جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۵

دره سبز بی آفتاب

چه میشداگر گذارم به یک دره سبز بدون آفتاب میافتاد،؟ جهنم  را دارم میبینم ، یکسوی کشور آتش گرفته میسوزد ، در طرف دیگر قطاری سرنگون شده  درحال حاضر معلوم نیست چند نفر زخمی ومرده اند یک قطار کهنه متعلق به شهر پرتغال ، چه میشد اگر گذار منهم به یک دره سبز بدون آفتاب وخنک میافتاد ؛ از آفتاب داغ وبیحیای سر زمینم به گوشه ی خزیدم  که خنک بود ، اما فرشتگان جهنم با نیزه های دوشاخه شان دراطرافم میرقصیدند ، هیچ نمیدانستم این شهر زیبای سویل واین دهکده های کوچک خاکی واین تپه ها واین رودخانه روزی تبدیل به جهنم توریست خواهد شد ، بی هیچ ضابطه ای .
چه میشد اگر گذارم  به آن دره سبز وبی آفتاب  که ماه بر پهنه آن پرتو افکنده بود میافتاد ، شاید آنجا توی دلها جای زهر، محبت بود ، شاید آنجا دلهایشان یکی بود ،  ومهتاب رو به ساحل اقیانوس میرفت  ، چه میشد ؟ شب تاریک میگذشت وصبح روشن فرا میرسید وگناهان ناکرده من بخشیده میشد وفرشته رحمت  دربرابرم ظاهر میشد ومرا بسوی بهشتی میبرد که تنها نامش را شنیدم درحال حاضر این فرشته " زحمت" است که مرا آزار میدهد نه " رحمت " .
حال از هر سو آفتاب داغ مرا احاطه کرده است ، ومن هر شب میهمان شبانه ام را مبینم با کاسه ای آز آب جوش که برسرم میریزد .
داشتم یک برنامه کمدیرا تماشا میکردم که تفسیر گفته های ملاهارا درتلویزیون ایران بباد تمسخر گرفته بود ، واقعا حالم بهم خورد یعنی ملت ایران اینهمه سقوط کرده است ؟ که بنشیند پای صحبت یک ملای تازه به ( بیضه گم ) یا فیضیه قم رفته ساعتها وقت مردمرا بگیرد وراجع به موهای زائد پایین تنه حرف بزند وویا چگونه خودرا با دودستمال پاک کنید؟ اوف !! واقعا حال تهوع گرفتم ، وجالب آنکه اگر اینکاررا نکنید شیطان درآنجا لانه میکند  ویا خانه میسازد ویا بقول آن مردکمیک ویلا میسازد با استخر وجاکوزی !!! ویا اینکه حضرت خزر ارتش را نکهداری میکند ، حضرت نوع دریاداری ار بر عهده دارد وحضرت نمیدانم کدام نیروی هوایی را !!! از این بدتر نمیشد واقعا نمیشد ومردم احمق مینشیند پای صحبت این گری گوری ها ومیگویند ما نمیخواهیم پا جای مادونا بگذاریم !> میل داریم پا جای حضرت کبرا یا صغرا بگذاریم ؟ خاک عالم برسرتان ، خلایق هرچه لایق کی گفت بروید مادونا شوید چرا آن دختر ریاضی دان نمیشوید که مدال طلای " پولیترز" را گرفت ؟ نمیدانم ، گرما کلافه ام کرده  وراه به جایی ندارم .
هوای داغ ، از شکاف پنجره مانند موم سرازسیر است  ، شب گذشته نتوانستم بخوابم ، دستی روی شانه ام بود خودمرا تکان دادم روی شانه چپ خوابیدم دوباره دست روی شانه ام قرار گرفت ، هوا بشدت داغ بود ، کم کم خوابم برده بود ناگهان از افتادن چیزی از خواب پریدم ، چه خبر است ؟ همه چیز آرام بود ، حتی نسیمی هم نمیوزید ، همه چیز سر جای خودش بود ، ملافه امرا برداشتم
وخودمرا به اطاق نشیمن رساندم چراغها را روشن کردم وتلویزیونرا هم ونشستم ، آب نوشیدم ، هوا تکان نمیخورد،هوا ایستاده بود ، این صدا ازکجا بود وچه چیزی افتاد ؟  امروز صبح همه بالکن وخانهرا چک کردم ، غیر از داغی هوا چیزی نبود .
شاید روحی چون شمایل مقدسان بعضی از شبها  برای لالایی گفتن میاید؟! 
ای باد خنک دره های سر سبز  ، مرا دریابید 
ای روح باغ خیال من  ، بیهوده طرح قامت بلندت را درهوا مریز
آخر تو با من از همه آشنا تری  ، بامن حرف بزن ، 
مرا به دشتهای سر سبز ، کنار گلهای لاله وریحان عطر شقایق ببر
دراین صحرای داغ همچنان میسوزم ومیدانم که 
این همان جهمنم است .ث
ثریا/ اسپانیا/ جمعه /

حسرت وحیرت .

در سر کار تو کردم  دل ودین با همه دانش 
مرغ زیرک  بحقیقت منم  امروز و تودامی ........." سعدی"

قلب یک هنر مند  ،هنگامی میدید  آرزوهایش ومیهنش  در پنجه نامردمیهاست  ودر دنیای دیگری لبریز از بیهوده گویی و خرافات  شکل میگیرد ، خاموش میشد وهیچگاه شکوفه نیمکرد ،  وخودرا از آن ورطه بیرون میکشید ،  ومیرفت ا برای بالابردن هنرش کوششهای دیگری انجام دهد ، 
هنر بهترین نماد شکل انسانی است ، باهنر میشود دنیارا نیز بزیر پا کشید ،  نشستن درکنار ، قیصر پیر ودود دل را بطریقی به هوا دادن کاملا برضد رویه یک هنرمند است .
ستاره اقبال او شگفته بود  ، در هر دوزمان ، درخششی مانند یک ستاره درآسمان که زود خاموش میشود ، سرمایه های احساسی وفکری وانبوه شاخص خواسته یک ملت این نبود ، 
فئودودر گئورکی کتابی دارد بنام  ( خرده بورژواها) امروز خورده بورژواهای  جامعه ما با پولهای  بی حسابی  که به دامنشان  ریخته شده است  هرچند این پول ته سفره  بورژوازی های بزرگ است  آن شکل وملاحت  وصلابت  بی ارزش خودرا عیان ساخته اند واو درمیانشان غوطه میخورد .
رومن رولان در کتب مشهورش ژان کریستف فریاد میزند : ای ایمان  ....."  ای دوشیزه پولادین ،  قلب پایمال گشته نژادهارا  با نیزه خود شخم بزن " 
وایمانی نیست درجهان عدالتی نیست  ، زور حق را به زیر پا میکشد  وچنین رویه ای  روح انسانهای اصیل  را برای همیشه زبون  ساخته ومیکشد ،  عده زیادی خودرا مانند من به دست سر نوشت سپرده اند ، قایقی روی آب هرکجا رودخانه ببرد میایستم ،  مبارزه کردن کار من نیست درهمین محدوه وچهار دیواری کچی که توانسته ام تا اینجا خودم را بکشم یک مبارزه بر علیه نادانیها وحقارت روح میباشد ،  هیچ خوشدلی در چیزی دیگری برایم موجود  نیست  ، مقاومت کرده ام  اما دیگر آب از سرم گذشته ، هیچ  سرخورده ای  نمیتواند به ایمان آویزان شود ، وهیچ بی ایمانی نمیتواند به ایمان  نداشته اش متکی باشد مگر تظاهر کند ،  ایمان هیچ وجه مشترکی با خوشبختیها ندارد من درهوای این همه هیاهو نفسم میگیرد ، درمقال اینهمه ریاکاریها حالت خفگی بمن دست میدهد ، نه ، آنروزها من کودکی بیش نبودم ودنیارا بشکل دیگری میدیدم ودردنهارا از ورای اشکهای شبانه ام میشد دید ، اما امروز پخته شدم ، پخته پخته ،  حال دارم  روی یک ریل داغ راه میروم بی هیچ دست آویزی ، اما تعادل خودرا ازدست ندادم ، دراین فکرم چگونه میتوان نقشی به چهره داد ونقابی زد که دیگرانرا فریب داد ، چشمان انسان   همه احوالات درونی را بر ملا میسازد مگر آنقدر ابروان پهن وپر باشند که چشمان زیر آن پنهان شوند وتو مجبور باشی با زور ذره بین  آن سفیدی وقساوت قلب را درآنها ببینی ، ومن بارها دیدم ، اما با قلب مهربان خود آنهارا درآمیختم تا قساوتشان کمتر شود .
امروز درون قطاری نشسته ام که نمیدانم به کجا میرود ، تنها یک تونل تاریک را جلویم میبینم، با اینهمه به راهم ادامه میدهم وایکاش دراوان جوانی بازی گری را از شما یاران میاموختم ومیدانستم که با شگردی میتوان چهره عوض کرد ومحبوب شد .
قطار تو هم فردا روان خواهدشد با دسته گلها وجمعیت بیکاران که برای همینکار در کوچه وپس کوچه ها نشسته اند تا ترا به خانه ابدیت بدرقه کنند ، آیا آنها از ایمان تو باخبر هستند؟ ! ایمانی نیست ،دادگستری نیست،  دادگری نیست  تنها قساوت  وبی مسئولیتی
. پایان

زنهار ، بهشت بود  ، دریفا ، بهشت بود 
آن باغهای دلکش وآن چشمه سارها
آن نغمه های دلکش ونوازشگر غروب
وآن بامداد خرم  وآن سبزه زارها
آن گوشه  باغ بزرگ  باغی که تا افق
گستره بود  وجلوه بخورشید میفروخت 
 آنجا  که عطر  بوته عاشقان بی شکیب
جان من  از نیاز هوس تو درشکنجه بود

آنجا که دل نبود هراسان ز هیچکس
آنجا که لب نداشت بجز نغمه هوس 
آنجا که مرغ دل من بال میگشود 
همچون پرندگان گریخته از قفس 

و...... دیگر هیچ 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا  " لب پرچین "
09/09/ 2016 میلادی /.



پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۵

خواب آشفته


هستی چه باشد ؟ آشفته خوابی 
نقش فریبی  ، موج سرابی 
نخل محبت پژمرده شد ، کو 
فیض نسیمی ،  اشک سحابی
در بحر هستی ، ما چون حبابیم 
جز یک نفس نیست ، عمر حبابی......" زنده نام  رهی معیری"

شاید همان مرغک کور این جهان بودم ، که نقش ترا درخیال  وبا ذهن خود کشیدم ، خیلی کودک بودم ، چهارده سالگی  هنوز بچه است ، آنهم درآن دیار و زمستان تاریک وسرد زمانه .
دیگر خودم نبودم ، همه توشدم ، حتی درآسمان میان ستارگان نقش ترا میدیدم ، کسی چه میداند شاید که من  همان مرغک کور جنگل بودم ؟! اما درقلبم همیشه بهار بود ، ودر بهاران زندگیم ترا بشکل یک بت ساختم ، درپنهانی میسوختم همچنان یک چوب تر در بطن خویش ودودم بچشم خودم رفت .
سرم را به زیر بال خودم انداختم ورفتم ، بسوی سرنوشت ، درهرقدم جلویم  میاستادی ، گویی صاحب من بودی ، اما رفتم ، رفتم تا دور دستها ، وشبی که باد سم بر زمین میکوفت  وهزاران خروش از دریاها بلند میشد وسنگباره ها برسرم فرو ریخت ، ترا ازخواب بیدار کردم ، از لابلای تاریکی دود  تو لرزیدی ، گفتم نترس ، منم ،  بنیاد آشفتگی من ویران شده بود ازتو درخواست کمک کردم ، وتو بی اعتنا گذشتی ، تنها یکدم فشار انگشتانت را بر روی گردنم احساس کردم ، پرسیدی چرا رفتی ؟ درجوابت گفتم باید میرفتم .
دیگر بسویت برنگشتم ؛ رفتم تا درسایه ها گم شوم ، وگم شدم ، ازدیده ات پنهان شدم ، اما دست گرم عشق درون سینه ام مچرخید تا انکه در سفر آخرم ترا دیدم ، وآخرین سفرم بود به آن دیار وهرچهرا که اندوخته بودم بتو دادم ، ( مدارک موجودند) ! وبرگشتم ، تو محتاج تراز من بودی، تو قمار میکردی روی هرچیزی بردو باخت انجام میدادی اما من آهسته آهسته در سایه  راه میرفتم ، ترا درون گنجه ام گذاشتم ، ودیگر هیچگاه درب گنجه را باز نکردم تا شب گذشته ، نگاهی به آخرین عکس تو انداختم که سالها بود درون یک قاب سیاه نشسته بود ، چرا که سالها بود تو برایم مرده بودی ، سایه تو بود که از دورادور میدیدم ،
شب گذشته برای چند ساعتی گریستم ، اما دوباره برگشتم به زندگی عادی خویش ، همه آنهاییکه ترا بهمراه من میشناختند شب گذشته بمن تلفن کردند ، درانتظار فریاد من بودند ، اما برای یک مرده تنها یکبار باید گریست ، من گریه هایمرا سالهای قبل بر مزار تو کرده بودم آنچه از تو باقی مانده بود همان شکل منحوس آن وسیله بود که ترا مانند هیبت خود ساخت . 
ترا بخشیدم ، الان لابد درسردخانه بیمارستان جای داری وشنبه ترا با تشریفات کامل درخور یک هنر مند ارزنده!!!مشایعت میکنند ودر کنار هنرمندان جای خواهی گرفت ، جایی که نمیدانم برایت والا باشد یا یک " کالا" .

شب پیش ترسیدم  دوقرص والیوم خوردم قلبم به طپش در آمد با لیوانی شیر گرم بخواب رفتم انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده  است  بهر روی از همین روزها میبایست میرفتی تنها کاری را که انجام دادم تمام رسانه های داخلی را از روی صفحه دستگاهم پاک کردم ، چون دیگر نه تو ونه ایرانی وجود ندارد ، ایران بمدد دوستانت  ایرانستان خواهد شد ومنهم کم کم باید چمدانم را بردارم وراهی شوم ، تو نماد ایران برای من بودی ،  حال دیگر هیچکدام وجود ندارید .
شاهنشاه فقید در آخرین روز فرمود :
نگذارید ایران ، ایرنستان شود ، او میدانست که چه نقشه شومی برای این سر زمین پر بار وپر نعمت کشیده اند ،  جناب ولایتعهد مشغول سرگرم کردن بچه ها درخارج بودند  ودیگران درحال رقص بابا کرم ونوشیدن ودکا وخوردن چلو کبای زیر پرچم شیر وخورشید ،  حال رفقا دهانشان کف میکند درحالیکه دارند کالاهای را تبلیغ میکنند درهمان حال هم بدشان نمیاید که کردتسان جدا شود ، آذربایجان جدا شود ، خوزستان با خلیج یکسره عربستان شوه جزایره سه گانه که بفروش رفت ،  شمال هم دردست رفقاست ، میماند صحرای برهوت  تهران ، قم کاشان وواتیکان اسلامی ،  ونامش خواهد شد ( ایرانستان) ! اما نام من همچنان منش خودرا حفظ خواهد کرد.
سفرخوش ، نمیدانم همسرت چه کسی است ، باو تسلیت میگویم ، به مهین و فرامرز وسایر فامیل . پایان 
آخرین چکامه . ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین " / 08/09/2016 میلادی /. 

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۵

سفر بخیر

سفر بخیر عزیزم ، 

برای فرهنگ شریف که او هم به رفتگان پیوست .
شب گذشته نا خود آگاه برایت پیام دادم  ، واز امروز تما م روز درب اطاق را بستم وتا صبح به ناله ساز تو گوش دادم ، امروز زیباترین عکسی را که برایم افرستاده بودی در قابی سیاه جلویم گذاشتم ، نه میل دارم اخباررا بخوانم ونه میل دارم بدانم چگونه ترا بدرقه میکنند ، دوستان از اطراف برایم پیام فرستادند که یار سفری بسلامت برای همیشه رفت ، خدا حافظ عزیزم .
الان پیکر سردت  درحجم خود نمیدانم درکدام سوی جای دارد  وکدامین یار درکنارت ایستاده است .
شب است ، دیدگانم را اشگ فرا گرفته  وشب چنان از تیرگی انباشته است که هیچ خورشید روشنی قادر نیست  آنرا روشن نماید 
اکنون نمیداتم چگونه برخیزم وچرا برخیزم وبه کجا بروم ،  از این پس تصویرت را درکدامین چشمه باید جست ؟

بارگران ایام شانه هایمرا خسته وفرسوده کرده بود  قامتم خم شد ،  اکنون درگوش من بخوان  که بکجا میروی؟ 

من خوب میدانم دراوج کهنسالی  ، چشمانمان   تاریکتر شده اند ، اما چشم دل روشن بود وترا میپایید ، 
دیگر امید روشنایی نیست .
اما ، کسی هست پنهان  وپوشیده درسینه من ، که صبح وشب  مرا به زبان میخواند ، 
سفر بخیر یار نوجوانی و همسفر کهنسالی من ، سفرت خوش . / ثریا ارانمنش / اسپانیا / " لب پرچین" 
07/09/2016 میلادی .

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۵

آخر خط

 نمیدانم ، آخر خط کجاست ،
در اینصورت بر سرعتم میافزودم ، تا به آنجا برسم 
نمیدانم ، از کدام در باید بروم ؟
از خانه حریفان ، تا بام افلاکی ، چقدر راه است؟
 درکجا جای خواهم گرفت ؟ درکدام ارک وکدام کاخ وکدام چپر؟
من خود معمار سرنوشت خویش بودم 
امروز تیشه را بزرمین گذاردم 

نگاهم مشتاقانه به گذشته های دور دوخته شد
به اوایی که از دوردستها مینشیدم 
به نغمه سازی ، وآواز درختان وزمزمه باد

جوانی چون باد بر کودکیم غلبه کرد  وبه جنگ برخاست 
وامروز هردورا گم کرده ام 

خط آخر کجاست ، وآخرین قطار درکدام ایستگاه میایستد؟
آوایی از دور  حمله اش را بمن نزدیک میسازد
چمدانی ندارم تا درونش را با تنهاییم پرکنم 
در صبح کهنسالی ، در آسمان مغرب ، چشم براه کسی هستم 
که قرار است باهم برویم 

امروز جایی را که بتوان اباد بخوانم نیست 
در جهنم  میان آتش که از هر سواحاطه شده است
میسوزم 
این سوزش عشق نیست ، این سوزش پیکرم میباشد
من  گذشته وآینده را یکسر خالی دیده ام 

امروز نشسنم وبه سازاو گوش فرادادم آخرین نغمه اوبود 
ضرب نبود ، ساز نبود ، مویه بود ، ناله بود و ضجه بود  
باو گفتم :
ای آواره تر از من ، رو بکدام کعبه داری؟ 
هرچند میدانم دیگر قدرت دیدار نداری 
ای نقطه طلوع جوانیم وای پایان غروب زندگانیم 
حماسه ها تمام شدند 
از آشیانه سیمرغ دیگر خبری نیست 
وآن سر زمین کودکی من وتو بر باد رفت 

نه تو تهمتنی ونه من تهمینه 
هردو در انتظار آخرین قطاریم 
تو از انسو
و من از اینسو
درمیان راه دست یکدیگررا خواهیم گرفت 
ودوباره زنده خواهیم شد 
من مرده ام ، تو نیز مرده ای 
تنها ما قاتلین روزوشبیم 

کجایی ای دیار دوردست ؟ وتو کجایی ای یار دیرین 
که تنم من با تن تو همره شوند ، بیاد گهواره دیرین 
-------- ثریا / اسپانیا / 
" لب پرچین " 




شاعر

نامه شوقم که گردونم به دست باد داد
لیک صدها یاوه  بر بال کبوترها نهاد
زندگی سازی ندارد عزت ویرانگری
زان سبب باشد  بهار خونینم ز باد

 "دکتر اسداله حبیب ، شاعر افغان "

به شاعری که در"سایه" زیست !!!!
روی سخنم باشما ست  شاعر !! ممکن است که این نوشته کمی طولانی  شود اما از نظر روشنگرایی شاید به دردعده ای از خدا بیخبر واز خود بیخبر ، بخورد وشاید  بکار آید .شاید هم مورد لطف دوستان شما قرار بگیرم و ناسزا ها  را بشنوم اما من همیشه به دنبال حقیقت بوده ام بی آنکه بخواهم دیگری را فریب بدهم واز فریب خوردن سخت آزرده میشوم . آنگاه افساررا پاره  میکنم ومیتازم برایم مهم نیست چه کسانی زیر پاهای اسب من کشته ویا زخمی میشوند ، چرا که خود زخمیم ، زخمی روزگار ، بخاطر آنکه شما در شکل وشمایل چخوف  ویا داستایوسکی خود نمایی کنید با پیراهن جین پاره  !ویا صدها هزار نفر بیگناه در زندانها کشته شوند تا جایی که در بهشت زهرا برای جنازه ها گودالی عمیق کنده بودند وجسدها را رویهم میریختند ( به گفته مسئول بهشت زهرا) واینها همان جوانانی بودند که فریب وعده های توخالی امثال شمارا خوردند.
من شمارا از همان زمان که در کوچه شیروانی خیابان نادری مینشستید میشناختم ، دلیل این شناخت بخود من مربوط است وهمسر ارمنی شمارا نیز ،  آن روزها مد بود که ( طبقه باصطلاح روشنفکر ) با دختران ارمنی ازدواج میکردند ، دختران ایرانی لیاقت چنین شئوناتی  را نداشتند ویا اگر هم داشتند مرتب مورد سر زنش  شما روشنفکران قرار میگرفتند  ،همه همپالگی های شمارا میشناختم ،  چند جور روشنفکر داشتیم ، روشنفکران ( نفتی) روشنفکران استالینی وروشنفکران ماوئویستی   وچند جوجه هم درکنارشان  ورجه ورجه میکردند بخوبی نمیدانم جزو کدام از این گروه بودید  ، منهم دشمن همه شما !!.
 بنا براین کمتر دوروبر اشعار شما میگشتم وکمتر میخواندم اصولا چندان نظر خوشی نه به شما ونه  به أآن پیر تریاکی خراسانی اخوان ثالث نداشتم بیشتر |عماد خراسانی | را ستایش میکردم ، چهره عبوس شما ، با آن قیافه  وهیکل بزرگ وهیبتی که مانند شیر میگرفتید مرا به خنده وا میداشت ، چرا که خانواده شمارا نیز خوب میشناختم شوهر خاله شما از جاسوسان خبره انگلیسی درایران بود که او نیز دستی به شعر وشاعری داشت ودختر ایشان نیر برای همان دستگاه اسکاتلند یارد درازای هفته ا ی پانزده پوند کار میکرد تا ایرانیانی را که وارد میشدند شناسای کرده وبعرض برساند ! چند بار به لندن تشریف آوردید ومن بهمراه یکی از دوستان درمحفلی که شما دربالاترین نقطه اطاق نشسته بودید وارد شدم  حال به مقامات عالیه رسیده بودید به ریاست رادیو منصوب شده بودیدوتازه دست به تصفیه  زده عدهای بقول خودتان پیر وپاتال را بیرون انداختید ونوچه های تازه با سروده های نو!!! به رادیو  راه دادید یعنی آنچه را که مرحوم  "پیر نیا "ساخته بود شما بر باد دادید ، ( گلهای جاویدان ، کلهای رنگارنگ ؛ گلهای صحرایی و برگ سبز ) به آنها توهین میکردید ، فرهنگ شریف را نه نوازنده تار بلکه نوازنده گیتار میخواندید!!! که موجب خشم عده ای شد ، واکبر گلپایگانی را بی مصرف وبی معلومات واینکه او ابدا خواندن بلد نیست ودستگاههارا وارونه !!! میخواند اورا نیز به خواندن درکاباره فرستادید، دلکش بخانه اش رفت ،  همه رفتند همه شاعران خوب وخوانندگان خوب  ! البته چند نفری که قبلا در جاده شما پیاده روی کرده بوند نیز ماندند وبه مقامات عالی هنم رسیدند ! کاری به آنها نداریم . شما خودتان از موسیقی هیچ اطلاعی نداشتید تنها آمده بودیدکه بمدد اربابتان رادیو ایران را قبضه کنید وسپس به دست دوستان بدهید ، رهی معیری درسکوت خاموش شد ، نادر نادرپور بخیال خود میل داشت با شما درآمیزد که صدایش رو بخاموشی رفت ،.خودش راهی غربت شد .
انقلاب شکوهمند شما پای گرفت و......  سپس کتاب اشعارتانرا بعنوان " تاسیان " که همان تازیان است ببازار دادید با جا بجا کردن اشعار گذشته دیگر چیزی درچنته نداشتید وخان مغول که برتخت نشسته بود شمارا ببازی نگرفت .
حال دو جلد کتاب خاطرات خودرا بوسیله دوجوان نادان وبیخبر ببازار داده اید که همه توهین آمیز وجسارت به هنرمندان بزرگ وخوانندگان بی نظیر ایران است ، بار دوم که شمارا درلندن دیدم بخاطر پسرتان که سرطان  چشم داشت  آمده بودید ، دیگر ابدا میلی نداشتم درمحضر شما بنشینم ، از شما بیزار شده بودم ، حتی دیگر به ترانه هایتان ومثنوی هایتان گوش نمیدادم واما ...واما ماجرای دختر خاله شما هم خیلی شنیدنی است که بماند .
میل ندارم وارد زندگی خصوصیم بشوم ویا شمارا ودار به خواندن آن بکنم ، هرچه بوده گذشته وامروز  دیگر خیلی دیر است 
بقول معروف هرکه دانست درنمانست  ، حال جوانان را دوباره فریب بدهید وبرایشان افسانه زال وورستم را بگویید درحالیکه سوگند میخورم حتی یکبار هم لای شاهنامه را باز نکرده اید . 
امروز نمیدانم چرا چهره آن دختر خاله نازنین شما وچهره شما در نظرم جلوگر شد ومرا ودار به نوشتن کرد ؟! . اوبقول خودش به دوستیها هیچ اعتقادی نداشت برایش همه چیز ( پول) بود .  وبرای شمانمیدانم ، لابد قدرت مطلقه ؟! ویا شهرت تمام ناشدنی ، خوب خلایق هرچه لایق .
ثریا / اسپانیا / یک روز غم انگیز تابستان /
از یادداشتهای قدیم .