سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۵

هنرمندانه !

 برای فردیک شوپن نوشتند " او هنرمندانه زیست وهنرمندانه مرد " آقای محمد حیدری درسکوت  از دنیا رفت آنهم درغربت ، حبیب اله بدیعی درغربت جان داد ، پرویز یاحقی معلوم نشد چکونه از دنیا رفت ؟ سکته شد ! اما مهندس همایون خرم مردانه ایستاد بی هیچ هیاهو وجنجالی ، واستادانه وبزرگورا نه با عشق مردم  راهش را به پایان برد  .جلیل شهنا زمحترمانه به خانه ابدی نقل مکان کرد ، فریدون حافظی بی خدا حافظی رفت ، ناگهانی .

این یکی شر شورها به پا کرد ، خیال میکرد دنیا هم سیم ساز است باید محکم بر آن کوبید ،  وهمه را بیدار کرد ، او گرگی بود درلباس گوساله  ! نه میش ونه گوسفند .
 آن روزها که اینجا بود من  سختیها  کشیدم اما هیچ نگفتم بامید آنکه شاید او دلش به رقت آید وزودتر دست بکار شود ، شد ، اما برایمصرف شخصی خودش ، روزیکه رفت : چهار صد یورو پو.ل تلفن های اورا پرداخت کردم تمام روز مینشست وبه اطراف جهان زنگ میزد ، چند بار برای شام  ویا ناهار اورا بیرون بردیم همیشه چهارصد  یورو خرج ناهار ویا شام ما میشد ، بهترین هارا انتخاب میکرد ، برای خودش عینک " ری بند" سیصد یورویی خرید ومن همچنان چشمم به اسکناسهای  درشتی  بود که از جیب شلوارش بیرون میکشید ، ومن درانتظار میماندم ،  بیاد گفته دوستی درامریکا افتاد م که که روانش شاد ، میگفت درهفت آسمان یک ستاره ندارد خودش هست این زرزرکش ، اما خوب توانست آن زرزرکرا بکار گیرد ، روزی اورا درخانه گذاشتم تا برای خرید بروم زیر آفتاب داغ تابستان به دنبال راسته گوسفند یا گوساله میگشتم تا ایشان بابرنج باسماتیک ناهار نوش جان کنند خودم غذایمرا جدا کرده بودم ، حسابی کشوهای مرا زیر روی کرده بود وهنگامیکه رفت ، دوچیز را باخود برد ، یکی یک بشقاب کار دست نقاشان افریقایی بود که دوستی بمن هدیه داده بود ویکی دیگر یک جعبه کوچک تخته نرد که باز دوستی از انگلستان برای پسرم کادو آورده بود ، برایم یک بلوز کهنه دست دوم پاره آوردکه آنرا با پست  به ایران برگزداندم ، تنها یک شماره تلفن از او داشتم وآدرس برادرش را آنها هم فورا نقل مکان کردند. دیگر قید همه چیز را زدم 
روزی بمن آدرسی داد وگفت یک ایمیل برای این آقا درآلمان بفرست وبنویس که ( داروهای مرا!! باین آدرس بفرستند ) من یکی از حروف را کم گذاشتم ، میدانستم که ( داروها از نوعی میباشد ) وپوست سازش را ! مدتها گذشت خبری نشد تلفنی آدرس مرا بایشان داد ، شبانه به آن مرد محترم تلفن کردم وگفتم خواهش میکنم نفرستید ومرا به دردسر نیاندازید ، چه مرد محترمی بود وتمام شب میلرزیدم در اطاقمرا قفل کرده بودم ، سه روز گذشت میبایت بر میگشت باز تلفن کرد که داروها چه شد آن مرد محترم گفت  گمرگ آنهارا پس فرستاده است !! نفسی به راحتی کشیدم او رفت ویزایش تمام شده بود در فرودگاه دچار مشگل شده بودیم سرانجام اورا رد کردیم ورفت ،  خانه را از بیخ وبن ضد عفونی کردم  هرچهرا که دست زده بود بیرون ریختم حتی ملافه هاوحتی تختخواب را ، سه روز پس از رفتنش پلیس درخانه مرا کوبید ، سه پلیس دو مرد ویک زن ، درب را باز کردم ، یکی از آنها پرسید :
اینجا چند نفر زندگی میکنند؟ 
گفتم فقط من ، تنها 
پلیس پرسید رییس کمونیتی خانه اش کجاست؟ 
با نگشت درب روبروی را نشان دادم / پلیس تشکر کرد ورفت من ماندم لرزش تمام اعضای بدم .
فردای آن روز از خانم همسایه پرسیدم چرا پلیس به درخانه من آمده بود ؟ 
گفت : یک شیر ناپاک خورده ای خبر داده بود که اینجا مردی دراگ دارد ، اوف بوی تریاک تو با همه ضد عفوفی کردنها واسپری ها وعطر ها هنوز در راهرو پیچیده بود با آنکه زیر پنجره ها ودرب خانهرا با پنبه گرفته بودم ،  سرانجام صاحبخانه بمن اطلاع دا که میخواهد خانهرا بفروشد ومن مجبور شدم خانهرا عوض کنم وبه این ده کوچک بی صدا نقل مکان کنم .
شب عید نوروز بود ، همه درخانه من جمع بودند، موبایلم به صدا درآمد ، او بود ! گفت درآلمان هستم وبر میگردم ، اگر بمن بی اعتنایی کنی خواهرت  ......  کمی مکث کردم صورتم  سرخ شد  سپس با ملایمت گفتم  عید شما مبارک .
فردای آن روز به خانه برادرش تلفن کردم وگفتم همه چیز تمام شد دیگر نام مرا هم نخواهید برد  ومرا  نخواهید دید .بدرک بگذار آن ارثیه شومرا او بخورد ، حال کجا برد؟ مشتی استخوان پوسیده مانند یک درخت سوخته ووحشتناک . خدارا سپاسگذارم که توانستم از دست او فرار کنم ، بارها وبارها آمد تا مرا به ایران برگرداند ، گفتم محال است ، با هیچ قیمت وقدرتی تو نمیتوانی مرا برگردانی ، من درحال حاضر یک زن اهل اینجا هستم نامم در کامیپیوتر آنها ثبت است من دیگر ایرانی نیستم .نه نیستم . ایران درون اشعارم وکتابهایم  متجلی است وخط فارسی درمیان شما مردمان رذل وپست وگرسنه ، من سیرم .سیر شاید تشنه عشق باشم ، آنرا هم پیدا خواهم کرد بدون آنکه کسی باخبر شود . پایان ماجرا .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه /
از : دست نوشته های روزانه