شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۵

گریزان شو ...گریزان

تا جوان بودم ، زهستی غیر ناکامی ندیدم 
روز پیری ا ی عجب  جز بی سر انجامی ندیدم
پختگی گر پیشه کردم ، سوختم  از پختگی ها
ور پی خامان گرفتم ،  خیری از خامی ندیدم
ادعای فضل و دانش ونقش خوستایی دیدم اما 
در بسی از دانشوران  جز مردم عامی ندیدم .......شادروان " پژمان بختیاری|

امروز منهم مانند مادرجان مرحوم  به زیارت خدا رفتم ! مدتها بود بدهکاری داشتم وسر انجام امروز رفتم وهمه بدهکاریهایم را پرداخت کردم ، یاللعجب ، این همان غار خالی بود بی هچ زرو وزیوری وصندلی طلایی ومحرا ب ومنبر؟؟  اینهمه طلا ونقره وردای زر دوزی شده وآن مجسمه ؟ اینها کجا بودند ، چکونه ناگهانی اینهمه وضع تغییر یافت ؟ 

آن روزها که ما پای باین دهکده گذاشته بودیم ، نه خبری از بورلی هیلیز بود ونه از مالیبو ونه از سالن های مد وونه از فروشگاهها حتی شلوار جین برای بچه ها میبایست از لندن میخریدم ، تنها یک سوپر بزرک وسط بیابان بود ، آب نوشیدنی هم نبود میبایست به همین قله کوه میامدیم وظرفهایمانرا پرآب میکردیم ویک نان دهاتی داغ هم میخریدیم وبر میگشتیم .کم کم آن دهکده وسعت پیدا کرد صاحب قطار های لوکس شد فرودگاههای بزرگ وغیره.... خوب بشروسرزمینهایش  قابل پیشرفت است اما این غار در بالا ترین قله و میبایت مقدار زیادی از تل وکتل بالا میرفیتم چند شمع زرد رنگ میسوخت وبوی طبیعت وبوی شمع یک حال وهوای روحانی داشت یک پنجره هم رو به شهر باز میشد  وچند پله بالاتر میرفتی تمام شهر یکپارچه زیر پایت نمایان بود 
من نام این پنجره را درب کوچک خدا مینامیدم چون فاصله چندانی با آسمانها احساس نمیکردم ، از اینکه خبری از نقاشی های قرون وسطی ویا مجسمه های نمادها ومحراب ومنبری نبود  ، خوشحال بودم طبیعت بود حتی جای نشستن هم نداشت  ، 
مشگلات وجابجاییها مرا از این غار دور کرد ودیگر کمتر به آنجا میرفتم نامی باو داده بودم وهرگاه دلم سخت میگرفت صدایش میکردم وعجب آنکه فورا به دادم میرسید ! حتی درداگاه انقلاب ایران نیر آمد بکمک ! چون خانه ام به خنس وپنس افتاده بود ودادگاه آنرا گرفته ودرانتظار من بود . اما امروز وارد یک بارگاه مجلل شدم ، شمعدانها بلند نقره ، جایگاه کشیش و ا...و....ه نیمکتهای طلایی ، شمع دانهای برقی ! هیچ ،  یک بچه کاتدرال !!!چقدر اینجا عوض شده صندوقی هم گذاشته بودند که آروزهایتانرا بنویسید ودرون این صندوق بیاندازید ، ومن دیدم یک چینی کاغذی درون صندوق انداخت !!! نه ! اینهم تمام شد .
بیاد مادرجان افتادم ، هرگاه دلتنگ میشد میرفت حضرت عبدالعظیم گاهی هم پیاه میرفت ؟!  صبح زود میرفت ظهر هم دوسیخ کباب ناب وبا یک لیوان دوغ دربازار میخورد آنطرفتر یک داروخانه کوچک بود که زیارتگاه عشق من بود سری هم  به آنجا میزد چند کلفت بار آنها میکرد وبرمیگشت ! ومن هنگامیکه با صورت گل انداخته وعصبی او روبرو میشدم میفهمیدم که  ب...عله  دست گل را به اب داده است وشب طرف بمن زنگ میزد که امروز خانم تشریف آوردند وچند فحش هم نثار ما کردند ورفتند ....
خوب لابد مادر بهتر از من آنهارا میشناخت.
حال امروز از اینکه این غار کوچک را هم تبدیل به یک نمایشگاه توریستی کرده اند  خیلی غصه خوردم پنجره خد ا هم بسته بود 
البته از این غارها دراین ولایت زیاد است هرجارا که نمیشود خانه ساخت به محل زیارت اختصاص میدهند وافسانه ای هم برایش میسازند وقاب میکنند وبه دیوار میاویزند ، اما دراین  غار زنی زیر برف گیر کرده ومرده بود، یخ زده بود وهمانجا دفن شده بود او برای خرید مایحتاج صبحانه اهل سحاب از کوه سرازیر شده سرانجام در زیر برفها یخ بسته مرد ه بود حال امروز داستان دیگری روی دیوار دیدم ومجسمه دیگری ،
 به دو زبان  که بکلی با اصل آن فرق داشت ، هزچه باشد ما اهل بخیه هستیم واهل اینجا !! 
خوب قصه امروز ما پایان گرفت حال دریک شهرکی نشسته ایم که هم پاریس است هم لندن هم امریکا وهم آلمان وهم اهل ده که تازه بشهر آمده اند مانند عین اله   وصمد آقای خودمان . پایان / شنبه /