جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۵

پیروزی یا فیروزی

شب گذشته دچار یک حمله سخت آسم شدم  هیچ اسپری وهیچ  دارویی کار گر نبود ، میل نداشتم به آن دکمه لعنتی  دست بزنم ، تنهای تنها بودم ومیدانستم بچه ها درحال حاضر کجا وکارشان چیسیت مزاحم آنها نمیشدم  این حمله بیسابقه بود  به  غذاهایی که خورده بودم فکر کردم  نه چیزی نخوردم که باعث این حمله باشد  لباسهای زیر رویم را عوض کردم ، شاید به یکی از آنها آلرژی دارم ؟  نه ! حمله سخت تراز آن بود که گمان میبردم ، دراز کشیدم  و  کتابی به دست گرفتم تا بخوانم کتاب   ظاهرا  " تز یک نویسنده بود که داشت فارغ التحصیل میشد وروش نویسندگی را یاد میداد ! با کلماتی که شاید باید بگویم سالهای سال است بگوشم نخورده یعنی از زمانیکه شاگرد دبیرستان وکلیله ودمنه را میخواندیم ! ظاهرا این کتاب متعلق به پسرم بود که به هنگام تحصیل  در دانشگاه  درقسمت ادبیات فارسی آنرا خریده بود !  دیدم بدجوری حالمرا گرفته است آنرا بطرفی انداختم یک قرص والیوم ویک آب گرم وسرم را گذاشتم تا ببینم سر انجام چه  خواهد بودن 
نیمه شب حالم بهتر شد و باین فکر افتاددم که این گنجه لعنتی را که عکسهای آن  نا  مرد درونش جای دارد باضافه هدایای ناقابلش وکارتها ونامه هایش را درون یک کیسه زباله بریزم وجای بگذارم تا سر فرصت آنهارا ببینم و پاره کنم  .
امروز صبح زود اولین  کارم همین بود ، یک کیسه زباله آوردم وهرچه درون گنجه بود به کیسه زباله خالی کردم اما درانتهای گنجه چشمم بیک کتاب کوچکی افتاد ، دستمرا را دراز کردم آنرا برداشتم ، خشکم زد ! قران کوچکی بود که سالهای در جیب بغل همسرم ویا درکیف  او جای داشت این قران را مادر او به همراه او کرده بود زمانیکه راهی سفر به المان بود !! به راستی خشکم زد ، آنرا برداشتم جلد طلایی داشت وباندازه چهار انگشت قد او بود  رویش را پاک کرد م ودرون ویترین هدایایم گذاشتم وگفتم :
سر انجام پیروزی از آن تو بود !
به راحتی در سن پنجاه وهفت سالگی جان داد چرا که همیشه میگفت تا سن شصت سالگی میتوان زندگی کرد پس از آن دیگر زندگی به پشیزی نمیارزد ( هرچه بود او  درآلمان و درزمان افکار هیتلری زیسته بود ) و ادامه میداد که من نخواهم گذاشت به مرز شصت  سالگی برسم ، ونرسید ، راحت در عرض یکماه دراثر سرطان ریه جان دا دومن با تمام بدبختیهایم با فروش مقدار زیادی از اثاثیه خانه با حرمت واحترام اورا یلند کردم  وبخاک سپردم مقبره کوچکی برایش خریدم که هنوز هم هست  !ودرتهران نیز در مسجد بزرگی برایش مجلس ختم گذاشتند واعلان آنرا درروزنامه هادادند  که برای منهم پست شد .
حال میل دارم بپرسم که من چه باید بکنم ؟ پایم از مرز شصت بیرون رفته خودبخود که نمیتوانم دست به خودکشی بزنم مردن وزندگی کردن دست ما نیست یک نیروی نامریی ، یک قدرت قهار ، بر این جهان حکومت میکند ، به همانگونه که قدرت گیاهان در قدرت حیوانات   هضم میشوند وقدرت حیوانات به دست انسانها شکل میگیرد وخوب در حال حاضر قدرت انسانها هم به دست انسانهای دیگر از بین میرود . باید صبر داشت ! تا یک قدرت مجهول ناگهان جان گرامی را به دست گرفته وبه آسمانها ببرد .
عکس ضمیمه عکسی است که از گلهای بالکن خانه ام گرفتم !! بامید پذیرش .
پایان 
ثریا ایرانمنش ، اسپانیا / " لب پرچین" 
16/09/2016 میلادی