من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده بباغی ودلم شاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محالست که آباد کنید...........ملک الشعرای بهار
من به سیبی خوشنودم
وبه بوییدن یک بوته با بونه
من به یک آیینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک میترکد
ونمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند..........سهراب سپهری
----
این روزها بسکه اشعار دکلمه شده روی یوتیوب خواندم ، دیگر تبدیل به یک کلام شده ام ، گویی همه چیز درآن سر زمین بی عیب ونقص است تنها یار دروصال معشوق نه شب دارد ونه روز !
واین شیوه شعرای قبل از ما هم بوده است تمام اشعار وترانه های شعرا همه درسوزو گدار ویا سیاسی شدند ، ویا مداح ، شاید بتوان در این میان چند نفری را یافت که " خودشان" بودند ودر لفافه وزیر بسته بندی کلمات والفاظ حرف دل را میزدند ، غیر از حافظ ومولانا که راهی دیگر پیموده اند سایر شعرا تنها به دردهای خویش نگاه میکردند ، دو شاعر بالا ملک الشعرا وسهراب بی پروا حرف زده اند . بحث من در باره شعر وشاعری نیست ، اما چرا این سر زمین بفکر ساختار درونی خود وفرهنگی واقعی نیست ؟ یا تن به درویشی وبیعاری وولنگاری داده است ویا خمار الوده درفکر وصال یک معشوق واهی است .خوشبختانه این روزها وصال آسان شده !!!!ووصل شدن مانند آبخوردن است .
از شاعران متاخر حرفی بمیان نمیاورم چرا که غیر از یکی از آنها بقیه خودرا وشعر خودرا درخدمت سیاست گذارند وچیزی هم گیرشان نیامد غیر از یک شهرت کااذب چند روزه ویک دولت زود گذر ، هنوز یک نویسنده واقعی پیدا نشده است که به راحتی داستان ویرانی سر زمینی را به رشته تحریر دربیاورد ، وبرای آیندگان بگذارد ، گذشته را کم کم شبانه پاک میکنند ، کاشیهای قدیمی سر در آرامگاه یوسف اعتصام الملک ( پدر شادروان پروین اعتصامی) را از جای کنده وروی آن نوشته اند ( گمنام ) اکثر سنگهای قدیمی وآرامگاههارا ویران کرده اند وبر روی آن نوشته اند ( اشخاص گمنام) !!!به آهستگی یک موریانه از زیر فرهنگ وگذشته ایرانرا پاک میکنند ودرعوض هرشب صدای ناله زنی بلندست که :
مرا صدا کن ، مرا ها کن ، به آغوشم بکش ، ..... یا شاعری که درکوچه وپس کوچه ها حیران وسرگردان به دنبال زلف پریشان یار است !!و معلمی با ریش وپشم وعبا وعمامه دستور همخوابی زنان ومردانرا میدهد ویا از نوع پاندازی شرعی کار میکند عقل وبصیرت بباد رفته است ،
وما دراینجا درانتظار قطره ای باران ، تا فصل پاییز را احساس کنیم ، در ارویا تنها دو فصل است ، واین فصلهاهم گاهی جایشانرا عوض میکنند!! تنها در سر زمین من بود که فصلها بموقع میرسیدند ومیوه های فصلی نیز با آن میامد ، حال ما درفصلهای دیگری زندگی میکنیم ، با آفتاب وسرمای دیگری ، ورویای اخگری ، دیگر درک واقعی زیبایی را از یاد برده ایم
دیگر حتی زبان یکدیگررا نیز نمیفهمیم ، افکار یکدیگررا به درستی درک نمیکنیم ، شب گذشته نگاهی به سیمها رنگ ووارنگ وآن جعبه جادویی بهمراه دکمه قرمز وسبز که چشمک میزد انداختم وبا خود گفتم :
همهرا تنها گذاشتند ، همه تنها شدندواز یکدیگر فراری درعوض مشتی سیم ودوشاخه .اسباب بازی جلویمان گذاشتند تا سرمان گرم شود وندانیم چرا ناگهان طوفانی آنچنان سنگین بهمراه توده خاک وطغیان آب سرزمین |چین | را درنوردید؟! چرا ناگهان همه چیز زیر روشد ؟ بیا د قصه های کودکیم میافتم ، افسانه آن بچه که درسبدی روی رود نیل روان شد وبخانه فرعون راه یافت اما توانست قوم خودرا نجات دهد واین قوم امروز همه رگ وریشه دنیارا دردست دارند ، ما یا به دیروز میاندیشیم ویا بحال ، فردایی برای هیچک از مانیست .دم را خوش است ، نوشی وعیشی بقیه به .......و آنهاییکه روزی جلودار مکتب ویرانی سر زمین ما شدند امروز افسانه گویی و در حال ساختن یک سرزمین ( سکولار) !!! دارند بقیه را سرگرم میکنند .
پیشبازان ، تسبیح گوی به مطلع آفتاب میرفتند
ومن ! خاموش ، وبی خویش ، با خلوت ایوان چوبین ،
بیگانه تر میشدم .شاملو
پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"/ اسپانیا .17/09/2016 میلادی /.