یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۵

خوابهای طلایی!

گر چه آدم زنده بود 
از همان روزی که یوسف را ، براداران درچاه انداختند ،
از همان روزی که با شلاق وخون دیوار چین را ساختند 

بعد دنیا  هی پرا زا آدم شد این آسیاب
گشت وگشت ،
قرنها ازمرگ " آدم" گذشت 
ای دریغ !
آدمیت برنگشت ........"شاد روان فریدون مشیری"

خوب اخبار بسیار جالب ودیدنی بود ،  بمب گذاریهای در قطارها و جمع شدن اعضا.ئ باشگاهها وخرید وفروش برده ها وغیره  همه روسا چشمانشان به دوربین بود که چه موقع روی صورت آنها زوم میشود !!همه ارتیست شده اند وستاره اول فیلمهای سیاسی.
من در میان خوابهای طلاییم غوطه میخوردم :
مریم قجر به تخت نشسته بود ومن با یک تبر چوبی فریاد میکشیدم برخیز ، من وطنم را میخواهم ، اطرافش را پریرویان وماهرویان گرفته بودند مردی دست بسته درگوشه ای ایستاده بود ومرد دیگری داشت با قاشق باو زهر میخوراند ، مریم رو بمن کرد وگفت توهم میل داری؟ فریاد کشیدم برخیز اینجا جای تو نیست ، برخیز ، من وطنم را میخواهم !
روی بمن کرد وگفت : همه دوستان ما دراطرافت هستند تو آنهارا نمبینی اما آنها ترا میبیند ، آن زن کردی که دربازاز جنس های مانده را میفروشد وآن انبار بزرگی که در آنسوی خیابان است واجناس ایرانی را میفروشد نیز متعلق بماست !! تبر چوبی را برزمین گذاشتم وآهسته آهسته میرفتم وزیر لب میخواندم :
بحارالنوار مجلسی را کنار بگذارید ، وانوار بهاری را به دست بگیرید !! 
می را درتنگهای بلورین با گردن باریک وجام های طلایی به همه تعارف کنید 
بهار فرا میرسد ، درختان دوباره شکوفه میکنند ومیوه های تازه خواهد رسید 
ما دیگر میوه های یخ زده درون انبارشمارا نخواهیم  خورد .
بهار میرسد با انوار طلایی ومی تازه درتنگ بلورین !!
بیدار شدم ، دیدم آش همان آش است وکاسه همان کاسه گلی وترک برداشته ودهانم خشک ، آفتاب همه جارا پوشانده است .

شب بر آمد ، آفتابمر ار گرفت 
گریه طغیان کرد وخوابمرا گرفت 
پیری آمد بی خبر با اسب حرص
جلوه  ی روزو شبابم را گرفت 
سیل خونینی که جاری شد ز چشم 
بی تو تا پای رکابم را گرفت 
نو گلی بودم  به گلزار  جهان 
باغبان آمد ،  گلابمرا گرفت 
غیرتت کو ، بلبل  پیمان شکن 
کین نسیم  از سر حجابم را گرفت !
طفل مکتب بودم واندوه تو 
دفتر مشق و حسابم را  گرفت
.......
واپسین دم ،  غربت پیری زمن 
با چه حرصی ، التهابم را گرفت ........شعر بلندی از" ر. عبدالهی "

ودر خاتمه در خبری خواندم که دربلژیک چند روز پیش پسری را که هنوز به سن قانونی نرسیده بود با اجازه والدین او ودرخواست خودش که بیماری غیر قابل علاجی!!! داشت به بهشت فرستادند ! (اوتاناری) که فعلا درحال حاضر دراکثر کشورهای اروپایی نماینده دارد واگر کسی میلش کشید به آن دنیا برود آنها با کمال میل باو کمک میکنند !!! دیگر دست ان نیروی بزرگ وقهار در کار نیست ، دست انسان است که انسان دیگری را میکشد .این مد امروز ماست ومن باز بیاد همان فیلمی افتادم که در یک ردیف مردم صف کشیده اند ونام نویسی میکنند وموسیقی مورد علاقه خودرا نیز درخواست میکنند وسپس به تختخواب مرگ راهنمایی میشوند ، با شربتی وموسیقی ونمایش بهشت وآهوان دردشت ورودخانه ها وآبشارها وچمن زارها ومرد میبیند که همهرا ازدست داده دریک برهوت بدون آب وعلف زندگی میکند تن بمرگ میدهد وجنازه اش بر میگردد به کارخانه بیسکویت سازی !!! بقیه اش بماند .
هرچه چاق و پروار باشی مانند گوسفند برای آنها بهتر است بیماران غیر قابل علاجرا نیز در اسید حل میکنند . پایان غمنامه امروزما !
ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین " .
18/09/ 2016 میلادی /.



شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۵

گریزان شو ...گریزان

تا جوان بودم ، زهستی غیر ناکامی ندیدم 
روز پیری ا ی عجب  جز بی سر انجامی ندیدم
پختگی گر پیشه کردم ، سوختم  از پختگی ها
ور پی خامان گرفتم ،  خیری از خامی ندیدم
ادعای فضل و دانش ونقش خوستایی دیدم اما 
در بسی از دانشوران  جز مردم عامی ندیدم .......شادروان " پژمان بختیاری|

امروز منهم مانند مادرجان مرحوم  به زیارت خدا رفتم ! مدتها بود بدهکاری داشتم وسر انجام امروز رفتم وهمه بدهکاریهایم را پرداخت کردم ، یاللعجب ، این همان غار خالی بود بی هچ زرو وزیوری وصندلی طلایی ومحرا ب ومنبر؟؟  اینهمه طلا ونقره وردای زر دوزی شده وآن مجسمه ؟ اینها کجا بودند ، چکونه ناگهانی اینهمه وضع تغییر یافت ؟ 

آن روزها که ما پای باین دهکده گذاشته بودیم ، نه خبری از بورلی هیلیز بود ونه از مالیبو ونه از سالن های مد وونه از فروشگاهها حتی شلوار جین برای بچه ها میبایست از لندن میخریدم ، تنها یک سوپر بزرک وسط بیابان بود ، آب نوشیدنی هم نبود میبایست به همین قله کوه میامدیم وظرفهایمانرا پرآب میکردیم ویک نان دهاتی داغ هم میخریدیم وبر میگشتیم .کم کم آن دهکده وسعت پیدا کرد صاحب قطار های لوکس شد فرودگاههای بزرگ وغیره.... خوب بشروسرزمینهایش  قابل پیشرفت است اما این غار در بالا ترین قله و میبایت مقدار زیادی از تل وکتل بالا میرفیتم چند شمع زرد رنگ میسوخت وبوی طبیعت وبوی شمع یک حال وهوای روحانی داشت یک پنجره هم رو به شهر باز میشد  وچند پله بالاتر میرفتی تمام شهر یکپارچه زیر پایت نمایان بود 
من نام این پنجره را درب کوچک خدا مینامیدم چون فاصله چندانی با آسمانها احساس نمیکردم ، از اینکه خبری از نقاشی های قرون وسطی ویا مجسمه های نمادها ومحراب ومنبری نبود  ، خوشحال بودم طبیعت بود حتی جای نشستن هم نداشت  ، 
مشگلات وجابجاییها مرا از این غار دور کرد ودیگر کمتر به آنجا میرفتم نامی باو داده بودم وهرگاه دلم سخت میگرفت صدایش میکردم وعجب آنکه فورا به دادم میرسید ! حتی درداگاه انقلاب ایران نیر آمد بکمک ! چون خانه ام به خنس وپنس افتاده بود ودادگاه آنرا گرفته ودرانتظار من بود . اما امروز وارد یک بارگاه مجلل شدم ، شمعدانها بلند نقره ، جایگاه کشیش و ا...و....ه نیمکتهای طلایی ، شمع دانهای برقی ! هیچ ،  یک بچه کاتدرال !!!چقدر اینجا عوض شده صندوقی هم گذاشته بودند که آروزهایتانرا بنویسید ودرون این صندوق بیاندازید ، ومن دیدم یک چینی کاغذی درون صندوق انداخت !!! نه ! اینهم تمام شد .
بیاد مادرجان افتادم ، هرگاه دلتنگ میشد میرفت حضرت عبدالعظیم گاهی هم پیاه میرفت ؟!  صبح زود میرفت ظهر هم دوسیخ کباب ناب وبا یک لیوان دوغ دربازار میخورد آنطرفتر یک داروخانه کوچک بود که زیارتگاه عشق من بود سری هم  به آنجا میزد چند کلفت بار آنها میکرد وبرمیگشت ! ومن هنگامیکه با صورت گل انداخته وعصبی او روبرو میشدم میفهمیدم که  ب...عله  دست گل را به اب داده است وشب طرف بمن زنگ میزد که امروز خانم تشریف آوردند وچند فحش هم نثار ما کردند ورفتند ....
خوب لابد مادر بهتر از من آنهارا میشناخت.
حال امروز از اینکه این غار کوچک را هم تبدیل به یک نمایشگاه توریستی کرده اند  خیلی غصه خوردم پنجره خد ا هم بسته بود 
البته از این غارها دراین ولایت زیاد است هرجارا که نمیشود خانه ساخت به محل زیارت اختصاص میدهند وافسانه ای هم برایش میسازند وقاب میکنند وبه دیوار میاویزند ، اما دراین  غار زنی زیر برف گیر کرده ومرده بود، یخ زده بود وهمانجا دفن شده بود او برای خرید مایحتاج صبحانه اهل سحاب از کوه سرازیر شده سرانجام در زیر برفها یخ بسته مرد ه بود حال امروز داستان دیگری روی دیوار دیدم ومجسمه دیگری ،
 به دو زبان  که بکلی با اصل آن فرق داشت ، هزچه باشد ما اهل بخیه هستیم واهل اینجا !! 
خوب قصه امروز ما پایان گرفت حال دریک شهرکی نشسته ایم که هم پاریس است هم لندن هم امریکا وهم آلمان وهم اهل ده که تازه بشهر آمده اند مانند عین اله   وصمد آقای خودمان . پایان / شنبه / 


که .....مرا یاد کنید

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید 
قفسم برده بباغی ودلم شاد کنید 
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید 
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محالست که آباد کنید...........ملک الشعرای بهار 

من به سیبی  خوشنودم 
 وبه بوییدن  یک بوته با بونه 
من  به یک آیینه  ، یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک میترکد
ونمی خندم اگر  فلسفه ای  ، ماه را نصف کند..........سهراب سپهری
----
این روزها بسکه اشعار دکلمه شده روی یوتیوب خواندم ، دیگر تبدیل به یک کلام شده ام ، گویی همه چیز درآن سر زمین بی عیب ونقص است تنها یار دروصال معشوق نه شب دارد ونه روز !
واین شیوه شعرای قبل از ما هم بوده است تمام اشعار وترانه های شعرا  همه درسوزو گدار ویا سیاسی شدند ، ویا مداح ، شاید بتوان در این میان چند نفری را یافت که " خودشان" بودند ودر لفافه وزیر بسته بندی کلمات والفاظ حرف دل را میزدند ، غیر از حافظ ومولانا که راهی دیگر پیموده اند سایر شعرا تنها به دردهای خویش نگاه میکردند ، دو شاعر بالا ملک الشعرا وسهراب بی پروا حرف  زده اند .  بحث من در باره شعر وشاعری نیست ، اما چرا این سر زمین بفکر ساختار درونی خود وفرهنگی واقعی نیست ؟ یا تن به درویشی وبیعاری وولنگاری داده است ویا خمار الوده درفکر وصال یک معشوق واهی است .خوشبختانه این روزها وصال  آسان شده  !!!!ووصل شدن مانند آبخوردن است .
از شاعران متاخر حرفی بمیان  نمیاورم چرا که  غیر از یکی از آنها بقیه خودرا وشعر خودرا درخدمت سیاست گذارند وچیزی هم گیرشان نیامد غیر از یک شهرت کااذب چند روزه ویک دولت زود گذر ، هنوز یک نویسنده واقعی پیدا نشده است که به راحتی داستان ویرانی سر زمینی را به رشته تحریر دربیاورد ، وبرای  آیندگان بگذارد ،  گذشته را کم کم شبانه پاک میکنند ، کاشیهای قدیمی سر در آرامگاه یوسف اعتصام الملک ( پدر شادروان پروین اعتصامی) را از جای کنده وروی آن نوشته اند ( گمنام ) اکثر سنگهای قدیمی وآرامگاههارا ویران کرده اند وبر روی آن نوشته اند ( اشخاص گمنام) !!!به آهستگی یک موریانه از زیر فرهنگ وگذشته ایرانرا پاک میکنند ودرعوض هرشب صدای ناله زنی بلندست که :
مرا صدا کن ، مرا ها کن ، به آغوشم بکش ، ..... یا شاعری که درکوچه وپس کوچه ها حیران وسرگردان به دنبال زلف پریشان یار است !!و معلمی با ریش وپشم وعبا وعمامه دستور همخوابی زنان ومردانرا میدهد ویا از نوع پاندازی شرعی کار میکند عقل وبصیرت بباد رفته است ، 
وما دراینجا درانتظار قطره ای باران ، تا فصل پاییز را احساس کنیم ، در ارویا تنها دو فصل است ، واین فصلهاهم گاهی جایشانرا عوض میکنند!! تنها در سر زمین من بود که فصلها بموقع میرسیدند ومیوه های فصلی نیز با آن میامد ، حال ما درفصلهای دیگری زندگی میکنیم ، با آفتاب وسرمای دیگری ،  ورویای اخگری ،  دیگر درک واقعی زیبایی را از یاد برده ایم 
دیگر حتی زبان یکدیگررا نیز نمیفهمیم ، افکار یکدیگررا به درستی درک نمیکنیم ، شب گذشته نگاهی به سیمها رنگ ووارنگ وآن جعبه جادویی بهمراه دکمه قرمز وسبز که چشمک میزد انداختم وبا خود گفتم :
همهرا تنها گذاشتند ، همه تنها  شدندواز یکدیگر فراری درعوض مشتی سیم ودوشاخه .اسباب بازی جلویمان گذاشتند تا سرمان گرم شود وندانیم چرا ناگهان طوفانی آنچنان سنگین  بهمراه توده خاک وطغیان آب سرزمین |چین | را درنوردید؟! چرا ناگهان همه چیز زیر روشد ؟ بیا د قصه های کودکیم میافتم ، افسانه آن بچه که درسبدی روی رود نیل روان شد وبخانه فرعون راه یافت اما توانست قوم خودرا نجات دهد واین قوم امروز همه رگ وریشه دنیارا دردست دارند ، ما یا به دیروز میاندیشیم ویا بحال ، فردایی برای هیچک از مانیست .دم را خوش است ، نوشی وعیشی بقیه به .......و آنهاییکه روزی جلودار مکتب ویرانی سر زمین ما شدند امروز افسانه گویی و در حال ساختن  یک سرزمین ( سکولار) !!! دارند بقیه را سرگرم میکنند .

پیشبازان ، تسبیح گوی  به مطلع آفتاب میرفتند 
ومن ! خاموش ، وبی خویش ، با خلوت ایوان  چوبین ، 
بیگانه تر میشدم .شاملو
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"/ اسپانیا .17/09/2016 میلادی /.

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۵

پیروزی یا فیروزی

شب گذشته دچار یک حمله سخت آسم شدم  هیچ اسپری وهیچ  دارویی کار گر نبود ، میل نداشتم به آن دکمه لعنتی  دست بزنم ، تنهای تنها بودم ومیدانستم بچه ها درحال حاضر کجا وکارشان چیسیت مزاحم آنها نمیشدم  این حمله بیسابقه بود  به  غذاهایی که خورده بودم فکر کردم  نه چیزی نخوردم که باعث این حمله باشد  لباسهای زیر رویم را عوض کردم ، شاید به یکی از آنها آلرژی دارم ؟  نه ! حمله سخت تراز آن بود که گمان میبردم ، دراز کشیدم  و  کتابی به دست گرفتم تا بخوانم کتاب   ظاهرا  " تز یک نویسنده بود که داشت فارغ التحصیل میشد وروش نویسندگی را یاد میداد ! با کلماتی که شاید باید بگویم سالهای سال است بگوشم نخورده یعنی از زمانیکه شاگرد دبیرستان وکلیله ودمنه را میخواندیم ! ظاهرا این کتاب متعلق به پسرم بود که به هنگام تحصیل  در دانشگاه  درقسمت ادبیات فارسی آنرا خریده بود !  دیدم بدجوری حالمرا گرفته است آنرا بطرفی انداختم یک قرص والیوم ویک آب گرم وسرم را گذاشتم تا ببینم سر انجام چه  خواهد بودن 
نیمه شب حالم بهتر شد و باین فکر افتاددم که این گنجه لعنتی را که عکسهای آن  نا  مرد درونش جای دارد باضافه هدایای ناقابلش وکارتها ونامه هایش را درون یک کیسه زباله بریزم وجای بگذارم تا سر فرصت آنهارا ببینم و پاره کنم  .
امروز صبح زود اولین  کارم همین بود ، یک کیسه زباله آوردم وهرچه درون گنجه بود به کیسه زباله خالی کردم اما درانتهای گنجه چشمم بیک کتاب کوچکی افتاد ، دستمرا را دراز کردم آنرا برداشتم ، خشکم زد ! قران کوچکی بود که سالهای در جیب بغل همسرم ویا درکیف  او جای داشت این قران را مادر او به همراه او کرده بود زمانیکه راهی سفر به المان بود !! به راستی خشکم زد ، آنرا برداشتم جلد طلایی داشت وباندازه چهار انگشت قد او بود  رویش را پاک کرد م ودرون ویترین هدایایم گذاشتم وگفتم :
سر انجام پیروزی از آن تو بود !
به راحتی در سن پنجاه وهفت سالگی جان داد چرا که همیشه میگفت تا سن شصت سالگی میتوان زندگی کرد پس از آن دیگر زندگی به پشیزی نمیارزد ( هرچه بود او  درآلمان و درزمان افکار هیتلری زیسته بود ) و ادامه میداد که من نخواهم گذاشت به مرز شصت  سالگی برسم ، ونرسید ، راحت در عرض یکماه دراثر سرطان ریه جان دا دومن با تمام بدبختیهایم با فروش مقدار زیادی از اثاثیه خانه با حرمت واحترام اورا یلند کردم  وبخاک سپردم مقبره کوچکی برایش خریدم که هنوز هم هست  !ودرتهران نیز در مسجد بزرگی برایش مجلس ختم گذاشتند واعلان آنرا درروزنامه هادادند  که برای منهم پست شد .
حال میل دارم بپرسم که من چه باید بکنم ؟ پایم از مرز شصت بیرون رفته خودبخود که نمیتوانم دست به خودکشی بزنم مردن وزندگی کردن دست ما نیست یک نیروی نامریی ، یک قدرت قهار ، بر این جهان حکومت میکند ، به همانگونه که قدرت گیاهان در قدرت حیوانات   هضم میشوند وقدرت حیوانات به دست انسانها شکل میگیرد وخوب در حال حاضر قدرت انسانها هم به دست انسانهای دیگر از بین میرود . باید صبر داشت ! تا یک قدرت مجهول ناگهان جان گرامی را به دست گرفته وبه آسمانها ببرد .
عکس ضمیمه عکسی است که از گلهای بالکن خانه ام گرفتم !! بامید پذیرش .
پایان 
ثریا ایرانمنش ، اسپانیا / " لب پرچین" 
16/09/2016 میلادی 

پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۵

بازهم موسیقی

این تنها من نیستم که دل دربند موسیقی دارم وتا پای جان بسوی آن میروم وبا آن بخدا میرسم ، هستند کسان دیگری  دراینسوی آبها که هنوز شعورخودرا گم نکرده اند وهنوز عقلشان برسر جاست . بجای آنکه بنشینند وبا لاطائلات محجبه ها برای هماغوشی شبانه زن ومرد در رسانه ها سخن پراکنی کنند ، خودرا یکسره به دست موسیقی سپرده اند . 
امروز " نام آندره ریو"  بر کسی پوشیده نیست ، او موزرات ما ، بتهوون ما ، واگنر ماست ، مگر میشود اشترواس را با والسهای زیبایش فراموش کرد ؟ مگر میشود دانوب آبی ویا جنگلهای وین را از یاد برد ؟ مگر میشود " برایم گریه مکن آرژانتین : ویا : "مای وی "را فراموش کرد ویااین ویلونیست زبر دست جادویی با یک ویلوون که از 1669 مانده دنیارا در نوردید ، در هیچ مکان مذهبی ودرهیچ سخنرانی ودرهیچ سرای معنوی نمیتوان بدین گونه به آسمانها رفت ، خندید ، گریست وسر سرگریبان برد 
هر کنسرت او حد اقل یکصد هزارنفر تماشاچی زنده دارد و بقیه از تلویوزنها آنرا تماشا میکندد، امید است که همچنان چابک و سرحال وسر زنده باشد به همراه  همسرش ودو فرزندش که همیار وهمکار اویند .
من هرشب به تماشا یکی از کنسرتهای او مینشینم متاسفانه تنها یکبار به بارسلونا رفت ویکبار هم به مادرید ، قهمید در این شهر غیر از آوازهای مذهبی و فلامنکو کمتر کسی به موسیقی آن سوی قارها گوش فرا میدهد ، اینجا هم سخت به سنتهای پوسیده خود چسپیده اند حاضر نیستند دست از گیتارشان بردارند وحاضر نیستند آوازهایشان بیشتراز محدوده ( سینورا) فرا تر برود .
من با نشاط وسر زندگی وخنده های شیرین وچشمان پر مهر او وبا آن ویلون وآن نتهای رنگینی که در سن نشانده وحکم نوازنده را دارند، بارها گریستم ، غرق لذت وشادمانی شدم ، وسرانجام به همان خدایی که د رقلبم نشسته رسیدم ویکی شدیم .
حال درسر زمین بدبخت ما میگویند  برای زندگی ( عقل ) لازم نیست  ( شعور ) هم لازم نیست هرچه ما میگوییم وریش میجنبانیم  آن درست است ، کم کم چراغ قوه یا پرور ژکتوری هم دردست میگیرند ووارد بستر زناشوییها میشوند تا ببیند نطفه درست بسته شده یا نه وقبل از آن وضو گرفته اند؟ وپس از آن غسل جنابت انجام میدهند ؟ آنها با شکم کار دارند وزیر شکم از سینه بالا بخصوص سر ومغز وشعور به دردآنها نمیخورد وگاهی هم مزاحم است . و......وای برشما .فرعون با آنهمه عظمتش به زیر آب رفت ، نرون خودکشی کرد ، سزار کشته شد ، وشما ؟؟؟؟ نمدانم ومیل هم ندارم بدانم  ، تنها میدانم که میتوانم بنویسم :

این آخرین شعری است که برایت مینویسم ، عشق من 
آین آخرین نامه ایست که برای تو مینویسم 
عشق ترا درسینه مانند یک درخت پربار کاشته ام 
وهر شب به میوه های آن مینگرم 
شاید دل به مهردیگر بسته ای ، شاید منهم دل به عشق دگری بدهم 
اما، روزنه عشق تو همیشه باز است 
نسیم ملایم وعطر آتگیز آن بسوی من میشتابد 
آین آخرین شعر من برای توست ، عشق من .ث
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / پنجشنبه /"لب پرچین".

کمند حادثه

دوش تا آتش می ، از دل پیمانه دمید 
نیمهشب ، صبح جهانتاب زمیخانه دمید

چه غم ارشمع فرو مرد  که از پرتو عشق
نور مهتاب  زخاکستر پروانه دمید

جلوه ها کردم ونشناخت مرا اهل دلی 
 منم آن سوسن وحشی که بویرانه دمید 

آتش انگیز بود باده  نوشین  ، گویی
نفس گرم "رهی" از دل پیمانه دمید............"رهی معیری"

شب گذشته  دوبرنامه دردناک از تلویزیون دیدم  وهم خواب خوشی وقت سحر دیدم  "که یادم نرود !"

یکی بازدید اعضائ مثلا حمایت از زندانیان  وحقوق ناداشته بشردر یکی از زندانهای شهری در امریکای جنوبی ! بود که حقیقتا رقت آورد ودردناک حتی زنی پا بسن گذاشته با چرخه دستی اش در یک سلول انفرادی بود ! خوب ! گناهشان معلوم است آدمکشی ، ویا قاچاق ، اکثرا جوانان زیر سن ویا بالای سن کمتر مردی با سن بالا ویا زنی در میان آنان دیده میشد ، در یک حیاط سه متر درسه متر زنها یکطرف ومردها یکطرف برای هوا خوری رفته بودند با دیوارها ی بلند وسیم خاردار ، همه لاغر ، همه ناتوان ، عده ای هم در صورتشان لج ولجبازی بود گویی با زندگی دوئل میکردند ، دکه کوچکی که مایحتاجشانرا میخریدند توالت آنها عبارت بود از یک بشکه که درگوشه اطاقشان جای داشت وهروقت این بشکه پر میشد زندانی دیگر ی که جرمش سنگینتر بود میرفت وآنرا میبرد بشکه تازه ای میگذاشت ! دیداری وحشتناک و غیر قابل تصور و مرا بیاد دزدان و قاچاقچیان خودمان انداخت که درویلاهای چند صد میلیونی دارند استخر پارتی میدهند !  میان جا کوزی های مرمرین مانند رومیان قدیم جام باده به یک دست و دلبر سیمن بر دربغل  !  هرچه باشد ملت ما هم مسلمانند هم رقت قلب دارند وهم متمدن میباشند ! بقول معروف سنگ را بسته اند وسگ را رها کرده اند .
برنامه دوم کارخانه دست وپا سازی وکودکانی که روی مین ها پا ویا دست خود را بباد داده بودند( البته شانس زنده بودن به آنها داده شده بود ) چشمان درشت وغمگین آنها ، ومن درفکر آینده آنها که با این پای چوبی یا پلاستکی با چه روحیه ای زندگی را ادامه خواهند داد؟ 
دولتها بر سر ملتها سوارند برای بردن وخوردن وچاپیدن اگر هم حرفی برنی جایت همین جاست که ما نشان میدهیم  تا عبرت بگیرید وبدانید نوع دیگری هم از زندگی وجود دارد  حال گناهکار یا بیگناه ، جرمت این است که حرف زده ای  .

خواب خوش وقت سحری  !! میهمان عزیزی داشتم که از آن سوی زمان بخانه ام آمده بود وخیال داشت شب را بماند چون آژیر جنگ را کشیده بودند!! او کسی غیر از ( عباس کیا رستمی ) نبود تختخواب دونفره بزرگی را برایش آماد کردم وخودم به اطاق دیگری رفتم برایش میهمانی داده بودم وحال داشتم ظروف را جمع آوری میکردم وانتقاد از اینکه چرا همسرم کارخانه شیر سازی مصنوعی ژ اپن را خریده است ؟! از نور وتابش شدید آفتاب که برچشمانم خورد بیدار شدم ، آه  چه خوب بود کاش هرگز بیدار نمیشدم.
هر صبح ، خورشید چون زبان تیز وخشکیده برگها  مرا نیش میزند .باید برخیزم از لابلای کرکره ها وپرد ها ، این شهر این ده  چون یک کرم پوسیده ، درپیله خود تنیده است ، بجای هر نوع گلی تنها کاکتوسها رشد میکنند درختان سرو برای گورستانها  پیوند میخورند وگل میخک نیز برای گذاشتن روی قبرها  اکثرا از گلهای پلاستیکی استفاده میکنند ،  وبجای آواز قناری ها وبلبلان مارمورلکها از در ودیوار بالا میروند !دردی نهفته دردلم احساس میکنم ، روز را به بطالت میگذرانم تا شب ، منهم مانند همین دهستان در پیله تنهایی خود تنیده ام وبه اشعاری گوش فرا میدهم که جوانان در پنهانی سروده اند وبا زبان وصدای شیرین وگویای زنی که حتی نامش را نیز فاش نمیسازد .  ومن شعری نگفته دردلم آماس کرده است .
با چه شوقی زندگی را ادامه میدهم؟ با خوابهای سحری ؟  امید ، یا خیال آن ؟  چه شبها را که بسر برده ا م بامید خفتن ابدی اما فردا باز بیدارم  ، ( بچه ها ) مرا لازم دارند باید بمانم نقش خودرا تا به آخر بازی کنم ، اکثر ما مرده ایم ، مرده هایی که درخون خود تپیده ایم  ، ما جوانانی که زود به پیری رسیدیم ، به همراه سایه های کهنه وپوسیده قرن  ، همه ما یک روز کاذب هستیم نه یک شام بیداری ویا یک صبح روشن ! قربانیانیم که از کنار حادثه ها رد میشویم  با ملال واندوه  بی هیچ امیدفردای بهتری .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین " .
15/09/2016 میلادی /.