دوش تا آتش می ، از دل پیمانه دمید
نیمهشب ، صبح جهانتاب زمیخانه دمید
چه غم ارشمع فرو مرد که از پرتو عشق
نور مهتاب زخاکستر پروانه دمید
جلوه ها کردم ونشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی که بویرانه دمید
آتش انگیز بود باده نوشین ، گویی
نفس گرم "رهی" از دل پیمانه دمید............"رهی معیری"
شب گذشته دوبرنامه دردناک از تلویزیون دیدم وهم خواب خوشی وقت سحر دیدم "که یادم نرود !"
یکی بازدید اعضائ مثلا حمایت از زندانیان وحقوق ناداشته بشردر یکی از زندانهای شهری در امریکای جنوبی ! بود که حقیقتا رقت آورد ودردناک حتی زنی پا بسن گذاشته با چرخه دستی اش در یک سلول انفرادی بود ! خوب ! گناهشان معلوم است آدمکشی ، ویا قاچاق ، اکثرا جوانان زیر سن ویا بالای سن کمتر مردی با سن بالا ویا زنی در میان آنان دیده میشد ، در یک حیاط سه متر درسه متر زنها یکطرف ومردها یکطرف برای هوا خوری رفته بودند با دیوارها ی بلند وسیم خاردار ، همه لاغر ، همه ناتوان ، عده ای هم در صورتشان لج ولجبازی بود گویی با زندگی دوئل میکردند ، دکه کوچکی که مایحتاجشانرا میخریدند توالت آنها عبارت بود از یک بشکه که درگوشه اطاقشان جای داشت وهروقت این بشکه پر میشد زندانی دیگر ی که جرمش سنگینتر بود میرفت وآنرا میبرد بشکه تازه ای میگذاشت ! دیداری وحشتناک و غیر قابل تصور و مرا بیاد دزدان و قاچاقچیان خودمان انداخت که درویلاهای چند صد میلیونی دارند استخر پارتی میدهند ! میان جا کوزی های مرمرین مانند رومیان قدیم جام باده به یک دست و دلبر سیمن بر دربغل ! هرچه باشد ملت ما هم مسلمانند هم رقت قلب دارند وهم متمدن میباشند ! بقول معروف سنگ را بسته اند وسگ را رها کرده اند .
برنامه دوم کارخانه دست وپا سازی وکودکانی که روی مین ها پا ویا دست خود را بباد داده بودند( البته شانس زنده بودن به آنها داده شده بود ) چشمان درشت وغمگین آنها ، ومن درفکر آینده آنها که با این پای چوبی یا پلاستکی با چه روحیه ای زندگی را ادامه خواهند داد؟
دولتها بر سر ملتها سوارند برای بردن وخوردن وچاپیدن اگر هم حرفی برنی جایت همین جاست که ما نشان میدهیم تا عبرت بگیرید وبدانید نوع دیگری هم از زندگی وجود دارد حال گناهکار یا بیگناه ، جرمت این است که حرف زده ای .
خواب خوش وقت سحری !! میهمان عزیزی داشتم که از آن سوی زمان بخانه ام آمده بود وخیال داشت شب را بماند چون آژیر جنگ را کشیده بودند!! او کسی غیر از ( عباس کیا رستمی ) نبود تختخواب دونفره بزرگی را برایش آماد کردم وخودم به اطاق دیگری رفتم برایش میهمانی داده بودم وحال داشتم ظروف را جمع آوری میکردم وانتقاد از اینکه چرا همسرم کارخانه شیر سازی مصنوعی ژ اپن را خریده است ؟! از نور وتابش شدید آفتاب که برچشمانم خورد بیدار شدم ، آه چه خوب بود کاش هرگز بیدار نمیشدم.
هر صبح ، خورشید چون زبان تیز وخشکیده برگها مرا نیش میزند .باید برخیزم از لابلای کرکره ها وپرد ها ، این شهر این ده چون یک کرم پوسیده ، درپیله خود تنیده است ، بجای هر نوع گلی تنها کاکتوسها رشد میکنند درختان سرو برای گورستانها پیوند میخورند وگل میخک نیز برای گذاشتن روی قبرها اکثرا از گلهای پلاستیکی استفاده میکنند ، وبجای آواز قناری ها وبلبلان مارمورلکها از در ودیوار بالا میروند !دردی نهفته دردلم احساس میکنم ، روز را به بطالت میگذرانم تا شب ، منهم مانند همین دهستان در پیله تنهایی خود تنیده ام وبه اشعاری گوش فرا میدهم که جوانان در پنهانی سروده اند وبا زبان وصدای شیرین وگویای زنی که حتی نامش را نیز فاش نمیسازد . ومن شعری نگفته دردلم آماس کرده است .
با چه شوقی زندگی را ادامه میدهم؟ با خوابهای سحری ؟ امید ، یا خیال آن ؟ چه شبها را که بسر برده ا م بامید خفتن ابدی اما فردا باز بیدارم ، ( بچه ها ) مرا لازم دارند باید بمانم نقش خودرا تا به آخر بازی کنم ، اکثر ما مرده ایم ، مرده هایی که درخون خود تپیده ایم ، ما جوانانی که زود به پیری رسیدیم ، به همراه سایه های کهنه وپوسیده قرن ، همه ما یک روز کاذب هستیم نه یک شام بیداری ویا یک صبح روشن ! قربانیانیم که از کنار حادثه ها رد میشویم با ملال واندوه بی هیچ امیدفردای بهتری .ث
پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین " .
15/09/2016 میلادی /.