دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۵

مرثیه

دلم سخت گرفته ، 
ایوانی نیست که به آنجا بروم وسرمرا به دیوار تکیه بدهم 
همه جا آتش است وخون وجنگ ، بهتر  دیدم پناه به شعر ببرم ، بهترین است گناه کمتری هم دارد !

به جستجوی تو ،
به هردرگه وکوی  نظر میکنم
در آستانه خشک شدن درختان 
وبالا آمدن آب دریاها 

به جستجوی تو 
در مسیر باد حرکت میکنم 
در چهار فصل زندگیم 
در چهار چوب قاب شکسته یک پنجره 
با شیشه های کدر
که آسمانرا از من جدا میکند 

درانتظار تصویر تو ، باین  قاب خالی 
مینگرم 
ودرانتظار خطوط بهم ریخته چهره تو  
این دفتر را ورق میزنم ، ورق میزنم 
تا کی ورق خواهد خورد ؟ نمیدانم !

در یک جریان باد ، عشق را پذیرفتم که 
خواهر مرگ است 
جاودانگیش را ورازش را باتو درمیان گذاشتم

نامت سپیده دمی بود بر آسمان خیال من 
بر پیشانی این روزگار ملال آور و...غمگین

راز هستی را باتودرمیان گذاشتم و
وهمچنان ادامه دارد ، تا بینهایت 
تا سپیده دم قیامت 
تا روزیکه مهر ابدی بر پیشانی خاک بنشیند
من همچنان این دفتر را دوره میکنم 
دوره میکنم ، دوره میکنم .
دفتر عشق را ....

ثریا ایرانمنش / " لب پرچین " / اسپانیا 
19/09/2016 میلادی 

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۵

مولانا وزندگی او

نی مست شرابیم وکبابیم وربابیم 
پروای  نی وخانه خمار نداریم 
ما مست الستیم  بیک جرعه  چو منصور
اندیشه  فتوای   سر دار نداریم 
ما طوطی فقریم  وشکر خورده مصریم 
چون زاغ سیه  میل به مردار نداریم 
دریاب دل خسته شمس الحق تبریز
ما خود بجر  این شیوه گفتار  نداریم ........."از دیوان بزرگ شمس تبریزی"
------
میخواهند فیلمی از زندگی مولانا جلال الدن بلخی  ( مولوی) بسازندند آنهم با « جوان خوش بر ورو با چشمان آبی موهای بودروخوش خوراک !.( آقای لئوناردو دی کاپری )!
خیلی میل دارم ببینم چه نمایشنامه ای درباره او مینویسند ، ورابطه اورا با شمس تبریز چگونه تفسیر میکنند ، روایت ها زیاد است .جلاالدین  محمد  مشهور به مولوی  یا مولانا  رومی پسر محمد بن حسین  خطیبی  ملقب به بهاء  ولد در ششم ربیع الاول سال 603 هجری  قمری  در شهر " بلخ"  به دنیا آمد  پدرش بعلت دشمنی  امام فخر رازی  ورنجش شدید او از سلطان  محمد خوارزمشاه  در حدود 610  بقصد حج  وزیارت  از بلخ مهاجرت کرد  درنیشابور مشهد  وی با فریدالدین  عطار بزرگترین  شاعر وصوفی زمانه  خراسان آن زمان  ملاقات کرد  درآن زمان جلاالدین  کوچک بود  وشیخ عطار  کتاب اسرارنامه  خودرا باو هدیه داد وبه پدرش گفت :
زود باشد که این پسرتو آتش  در سوختگان عالم  زند !/ بهاالدین پس از اندک زمانی با شیخ سهروردی آشنا شد ودر مکتب او نشست تا از فیض معلومات او بهره ببرد  ، داستان این سفر طولانی است به همین اکتفا میکنم که آنها به قونیه رفتند وپدر بر منبر نشست وپس از مرگش پسر او  محمد جلال الدین بجای پدر نشست و مدرس شد ودرهمانجا فوت شد وترکها صاحب او شدند ونام اورا ( ماولانا)  گذارند ،  مقام  مقبره او جایگاه زیارت صوفیان ودراویش وجهانگردان شد سماع او رقص ترکی شد حال بین افغانستان ، ترکیه قراردای امضائ شده ایران دراین  میان سهمی ندارد !!! .
داستان آشنایی او با شمس روایتهای زیادی دارد درجایی میگویند بر حسب اتفاق با هم اشنا شدند وآنچنان  مولانا شیفته واله شمس شد که درس و منبر ومحضر رارها کرد وبا او به مقام نشست ، تا جاییکه دختر کوچک خودرا باوداد با تفاوت سنی زیاد وپسران مولانا  ازاین امر بخشم آمدند وشبانه شمس را کشتند ودرچاهی انداختند ، مولانا سخت اندوهکین شد وفریاد برداشت که :
بروید ای حریفان بکشید یار مارا 
بمن آورید یکدم صنم گریز پارا
وآو انچنان شیفته شمس شد که بیست وپنجهراز بیت اشعار خودرا با تخلص شمس به طبع رساند ...
واما ... عده ای براین عقیده اند که  همه این اشعار متعلق به شمس تبریزی بوده است غیراز مثنوی ها واشعار دیگری که ابدا شباهتی باین ابیات ندارند  وپس از کشته شدن شمس تبریزی  این اشعاررا دوستان ویاران  مولانا باو منتصب دادند .
شاید هم اینطور باشد . بهر روی افسانه ها زیادند اشعاری بس والاواشعاری بس ناقص وبی تناسب در دیوان او دیده میشود .
موسیا ، آداب دان دیگرند 
سوخته جان  وروانان دیگرند 
عاشقانا  هرنفس سوز یدنست 
پرده ویران خراج وعشرتست

داستانی بس طولانی است وبقول خود او :
وقت تنگست  وفراخی این کلام 
تنگ میاید بر او عمر حرام 

با ردگر آن دلبر عیار مرا یافت 
سر مست همی تاخت  ببازار مرا یافت 
پنهان شدم آن نرگس مخمور مرا دید
بگریختم  از خانه  خمار مرا یافت 
ای مژده که آن غمزه از مرا یافت 
وی بخت  که ان طره طرار مرا یافت 
از خون من آثار  بهر راه چکیده است 
اندر پی من  بود  وبه آثار مرا یافت 
..........
این حقیر سرا پا تقصیر تنها میل دارد بداند  چه داستانی سر هم میکنند واز زندگی مولانا فیلم میسازند ، درخانه چهار دیوان از او دارم باضافه مثنوی ونای نی این خلاصه نوشته از روی بهترین  وکاملترین آنهاست که به همت مرحوم رضا قلی خان هدایت تنظیم وتصحیح شده است . از مرحوم فروزانفر ، واز شادوران جعفرمحجوب  ویک خلاصه اشعار آن که همیشه درکیف من جای داردباندازه یک کیف کوچک است که مرحوم آقای گرگانی از روی تصحح کامل مرحوم بدیع الزمان فرزوانفر آنرا دردسترس گذاشته اند . 
نه مستم من نه هوشیارم  نه خوابم  نه بیدارم 
نه بایارم  نه بی یارم نه  غمگینم نه دلشادم 
چومن خورشید تابانم چرا درابر پنهانم
چه بد کردم نمیدانم  سزای بند وزندانم 
درخاتمه امید آنرا دارم که به اصل زندگی این شاعر بزرگوار  صدمه ای نزنند  حرمت اووزندگیش را داشته وخدای ناکرده از و یک ...... نسازند !
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین" 
19/9/2016 میلادی/.


ببین باران .....

شب است و بیشه ها غمگین وخاموشند 
چراغ لاله ها  از غم  سیه پوشند 
کبوترهای زخمی از سموم  گل 
بدار شاخه ها ، مبهوت وخاموشند 
ستاره ها ، دراین فصل  ملال آور
دوباره  از خیال  شب فراموشند  ...... ر . ع 

پاییز دل آنگیز کم کم فرا میرسد ونسیم خنکی جان خفته وزخمی مارا بیدار میکند ، پاییز فصل عشاق است ، عشاق واقعی !
به دنبال چیزی در گوگل افتادم چشمم به یک صفحه از خوانندگان قدیمی افتاد ، نسرین مارکتی ، ! نفهمیدم در ویکیپدیا به دنبالش رفتم بله ،  او بود ! آین همان نسرینی بود که بر روی شانه آقای ولیان وزیر کشاورزی به زور به رادیو وتلویزیون راه یافت ، همان نسرینی بود که درفروشگاه فردوسی کار میکرد وسکرتر بود ، کم کم پایش به مجالس بالا!! باز شد با گیسوان مصنوعی ولباسهای عاریه ای مدسازان وفروشندکان مد ودوست یهودیش که درخیابان پهلوی بوتیک داشت .
  اولین بار من اورا درتلویزیون دیدم با مرحوم عباس شاپوری یک آهنگ زیبارا میخواند صدای چندان رسایی نداشت اما شعرو آهنگ زیبا بود با پیراهن آستین بلند وگیسوانی که بعدا معلوم شد کلاه گیس است ، با خود گفتم :

الهی شکر یک خواننده خوب وپیدا شد که دیگر دست آویز زنگوله ها ودنیای  رنگارنگ نیست  همه از انجا به کاباره ها رفتند ، ناگهان غیبش زد ، چهره اش دوباره دربرنامه زنگوله ها پیدا شد با ریاست خانم گوگوش ، ودست آخر سر از شکوفه نو در آورد . مصاحبه پشت مصاحبه :
چه کتابی را خوانده اید ؟ سو وشون خانم سیمین دانشور را !! به و به روشنفکر هم هستند ، 
مدتی با همسرم همکار بود ........." پرانتز را میبندم "
حال امروز میبنیم چگونه درسنین بالا با چهره عوض کردن و جراحی وخرمنی توالت باز بنام (بانو نسرین) همان چرندیات قبلی را روی سی دی گذاشته وببازار داده است ، همکار خانم پوران خواننده بود! 
"پرانتز  را میبندم " !، 
اوبه تالار  رودکی راه یافت ، جاییکه پری ثمر و منیر وکیلی وشجریان  آواز میخواندند ، خوشبختانه من آن روزها دیگر درایران نبودم تا این فاجعه را ببینم ، آقای ولیان در آن زمان بزن وبهادر و همه کاره بود وایشان قبلا در وزارتخانه ایشان ( کشاورزی) کار میکردند >

واقعا تنها کسی که دربین آن خوانندگان نجیب واصیل ماند بانو پریسا بود ، خانم سیما بینا وخانم گلوریا روحانی ؛ راهشان را به بهترین وجهی ادامه دادند یکی درموسیقی اصیل ، دیگری در موسیقی فولکوریک وسومی ترانه های محلی ، حال سیل آمده بود وزباله هارا باخود میبرد ، سیل انقلاب ، اما عده ای دست به قلوه سنگهای محکم داشتند  دوباره سراز خاک در آوردند برای من دیگر ارزشی ندارند مانند خانم گوگوش ، وهمکاران !! 

انقلاب اینها را دور کرد اما درلوس آنجلس پروارشان ساخت ، ودر ایران خودمان بهترین هابه کنجی راند ه شدند ، آواز قمریان خاموش شد واز سوت آنهارا محروم ساختند ، مردم هم از سر ناچاری دوباره روی به آوازای صد ویک قازمارکتی ها کرده اند ...بهرین خواننده ما روی تانگ دشمن آواز خواند ، بهترین وزیباترین صدا  ها به خدمت مریم خانم درآمدند ، وزمانی آزاد شدند که سرطان دیگر رمقی برایشان نگذاشته بود ،  دو را ه بیشتر برای آنها نمانده بود یا سکوت کنند ودرخانه بنشینند وروضه بخوانند ومولوی بگیرند ویا بسوی لوس آنجلس بروند ودرخدمت کاباره داران وعیاشان ببازی روی سن ادامه دهند ومانند سوسن در کنج یک گاراژ از گرسنگی بمیرند ،  ، ویا وارد سازمان بزرگ واردوی خانم مریم  خانم بشوند ، که شدند ، الهه، عارف ، عماد رام، مرضیه ،اینها بهترین  های ما بودند . اما دلکش درخانه اش نشست لوطی وار . 
شجریان کجاست ؟ پریسا کجاست ؟ گلوریا روحانی کجاست ؟ سیما بینا کجاست ؟ ...عباس مهر پویا کجاست ؟ 
مغنی نوایت کجاست ؛ نوای خوش نغمه هایت کجاست ؟ ......
دیگر هرچه بود برای ما تمام شد ، برای شما نمیدانم . ث 
یکشنبه . ثریا/ اسپانیا /

خوابهای طلایی!

گر چه آدم زنده بود 
از همان روزی که یوسف را ، براداران درچاه انداختند ،
از همان روزی که با شلاق وخون دیوار چین را ساختند 

بعد دنیا  هی پرا زا آدم شد این آسیاب
گشت وگشت ،
قرنها ازمرگ " آدم" گذشت 
ای دریغ !
آدمیت برنگشت ........"شاد روان فریدون مشیری"

خوب اخبار بسیار جالب ودیدنی بود ،  بمب گذاریهای در قطارها و جمع شدن اعضا.ئ باشگاهها وخرید وفروش برده ها وغیره  همه روسا چشمانشان به دوربین بود که چه موقع روی صورت آنها زوم میشود !!همه ارتیست شده اند وستاره اول فیلمهای سیاسی.
من در میان خوابهای طلاییم غوطه میخوردم :
مریم قجر به تخت نشسته بود ومن با یک تبر چوبی فریاد میکشیدم برخیز ، من وطنم را میخواهم ، اطرافش را پریرویان وماهرویان گرفته بودند مردی دست بسته درگوشه ای ایستاده بود ومرد دیگری داشت با قاشق باو زهر میخوراند ، مریم رو بمن کرد وگفت توهم میل داری؟ فریاد کشیدم برخیز اینجا جای تو نیست ، برخیز ، من وطنم را میخواهم !
روی بمن کرد وگفت : همه دوستان ما دراطرافت هستند تو آنهارا نمبینی اما آنها ترا میبیند ، آن زن کردی که دربازاز جنس های مانده را میفروشد وآن انبار بزرگی که در آنسوی خیابان است واجناس ایرانی را میفروشد نیز متعلق بماست !! تبر چوبی را برزمین گذاشتم وآهسته آهسته میرفتم وزیر لب میخواندم :
بحارالنوار مجلسی را کنار بگذارید ، وانوار بهاری را به دست بگیرید !! 
می را درتنگهای بلورین با گردن باریک وجام های طلایی به همه تعارف کنید 
بهار فرا میرسد ، درختان دوباره شکوفه میکنند ومیوه های تازه خواهد رسید 
ما دیگر میوه های یخ زده درون انبارشمارا نخواهیم  خورد .
بهار میرسد با انوار طلایی ومی تازه درتنگ بلورین !!
بیدار شدم ، دیدم آش همان آش است وکاسه همان کاسه گلی وترک برداشته ودهانم خشک ، آفتاب همه جارا پوشانده است .

شب بر آمد ، آفتابمر ار گرفت 
گریه طغیان کرد وخوابمرا گرفت 
پیری آمد بی خبر با اسب حرص
جلوه  ی روزو شبابم را گرفت 
سیل خونینی که جاری شد ز چشم 
بی تو تا پای رکابم را گرفت 
نو گلی بودم  به گلزار  جهان 
باغبان آمد ،  گلابمرا گرفت 
غیرتت کو ، بلبل  پیمان شکن 
کین نسیم  از سر حجابم را گرفت !
طفل مکتب بودم واندوه تو 
دفتر مشق و حسابم را  گرفت
.......
واپسین دم ،  غربت پیری زمن 
با چه حرصی ، التهابم را گرفت ........شعر بلندی از" ر. عبدالهی "

ودر خاتمه در خبری خواندم که دربلژیک چند روز پیش پسری را که هنوز به سن قانونی نرسیده بود با اجازه والدین او ودرخواست خودش که بیماری غیر قابل علاجی!!! داشت به بهشت فرستادند ! (اوتاناری) که فعلا درحال حاضر دراکثر کشورهای اروپایی نماینده دارد واگر کسی میلش کشید به آن دنیا برود آنها با کمال میل باو کمک میکنند !!! دیگر دست ان نیروی بزرگ وقهار در کار نیست ، دست انسان است که انسان دیگری را میکشد .این مد امروز ماست ومن باز بیاد همان فیلمی افتادم که در یک ردیف مردم صف کشیده اند ونام نویسی میکنند وموسیقی مورد علاقه خودرا نیز درخواست میکنند وسپس به تختخواب مرگ راهنمایی میشوند ، با شربتی وموسیقی ونمایش بهشت وآهوان دردشت ورودخانه ها وآبشارها وچمن زارها ومرد میبیند که همهرا ازدست داده دریک برهوت بدون آب وعلف زندگی میکند تن بمرگ میدهد وجنازه اش بر میگردد به کارخانه بیسکویت سازی !!! بقیه اش بماند .
هرچه چاق و پروار باشی مانند گوسفند برای آنها بهتر است بیماران غیر قابل علاجرا نیز در اسید حل میکنند . پایان غمنامه امروزما !
ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین " .
18/09/ 2016 میلادی /.



شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۵

گریزان شو ...گریزان

تا جوان بودم ، زهستی غیر ناکامی ندیدم 
روز پیری ا ی عجب  جز بی سر انجامی ندیدم
پختگی گر پیشه کردم ، سوختم  از پختگی ها
ور پی خامان گرفتم ،  خیری از خامی ندیدم
ادعای فضل و دانش ونقش خوستایی دیدم اما 
در بسی از دانشوران  جز مردم عامی ندیدم .......شادروان " پژمان بختیاری|

امروز منهم مانند مادرجان مرحوم  به زیارت خدا رفتم ! مدتها بود بدهکاری داشتم وسر انجام امروز رفتم وهمه بدهکاریهایم را پرداخت کردم ، یاللعجب ، این همان غار خالی بود بی هچ زرو وزیوری وصندلی طلایی ومحرا ب ومنبر؟؟  اینهمه طلا ونقره وردای زر دوزی شده وآن مجسمه ؟ اینها کجا بودند ، چکونه ناگهانی اینهمه وضع تغییر یافت ؟ 

آن روزها که ما پای باین دهکده گذاشته بودیم ، نه خبری از بورلی هیلیز بود ونه از مالیبو ونه از سالن های مد وونه از فروشگاهها حتی شلوار جین برای بچه ها میبایست از لندن میخریدم ، تنها یک سوپر بزرک وسط بیابان بود ، آب نوشیدنی هم نبود میبایست به همین قله کوه میامدیم وظرفهایمانرا پرآب میکردیم ویک نان دهاتی داغ هم میخریدیم وبر میگشتیم .کم کم آن دهکده وسعت پیدا کرد صاحب قطار های لوکس شد فرودگاههای بزرگ وغیره.... خوب بشروسرزمینهایش  قابل پیشرفت است اما این غار در بالا ترین قله و میبایت مقدار زیادی از تل وکتل بالا میرفیتم چند شمع زرد رنگ میسوخت وبوی طبیعت وبوی شمع یک حال وهوای روحانی داشت یک پنجره هم رو به شهر باز میشد  وچند پله بالاتر میرفتی تمام شهر یکپارچه زیر پایت نمایان بود 
من نام این پنجره را درب کوچک خدا مینامیدم چون فاصله چندانی با آسمانها احساس نمیکردم ، از اینکه خبری از نقاشی های قرون وسطی ویا مجسمه های نمادها ومحراب ومنبری نبود  ، خوشحال بودم طبیعت بود حتی جای نشستن هم نداشت  ، 
مشگلات وجابجاییها مرا از این غار دور کرد ودیگر کمتر به آنجا میرفتم نامی باو داده بودم وهرگاه دلم سخت میگرفت صدایش میکردم وعجب آنکه فورا به دادم میرسید ! حتی درداگاه انقلاب ایران نیر آمد بکمک ! چون خانه ام به خنس وپنس افتاده بود ودادگاه آنرا گرفته ودرانتظار من بود . اما امروز وارد یک بارگاه مجلل شدم ، شمعدانها بلند نقره ، جایگاه کشیش و ا...و....ه نیمکتهای طلایی ، شمع دانهای برقی ! هیچ ،  یک بچه کاتدرال !!!چقدر اینجا عوض شده صندوقی هم گذاشته بودند که آروزهایتانرا بنویسید ودرون این صندوق بیاندازید ، ومن دیدم یک چینی کاغذی درون صندوق انداخت !!! نه ! اینهم تمام شد .
بیاد مادرجان افتادم ، هرگاه دلتنگ میشد میرفت حضرت عبدالعظیم گاهی هم پیاه میرفت ؟!  صبح زود میرفت ظهر هم دوسیخ کباب ناب وبا یک لیوان دوغ دربازار میخورد آنطرفتر یک داروخانه کوچک بود که زیارتگاه عشق من بود سری هم  به آنجا میزد چند کلفت بار آنها میکرد وبرمیگشت ! ومن هنگامیکه با صورت گل انداخته وعصبی او روبرو میشدم میفهمیدم که  ب...عله  دست گل را به اب داده است وشب طرف بمن زنگ میزد که امروز خانم تشریف آوردند وچند فحش هم نثار ما کردند ورفتند ....
خوب لابد مادر بهتر از من آنهارا میشناخت.
حال امروز از اینکه این غار کوچک را هم تبدیل به یک نمایشگاه توریستی کرده اند  خیلی غصه خوردم پنجره خد ا هم بسته بود 
البته از این غارها دراین ولایت زیاد است هرجارا که نمیشود خانه ساخت به محل زیارت اختصاص میدهند وافسانه ای هم برایش میسازند وقاب میکنند وبه دیوار میاویزند ، اما دراین  غار زنی زیر برف گیر کرده ومرده بود، یخ زده بود وهمانجا دفن شده بود او برای خرید مایحتاج صبحانه اهل سحاب از کوه سرازیر شده سرانجام در زیر برفها یخ بسته مرد ه بود حال امروز داستان دیگری روی دیوار دیدم ومجسمه دیگری ،
 به دو زبان  که بکلی با اصل آن فرق داشت ، هزچه باشد ما اهل بخیه هستیم واهل اینجا !! 
خوب قصه امروز ما پایان گرفت حال دریک شهرکی نشسته ایم که هم پاریس است هم لندن هم امریکا وهم آلمان وهم اهل ده که تازه بشهر آمده اند مانند عین اله   وصمد آقای خودمان . پایان / شنبه / 


که .....مرا یاد کنید

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید 
قفسم برده بباغی ودلم شاد کنید 
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید 
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محالست که آباد کنید...........ملک الشعرای بهار 

من به سیبی  خوشنودم 
 وبه بوییدن  یک بوته با بونه 
من  به یک آیینه  ، یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک میترکد
ونمی خندم اگر  فلسفه ای  ، ماه را نصف کند..........سهراب سپهری
----
این روزها بسکه اشعار دکلمه شده روی یوتیوب خواندم ، دیگر تبدیل به یک کلام شده ام ، گویی همه چیز درآن سر زمین بی عیب ونقص است تنها یار دروصال معشوق نه شب دارد ونه روز !
واین شیوه شعرای قبل از ما هم بوده است تمام اشعار وترانه های شعرا  همه درسوزو گدار ویا سیاسی شدند ، ویا مداح ، شاید بتوان در این میان چند نفری را یافت که " خودشان" بودند ودر لفافه وزیر بسته بندی کلمات والفاظ حرف دل را میزدند ، غیر از حافظ ومولانا که راهی دیگر پیموده اند سایر شعرا تنها به دردهای خویش نگاه میکردند ، دو شاعر بالا ملک الشعرا وسهراب بی پروا حرف  زده اند .  بحث من در باره شعر وشاعری نیست ، اما چرا این سر زمین بفکر ساختار درونی خود وفرهنگی واقعی نیست ؟ یا تن به درویشی وبیعاری وولنگاری داده است ویا خمار الوده درفکر وصال یک معشوق واهی است .خوشبختانه این روزها وصال  آسان شده  !!!!ووصل شدن مانند آبخوردن است .
از شاعران متاخر حرفی بمیان  نمیاورم چرا که  غیر از یکی از آنها بقیه خودرا وشعر خودرا درخدمت سیاست گذارند وچیزی هم گیرشان نیامد غیر از یک شهرت کااذب چند روزه ویک دولت زود گذر ، هنوز یک نویسنده واقعی پیدا نشده است که به راحتی داستان ویرانی سر زمینی را به رشته تحریر دربیاورد ، وبرای  آیندگان بگذارد ،  گذشته را کم کم شبانه پاک میکنند ، کاشیهای قدیمی سر در آرامگاه یوسف اعتصام الملک ( پدر شادروان پروین اعتصامی) را از جای کنده وروی آن نوشته اند ( گمنام ) اکثر سنگهای قدیمی وآرامگاههارا ویران کرده اند وبر روی آن نوشته اند ( اشخاص گمنام) !!!به آهستگی یک موریانه از زیر فرهنگ وگذشته ایرانرا پاک میکنند ودرعوض هرشب صدای ناله زنی بلندست که :
مرا صدا کن ، مرا ها کن ، به آغوشم بکش ، ..... یا شاعری که درکوچه وپس کوچه ها حیران وسرگردان به دنبال زلف پریشان یار است !!و معلمی با ریش وپشم وعبا وعمامه دستور همخوابی زنان ومردانرا میدهد ویا از نوع پاندازی شرعی کار میکند عقل وبصیرت بباد رفته است ، 
وما دراینجا درانتظار قطره ای باران ، تا فصل پاییز را احساس کنیم ، در ارویا تنها دو فصل است ، واین فصلهاهم گاهی جایشانرا عوض میکنند!! تنها در سر زمین من بود که فصلها بموقع میرسیدند ومیوه های فصلی نیز با آن میامد ، حال ما درفصلهای دیگری زندگی میکنیم ، با آفتاب وسرمای دیگری ،  ورویای اخگری ،  دیگر درک واقعی زیبایی را از یاد برده ایم 
دیگر حتی زبان یکدیگررا نیز نمیفهمیم ، افکار یکدیگررا به درستی درک نمیکنیم ، شب گذشته نگاهی به سیمها رنگ ووارنگ وآن جعبه جادویی بهمراه دکمه قرمز وسبز که چشمک میزد انداختم وبا خود گفتم :
همهرا تنها گذاشتند ، همه تنها  شدندواز یکدیگر فراری درعوض مشتی سیم ودوشاخه .اسباب بازی جلویمان گذاشتند تا سرمان گرم شود وندانیم چرا ناگهان طوفانی آنچنان سنگین  بهمراه توده خاک وطغیان آب سرزمین |چین | را درنوردید؟! چرا ناگهان همه چیز زیر روشد ؟ بیا د قصه های کودکیم میافتم ، افسانه آن بچه که درسبدی روی رود نیل روان شد وبخانه فرعون راه یافت اما توانست قوم خودرا نجات دهد واین قوم امروز همه رگ وریشه دنیارا دردست دارند ، ما یا به دیروز میاندیشیم ویا بحال ، فردایی برای هیچک از مانیست .دم را خوش است ، نوشی وعیشی بقیه به .......و آنهاییکه روزی جلودار مکتب ویرانی سر زمین ما شدند امروز افسانه گویی و در حال ساختن  یک سرزمین ( سکولار) !!! دارند بقیه را سرگرم میکنند .

پیشبازان ، تسبیح گوی  به مطلع آفتاب میرفتند 
ومن ! خاموش ، وبی خویش ، با خلوت ایوان  چوبین ، 
بیگانه تر میشدم .شاملو
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"/ اسپانیا .17/09/2016 میلادی /.