش میرسد .
وتو ؟ کی هستی ، غریبه ، چهره ات نا آشناست ، آیا ترا جایی دیده ام ؟
شب خوش . ثریا .