یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۵

خوابهای طلایی!

گر چه آدم زنده بود 
از همان روزی که یوسف را ، براداران درچاه انداختند ،
از همان روزی که با شلاق وخون دیوار چین را ساختند 

بعد دنیا  هی پرا زا آدم شد این آسیاب
گشت وگشت ،
قرنها ازمرگ " آدم" گذشت 
ای دریغ !
آدمیت برنگشت ........"شاد روان فریدون مشیری"

خوب اخبار بسیار جالب ودیدنی بود ،  بمب گذاریهای در قطارها و جمع شدن اعضا.ئ باشگاهها وخرید وفروش برده ها وغیره  همه روسا چشمانشان به دوربین بود که چه موقع روی صورت آنها زوم میشود !!همه ارتیست شده اند وستاره اول فیلمهای سیاسی.
من در میان خوابهای طلاییم غوطه میخوردم :
مریم قجر به تخت نشسته بود ومن با یک تبر چوبی فریاد میکشیدم برخیز ، من وطنم را میخواهم ، اطرافش را پریرویان وماهرویان گرفته بودند مردی دست بسته درگوشه ای ایستاده بود ومرد دیگری داشت با قاشق باو زهر میخوراند ، مریم رو بمن کرد وگفت توهم میل داری؟ فریاد کشیدم برخیز اینجا جای تو نیست ، برخیز ، من وطنم را میخواهم !
روی بمن کرد وگفت : همه دوستان ما دراطرافت هستند تو آنهارا نمبینی اما آنها ترا میبیند ، آن زن کردی که دربازاز جنس های مانده را میفروشد وآن انبار بزرگی که در آنسوی خیابان است واجناس ایرانی را میفروشد نیز متعلق بماست !! تبر چوبی را برزمین گذاشتم وآهسته آهسته میرفتم وزیر لب میخواندم :
بحارالنوار مجلسی را کنار بگذارید ، وانوار بهاری را به دست بگیرید !! 
می را درتنگهای بلورین با گردن باریک وجام های طلایی به همه تعارف کنید 
بهار فرا میرسد ، درختان دوباره شکوفه میکنند ومیوه های تازه خواهد رسید 
ما دیگر میوه های یخ زده درون انبارشمارا نخواهیم  خورد .
بهار میرسد با انوار طلایی ومی تازه درتنگ بلورین !!
بیدار شدم ، دیدم آش همان آش است وکاسه همان کاسه گلی وترک برداشته ودهانم خشک ، آفتاب همه جارا پوشانده است .

شب بر آمد ، آفتابمر ار گرفت 
گریه طغیان کرد وخوابمرا گرفت 
پیری آمد بی خبر با اسب حرص
جلوه  ی روزو شبابم را گرفت 
سیل خونینی که جاری شد ز چشم 
بی تو تا پای رکابم را گرفت 
نو گلی بودم  به گلزار  جهان 
باغبان آمد ،  گلابمرا گرفت 
غیرتت کو ، بلبل  پیمان شکن 
کین نسیم  از سر حجابم را گرفت !
طفل مکتب بودم واندوه تو 
دفتر مشق و حسابم را  گرفت
.......
واپسین دم ،  غربت پیری زمن 
با چه حرصی ، التهابم را گرفت ........شعر بلندی از" ر. عبدالهی "

ودر خاتمه در خبری خواندم که دربلژیک چند روز پیش پسری را که هنوز به سن قانونی نرسیده بود با اجازه والدین او ودرخواست خودش که بیماری غیر قابل علاجی!!! داشت به بهشت فرستادند ! (اوتاناری) که فعلا درحال حاضر دراکثر کشورهای اروپایی نماینده دارد واگر کسی میلش کشید به آن دنیا برود آنها با کمال میل باو کمک میکنند !!! دیگر دست ان نیروی بزرگ وقهار در کار نیست ، دست انسان است که انسان دیگری را میکشد .این مد امروز ماست ومن باز بیاد همان فیلمی افتادم که در یک ردیف مردم صف کشیده اند ونام نویسی میکنند وموسیقی مورد علاقه خودرا نیز درخواست میکنند وسپس به تختخواب مرگ راهنمایی میشوند ، با شربتی وموسیقی ونمایش بهشت وآهوان دردشت ورودخانه ها وآبشارها وچمن زارها ومرد میبیند که همهرا ازدست داده دریک برهوت بدون آب وعلف زندگی میکند تن بمرگ میدهد وجنازه اش بر میگردد به کارخانه بیسکویت سازی !!! بقیه اش بماند .
هرچه چاق و پروار باشی مانند گوسفند برای آنها بهتر است بیماران غیر قابل علاجرا نیز در اسید حل میکنند . پایان غمنامه امروزما !
ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین " .
18/09/ 2016 میلادی /.