جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۵

بانو

 آن روز که برایم نوشتی " بانو" 
نمیدانم درکدام خیابان قدم میزدی ؟ واز سر کدام کوچه گذشته بودی  وچند  پاریکنیگ را زیر پا گذاشته بودی ، 
درمیان آن  دره سبز و پر آفتاب  که زیر پایت رودخانه   میغرید  وماه بر سرت  سایه  افکنده بود ،  تو در فکر یک جفت بودی ؟ یا درفکر یک بازی ؟ و اما فریادت   مانند مرغابی بود که جفت خودرا میجست .
تو پرگشودی درزیر باران ،  وبسوی ابری  شتافتی که که در آسمان اندوهگین نشسته بود  ودر انتظار خورشید  قبل از غروب 
تو برخاطرش گرد طلایی را افشاندی .
پیشانی  کوهساران  صبح آن دره را به تماشا گذاردی ،  که تاجی از نجابت  وافتخار  ونور خورشید بر سر نهاده بود ،
تو درون گهواره شاخساران  از مستی  هر نسیمی که پیچ وتابت میداد نشئه  میشدی .
من ترا ازجهانی دیگر میشناختم  آنکه ترا درآغوش گرفته بود  آن دایه ازلی را  درآن تیره  شبها  که فردایی ندارد ، 
تو فانوس عشق را به دست من دادی  وخود درسایه آن گم شدی ، در شک ودودلی باقی ماندم ، کتاب دل را بستم تا تو نتوانی همه را بخوانی .
وخود را رها ساختم از این رهایی وندای دیگر از سویی آمد " از این نیمه واز این  تیغ  خون جگر حذر کن " .
مهتاب رو بساحل مغرب میرفت ومن همچنان درمیان ابرهای اندوهم نشسته بودم با فانوسی که میرفت تا بخاموشی گراید 
درخلوت من کسی نبود  ، قلب سیاه شب میطید ومن درانتظار  آن لحظه میعا دمینشستم .
سایه های مشکوکی روی دیوار میلغزیدند ومن همچنان آرام  درسکوت  چون روحی بیصدا نشسته بودم ، فانوس هنوز دردستم بود  میل د اشتم برگردم  اما هنوز طاقت برگشت را نداشتم  ،  سر انجام کتاب را بستم ، فانوس را خاموش کردم .دوباره سوار بر ابرهایی اندوه شدم که در زیر روشنایی ماه درگردش بودند .
حال امشب داشتم به آوازی گوش میدادم "که بارها آنرا شنیده بودم "
» تو میری پشت علفها گم میشی ، من میمونم و گل اقاقیا« 
ثریا . جمعه شب دوم سپتامبر 2016 میلادی .

" میترسم"

نور خورشیدم  ز امداد خدایان فارغم
نیستم آتش تا که هر خاری مرا رعنا کند ......

من شعله ای درسینه دارم ، 
در هر طپش قلبم  ، یک نیایش است 
یک دعا  ، یک ستایش است 
آرزو دارم که  روزی ترا ببینم 
وبتو بگویم  ، تنها یکبار ،  ویک حرف 
بتو بگویم :
چیزی مرا آزار میدهد  
" میترسم "

میترسم ، از مردن درتنهایی ، 
روی یک تخت خالی 
درمیان  لحاف و.بالش پوشالی 
" میترسم " 
میل ندارم بدینگونه بمیرم 
میخواهم ، مانند یک سرو ایستاده 
مانند یک صخره  سخت باشم 
وایستاده بمیرم ،
" میترسم " 
.....
 ای شعر ، ترا تحقیر کردند ، مرا به تمسخر گرفتند 
ومدعی هسستند که تو ناچیزی 
 ببین چگونه این نابخردان 
آنچهرا که تو میسازی پاک میکنند 
این انگلها  ویاوه سراها ، ترا ومرا تحقیر میکنند
ای شعر ،
دل تو به روی همه باز است 
بر روی تمام شور بختان  وتیره روزان 
تو همانند  یک روح مقدس
درهمه جا هستی  ،
وهمه کس ترا  همراهی میکند 
حتی گرسنه ها وپا برهنه ها 
وحاشیه نشینان !
-------
گلهای رنگا رنگی پیرامون من شکفته اند 
باآنکه هنوز پاییز نرسیده وزمستان دردوردستهاست
گلهای زرد وسفید  در افق دور به همراه نور خورشید
خودنمایی میکنند 

دل من هنوز جوان است ،  شعله های آتش جوانی 
 درآن زبانه میکشد 
اما موهایم سپید شده اند 
برف زمستانی بر سرم نشسته 
در زیر این اسمان روشن 
و تابش نور خورشید 
راه میروم ، ظاهرا  هیچ غمی ندارم 
گرمای مطبوع خانه  واجاق روشن مطبخ
 برای من یک پناهگاه است 
 اما ، 
اما میترسم 
از سرمای بیرون  واز گرسنگی درون 
میترسم ، با آتکه هنوز زمستان فرا نرسیده است 
-------
از : دفتر یادداشتهای قدیمی !
ثریا/ اسپانیا / جمعه دوم سپتامبر 2016 میلادی 



دشتهای فراخ

دشتهایی چه فراخ ،کوههای چه بلند 
من دراین آبادی پی چیزی میگردم ، پی نوری شاید ....سهراب سپهری

من آن ابادی را سالهاست گم کرده ام ،  مانندتو سرگردان در دشت دیگرانم ، در قایق دیگران نشسته ام ، وبا باد دیگران همراهم ، دیگر متعلق بخودم نیستم ، متعلق به هیچکس نیستم ،  نمیدانم ( فریدون فرح اندوز ) گوینده برنامه خبر ورییس بخش برنامه دوم تلویزوین ایرانرا بخاطر داری ؟ شبهای ماه رمضان برایمان  ابیات خواجه عبداله انصاری را میخواند ، تنها همین  صدا واین ابیات بودند که مرا سر جایم میخکوب میکردند ، شب گذشته باز صدای اورا دریکی از برنامه های خارج از کشور شنیدم ، برنامه هایی که اهل قلم وادب بر پا میسازند شاید بتواندد دشتهایشانرا کوهها هایشران را ازدست دزدان وراهزنان نجات دهند ،  امشب من میخواهم اعترافی بتو بکنم ، اعتراف چندان خوب وجالبی نیست ، این اعتراف ممکن است فردا هزاران نفر را بر ضد من بشوراند ، اما برای من ابدا مهم نیست ، من دیگر وجود ندارم ، سایه ای هستم که درقفا راه میروم  .
یک جامعه را یک " زن" میسازد نه مرد ، آنها هستند که فرزندی به دنیامیاورند وتا چهار  یا پنج سالگی صاحب او هستد ، قبول کن که هنوز درته افکارآنها چیزی بنام گناه نشسته است ، وحقارت روح آنها را میخورد ، هنوز در انتهای افکارشان ایمانی نه چندان راستین نشسته است هنوز میترسند ، از ترس نماز میخوانند ، از ترس لباسهایشان پوشیده است وآنها هستند که یک جامعه را میسازند یا ویران میکنند ، آنها سازندگان مردان وزنان آتی ما میباشند  ، هنوز آن کوردلی در انتهای افکار آنها جاسازی شده است بگذر از اینکه چند شاعره خوب نظیر فروغ یا پروین اعتصامی یا سیمین بهبهانی داشتیم که مردانه قد علم کردند اما با یک یا دو گل بهار نیمشود وگلستانی بوجود نمیاید .زنان میتوانند ویرانگران خوبی باشند ومیتوانند پشتوانه محکمی هم  باشند .
من سر زمینم را ، آب وخاکش را سبزه هایش را رودخانه های خشک شده اش را علفهایش را دوست میدارم ، منهای مردمان کوته فکر وکوته اندیش آنها ، اگر در میان ما مردی بلند شد پدر ی اورا ساخت نه مادر ، مادر همیشه از ترس آقا یا همسر یا شوهر تن به حقارت داده است ، "اینکاررا نکن پدرت عصبی میشود  " نه باید بدی کاررا با دلیل وبرهان برای بچه بیاورد نه اینکه اورا مانند خود حقیر بسازد اگر کاری بد است در اصل بد است باید اصل را باو گفت ، بگذارد فرزندش دست به آتش بزند وتاول وسوزش آتش را احساس کند فرزندش دنیارا ببیند وخود درپشت سر او راه برود نه مانع او شود ، از( حرف مردم) بترسد مردم چه کسانی هستند زنانیکه که از صبح تا شب کارشان چرند بافی مانند همان بافتنی که دردست دارند  ولیچار گویی است که  مانند سقز درون دهانشان میچرخد ، خیر برای ساختن یک جامعه خوب اول باید زنهارا تربیت کرد  ، نه با چوب ونه با تشر و نه بااسید ونه با کمر بند وحمله به آنها  ، اگر پدری نا لایق بود ونتوانست آنطور که شایسته است فرزندش را تربیت کند وظیفه مادر است که با دانش بالا راهرا باو نشان بدهد ، نه با حقارت روح ویا قربانی نشان دادن خود .زنان بفرمان آقا بچه را به مکتب میگذارند ، به قیضیه میفرستند، به دانشگاه میفرستند بی آنکه خود کمترین قدرتی در سرنوشت آتی او داشته باشند ، 
بلی عزیرم این زنانند که میتوانند یک جامه را بسازنند ویا ویران کنند چون بوجود آورنده مردانند .
ایران ما زمانی ایران خواهد شد که زنان بزرگ شوند ، بالغ شوند ، با شهامت بلند شوند وبگویند ما حق داریم ، ما کشته خواهیم شد اما زیر بار زور نمیرویم ، حق گرفتنی است ، نه دادنی .من زنانی دیدم که انسانرا درسته میخوردند اما از تنها پسرک کوچکشان واهمه داشتند ! زنان بی دانش وبی فرهنگ جامعه را رو به انهدام میبرند برای همین هم هست که سرشانرا با اراجیف ملاهای روی منبر گرم میکنند  با چند تکه آشغال وچند دست لباس  بی ارزش ، برای همین است که جلوی تحصیل آنهارا میگیرند چون میدانند اگر زن بپا خیزد ، میتواند دنیارا به آتش بکشد ، این امر تنها مربوط به جامعه مردسالاری ایران زمین نیست ، اکثر جوامع زن را درپستو نگاه داشته اند بعنوان ماشین جوجه کشی آنهم از نوع نرینه آن، یا برای لذت بردن ، نه بیشتر /، 
.  
زنانی را که من ساخته ام مرد سالارنند مردانشان مانند یک دوست  درکنارشان راه میروند ، آنها هستند که تصمیم میگیرند آنهم درست ، نه از راه هوی وهوس ، از حرفهای خاله زنک بازی ودورویی ودروغگویی خودرا کنار کشیده اند ، آنها ویرانی مرا به دست همجنسانم دیدند وقدرت برخاستنم را نیز ، حال میدانند که چگونه رفتار کنند هم ظرافت زنانه را دارند وهم قدرت مردانه را / 
امشب با صدای مهربان فریدون فرح اندوز ساعتها بیدار ماندم وبه سر زمینی فکر کردم که چه آسان آنرا از دست دادیم آنهم به دست خاله خانباجی های پایین شهر . به دست فاطمه کماندو ها ، به دست معشوقه ها ومترس ها ونشمه ها .  ومتاسفانه نیم بیشتر جامعه مارا زنان تشکیل داده اند .پایان
نیمه شب جمعه !
/02/09/2016 میلادی /.
" لب پرچین "

پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۵

آفریدگاران سخن

پرسیدی چه  کار میکردم ؟
داشتم زندگی بتهوون را برای چندمین بار از کانال دوم تلویزیون تماشا میکردم  ، وغبطه میخوردم ، اشکال کار این برنامه گذاران این است که صدای اصلی را قطع نمیکنند تا صدای خودشانرا بگذارند کمتر کسی آلمانی میداند بهر روز دراین آش درهم وبرهم  دیدم همان بوده  چیزی اضافه نشده غیرا ازآتکه هنوز تختخوابی را که روزی روی  آن فوت کرده نگاهداشته اند ، هنوز ملافه اورا نگا ه داشته اند ، تصورش را بکن پس از نزدیک به دویست سال ، خانه اش را نوکیسه ها ویران نکرده اند ، میز او ، پیانوی او دستخط ها و نامه  هایش را که به معشوقه هایش ویا به دربار ویا به شخص ناپلئون نوشته و اورا تا سر حد یک قهرمان بالا برد وزمانیکه فهمید قهرمان او احساس خود بزرگ بینی در او رخنه کرده ومیخواهد " جهگیر وجهانگشا " شود آن سنفونی اورویک را که بنا م او برای او ساخته بود ازاو پس گرفت و به ژنرال  ژان باتیستت برنادوت ، اجداد همین پاشادهان سوئد داد .
دراین فکر بودم که او چقدر به گوشهایش احتیاج داشت وطبیعت نا بخردانه  اولین چیزی را که از او گرفت ناشنیدن اصوات را وامروز دراین فکرم که طبیعت همیشه ظالم بوده است ، حتی در پرورش جانورانی که بوجود آورده کمی ازآن ظالمی ورذالت را درجان آنها به ودیعه گذاشته است .
زمانیکه وارد سرازیری میشوی اول باید پاهایت را که با آنها قله هارا درمینوردی ، تقدیم کنی ، سپس چشمانت را که برای دیدن به آنها احتیاج داری وباید با یک شیشه مصنوعی آنهارا ودار کنی تا اشیاء را ببیند ، دندانهایت رکه احتیاج داری تا گوشت بعضی هارا بجوی از دست میدهی ودستهایت را ودست آخر یک بشکه مملو از چربی و کثافت باقی میماند  روی تختخوابی ولو !!!

12 مارس 1832  رسیده بود  ، " گوته"  درحالیکه  ملافه ای  روی زانوانش  انداخته  وسایبان سبز رنگی  دیدگانش را  پوشانده بود  به خواب مرگ فرو رفت ،  ترس وبیمی که معمولا  قبل از مرگ  بر انسان وارد میشود  رخت بربسته بود واودرنهایت آرامش بخواب ابدی فرو رفت ، دیگر رنج نمیکشید ،  باندازه کافی رنج کشیده بود  وهنگامیکه پرسید چه روزی است ؟  به او گفتند 22 ماه مارس  ، گوته درجواب گفت  حالا دیگر بهار آمده است  وشنا کردن  آسان است ودست خودرا به هوا بلند کرد گویی داشت مینوشت  علائمی را درهوا نقش میکرد  سپس دستش  به طرف سطر بعدی میرفت  بالا وپایین حرکت میکرد  چپ وراست  سطر به سطر چیز نوشت  کم کم بازویش خسته شد و وصعف برا و چیره گردید وسپس بخواب ابدی فرو رفت ، 
از این جهت اینهارا نوشتم که هردو این مرد از بزرگان وسخت مورد علاقه من میباشند درحد خدایی به انها احترام میگذارم  " گوته " تا آخرین لحظه مرگ نوشت ،  (چرا من ننویسم ؟!)
 او فریاد میزد : 
من به راستی برای نوشتن به دنیا آمده ام ، زمانیکه  افکارم بر صفحه کاغذ  نقش میبندد خودرا خوشبخترین انسان روی زمین میدانم .
من از اول بتو گفتم که ادبیات وموسیقی آلمان واقعا پر ارزش وبا اهمیت است ، همه مردان بزرگ از المان برخاستند ، روزیکه " رومن رولان" دچار خشم روحی ودیپرشن شدید شده بود باتفاق همسرش اول به دیدار ماکسیم گئورکی رفت وسپس به وین ودر مقابل مجمسه بتهون زانو زد وگریست از او تمنا کرد باو کمک کند تا بتواند چیزی ماندگار خلق کند و....
" ژان کریستف" حاصل این ناله هاست . او جان شیفته را نوشته بود زندگی بتهوون را نوشته بود اشعار زیادی را سروده بود اما شاهکار او که تقریبا برداشتی از زندگی خالق موسیقی عالم بتهون است شاهکار او بحساب میاید .
امروز پر هوای دیروز بر سرم زده ، تمام تفریح من خواندن کتابهای برگ برگ شده وزرد شده  است  ،از تلویزون فراریم گاهی بعضی برنامه  هارا روی یوتیوپ میبینم ویا موزیک گوش میکنم ، امروز نمیدانم چرا دلم هوای آن روزهارا کرد ، نشستن وگوش دادن به سنفونیها ، واپراها ، و تری یوها و سازها وجنگ آنها بایکدیگر ، آه عزیزم همه چیز تمام شد وبرباد رفت شاید روزی در اواخر عمرم به وین کوچ کردم ودر کنار آنها جان دادم اینجا میل ندارم خاکسترم را به دریا بریزند دریایی که محل عبورمردگان وکشتیها ونفتکشها وجنازه هاست . پایان.
ثریا / عصر روز پنجشنبه اول سپتامبر 2016 میلادی." لب پرچین " 




پشتوانه

آن پیر شیرین زبان با آن لحجه زیبایش که برایمان اخباررا تفسیر میکرد ، روز گذشته خدا حافظی کرد بقول خودش فرش را از زیر پایش کشیدند چون ( پشتوانه مالی ) نداشت من اگر یک بقالی داشتم  ویا یک چلو کبابی ، ویا یا دکان میوه فروشی حتما اورا پشتیبای میکردم ، هر چند از این کارها بیزارم ، مثلا یک بوتیک  لباس داشتم وقبای وتنبان کهنه اجدادمرا میبردم چین ومیدادم آنهارا پشت رو میکردند ومارک بزرگی بر آنها میچسپانیدند وبعنوان مارگ ( مثلا پوچی توچی ) به مردم بدبخت عقده ای میفروختم ، شاید میشد اورا پشتبانی کرد ویا مثلا چند تکه از لوازم یدکی پیکان قدیم ویا پژو ویا رادیوی فاز دار وغیره را بهم میچسپانیدم ونامش را میگذاشتم کمپانی آلفا بیتا ، شاید هم میشد اورا نجات داد .
هرچه فکر کردم دیدم این ملت نهایت بزرگواری وفرهنگشان همان شیوه وروش پاکستانی هندی بنگلادشی عربی است از آن تمدنی که حرف میزنند یک نمایش است ، تمد نشان خیلی که جلو برود میشوند کره شمالی ودر رهبر جذب میشوند ( انگاری که الان نشده اند)!
متاسفم آدم بیعرضه ای هستم هرچهرا که داشتم دادم بمردم خوردند حال خودم برای رفتن بخانه یکدوست قدیمی باید اجازه بگیرم وقبلا وقت بگیرم میدانم درخانه نشسته وتلفنش روی پیغامگیر است ودارد سریال ترکی حرم سلطانرا میبند ، اما خوب نباید چرت بقیه را پاره کرد .
روزی روزگاری هرکه میخواست چایی عصرانه اش را بنوشد  ( برویم خانه ثریا خانم ، کیکهای خانگی ، سماور هم میجوشد قهوه اعلا به واطاق با صفا موزیک خوب ، همسرش هم هست میشود غمزه ای امد و لیوانی ودکا اسمیرونف یا ویسکی دمپل گرفت وسر کشید ویا نشست تخته نرد بازی کرد ویا میز باری را گشود ، اما حالا؟ حوصله داری ؟ بنشیند برایت قصه حسین کرد بگوید ! ولش کن ، بیا بریم صفا کنیم !!.
 سالی بعدازانقلاب به ایران رفتم ، هوس کزدم بروم ( ونک) توت بخورم با دوستی همراه شدم ، ابدا خبری از درختان توت نبود ابدا از آن ده زیبا خبری نبود یک میدان که هنوز حمام عمومی مردانه با لنگهای آویزان دم در تبدیل به یک ویرانه  شده بود نامش را میدان " سئول" گذاشته بودند ،ونام حمام هم از ونک به سئول تبدیل شده بود !! از دوستم پرسیدم  ، یعنی چی ؟ گفت :
اوف احمق دهاتی ، پس اینهمه سال درفرنگ چه گهی خوردی ؟ نمیدونی سئول پایتخت کره است ؟ گفتم خوب ، به ما چه مربوطه ا گفت بهتر است ساکت باشی ، گفتم خوب نامش را میگذاشتند ( میدان توت ) بهتر بود ، حال توت نیست بجایش توپ است 
دلم گرفت ، آن باغچه زیبایی که کشک بادمجانش معروف بود وخوانندگان محلی میخواندند ، آن درختان بزرگ توت وسط آن قریه ، حال راهمرا گم کرده بودم حتی خانه خودمانرا نیز نشناختم . 
اماامروز میدانم سئول کجاست وجذب شدن در رهبری یعنی چه ، تا خر دردنیا هست چرا سواری نگیریم ؟ حرف بی حرف ، اعدام !! 
حال بیچاره پیرمرد هر دوشنبه یا سه شنبه در انتظار برنامه اش مینشستم تا با گروه پنج باضافه یک خود برایمان قصه بگوید صورت مهربانی داشت مرا بیاد کسانی میانداخت که دیگر نیستند .
روز گذشته از طرف ریاست بزرگ ومهم این نوشته های بی بو وبی خاصیت ، تشر  نامه ای داشتم ، چرا ایملها را جواب نمیدهی ؟ چرا به کامنت ها جواب نمیدهی ؟ ای داد وبی داد من اصلا یادم رفته بود !! پیری است هزار دردبی درمان ! ایملهارا  یک سره بی آنکه  بخوانم به دست دلیلت میدهم کامتهارا هم فراموش میکنم باز کنم ، همان حرفها همان تعارفات گاهی هم کمی فحشهای بامزه که لیاقت همان فامیل واصل ونصب  خودشانرا دارد ، نه از تعریفها بزرگ میشوم نه از فحاشیها کوچک . همانم که بودم وهستم وخواهم بود همان زن مهربانی که هرگاه دلش تنگ میشود جلوی آیینه میایستد وبا خود حرف میزند ، /   
خودمانیم ، دنیای کثافتی داریم ، هرچه کمتر به آن فکر کنیم بهتر است .

گفتم  که سرخ  ، رنگ دلبر زمانه ماست 
هرچند  رنگ سبز دلم سخت میربود 
سپیدی گم شد ورفت بسوی ماه 
اما سرود تازه ای  رسید  بگوش 
بالاتراز سیاهی  رنگی دیگر نیست !

الهی شکر که این ماه طولانی اگوست به پایان رسید . پایان.
ثریا / اسپانیا / اول سپتامبر 2016 میلادی /.                                               

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۵

دارم میگریم

بلی ، دارم میگریم ، سخت هم میگریم ، اشعاری را یافتم ، دختری ده تا دوازده ساله ، کور ، با خط سیرلیک در شهر برلین داشت اشعاری را که خود سروده بود میخواند ، ومن همچنان بپایش اشک میریختم ،  نه ، اشعار عاشقانه نبودند ، درد مردمی بود که در سر زمین پدریش بغض اورا گشود ه بود وفریاد میکشید ،  این فریاد بصورت کلماتی از آن چشمان کوچک بی نور بر روی دفترچه ای با حروف  سربی میریخت ، او میدانست که " مرد خانه شب باید با شرم و خجالت ودست خالی وارد شود وسرش را ازخجالت بین همسر وفرزندان گرسنه اش پایین بیاندازد ، او میدانست حقارت کودکی با کفش پاره درمدرسه تا چه حد دردآور است ، او میدانست که مادرش وخواهرانش وسایر مردمی نظیر او دردرا داغ داغ در فنجانهای آهنی مینوشند ، او میدانست که کسی بفریادش نخواهد رسید او ، آن دختر کوچک ، نمیدانم آیا میتوانم  نامشرا بنویسم ویا کسی خواهد توانست اورا پیدا کند ؟ او میدانست که دولتها بفکر او وامثال او نیستند ،او میدانست که بیشتر مردان وزنان جوان  با تحصیلات عالیه بیکارند  وعده ای به نان شب محتاج ، ودر آنسوی شهر خروارها غذای پس مانده مو منین ومردان خدارا به درون سطل زباله خالی میکنند که مبادا فقیری نانش را با آن  تر کند.فقرا جزء گناهکارانند !!! اینرا درتمام کتابهای اسمانی نوشته اند !>
 تنها منافع برایشان مهم است ومیدانست که همه دنیا برای منافع میجنگد  ، او میدانست کودکان امروز اولین قربانیانند .
روز گذشته در سبد خرید یک یورویافتم همانجا آنرا رها کرده ورفته بودند، مردی جوان ، به همراه  سگ زیبایش درگوشه ای نشسته بود ویک ظرف پلاستیکی جلویش بود مرد جذاب بود ، زیبا بود ، هیکلی بسیار ورزیده داشت اما ، یک پا نداشت ، دخترم ومن ایستادیم دخترم گفت این یورو را روی ظرف او میگذارم متعلق بما نیست ! آه دختر معصوم وبیچاره من ، تو هنوز نفهمیده ای که دنیا چه خبر است ، من چیزی برایت نمیگویم ومیگذارم تا دررویاهایت سیر کنی ، اینجا نقشی از بدبختیهای جوامع را نشان نمیدهند ، اینجا کانالهای زنان لوکس را نشان میدهند ، رقص واواز و کمی هم سیاست چاشنی آن میکنند که نشان بدهند چندان از مردم عادی وعامی دور نیستند ، اینجا هم بیسوادی غوغا میکند ، تنها لودگی ودلقک بازی وفیلمهای منزجر کننده میگذارند ، سیستم نوین اجازه نمیدهد که حتی همدردی بین مردم ایجاد شود ؛ تواز بدبختیهای که برسر مردم سر زمینمان  آمد بیخبری ، تو نمیدانی که چرا من  شبها دور خانه راه میروم ، تو نمیدانی چرابیشتر روزهارا میخوابم تا چشمم به آفتاب نیفتد ا زنور خورشید هم بیزار شده ام ،  دارم گریه میکنم . 
نه میل ندارم به هیچ کجا بروم ، میل ندارم هیچکس را ببینم ، میل ندارم وارد مغازه های لوکس بشوم ، میل دارم بخوابم ، تنها بخوابم ، اشتها هم ندارم اکثرا غذاهایمرا نیمه کاره میگذارم ، نه میل ندارم  به هیچ چیز .
من این شکسته بال  تر از مرغ شب ،  از بیم خود شب  بسوی آفتاب  پرواز میکنم ، آفتاب نیز پیکرم را سوزانده است ، 
ای آنکه خورشید درنگاه تو نشسته  پرواز را به نام چه کسی آغاز میکنی ؟  هر شب چشمانمراکه غبار  شب ودانه های شن  پر میکند ،  وبجای خواب فراموش شده مینشینم تا بیاد آنچه که رفته بیاندیشم ، من خاک خودرا پشت سر نهادم  ویاد گذشته را نیز ، اما مرغ روحم  ، گریخته  به آنسوی ومن زیر پنجه عقاب سرنوشتم ، با این خطوط کج ومنحنی بالا وپایین میروم ، آسمان آتجا ماه ندارد ، ستاره هم ندارد ، باران بغض کرده وابرهای دود آلود به همراه مردان خاکستری وسیاه پوش خنجر به دست  ناودانهارا نیز سوراخ میکنند تا مبادا قطره ابی درآنجا باشد وبکام آنها نریخته  ، دیگر درکوچه ها نمیتوان ایستاد وگرم گفتگو شد ، درد چون پیچکی بر پیکرم مینشیند بی آتکه بتوانم کاری انجام دهم . هنوز دارم گریه میکنم ، 

وتوای یار ، ای یگانه  ترین یار ، یکبار بیا ومرا پیداکن ، یکبار نام مرا صدا کن ، از پشت شیشه های کدر وخاک گرفته مرا ، ها کن .
بگذار کمی درد را فراموش کنم ، یا پنهانش نمایم تا تو نبینی .
پایان 
ثریا /اسپانیا / بعد از ظهر چهار شنبه