چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۵

نون والقلم

به گلشنی که گل ولاله به صد هزار بروید 
کسی به رغبت خاطر ،  گیاه خشک نبوید  ....؟

نوشته قبلی امروز را که مینوشتم ، در چندمین سطر خواب چشمانمرا گرفته بود ونمیدانستم چرا اینهمه احتیاج بخواب دارم ؟ معلوم شد دارویی را که نوشیدم برای درد ریه ها کمی خواب آور بوده است !! بنا براین بخواب رفتم ، مقداری ندانم کاری درآن نوشته رفته بود مقداری گاف شده بود آنرا تصحیح کردم وحال هوشیارم  بمدد هوای لطیفی که کمی بر آسمان این شهر پخش شده ونسیمی خنک تر از روزهای داغ قبلی مرا زنده کرد،  
ابدا نفهمیدم که چه نوشته ام ، اما آنرا پست کرده بودم ! حال دراین فکرم پروگاری که درکتابی که از آسمان هفتم یا دهم یا سیزدهم یا بیست وچهارم فرستاده در آن سوره ایی  بانام " نون والقلم  وما  یسطرون "  را نیز که از مظاهر دانش  وتوانایی است  فرستاده به قلم اعتباری داده است ، وچرا دشمنان علم جلوی آنرا گرفته اند؟ من چهارده سال است که مینویسم اینجا یا درون دفترچه ویا اگر چیزی گیرم نیامد روی دستمال کاغذی ها !! چون یک رهرو کوچکی که میل دارم این راهرا تا آخر بپیمایم نه درانتظار شهرتم ونه درانتظار سکه ها وجایزه ! دلم میلرزد ودرهر فرصتی  بسرعت بسوی این وعده گاه میروم وتازه ....پس از سالها خود فریبی باین نتیجه رسیدم که ( نمیفهمم)  و( هیچ معلومم نشد ) و( گیرم که سیه شد ورقی چند ) ! پس مبینید که ادعایی ندارم خشم درونمرا بیرون میریزم وخالی میکنم .

دقیقترین وسیله ارتباط بشر  زبان است ،  اما گاهی زبان هم قادر نیست اندیشه را آنچنان که درذهن تو میگذر ویا دردی که بر سینه ات نشسته بیان کنی ،  درقدیم میگفتند هرکس چند زبان  بداند بمنزله آن است  که چند نفر است ومن تازه فهمیدم ، تنها یکنفرم چرا که زبانهای دیگر مراد مرا بر نیاورده اند ، برای من همیشه چند چیز مهم بوده است " کمک به انسانهایی که محتاجند ، کمک به فهم بعضی از انسانهای نادان ،  که درتاریکی وجهل خود دست وپا میزنند واما این تلاش بیهوده است چرا که آن جهل ونادانیرا بیشتر از داناییها دوست میدارند ، وآنرا صمیمانه درآغوش میکشند وبه آن نیاز دارند ایمانشان همان جهلشان است سنگ میشوند مهم نیست درچه مقام وموقعیتی قرار گرفته باشند . اگر ما وملت ما پس رفتیم تنها بخاطر همین لجبازیها وندانم کاریها ومقایسه زمین وزمان وسنتهایمان مثلا با سر زمین اسکاندیناویا بود ، وفرا موش میکنیم که شرایط اقلیمی چقدر بر هر یک از ما اثر میگذارد ، آن انسانهادر  کوهستانها سر بفلک کشید وقله های پر برف زندگی گرده اند واز اجدادشان راه وروش مبارزه با طبیعت وحیوانات وحشی را فرا گرفته اند ، آرامش وسکوت برای آنها یک ایمان است ، ما دردشتهای وسیع پر آفتاب بدون آب در کنار معادن ذغال ونفت ومس ول گشته ایم  وابراه  افکارمان از همان کلمات کتاب آسمانی ودست آخر سعدی وحافظ بالاتر نرفته است تازه همه آنهارا نیز نمیفهمیم، تنها میخوانیم ، یا سینه به سینه نقل شده وحکم ملکه ذهن مارا گرفته دیگر بیرون آمدن از آن مارا متززل ودچار ترس میکند ویا ناگهان مانند قمه کشان کشورهای همجوارمان گمان میبریم هرکدام رستم دستانیم ، فرهنگ اصلا درجامعه ما رشد نکرده است ، اما دروغ ،  فسا داخلاقی ، وشهوت رانی آنهم باز بخاطر گرمای شدید بیشتر مارا سر گرم نموده است ، حال من از هنر چه بنویسم ، از موسیقی چه بگویم که از ازل واول غنا برای ما حرام بوده است درحالیکه در قرون گذشته ما رودکی را داشتیم که چنگ را ساخت ، شعر میگفت وآواز میخواند این( هارپ ) امروزی درکنسرتها همان چنگ رودکی بود .
روز گذشته ساعتها به کنسرتهای گذشته ( آندره ریو ) که او هم از شهر هلند برخاسته گوش فرا دادم وچقدر حسرت خوردم آنهمه سرود وزیبایی ورقص وآواز دربین مردم وما درمیان سوز خون حسین وحسن وابو طالب سر گردانیم وخون میریزیم وخاک وگل بر سر میکنیم . دیگر نیروی تازه ای به کمک ما برنخواهد خاست ، نهایت آنکه یک ( هندوستان) دیگری درخاور میانه رشد میکند با چند قسمت ! حنا بندان مفید است خضاب خوبی است برای ریش وموهای زائد وموهای سر ونقش ونگار روی بدن !!  سرز مین خوبی داشتیم ، همه چیز درآن یافت میشد ، جوانان با شعور وبا ذوقی داشتیم که همه فدای قدرت خرس بزرگ وهمسایه شمالی شدند وبقیه به چاه جنوب سرازیر شده ویا میشوند ، دشتهایی فراخ داشتیم میتوانستم کم آبی را جبران کنیم آما آبهای زیر زمینی را با سکه های طلای عربستان عوض کردیم خاکمانرا فروختیم تا برجهای آنها قد بکشند وکم کم این رشته باریک خلیج را نیر از دست خواهیم داد معادنمان را به یغما بردند ، اعم از فیروزه ، مس واز همه مهمتر اورانیوم ، دریاچه ها خشک شدند سدها آبشان فروکش کرد سازها خاموش شدند مطربان ودوره گردان استاد شدند ، کورها چراغعلی وکچل ها زلفعلیخان شدند ، هنر مندان وارسته وشایسته دوردنیا آواره ویا از دنیا بیصدا رفتند نویسندگان وپژوهشگرانمان درون زندانها یا کشته ویا سکته شدند ویا از غصه جان داند .
حال شاهنامه را نیمه کار وتصفیه شده از زیر خروارها خاک بیرون کشیدیم وداریم داستان رودابه وتهمینه واسفندیاررا میخوانیم  یعنی یک ( محله پیتون) را به نمایش میگذاریم ،  ومردکی تریاکی ومفنگی وفسیل  پشت یک میز نشسته دارد سنگ قبرهارا میشکافد وداستان ابومسلم خراسانی را برایمان شرح میدهد اما نمیگوید نادرشا ه کی بود ! برایمان  اشعار حافظ را میخواند  تا سرمان گرم شود وندانیم کی وکجا بودیم وداریم به کجا میرویم . جنگ بر سر امضای یک ورقه ناچیز  وبی بها  ماههاست که همهرا سرگرم ساخته تا آنچه را که بایداتفاق افتد بیفتد .ومن دراین  گوشه همچنان با این دکمه ها ور میروم ودر سکوت فریاد میکشم کسی فریادم را نخواهد شنید . وطن برای عده ای تنها ( خاطره ها وفامیلند) برای من سنگهای داغ بیابان وخاک آتش خیز کویر است و کسانم که درآن خاک آرمیده اند .
 با سپاس از شما مهربانان . ثریا ایرانمنش / اسپانیا . سه شنبه/14 سپتامبر 2014 میلادی / شهریور 1395 خورشیدی .

راز بقاء

گفته اند :
هر سخن جایی وهر نکته مقامی دارد !
این روزها همه چیز از جای خود تکان خورده نه آدمها سر جایشان نشسته اند ونه نکته ها ونه گفته ها ، 

" آه ، تو میتوانستی همچنان خاموش بمانی ، وخدای یگانه را به کمک بطلبی !" 

خدای یگانه این روزها خیلی سر ش شلوغ است وحوصله ندارد که به نکته وگفته ها بپردازد ، آن کسیکه از خاک کرم را آفرید وسپس انسانرا ، در بعضی ها شعور ومعرفت دمید وبعضیها  را رها کرد تا اسیر دست شیطان باشند ، خوب بعضی ها به آفریدگار خویش پایبند وخواستار اویند مهم  نیست کدام آفریدگار ، درخشنده ترین  چهره انسانیت وحکمت در تاریخ  بشری بی هیچ  گفتگو وجابجایی " سقراط" بود با جام شوکرانش  که امور هنوز  در طول قرنها  سخنانش  خوراک اندیشه هاست ،  این شراب فهم وشعور را هر کسی نمیتواند بنوشد ودر خون خود آنرا جاری سازد  ، عده ای همچنان مانند علف های هرزه جزایر در کنار آتش فشانها رشد میکنند بالا میایند وتنها بفکر تغذیه آن شکم پیچ در پیچند  تا هیبتی مانند مثلا سردا رسر لشکر سپهبد ، چنان یک خمره گرد همهرا زیر چتر حمایت خود بگیرند وبا آن لنگ  لبریز از عرق که برگردنشان آویزان است مانند یک بشکه مملو از ....جابجا شوند طبیعی است عده ای به زیر چتر حمایت ایشان میروند وبقیه را میترسانند .حال معلوم نیست اینهمه درجه ومدال وقبه و ستاره را درکدام  یک از جنگهایشان گرفته اند ؟ آنرا تنها خدا میداند .

عده ای هم ترجیح میدهند درسکوت ، درحاشیه دیوار راه بروند میدانند عقاب از بالا آنانرا میپاید ، میدانند که مارهای سمی زیر پایشان وول میخورند ، میدانند که عقربهای جرار در هر سوراخی پنهانند اما هنوز به راه خود ادامه میدهند چرا که ایمان دارند

خار ار چه  جان بکاهد  گل عذ رآن بخواهد 
سهل است  تلخی می درجنب  ذوق ومستی 

هر جا که زمینی مستعد  وآب هوایش  سازگار شد درمقابل  صد درخت  بارور صد ها هزار  علف هرزه  بی ثمر میروید  آنهاییکه عاقلند درسایه آندرختان میاسایند واز میوه های آن سیراب میشود وعلفهای هرزه را زیر پایشان له میکنند اما عده ای شیفته یک گل زهرآلود وروییده میان آن همه علف هرزه میشوند  که مانند گل کاکتوس زیباست اما خار دارد .
روزی وروزگاری در سر زمین ما  دانش  ودانایی قدر وشانی داشت  ودر آن روزگاران عوام عالمانرا به چشم  تعظیم وتکریم مینگریستند  اما امروز بوستان خشک شده گلستان تهی از گلهای معطر درعوض علفهای هرزه از هر گوشه سر برآورده اند یا سمی اند ویا حار دار ، 
دانش وآزادگی وعفت وزیبایی
اینهمه  را  بنده درم  نتوان کرد

جامعه ما امروز از هم پاشیده شده وهر کسی برای خود منبری ودستکی وتنبکی دارد وراهبری میکند بقای آن بستگی دارد به شعور جوانان وسازندگی آنان که منتاسفانه همه در زندانها ویا در زندان اعتیاد اسیرند ، جامعه ما تبدیل شده به خدایی که از طلا ساخته شده وآزادی  را به طلا میفروشند  درچنین جامعه ای معلوم است که نهایت انسانیت وکمال معنویت  واخلاق درکجا جای دارد فحاشی وبد دهنی یکی از بزرگترین اسلحه های این جامعه است چه درخارج وچه درداخل ، جامعه را فقیر میکنند تا بناچار در برابر پولی خاموش وحقیر شود  دیگر وجدان ملاک نیکی وبدی نخواهد بود  این پول است که حرف میزند ، مهم هم نیست از کجا آمده ، خانواده ای را به فلاکت کشیده ، یا بابت قتلهایی که انجام داده دستمزد گرفته ویا بابت جابجای اسلحه ویا مواد حق وحقوقش را دریافت کرده حال برتخت زربف نشسته وفرمان میراند ، حال هرج  مرج حاکم است دیگر نه شعر من کاری از پیش میبرد ونه آواز تو ، تنها تجاور  وتعدی  افراد به یکدیگر  اساس این تمدن تازه شکل گرفته را تشکل میدهد دیگر تقوی وانسانیت خریداری ندارد .
مونتسکیو میگوید " گاهی سکوت  بیش از تمام  حرفها مقصود  را بیان میکند ! "
باید پرسید این سکوت درکدام جامعه حاکم است .چه کسی معنای سکوترا میفهمد ، امروز همه فریاد میکشند .
نظامی گنجوی میسراید :
سخن گرچه دلبند وشیرین بود 
سزاوار تصدیق و تحسین بود 
چو یکبار گفتی ، مگو باز پس 
که حلوا چو یکبار  خورند ، بس
-----
پایان سخن امروز 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین " 
14/09/ 2016 میلادی  

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۵

هنرمندانه !

 برای فردیک شوپن نوشتند " او هنرمندانه زیست وهنرمندانه مرد " آقای محمد حیدری درسکوت  از دنیا رفت آنهم درغربت ، حبیب اله بدیعی درغربت جان داد ، پرویز یاحقی معلوم نشد چکونه از دنیا رفت ؟ سکته شد ! اما مهندس همایون خرم مردانه ایستاد بی هیچ هیاهو وجنجالی ، واستادانه وبزرگورا نه با عشق مردم  راهش را به پایان برد  .جلیل شهنا زمحترمانه به خانه ابدی نقل مکان کرد ، فریدون حافظی بی خدا حافظی رفت ، ناگهانی .

این یکی شر شورها به پا کرد ، خیال میکرد دنیا هم سیم ساز است باید محکم بر آن کوبید ،  وهمه را بیدار کرد ، او گرگی بود درلباس گوساله  ! نه میش ونه گوسفند .
 آن روزها که اینجا بود من  سختیها  کشیدم اما هیچ نگفتم بامید آنکه شاید او دلش به رقت آید وزودتر دست بکار شود ، شد ، اما برایمصرف شخصی خودش ، روزیکه رفت : چهار صد یورو پو.ل تلفن های اورا پرداخت کردم تمام روز مینشست وبه اطراف جهان زنگ میزد ، چند بار برای شام  ویا ناهار اورا بیرون بردیم همیشه چهارصد  یورو خرج ناهار ویا شام ما میشد ، بهترین هارا انتخاب میکرد ، برای خودش عینک " ری بند" سیصد یورویی خرید ومن همچنان چشمم به اسکناسهای  درشتی  بود که از جیب شلوارش بیرون میکشید ، ومن درانتظار میماندم ،  بیاد گفته دوستی درامریکا افتاد م که که روانش شاد ، میگفت درهفت آسمان یک ستاره ندارد خودش هست این زرزرکش ، اما خوب توانست آن زرزرکرا بکار گیرد ، روزی اورا درخانه گذاشتم تا برای خرید بروم زیر آفتاب داغ تابستان به دنبال راسته گوسفند یا گوساله میگشتم تا ایشان بابرنج باسماتیک ناهار نوش جان کنند خودم غذایمرا جدا کرده بودم ، حسابی کشوهای مرا زیر روی کرده بود وهنگامیکه رفت ، دوچیز را باخود برد ، یکی یک بشقاب کار دست نقاشان افریقایی بود که دوستی بمن هدیه داده بود ویکی دیگر یک جعبه کوچک تخته نرد که باز دوستی از انگلستان برای پسرم کادو آورده بود ، برایم یک بلوز کهنه دست دوم پاره آوردکه آنرا با پست  به ایران برگزداندم ، تنها یک شماره تلفن از او داشتم وآدرس برادرش را آنها هم فورا نقل مکان کردند. دیگر قید همه چیز را زدم 
روزی بمن آدرسی داد وگفت یک ایمیل برای این آقا درآلمان بفرست وبنویس که ( داروهای مرا!! باین آدرس بفرستند ) من یکی از حروف را کم گذاشتم ، میدانستم که ( داروها از نوعی میباشد ) وپوست سازش را ! مدتها گذشت خبری نشد تلفنی آدرس مرا بایشان داد ، شبانه به آن مرد محترم تلفن کردم وگفتم خواهش میکنم نفرستید ومرا به دردسر نیاندازید ، چه مرد محترمی بود وتمام شب میلرزیدم در اطاقمرا قفل کرده بودم ، سه روز گذشت میبایت بر میگشت باز تلفن کرد که داروها چه شد آن مرد محترم گفت  گمرگ آنهارا پس فرستاده است !! نفسی به راحتی کشیدم او رفت ویزایش تمام شده بود در فرودگاه دچار مشگل شده بودیم سرانجام اورا رد کردیم ورفت ،  خانه را از بیخ وبن ضد عفونی کردم  هرچهرا که دست زده بود بیرون ریختم حتی ملافه هاوحتی تختخواب را ، سه روز پس از رفتنش پلیس درخانه مرا کوبید ، سه پلیس دو مرد ویک زن ، درب را باز کردم ، یکی از آنها پرسید :
اینجا چند نفر زندگی میکنند؟ 
گفتم فقط من ، تنها 
پلیس پرسید رییس کمونیتی خانه اش کجاست؟ 
با نگشت درب روبروی را نشان دادم / پلیس تشکر کرد ورفت من ماندم لرزش تمام اعضای بدم .
فردای آن روز از خانم همسایه پرسیدم چرا پلیس به درخانه من آمده بود ؟ 
گفت : یک شیر ناپاک خورده ای خبر داده بود که اینجا مردی دراگ دارد ، اوف بوی تریاک تو با همه ضد عفوفی کردنها واسپری ها وعطر ها هنوز در راهرو پیچیده بود با آنکه زیر پنجره ها ودرب خانهرا با پنبه گرفته بودم ،  سرانجام صاحبخانه بمن اطلاع دا که میخواهد خانهرا بفروشد ومن مجبور شدم خانهرا عوض کنم وبه این ده کوچک بی صدا نقل مکان کنم .
شب عید نوروز بود ، همه درخانه من جمع بودند، موبایلم به صدا درآمد ، او بود ! گفت درآلمان هستم وبر میگردم ، اگر بمن بی اعتنایی کنی خواهرت  ......  کمی مکث کردم صورتم  سرخ شد  سپس با ملایمت گفتم  عید شما مبارک .
فردای آن روز به خانه برادرش تلفن کردم وگفتم همه چیز تمام شد دیگر نام مرا هم نخواهید برد  ومرا  نخواهید دید .بدرک بگذار آن ارثیه شومرا او بخورد ، حال کجا برد؟ مشتی استخوان پوسیده مانند یک درخت سوخته ووحشتناک . خدارا سپاسگذارم که توانستم از دست او فرار کنم ، بارها وبارها آمد تا مرا به ایران برگرداند ، گفتم محال است ، با هیچ قیمت وقدرتی تو نمیتوانی مرا برگردانی ، من درحال حاضر یک زن اهل اینجا هستم نامم در کامیپیوتر آنها ثبت است من دیگر ایرانی نیستم .نه نیستم . ایران درون اشعارم وکتابهایم  متجلی است وخط فارسی درمیان شما مردمان رذل وپست وگرسنه ، من سیرم .سیر شاید تشنه عشق باشم ، آنرا هم پیدا خواهم کرد بدون آنکه کسی باخبر شود . پایان ماجرا .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه /
از : دست نوشته های روزانه 

کابوس

نه دچار کابوس  نشده ام ؛ 
مانند هرشب دیگر ، راس ساعت سه بیدار میشوم ، گاهی دمای هوا بمنتهای بالای خود میرسد ونفس کشیدن را مشگل میسازد ، حال بجای نوشیدن قهوه باید یک تی بگی را درون آب داغ بیاندازم وبنوشم تا کمی نفسم آرام بگیرد ، دراین مواقع است که انسان تنها ، این حیوان سر گردان بیاد یک همراه ، همنفس وهمدل میگیرد واو کسی نیست غیراز " مادر" با صندوقچه داروهای خانگیش ، متاسفانه زمانی که باید با هم باشیم ، نیستیم وزمانیکه باید از هم دور باشیم باجبار زیر یک سقف باید یکدیگرا تحمل کنیم .
گاهی فکر میکنم تو درآنسوی دنیا داری با عنکوبتها مبارزه میکنی ، من در اینسوی دنیا دارم با مورچه ودم درازان وجانورانی که کمتر میشناسم مبازره میکنم ، خانهرا یکسره به دست شیشه الکل سپردم ، ونفسم را نیز !! همهرا با الکل تمیز کردم اما نتوانستم سینه مجروحم را مرهمی ببخشم  وهمچنان سنگین دل به رختخواب رفتم ، دلم میخواست گریه کنم ، اما گریه !! نه کار من نیست تمام دیروز نشستم وبه کنسرت طولانی ( اندره ریو) گوش دادم مردی که بزرگترین گروه ارکسترا ساخته ودور دنیا میچرخد تاشهر وزادگاهش ( مستریخ ) را به همه بشناساند همه والسهای قدیمی وهمه درحال رقص نه خبری از بمب وکمربندهای انفجاری بود ونه خبری از ریش جنبانیدن ملاها وپرت وپلاهایشان که حقیقتا نمیدانم ملتی را به تمسخر گرفته اند ویا آنهمه ( خر) تشریف دارند ؟ هنگامیکه آن دره سر سبز آفتابی که ماه برآن سایه افکنده بود دیدم دردل آرزو داشتم کاش الان آنجا بودم ، اما پس از مدتی باز سینه من به هوای آنچا عادت میکرد وباز همین آش بود وهمین کاسه ، الان درجه حرارت درون اطاق با پنجره های باز 26 درجه است !!
گاهی صفحات  ایرانیان  مقیم خارج را ورق میزنم ، چیزی غیر از فریاد وعربد ه وفحاشی نیست ویا آه های سرد وناله های پردرد برای یک عشق خیالی ! چون کار دیگری نمیتوانند بکنند  ، تنها باید درهجر معشوق یا معشوقه بسوزند وبنالند والتماس کنند ! کار دیگری نیست ، مردکی خوک مانند پولهای را دزدیدو فرار کرد ، زنها درون کوچه ها سرگردانند ، مردان بیکارند، اما گوسفند بیچاره باید قربانی شود وخونش را برپیشانی ددول طلایشان بمالند چون نذر کرده اند خوب بیچاره نادان بجای بی نفس کردن یک حیوان وخوردن آن پولش را صرف کارهای خیریه بکن مثلا به بچه های بی بضاعت که الان باید وارد مدرسه شوند با شلوارهای وصله دارد .وکفشهای سوراخ ودفترچه هایی که خود با نخ دوخته اند ، صرف آنها بکن ، نه بیفایده است ، کاری از پیش نمیرود درهمان زمان هم جلوی چشم بچه های کوچک من گوسفندرا برای خرید اتومبیل تازه یا خانه نو ویا آمدن آقا از سفر قربانی میگردند نتیجه ؟  این شد که هیچکدام لب به گوشت نمیزنیم . از نخوردن گوشت هم نمردیم ومن باین  نتیجه رسیدم که مردم سر زمینهای خشک وبی آب وعلف همه خشن وخون میطلبند مهم نیست خون از کجا بارش کند ، مردم سر زمینهای  قطب شما ل همه طالب  آرامشند  هرچه موسیقی دان بزرگ دراین دنیا پای گذاشته همه از همان دیار میباشند ،  این شبه جزیره  هم چند خواننده به دنیا هدیه کرد  اما نه إهنگساز ونه کمپوزیتور ،  ایکاش بادی ونسیمی ، نمی باران میبارید وعده اش راداده اند اما تنها روی نقشه !!
اوف ، چه دنیایی ! نامش را همه چیز میتوان گذاشت غیر از یک دنیای خوب ، باید  درذهن خود آنرا بسازیم وتصویر کنیم یا باشعر ، یا نقاشی ویا با موسیقی . نه با خشت وگل وآجر ومبلمان سنگین طلایی ؛ این آدم دوپا چقدر طلا دوست دارد ومن چقدر از رنگ زرد طلا بیزارم ، ازهمه آن شیشه ها رنگی بیزارم ، یاقوت را دوست دارم  چون خون دلی درآن جای دارد ، دلی لبریز از عشق ،بقیه را نه .

در دل این شب تاریک ، تنها ، 
تو فانوس منی 
گرد من اگر نوری هست 
آبی وسایه خنکی 
تا چشمه خشک پیکرم را 
تازه کند 
 تنها ، بوی توست 
اطاق تنهاییم درانتظارت نشسته 
از اندوه لبریزم واز گریه بیزار
ای که همچو یک شمع روشن 
بر دلم تابیده ای 
ببالینم بیا  تا نقش مهر ترا 
 نشانم بر نگین حلقه مسی خود 
یکشب دیگر فرزند کوچک
من باش 

-----------
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
13/09/2016 میلادی 
اسپانیا 

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۵

نشان آدمیت

تمام شب مانند یک روح دور  خانه گشتم  ، دست آخر کولر را روشن کردم وگذاشتم روی درجه بیست تا توانستم دوساعت بخوابم ، نه دوش آب سرد ونه گرم ونه ولرم کاری از پیش نبرد . هنوز هواایستاده ، هیچ چیز تکان نمیخورد گویی دنیا برای روز رستاخیز ایستاده است ودرانتظار بلند شدن مردگان از گور است !
شب گذشته صحنه ای را دیدم
 که به بیخوابی من بیشتر کمک کرد ، زنانی که بچه های کوچک قنداقی خودرا نذر امام زمان کرده وبرای قربانی آورده بودند ویک یک را با پنکه سقفی به دیار نیستی میفرستادند ، نه ! ایرانیان هیچگاه نه سیر میشوند ونه آدم .  بیاد دوتن از شهدای راه آن ارثیه شوم افتادم که هردو  ناگهان سکته شدند یکی برای آنکه جلوی خلاف را بگیرد درکنج گاراژ خانه اش سکته شد ودیگری  جوانی که مدارک را باخود حمل کرده بود او هم ناگهان سکته شد ، ( چه خوب ما قسر دررفتیم ) !!! بیاد پسرم افنادم هرماه مبلغی از حقوقش را به سازمان اجتماعی بچه های عقب افتاده میدهد وکتابی را که چاپ کرد  حق وحقو ق آنرا نیز به همان سازمان داد برایشان برنامه ها ی مخصوص درست کرد ، برایشان سخن رانی میکند ، روز گذشته اورا دیدم آخ پسرم چقدر پیر شده ای ؟ موهایت همه سفید شده اند ، باز هم باید بسفر بروی ؟ لاغر با یک شورت کوتاه یک تی شرت ویک جفت کفش ورزش کتانی همه لباس این مهندس  کوچک مرا دربر میگیرد ! آخ پسرم تو آدم شدی برادر وخواهرانت آدم شدند اگر چه رییس الوزراء وتاجر نشدید ، اما آدم شدید ، من با قامتی راست وسری بالا ایستاده ام ، بدرک بگذار گدایان شهر سیر شوند . بهمراه دستمال ابریشمی که هم بیضه هارا مالش میدهند وهم بر گردن باریکشان میبندند .!

هوا همچنان ایستاده است ، هیچ برگی تکان نمیخورد  شاید تنها دراین حومه باشد روز بسیار داغی را داریم نه گرم .....
شاید خدایان نیز خسته شده اند ، سالهاست که ما باران را  ندیده ایم تنها گاهی سیل آبی جاری میشود ، سالهاست که ما صدای قطرات موزون واشکهای ابرهارا بر شیشه ها یمان نشنیده ایم ، حتی فروغ وبرف ستارکان  نیز از سرکشی خویش ایستاده اند میل ندارم دربیهودگی زندگی کنم ودر بیهودگی بمیرم ، در حال حاضر این جویبار اندیشه ها جاریست  ودر مسیر سرنوشتم گام برمیدارم ، گاهی دلم برای کسی تنگ میشود که میدانم هیچگاه اورا دیگر نخواهم دید،  او درراه سرنوشت خویش دارد گام برمیدارد  ، میل دارد دریا شود ، یهوده گاهی تلاطم رنگهای الوان چهره اش در برابر دیدگانم ظاهر میشود ، دیگر به دنبال چیز تازه ای نیستم  حتی یک سخن ویا کلام تازه  ، حتی دم از ملال زدن ،  دیگر بس است .

اگر گفتم  ستاره ام وز آ آلودگیها جدایم 
اگر گفتم  سپیده تراز  شبهای برفی قله هایم 
بیهوده  بود این گفتا ر ، نقش دیده فریب وخیال 
بر صفحه  سیاه زندگیم  ، نقش بسته بود

دو بیگانه  روزی آشنا شدند 
فسونی دمیدند درگوش هم 
نگه شیوه اشنایی گرفت 
گشودند چشمی درآغوش هم 

دو نا شنا ،  آشناترشدند 
دلاویز شد رقص پندارها 
یکی لب شد ودیگری نغمه اش 
 درآمیخت پیوند دیدارها 

لکن ، آن ناشناسی که دل درتوبست 
ترا نیز  بیگانه از خویش یافت 
ترا جست وبا دیگری خو گرفت 
ترا دید وبا  دیگری سو گرفت 

نیمه شبی اگر دیده به رنگی باختم 
شب دیگر  آن رنگ دلخواهم نبود
من این درد را با که گویم  ، دریغا
که آنرا که میجستم ، این هم نبود .
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین "
12/09/2016 میلادی/.


پیام یک ستاره

خاطرم را الفتی  با اهل عالم نیست ، نیست 
کز جهان دیگرند و از جهان دیگر 
رهی معیری

باز نیمه شب است ، هوای دم کرده ، با نفسی که بسختی درمیاید ، باز همان آب جوش وهمان رنگ وهمان تی بگ برای بیخوابیها ، داشتم خواب میدیدم ، با همسرم درون یک هواپیما سفر میکردیم مطابق سنت همیشگیم خواب بودم ،!!!! او رفت  خسته بودم از کسی پرسیدم چقدر راه مانده ؟ شخصی ناشناس درجوابم گفت سه ایستگاه را آمده ایم وایستگاه  چهارم مانده ، همسرم بازگشت رفتم تا اورا ببوسم بوی عطر زنی از او بمشامم رسید اورا پس زدم وبیدار شدم .
سه روز است درانتظار " نادیه" هستم !! برای تمیز کردن خانه :
سنیورا  اکه امروز روز عید کوردوری ماست ( گوسفند کشی) 
روز دوم  آکه سینورا بچها باید برند کوله ( مدرسه ) 
اکه سینورا هنوز اتوبوس گیرم نیامده ومن همه اشغالهارا یک گوشه جمع کرده ام تا او بیاید وببرد ، گاهی اوقات فکر میکنم بروم دریک هتل زندگی کنم ، اما درهتل نمیتوانم نیمه شب بیدار شوم ، وقهوه جوش را بار بگذارم وبنشینم چرند بنویسم .
خداوندا ، چقدر تنهایی بد است ، بدترین مکافاتی که میتوانستی برای بندگانت در روز زمین ببار بیاوری همین بود .
هوابد جوری دم کرده وشرجی است ملافه ام از عرق خیس شده عریان با یک تی شرت باز هم گرماست پنجرها همه باز  اما حتی یک برگ تکان نمیخورد ، 
فردا صبح نوه ام به انگلستان برمیگردد تعطیلاتش تمام شد حال باید روزهای متوالی شاهد گریه مادر وخاله اش باشم درحالیکه هرسه ماه اینجاست ، امروز برای خداحافظی خواهد آمد ومن غمگینم ایکاش میشد درکنارش بودم .
تنها نوه دختری من است که در روز تولد من به دنیا آمده ونامش را من انتخاب کردم خیلی بهم شبیه هستیم هردو عاشق موسیقی ، نقاشی وهنر وبیزار از بازار!! او هم مینویسد  خاطراتش ا اما به زبان دیگری او نمیتواند نوشته های مرا بخواند منهم نگاهی به دفتر خاطارت او نمی آندازم اولین کادوی تولداو در سن هفت سالگی برایش یک جلد دفتر یادداشتهای روزانه را خریدم تا بنویسد  وحال این دفتر به ده ها جلد تبدیل شده است واو هچنان مینویسد خوب هم مینویسد قلم شیوایی دارد . 
پس چندان تنها نیستم این سکوت شبانه درعین دلپذیر بودن تا چه حد ترسناک است ومن درمیان مشتی آشغال سرگردان تا آن زن خودش را بمن برساند وخانهرا تمیز کند ، اگر آلرژی بمن امان میداد تابحال هزارا بار خانهرا براق کرده بودم ، متاسفم حتی بوی بعضی از عطرهای تازه مرا دچار حال تهوع وآلرژی میکند . باید همه چیز تمیز باشد . پاک باشد از آلودگیها متنفرم ومتاسفانه همیشه هم اشخاص آلوده  با من برخورد کرده اند ، 

ز درد عشق تو ، با کسی حکایتی که نکردم 
چرا جفای تو  گم شد ؟ من شکایتی که نکردم 
چه شد که پای دلم را  ، ز دام خویش رهاندی ؟
از آن تیر بلاکش  ، حمایتی که نکردم 

در هوای دوستداران   ، دشمن خویشم رهی 
در همه عالم  نخواهی یافت مانند مرا 
داغ حسرت سوخت ، جان آرزومند مرا 
آسمان با اشک غم  آمیخت لبخند مرا
خوب دیگر چیزی نمانده تا بنویسم ، گرما بشدت آزارم میدهد  ، حکایت همچنان باقیست /
ثریا / اسپانیا / نیمه شب دوشنبه سپتامیز 2016/