جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۵

پیروزی یا فیروزی

شب گذشته دچار یک حمله سخت آسم شدم  هیچ اسپری وهیچ  دارویی کار گر نبود ، میل نداشتم به آن دکمه لعنتی  دست بزنم ، تنهای تنها بودم ومیدانستم بچه ها درحال حاضر کجا وکارشان چیسیت مزاحم آنها نمیشدم  این حمله بیسابقه بود  به  غذاهایی که خورده بودم فکر کردم  نه چیزی نخوردم که باعث این حمله باشد  لباسهای زیر رویم را عوض کردم ، شاید به یکی از آنها آلرژی دارم ؟  نه ! حمله سخت تراز آن بود که گمان میبردم ، دراز کشیدم  و  کتابی به دست گرفتم تا بخوانم کتاب   ظاهرا  " تز یک نویسنده بود که داشت فارغ التحصیل میشد وروش نویسندگی را یاد میداد ! با کلماتی که شاید باید بگویم سالهای سال است بگوشم نخورده یعنی از زمانیکه شاگرد دبیرستان وکلیله ودمنه را میخواندیم ! ظاهرا این کتاب متعلق به پسرم بود که به هنگام تحصیل  در دانشگاه  درقسمت ادبیات فارسی آنرا خریده بود !  دیدم بدجوری حالمرا گرفته است آنرا بطرفی انداختم یک قرص والیوم ویک آب گرم وسرم را گذاشتم تا ببینم سر انجام چه  خواهد بودن 
نیمه شب حالم بهتر شد و باین فکر افتاددم که این گنجه لعنتی را که عکسهای آن  نا  مرد درونش جای دارد باضافه هدایای ناقابلش وکارتها ونامه هایش را درون یک کیسه زباله بریزم وجای بگذارم تا سر فرصت آنهارا ببینم و پاره کنم  .
امروز صبح زود اولین  کارم همین بود ، یک کیسه زباله آوردم وهرچه درون گنجه بود به کیسه زباله خالی کردم اما درانتهای گنجه چشمم بیک کتاب کوچکی افتاد ، دستمرا را دراز کردم آنرا برداشتم ، خشکم زد ! قران کوچکی بود که سالهای در جیب بغل همسرم ویا درکیف  او جای داشت این قران را مادر او به همراه او کرده بود زمانیکه راهی سفر به المان بود !! به راستی خشکم زد ، آنرا برداشتم جلد طلایی داشت وباندازه چهار انگشت قد او بود  رویش را پاک کرد م ودرون ویترین هدایایم گذاشتم وگفتم :
سر انجام پیروزی از آن تو بود !
به راحتی در سن پنجاه وهفت سالگی جان داد چرا که همیشه میگفت تا سن شصت سالگی میتوان زندگی کرد پس از آن دیگر زندگی به پشیزی نمیارزد ( هرچه بود او  درآلمان و درزمان افکار هیتلری زیسته بود ) و ادامه میداد که من نخواهم گذاشت به مرز شصت  سالگی برسم ، ونرسید ، راحت در عرض یکماه دراثر سرطان ریه جان دا دومن با تمام بدبختیهایم با فروش مقدار زیادی از اثاثیه خانه با حرمت واحترام اورا یلند کردم  وبخاک سپردم مقبره کوچکی برایش خریدم که هنوز هم هست  !ودرتهران نیز در مسجد بزرگی برایش مجلس ختم گذاشتند واعلان آنرا درروزنامه هادادند  که برای منهم پست شد .
حال میل دارم بپرسم که من چه باید بکنم ؟ پایم از مرز شصت بیرون رفته خودبخود که نمیتوانم دست به خودکشی بزنم مردن وزندگی کردن دست ما نیست یک نیروی نامریی ، یک قدرت قهار ، بر این جهان حکومت میکند ، به همانگونه که قدرت گیاهان در قدرت حیوانات   هضم میشوند وقدرت حیوانات به دست انسانها شکل میگیرد وخوب در حال حاضر قدرت انسانها هم به دست انسانهای دیگر از بین میرود . باید صبر داشت ! تا یک قدرت مجهول ناگهان جان گرامی را به دست گرفته وبه آسمانها ببرد .
عکس ضمیمه عکسی است که از گلهای بالکن خانه ام گرفتم !! بامید پذیرش .
پایان 
ثریا ایرانمنش ، اسپانیا / " لب پرچین" 
16/09/2016 میلادی 

پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۵

بازهم موسیقی

این تنها من نیستم که دل دربند موسیقی دارم وتا پای جان بسوی آن میروم وبا آن بخدا میرسم ، هستند کسان دیگری  دراینسوی آبها که هنوز شعورخودرا گم نکرده اند وهنوز عقلشان برسر جاست . بجای آنکه بنشینند وبا لاطائلات محجبه ها برای هماغوشی شبانه زن ومرد در رسانه ها سخن پراکنی کنند ، خودرا یکسره به دست موسیقی سپرده اند . 
امروز " نام آندره ریو"  بر کسی پوشیده نیست ، او موزرات ما ، بتهوون ما ، واگنر ماست ، مگر میشود اشترواس را با والسهای زیبایش فراموش کرد ؟ مگر میشود دانوب آبی ویا جنگلهای وین را از یاد برد ؟ مگر میشود " برایم گریه مکن آرژانتین : ویا : "مای وی "را فراموش کرد ویااین ویلونیست زبر دست جادویی با یک ویلوون که از 1669 مانده دنیارا در نوردید ، در هیچ مکان مذهبی ودرهیچ سخنرانی ودرهیچ سرای معنوی نمیتوان بدین گونه به آسمانها رفت ، خندید ، گریست وسر سرگریبان برد 
هر کنسرت او حد اقل یکصد هزارنفر تماشاچی زنده دارد و بقیه از تلویوزنها آنرا تماشا میکندد، امید است که همچنان چابک و سرحال وسر زنده باشد به همراه  همسرش ودو فرزندش که همیار وهمکار اویند .
من هرشب به تماشا یکی از کنسرتهای او مینشینم متاسفانه تنها یکبار به بارسلونا رفت ویکبار هم به مادرید ، قهمید در این شهر غیر از آوازهای مذهبی و فلامنکو کمتر کسی به موسیقی آن سوی قارها گوش فرا میدهد ، اینجا هم سخت به سنتهای پوسیده خود چسپیده اند حاضر نیستند دست از گیتارشان بردارند وحاضر نیستند آوازهایشان بیشتراز محدوده ( سینورا) فرا تر برود .
من با نشاط وسر زندگی وخنده های شیرین وچشمان پر مهر او وبا آن ویلون وآن نتهای رنگینی که در سن نشانده وحکم نوازنده را دارند، بارها گریستم ، غرق لذت وشادمانی شدم ، وسرانجام به همان خدایی که د رقلبم نشسته رسیدم ویکی شدیم .
حال درسر زمین بدبخت ما میگویند  برای زندگی ( عقل ) لازم نیست  ( شعور ) هم لازم نیست هرچه ما میگوییم وریش میجنبانیم  آن درست است ، کم کم چراغ قوه یا پرور ژکتوری هم دردست میگیرند ووارد بستر زناشوییها میشوند تا ببیند نطفه درست بسته شده یا نه وقبل از آن وضو گرفته اند؟ وپس از آن غسل جنابت انجام میدهند ؟ آنها با شکم کار دارند وزیر شکم از سینه بالا بخصوص سر ومغز وشعور به دردآنها نمیخورد وگاهی هم مزاحم است . و......وای برشما .فرعون با آنهمه عظمتش به زیر آب رفت ، نرون خودکشی کرد ، سزار کشته شد ، وشما ؟؟؟؟ نمدانم ومیل هم ندارم بدانم  ، تنها میدانم که میتوانم بنویسم :

این آخرین شعری است که برایت مینویسم ، عشق من 
آین آخرین نامه ایست که برای تو مینویسم 
عشق ترا درسینه مانند یک درخت پربار کاشته ام 
وهر شب به میوه های آن مینگرم 
شاید دل به مهردیگر بسته ای ، شاید منهم دل به عشق دگری بدهم 
اما، روزنه عشق تو همیشه باز است 
نسیم ملایم وعطر آتگیز آن بسوی من میشتابد 
آین آخرین شعر من برای توست ، عشق من .ث
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / پنجشنبه /"لب پرچین".

کمند حادثه

دوش تا آتش می ، از دل پیمانه دمید 
نیمهشب ، صبح جهانتاب زمیخانه دمید

چه غم ارشمع فرو مرد  که از پرتو عشق
نور مهتاب  زخاکستر پروانه دمید

جلوه ها کردم ونشناخت مرا اهل دلی 
 منم آن سوسن وحشی که بویرانه دمید 

آتش انگیز بود باده  نوشین  ، گویی
نفس گرم "رهی" از دل پیمانه دمید............"رهی معیری"

شب گذشته  دوبرنامه دردناک از تلویزیون دیدم  وهم خواب خوشی وقت سحر دیدم  "که یادم نرود !"

یکی بازدید اعضائ مثلا حمایت از زندانیان  وحقوق ناداشته بشردر یکی از زندانهای شهری در امریکای جنوبی ! بود که حقیقتا رقت آورد ودردناک حتی زنی پا بسن گذاشته با چرخه دستی اش در یک سلول انفرادی بود ! خوب ! گناهشان معلوم است آدمکشی ، ویا قاچاق ، اکثرا جوانان زیر سن ویا بالای سن کمتر مردی با سن بالا ویا زنی در میان آنان دیده میشد ، در یک حیاط سه متر درسه متر زنها یکطرف ومردها یکطرف برای هوا خوری رفته بودند با دیوارها ی بلند وسیم خاردار ، همه لاغر ، همه ناتوان ، عده ای هم در صورتشان لج ولجبازی بود گویی با زندگی دوئل میکردند ، دکه کوچکی که مایحتاجشانرا میخریدند توالت آنها عبارت بود از یک بشکه که درگوشه اطاقشان جای داشت وهروقت این بشکه پر میشد زندانی دیگر ی که جرمش سنگینتر بود میرفت وآنرا میبرد بشکه تازه ای میگذاشت ! دیداری وحشتناک و غیر قابل تصور و مرا بیاد دزدان و قاچاقچیان خودمان انداخت که درویلاهای چند صد میلیونی دارند استخر پارتی میدهند !  میان جا کوزی های مرمرین مانند رومیان قدیم جام باده به یک دست و دلبر سیمن بر دربغل  !  هرچه باشد ملت ما هم مسلمانند هم رقت قلب دارند وهم متمدن میباشند ! بقول معروف سنگ را بسته اند وسگ را رها کرده اند .
برنامه دوم کارخانه دست وپا سازی وکودکانی که روی مین ها پا ویا دست خود را بباد داده بودند( البته شانس زنده بودن به آنها داده شده بود ) چشمان درشت وغمگین آنها ، ومن درفکر آینده آنها که با این پای چوبی یا پلاستکی با چه روحیه ای زندگی را ادامه خواهند داد؟ 
دولتها بر سر ملتها سوارند برای بردن وخوردن وچاپیدن اگر هم حرفی برنی جایت همین جاست که ما نشان میدهیم  تا عبرت بگیرید وبدانید نوع دیگری هم از زندگی وجود دارد  حال گناهکار یا بیگناه ، جرمت این است که حرف زده ای  .

خواب خوش وقت سحری  !! میهمان عزیزی داشتم که از آن سوی زمان بخانه ام آمده بود وخیال داشت شب را بماند چون آژیر جنگ را کشیده بودند!! او کسی غیر از ( عباس کیا رستمی ) نبود تختخواب دونفره بزرگی را برایش آماد کردم وخودم به اطاق دیگری رفتم برایش میهمانی داده بودم وحال داشتم ظروف را جمع آوری میکردم وانتقاد از اینکه چرا همسرم کارخانه شیر سازی مصنوعی ژ اپن را خریده است ؟! از نور وتابش شدید آفتاب که برچشمانم خورد بیدار شدم ، آه  چه خوب بود کاش هرگز بیدار نمیشدم.
هر صبح ، خورشید چون زبان تیز وخشکیده برگها  مرا نیش میزند .باید برخیزم از لابلای کرکره ها وپرد ها ، این شهر این ده  چون یک کرم پوسیده ، درپیله خود تنیده است ، بجای هر نوع گلی تنها کاکتوسها رشد میکنند درختان سرو برای گورستانها  پیوند میخورند وگل میخک نیز برای گذاشتن روی قبرها  اکثرا از گلهای پلاستیکی استفاده میکنند ،  وبجای آواز قناری ها وبلبلان مارمورلکها از در ودیوار بالا میروند !دردی نهفته دردلم احساس میکنم ، روز را به بطالت میگذرانم تا شب ، منهم مانند همین دهستان در پیله تنهایی خود تنیده ام وبه اشعاری گوش فرا میدهم که جوانان در پنهانی سروده اند وبا زبان وصدای شیرین وگویای زنی که حتی نامش را نیز فاش نمیسازد .  ومن شعری نگفته دردلم آماس کرده است .
با چه شوقی زندگی را ادامه میدهم؟ با خوابهای سحری ؟  امید ، یا خیال آن ؟  چه شبها را که بسر برده ا م بامید خفتن ابدی اما فردا باز بیدارم  ، ( بچه ها ) مرا لازم دارند باید بمانم نقش خودرا تا به آخر بازی کنم ، اکثر ما مرده ایم ، مرده هایی که درخون خود تپیده ایم  ، ما جوانانی که زود به پیری رسیدیم ، به همراه سایه های کهنه وپوسیده قرن  ، همه ما یک روز کاذب هستیم نه یک شام بیداری ویا یک صبح روشن ! قربانیانیم که از کنار حادثه ها رد میشویم  با ملال واندوه  بی هیچ امیدفردای بهتری .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین " .
15/09/2016 میلادی /.


چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۵

نون والقلم

به گلشنی که گل ولاله به صد هزار بروید 
کسی به رغبت خاطر ،  گیاه خشک نبوید  ....؟

نوشته قبلی امروز را که مینوشتم ، در چندمین سطر خواب چشمانمرا گرفته بود ونمیدانستم چرا اینهمه احتیاج بخواب دارم ؟ معلوم شد دارویی را که نوشیدم برای درد ریه ها کمی خواب آور بوده است !! بنا براین بخواب رفتم ، مقداری ندانم کاری درآن نوشته رفته بود مقداری گاف شده بود آنرا تصحیح کردم وحال هوشیارم  بمدد هوای لطیفی که کمی بر آسمان این شهر پخش شده ونسیمی خنک تر از روزهای داغ قبلی مرا زنده کرد،  
ابدا نفهمیدم که چه نوشته ام ، اما آنرا پست کرده بودم ! حال دراین فکرم پروگاری که درکتابی که از آسمان هفتم یا دهم یا سیزدهم یا بیست وچهارم فرستاده در آن سوره ایی  بانام " نون والقلم  وما  یسطرون "  را نیز که از مظاهر دانش  وتوانایی است  فرستاده به قلم اعتباری داده است ، وچرا دشمنان علم جلوی آنرا گرفته اند؟ من چهارده سال است که مینویسم اینجا یا درون دفترچه ویا اگر چیزی گیرم نیامد روی دستمال کاغذی ها !! چون یک رهرو کوچکی که میل دارم این راهرا تا آخر بپیمایم نه درانتظار شهرتم ونه درانتظار سکه ها وجایزه ! دلم میلرزد ودرهر فرصتی  بسرعت بسوی این وعده گاه میروم وتازه ....پس از سالها خود فریبی باین نتیجه رسیدم که ( نمیفهمم)  و( هیچ معلومم نشد ) و( گیرم که سیه شد ورقی چند ) ! پس مبینید که ادعایی ندارم خشم درونمرا بیرون میریزم وخالی میکنم .

دقیقترین وسیله ارتباط بشر  زبان است ،  اما گاهی زبان هم قادر نیست اندیشه را آنچنان که درذهن تو میگذر ویا دردی که بر سینه ات نشسته بیان کنی ،  درقدیم میگفتند هرکس چند زبان  بداند بمنزله آن است  که چند نفر است ومن تازه فهمیدم ، تنها یکنفرم چرا که زبانهای دیگر مراد مرا بر نیاورده اند ، برای من همیشه چند چیز مهم بوده است " کمک به انسانهایی که محتاجند ، کمک به فهم بعضی از انسانهای نادان ،  که درتاریکی وجهل خود دست وپا میزنند واما این تلاش بیهوده است چرا که آن جهل ونادانیرا بیشتر از داناییها دوست میدارند ، وآنرا صمیمانه درآغوش میکشند وبه آن نیاز دارند ایمانشان همان جهلشان است سنگ میشوند مهم نیست درچه مقام وموقعیتی قرار گرفته باشند . اگر ما وملت ما پس رفتیم تنها بخاطر همین لجبازیها وندانم کاریها ومقایسه زمین وزمان وسنتهایمان مثلا با سر زمین اسکاندیناویا بود ، وفرا موش میکنیم که شرایط اقلیمی چقدر بر هر یک از ما اثر میگذارد ، آن انسانهادر  کوهستانها سر بفلک کشید وقله های پر برف زندگی گرده اند واز اجدادشان راه وروش مبارزه با طبیعت وحیوانات وحشی را فرا گرفته اند ، آرامش وسکوت برای آنها یک ایمان است ، ما دردشتهای وسیع پر آفتاب بدون آب در کنار معادن ذغال ونفت ومس ول گشته ایم  وابراه  افکارمان از همان کلمات کتاب آسمانی ودست آخر سعدی وحافظ بالاتر نرفته است تازه همه آنهارا نیز نمیفهمیم، تنها میخوانیم ، یا سینه به سینه نقل شده وحکم ملکه ذهن مارا گرفته دیگر بیرون آمدن از آن مارا متززل ودچار ترس میکند ویا ناگهان مانند قمه کشان کشورهای همجوارمان گمان میبریم هرکدام رستم دستانیم ، فرهنگ اصلا درجامعه ما رشد نکرده است ، اما دروغ ،  فسا داخلاقی ، وشهوت رانی آنهم باز بخاطر گرمای شدید بیشتر مارا سر گرم نموده است ، حال من از هنر چه بنویسم ، از موسیقی چه بگویم که از ازل واول غنا برای ما حرام بوده است درحالیکه در قرون گذشته ما رودکی را داشتیم که چنگ را ساخت ، شعر میگفت وآواز میخواند این( هارپ ) امروزی درکنسرتها همان چنگ رودکی بود .
روز گذشته ساعتها به کنسرتهای گذشته ( آندره ریو ) که او هم از شهر هلند برخاسته گوش فرا دادم وچقدر حسرت خوردم آنهمه سرود وزیبایی ورقص وآواز دربین مردم وما درمیان سوز خون حسین وحسن وابو طالب سر گردانیم وخون میریزیم وخاک وگل بر سر میکنیم . دیگر نیروی تازه ای به کمک ما برنخواهد خاست ، نهایت آنکه یک ( هندوستان) دیگری درخاور میانه رشد میکند با چند قسمت ! حنا بندان مفید است خضاب خوبی است برای ریش وموهای زائد وموهای سر ونقش ونگار روی بدن !!  سرز مین خوبی داشتیم ، همه چیز درآن یافت میشد ، جوانان با شعور وبا ذوقی داشتیم که همه فدای قدرت خرس بزرگ وهمسایه شمالی شدند وبقیه به چاه جنوب سرازیر شده ویا میشوند ، دشتهایی فراخ داشتیم میتوانستم کم آبی را جبران کنیم آما آبهای زیر زمینی را با سکه های طلای عربستان عوض کردیم خاکمانرا فروختیم تا برجهای آنها قد بکشند وکم کم این رشته باریک خلیج را نیر از دست خواهیم داد معادنمان را به یغما بردند ، اعم از فیروزه ، مس واز همه مهمتر اورانیوم ، دریاچه ها خشک شدند سدها آبشان فروکش کرد سازها خاموش شدند مطربان ودوره گردان استاد شدند ، کورها چراغعلی وکچل ها زلفعلیخان شدند ، هنر مندان وارسته وشایسته دوردنیا آواره ویا از دنیا بیصدا رفتند نویسندگان وپژوهشگرانمان درون زندانها یا کشته ویا سکته شدند ویا از غصه جان داند .
حال شاهنامه را نیمه کار وتصفیه شده از زیر خروارها خاک بیرون کشیدیم وداریم داستان رودابه وتهمینه واسفندیاررا میخوانیم  یعنی یک ( محله پیتون) را به نمایش میگذاریم ،  ومردکی تریاکی ومفنگی وفسیل  پشت یک میز نشسته دارد سنگ قبرهارا میشکافد وداستان ابومسلم خراسانی را برایمان شرح میدهد اما نمیگوید نادرشا ه کی بود ! برایمان  اشعار حافظ را میخواند  تا سرمان گرم شود وندانیم کی وکجا بودیم وداریم به کجا میرویم . جنگ بر سر امضای یک ورقه ناچیز  وبی بها  ماههاست که همهرا سرگرم ساخته تا آنچه را که بایداتفاق افتد بیفتد .ومن دراین  گوشه همچنان با این دکمه ها ور میروم ودر سکوت فریاد میکشم کسی فریادم را نخواهد شنید . وطن برای عده ای تنها ( خاطره ها وفامیلند) برای من سنگهای داغ بیابان وخاک آتش خیز کویر است و کسانم که درآن خاک آرمیده اند .
 با سپاس از شما مهربانان . ثریا ایرانمنش / اسپانیا . سه شنبه/14 سپتامبر 2014 میلادی / شهریور 1395 خورشیدی .

راز بقاء

گفته اند :
هر سخن جایی وهر نکته مقامی دارد !
این روزها همه چیز از جای خود تکان خورده نه آدمها سر جایشان نشسته اند ونه نکته ها ونه گفته ها ، 

" آه ، تو میتوانستی همچنان خاموش بمانی ، وخدای یگانه را به کمک بطلبی !" 

خدای یگانه این روزها خیلی سر ش شلوغ است وحوصله ندارد که به نکته وگفته ها بپردازد ، آن کسیکه از خاک کرم را آفرید وسپس انسانرا ، در بعضی ها شعور ومعرفت دمید وبعضیها  را رها کرد تا اسیر دست شیطان باشند ، خوب بعضی ها به آفریدگار خویش پایبند وخواستار اویند مهم  نیست کدام آفریدگار ، درخشنده ترین  چهره انسانیت وحکمت در تاریخ  بشری بی هیچ  گفتگو وجابجایی " سقراط" بود با جام شوکرانش  که امور هنوز  در طول قرنها  سخنانش  خوراک اندیشه هاست ،  این شراب فهم وشعور را هر کسی نمیتواند بنوشد ودر خون خود آنرا جاری سازد  ، عده ای همچنان مانند علف های هرزه جزایر در کنار آتش فشانها رشد میکنند بالا میایند وتنها بفکر تغذیه آن شکم پیچ در پیچند  تا هیبتی مانند مثلا سردا رسر لشکر سپهبد ، چنان یک خمره گرد همهرا زیر چتر حمایت خود بگیرند وبا آن لنگ  لبریز از عرق که برگردنشان آویزان است مانند یک بشکه مملو از ....جابجا شوند طبیعی است عده ای به زیر چتر حمایت ایشان میروند وبقیه را میترسانند .حال معلوم نیست اینهمه درجه ومدال وقبه و ستاره را درکدام  یک از جنگهایشان گرفته اند ؟ آنرا تنها خدا میداند .

عده ای هم ترجیح میدهند درسکوت ، درحاشیه دیوار راه بروند میدانند عقاب از بالا آنانرا میپاید ، میدانند که مارهای سمی زیر پایشان وول میخورند ، میدانند که عقربهای جرار در هر سوراخی پنهانند اما هنوز به راه خود ادامه میدهند چرا که ایمان دارند

خار ار چه  جان بکاهد  گل عذ رآن بخواهد 
سهل است  تلخی می درجنب  ذوق ومستی 

هر جا که زمینی مستعد  وآب هوایش  سازگار شد درمقابل  صد درخت  بارور صد ها هزار  علف هرزه  بی ثمر میروید  آنهاییکه عاقلند درسایه آندرختان میاسایند واز میوه های آن سیراب میشود وعلفهای هرزه را زیر پایشان له میکنند اما عده ای شیفته یک گل زهرآلود وروییده میان آن همه علف هرزه میشوند  که مانند گل کاکتوس زیباست اما خار دارد .
روزی وروزگاری در سر زمین ما  دانش  ودانایی قدر وشانی داشت  ودر آن روزگاران عوام عالمانرا به چشم  تعظیم وتکریم مینگریستند  اما امروز بوستان خشک شده گلستان تهی از گلهای معطر درعوض علفهای هرزه از هر گوشه سر برآورده اند یا سمی اند ویا حار دار ، 
دانش وآزادگی وعفت وزیبایی
اینهمه  را  بنده درم  نتوان کرد

جامعه ما امروز از هم پاشیده شده وهر کسی برای خود منبری ودستکی وتنبکی دارد وراهبری میکند بقای آن بستگی دارد به شعور جوانان وسازندگی آنان که منتاسفانه همه در زندانها ویا در زندان اعتیاد اسیرند ، جامعه ما تبدیل شده به خدایی که از طلا ساخته شده وآزادی  را به طلا میفروشند  درچنین جامعه ای معلوم است که نهایت انسانیت وکمال معنویت  واخلاق درکجا جای دارد فحاشی وبد دهنی یکی از بزرگترین اسلحه های این جامعه است چه درخارج وچه درداخل ، جامعه را فقیر میکنند تا بناچار در برابر پولی خاموش وحقیر شود  دیگر وجدان ملاک نیکی وبدی نخواهد بود  این پول است که حرف میزند ، مهم هم نیست از کجا آمده ، خانواده ای را به فلاکت کشیده ، یا بابت قتلهایی که انجام داده دستمزد گرفته ویا بابت جابجای اسلحه ویا مواد حق وحقوقش را دریافت کرده حال برتخت زربف نشسته وفرمان میراند ، حال هرج  مرج حاکم است دیگر نه شعر من کاری از پیش میبرد ونه آواز تو ، تنها تجاور  وتعدی  افراد به یکدیگر  اساس این تمدن تازه شکل گرفته را تشکل میدهد دیگر تقوی وانسانیت خریداری ندارد .
مونتسکیو میگوید " گاهی سکوت  بیش از تمام  حرفها مقصود  را بیان میکند ! "
باید پرسید این سکوت درکدام جامعه حاکم است .چه کسی معنای سکوترا میفهمد ، امروز همه فریاد میکشند .
نظامی گنجوی میسراید :
سخن گرچه دلبند وشیرین بود 
سزاوار تصدیق و تحسین بود 
چو یکبار گفتی ، مگو باز پس 
که حلوا چو یکبار  خورند ، بس
-----
پایان سخن امروز 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین " 
14/09/ 2016 میلادی  

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۵

هنرمندانه !

 برای فردیک شوپن نوشتند " او هنرمندانه زیست وهنرمندانه مرد " آقای محمد حیدری درسکوت  از دنیا رفت آنهم درغربت ، حبیب اله بدیعی درغربت جان داد ، پرویز یاحقی معلوم نشد چکونه از دنیا رفت ؟ سکته شد ! اما مهندس همایون خرم مردانه ایستاد بی هیچ هیاهو وجنجالی ، واستادانه وبزرگورا نه با عشق مردم  راهش را به پایان برد  .جلیل شهنا زمحترمانه به خانه ابدی نقل مکان کرد ، فریدون حافظی بی خدا حافظی رفت ، ناگهانی .

این یکی شر شورها به پا کرد ، خیال میکرد دنیا هم سیم ساز است باید محکم بر آن کوبید ،  وهمه را بیدار کرد ، او گرگی بود درلباس گوساله  ! نه میش ونه گوسفند .
 آن روزها که اینجا بود من  سختیها  کشیدم اما هیچ نگفتم بامید آنکه شاید او دلش به رقت آید وزودتر دست بکار شود ، شد ، اما برایمصرف شخصی خودش ، روزیکه رفت : چهار صد یورو پو.ل تلفن های اورا پرداخت کردم تمام روز مینشست وبه اطراف جهان زنگ میزد ، چند بار برای شام  ویا ناهار اورا بیرون بردیم همیشه چهارصد  یورو خرج ناهار ویا شام ما میشد ، بهترین هارا انتخاب میکرد ، برای خودش عینک " ری بند" سیصد یورویی خرید ومن همچنان چشمم به اسکناسهای  درشتی  بود که از جیب شلوارش بیرون میکشید ، ومن درانتظار میماندم ،  بیاد گفته دوستی درامریکا افتاد م که که روانش شاد ، میگفت درهفت آسمان یک ستاره ندارد خودش هست این زرزرکش ، اما خوب توانست آن زرزرکرا بکار گیرد ، روزی اورا درخانه گذاشتم تا برای خرید بروم زیر آفتاب داغ تابستان به دنبال راسته گوسفند یا گوساله میگشتم تا ایشان بابرنج باسماتیک ناهار نوش جان کنند خودم غذایمرا جدا کرده بودم ، حسابی کشوهای مرا زیر روی کرده بود وهنگامیکه رفت ، دوچیز را باخود برد ، یکی یک بشقاب کار دست نقاشان افریقایی بود که دوستی بمن هدیه داده بود ویکی دیگر یک جعبه کوچک تخته نرد که باز دوستی از انگلستان برای پسرم کادو آورده بود ، برایم یک بلوز کهنه دست دوم پاره آوردکه آنرا با پست  به ایران برگزداندم ، تنها یک شماره تلفن از او داشتم وآدرس برادرش را آنها هم فورا نقل مکان کردند. دیگر قید همه چیز را زدم 
روزی بمن آدرسی داد وگفت یک ایمیل برای این آقا درآلمان بفرست وبنویس که ( داروهای مرا!! باین آدرس بفرستند ) من یکی از حروف را کم گذاشتم ، میدانستم که ( داروها از نوعی میباشد ) وپوست سازش را ! مدتها گذشت خبری نشد تلفنی آدرس مرا بایشان داد ، شبانه به آن مرد محترم تلفن کردم وگفتم خواهش میکنم نفرستید ومرا به دردسر نیاندازید ، چه مرد محترمی بود وتمام شب میلرزیدم در اطاقمرا قفل کرده بودم ، سه روز گذشت میبایت بر میگشت باز تلفن کرد که داروها چه شد آن مرد محترم گفت  گمرگ آنهارا پس فرستاده است !! نفسی به راحتی کشیدم او رفت ویزایش تمام شده بود در فرودگاه دچار مشگل شده بودیم سرانجام اورا رد کردیم ورفت ،  خانه را از بیخ وبن ضد عفونی کردم  هرچهرا که دست زده بود بیرون ریختم حتی ملافه هاوحتی تختخواب را ، سه روز پس از رفتنش پلیس درخانه مرا کوبید ، سه پلیس دو مرد ویک زن ، درب را باز کردم ، یکی از آنها پرسید :
اینجا چند نفر زندگی میکنند؟ 
گفتم فقط من ، تنها 
پلیس پرسید رییس کمونیتی خانه اش کجاست؟ 
با نگشت درب روبروی را نشان دادم / پلیس تشکر کرد ورفت من ماندم لرزش تمام اعضای بدم .
فردای آن روز از خانم همسایه پرسیدم چرا پلیس به درخانه من آمده بود ؟ 
گفت : یک شیر ناپاک خورده ای خبر داده بود که اینجا مردی دراگ دارد ، اوف بوی تریاک تو با همه ضد عفوفی کردنها واسپری ها وعطر ها هنوز در راهرو پیچیده بود با آنکه زیر پنجره ها ودرب خانهرا با پنبه گرفته بودم ،  سرانجام صاحبخانه بمن اطلاع دا که میخواهد خانهرا بفروشد ومن مجبور شدم خانهرا عوض کنم وبه این ده کوچک بی صدا نقل مکان کنم .
شب عید نوروز بود ، همه درخانه من جمع بودند، موبایلم به صدا درآمد ، او بود ! گفت درآلمان هستم وبر میگردم ، اگر بمن بی اعتنایی کنی خواهرت  ......  کمی مکث کردم صورتم  سرخ شد  سپس با ملایمت گفتم  عید شما مبارک .
فردای آن روز به خانه برادرش تلفن کردم وگفتم همه چیز تمام شد دیگر نام مرا هم نخواهید برد  ومرا  نخواهید دید .بدرک بگذار آن ارثیه شومرا او بخورد ، حال کجا برد؟ مشتی استخوان پوسیده مانند یک درخت سوخته ووحشتناک . خدارا سپاسگذارم که توانستم از دست او فرار کنم ، بارها وبارها آمد تا مرا به ایران برگرداند ، گفتم محال است ، با هیچ قیمت وقدرتی تو نمیتوانی مرا برگردانی ، من درحال حاضر یک زن اهل اینجا هستم نامم در کامیپیوتر آنها ثبت است من دیگر ایرانی نیستم .نه نیستم . ایران درون اشعارم وکتابهایم  متجلی است وخط فارسی درمیان شما مردمان رذل وپست وگرسنه ، من سیرم .سیر شاید تشنه عشق باشم ، آنرا هم پیدا خواهم کرد بدون آنکه کسی باخبر شود . پایان ماجرا .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه /
از : دست نوشته های روزانه