چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۵

نه زمین ونه زمانه

آه ، طفلک معصوم تو چقدر باین زمانه بدبینی ، عینکت را  بشور ، شیشه های دود گرفته اش را پاک کن آنوقت خورشید (همچنان داغ بر پیکرت میدرخشد ).
شب پیش دوستی زنگ زد ومژده داد که کتاب دخترش ، خاطراتش ، با نشر پنگوئن به بازار آمد ، خوشحال شدم پنگوئن ناشر معتبری است ، او نوشته هایش را درغربت به زبان انگلیسی نوشت وخود شهرتی دارد روی صحنه ، من نوشته هایم درون محسبند وهیچ شهرتی ندارم ، غیر از دیوانگیها ،  شعر من ، نوشته من ،  که با سرشت ازلی  زمانه گره خورده دراین بازار خریداری ندارد  ونمیتوان  مطمئن بود که باقی میماند ، امروز دیگران دارند ازآن تغذیه خوبی میکنند ، ومن درخلوت خود با دنیا سر جنگ دارم .
اندوه ، عشق ؛ نفرت  درهمنشینی با تنهایی وتراوشاتی از مخزن جادویی حافظه ام ، درکدام زمین فرو میرود ؟  ودرکجا فرو میچکد  
تنها یک تضادم بین دو عصر ، دو دوره ، کسی دراین جا نمیتواند معنای ( زمانه را) را بفهمد چون زمان برای اینها بی ارزش است ، درجایی زندگی میکنم که زندگیشان روزانه است وفردا برایشان مهم نیست دیروز هم گذشته  هنگامیکه سیل کتابهای بیرون ریخته شده را درکنار خیابان میبینم ، روی زمین مینشینم  وگویی بر سر جنازه فرزندانی که زیر آوار رفته اند ، میگریم ، بعضی هارا برمیدارم وبخانه میاورم جلد آنهارا پاک میکنم  گویی اشکی را ازچهره ای میشویم وبه تماشایشان مینشینم ، زنانی که در عصر وزمانه خود تاثیر گذار بودند ، پیشر و بودند ، برای این مردم  مهم نیست ، اما فلان  خوانند دوره گرد امریکای  لاتین اگر بمیرد  سه روز عزاداری میکنند !!!
تاریخ برایشان یک افسانه است ، درون خاکها وقله ها آنهم برای تماشا وبه نمایش گذاردن توریستهای لش وبی اهمیت درجه سوم وچهارم ، توریست های درجه اول درون قایقهای حصوصیشان مشغول نوشیدن شامپاین صورتی با خاویار ایران  در میان خیل فاحشه ای عروسکی که مانند کالا خودرا عرضه میدارند  ومانند ملخ دور وبرت در پروازند ، ، ودر جایی دیگر تجددومدرنیزه شدن جامعه است ، دیگر کسی میلی با مفهوم یا مفاهیم یک شعر ویا نوشته ندارد ، در سر زمین وزادگاه مادری که همه چیز غیر قانونی وغیر قابل مصرف است تنها باید به گلدسته ها تکیه داد ووبا اذان بسوی قبله دزدان وقاتلان نماز گذارد ، نه بیشتر ، حال من درنیمه  راه عمرم  میل دارم از جوامع وشعر وتاریخ بشریت بنویسم ،  ویا حیات آدمی را مجسم کنم  ویا آرمانها واندیشه هایمرا به نمایش بگذارم ؟، خیر قربان ، جریان سیاسی است وسیل سرازیر شده است از سیاست بنویس !! اگر شهره عام وخاصی از سگ وگربه ات بنویس ویا در لباس طنز ودلقک بازی حرفت را بزن مهم نیست کسی میفهمد یانه .
امروز دراین شطرنج  زمانه  وبازیهای گوناگونش  جواب دادن مشگل است  باید حریف بازی زمانه را یافت  وبازیهای کودکانه سیاسی را با دولتمردان  وسیاستمدارن قلابی  تقسیم نمود درمقابل تاثیر آنی  وفوری  وموضع گرفتن در مقابل حرف  وسپس راهی دیارعدم شدن  این روزها اکثرا ایرانیان یک شاهنامه در خانه هایشان دارند اما مطمئنم هیچکدام  لای آنرا باز نکرده است مانند دوران گذشته که درکتابخانه ها کتاب قطور ( سرمایه) مارکس قرار داشت ، اما  در بیست وپنج سال پیش دختر من که حتی زبان فارسی را نمیتوانست  بخواند ، صفحا ت پاره شده وتکه تکه شده شاهنامه را از دستفروشیها وانتیک فروشیهای شهر بوستون خرید وقاب کرد وبه دیوارخانه اش آویخت ، ویک تکه فرش کهنه ایرانی را نیز خرید وبه زیر تختخوابش انداخت  ، بطور غریزی ریشه اورا میکشاند ومن ؟  .
دستی به جام باده ودستی به زلف یار  ، این آوازرا تکرار میکنم  تا ماه نو  سروده خودرا به اوازدر آورم  ، از ژرفنای دل فریاد میکشم  فریادی که هرگز بگوش مطرب وساقی نمیرشد  چرا که تنها آنها نقوشی هستند بر صفحات یک کتاب  ومن نیز مانند آنها نقشی میشوم  درنگاه دیگران  ، تکیه دادم به درختی  که هر آن ممکن است خم شود ودر این غروب زندگی  دارم درچمنزار عمرم چرا میکنم  داس درو گر را میبینم که چگونه عمر را بی مهابا درو میکند .پایان
ثریا/ اسپانیا / " لب پرچین " /.
31/ 8/ 2016 میلادی .
ساعت /07 وبیست  دقیقه صبح  روز چهارشنبه .
.

سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۵

رنگ عشق

رنگ عشق  را وحشت  وخشم گرفته ،
عشق رنگ فراموشی دارد .........لویی سرنوادا 

بیاد لورکا بودم ، روز گذشه نیمی از شهر سیویل در نزدیکی گوادالاکویر سوخت ، دود آن هنوز در سینه من جای دارد ، هوا دم دارد امسال گویی دایره وار این سرزمین سوخته ومیسوزد  ، بی آبی کمبود باران ، وهجوم دزدان دریایی ! وزمینی ،
 نمیدانم چرا بیاد " گارسیا لورکا " افتادم ، او اهل گرانادا بود در زمان او آتش سوزی ها کم بودند ، اگر چه جنگها بودند ، او درکنار ( معبود ) خویش با عشقی گناه آلودی در خلوت میریست  برای  لوپه دووگا شاعر اهل شیلی شعر میسرود ، یک ترجمه آنرا درایران  داشتم که شخصی ناشناس بنام  ی. ح .بریری !!! ترجمه کرده بود وترجمه ای هم از احمد شامو بود که به دردخودش میخورد !
امروز دفترچه اورا باز کردم ، دفترچه ای که برگ برگ شده است  نمیدانم شاید آتش سوزی شهر سیول مرا بیاد اوانداخت ؟ ! 

وقتی که ماه بیرون میاید 
صدای ناقوس ها خاموش میشود
وگذرگاههای  بی نفوذ  ، نمایان میگردند 

زمانیکه ماه بیرون میاید ، در یا را زمین درخود فرو میکشد 
وقلب همچنان جزیره ای  لایتناهی  ، آنرا احساس میکند 

زیر نور مهتاب  ، هیچکس پرتغال  نمیخورد 
انسان باید  به میوه های سرد ویخ زده  دندان بزند 

وقتی که ماه بیرون میاید  ، با یکصد چهره یکسان 
سکه های نقره ای  درجیب مینالند ......

 اگر او امروز زنده بود چه برداشتی از این زندگی داشت وچگونه میسرود وزندگی را از چه نگاهی میدید ؟ او دریگ گور دسته جمعی خفته با گروهی دیگر تیر باران شد ( دارش نزدند) !  زیبا بود ، پر غرور بود چشمانش معصوم وبیگناه بودند  ،وبه زادگاهش مینازید ودوست همراه وهمگام نقاش معروف  " سالوادور دالی بود " 

اسب سیاه کوچک ، 
سردار مرده خودرا بکجا میبری ؟ 

ثریا . اسپانیا / یک بعد از ظهر داغ ودم کرده درشهری بنام غربت  !!!

شعر وترانه

در خرابات مغان گر گذری افتد بازم 
حاصل خرقه وسجاده  روان دربازم 
حلقه توبه  اگر امروز چو زهاد زنم 
خازن میکده  فردا نکند در بازم   ........" حافظ"

چندی است روی برنامه یوتیوپ اشعار جوانان وخوانندگان جوان دیده میشود به بعضی از آنها گوش میدهم ، صدا ها هنوز نپخته موزیک هنوز درست جا نیفتاده واشعار آبکی همه در سوز وگذار یک معشوق نا مریی وپنهانی هستند که بکام دلشان برسند ، بنظرم شاخه های جوانی میمانند که یکی یکی خم میشوند .یکی یکی میافتند ، بی هیچ هدفی .وکسانی پیدا شده اند که صدای گذشتگانرا پاک کرده وصدای خودرا جانشین آن ساخته اند . مانند آنان که نوشته های مرا بنام خود چاپ میکنند ونام مرا حذف مینمایند ، برای من مهم نیست ، من آنچهرا که مینویسم در دونسخه است ، مانند عکسها که دردونسخه چاپ میشوند ،  بهر روی عده ای هم کتابهایشانرا بصورت مجانی دراختیار خوانندگان گذاشته اند اما اصل کتاب بنام آنها موجود است . بهر روی شنیدن  این اشعار پر درد ودر عین حال سست  وبی پایه  در مقابل  آن کلمات وجملات رفتگان  ، چقدر بنظرم بچه گانه میایند .
   ومیدانم که آن معشوق خیالی غیر از - " آزادی" نیست .
ملتها همه درهمه جا اسیرند ، همه ما اسیریم ، واگر بند مارا دربر نگیرد  ، خود میل داریم تن به اسیری بدهیم ، گذشته هم همین بود تنها فرقی که داشت نوازندگان  بیشتری بودند وآرانژمان بهتری  بود ، وکسانی بودند که موسیقی را میشناختند ودر تنظیم آن میکوشیدند ، بیشتر آنها هم از اقلیتهای ارامنه بودند ( حق دارند امروز برای ما باد درغبغب میاندازند) .
ترجمه ها و اگر کتابی چاپ شود همه خالی از هرگونه مراد ومطلب است .
ما زمانی درس وطن پرستی را فرا گرفتیم که آنرا از دست دادیم ، شاعران ونویسندگان پیشین ما نه ما ونه وطن را قابل نمیدانستند تا برایش بسرایند ویا بنویسند ، همه جذب فرهنگ غرب شده بودند کسی نبود که احساس کند این وطن اوست که باو سپرده شده است وباید در والا بردن آن بکوشد ، آنها به رشد آن سیب سرخ وطلایی کمک کردند تا دردامن دشمن بیفتد  ، امروز خیلی دیر شده است واگر کسی پایش را ازمرز آنچه که تعیین شده بیرون بگذارد سزاوار مکافات است ، نه کسی دیگر نمیتواند بگوید : برخیز ، سر زمین من ، برخیز ، زندگی وافتخار درانتظا ماست - نه چیزی دیگر درانتظا رما نیست بدترین دشمنان درمیان خود ما هستند ، که  قطره قطره زهررا درکام ما میریزند وبرای پیش برد مقاصد کثیفشان از  هیچ چیز رویگردان نیستند .
کسی دیگر جرئت  مردن درراه وطن را ندارد ، همه باید شهید راه دین باشند ،  کسی دیگر حاضر نیست آن زندگی حقیر وناچیزش را مانند یک سکه بی ارزش در راه وطنش قربانی کند ، دیگر کسی به " خدای وطن " سوگند نمیخورد ، نه کسی بفکر آن گورهای بالا آمده اجدای نیست ، تنها نوادگان ما بخاک میافتند ، عوامفریبی ، درمیان همه بیداد میکند ، عده ای چون کرم های بر درخت نشسته به دنبال برگهای تازه هستند ، واگر چیزی گیرشان نیامد برگهای کهنه را میجوند .
آه خوشبختانه من درمیان آنان نیستم ونخواهم بود ، واگر روزی در پی آنها بروم به دنبال چیزی است که گم شده ودیگر نخواهم یافت وآن (شرف انسانی) است ، حقیقت محض است .امروز به تماشای ارابه های فرعونی که پیروزمندانه  جلو ما جولان میدند نشسته ایم ، گذشته بکلی محو شده ، آینده سیاه وتاریک است وحال هم مجالی نمیدهد که بیاندیشیم .
خورشید همچنا ن به گردش خود ادامه میدهد وماه نیز ، زمین به دور خود همچنان میگردد بی آنکه اهمتی به آنچه که روی آن اتفاق میافتد بدهد ، تنها عمر ماست که رو به پایان است ، 
آه ، ای شاعران مقدس ،چگونه شما را  تحقیر کردند ، ای گذشتگان خوب ، چگونه از شما تقدیر نمودند ؟؟!! در تنهایی وعزلت شمارا نگاه داشتند تا مبادا فریادتان خواب مرغان را پریشان کند ، وما درراه پیامبران دروغین جان میسپاریم ، ودر نشست یاوه گوییها مینشینم وهمچنان چرت میزنیم ، کسی ندانست که شعر یک معبد مقدس است ونباید آنرا الوده ساخت به شهوت تن ویا پیکر حتی آنکه یک چارق کهنه به پا دارد با آواز وشعر میاید ، امروز همه درپیکر یک زن عریان خلاصه شده است ودرشهوت خفته ،
مرا دریابید آی خفتگان دیروز ، درآن هنگام که به ترانه های شما گوش میسپارم ، شما گلهای سرخ وحشی روح منید ، درمیان شما گریستم ، خندیم وفریاد کشیدم وامروز .... 
ساکت ،  با این دکمه های سیاه صفحه سفیدی را قیر اندود میکنم . بامید هیچ.

همه شب دراین امیدم  که نسیم صبحگاهی 
به پیام آشنا یان ،  بنوازد آشنا را
پایان
 ثریا / اسپانیا " لب پرچین" / 30/8/2016 میلادی/.





دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۵

نامه خصوصی

ف. ر. ش. 
نمیدانم این روزها در چه حالی ؟ بیهوشی یا بهوش ! یا درکما ؟درانتظا ر چی هستی؟ درانتظار من؟  روزی که اینجا آمدی بمن گفتی بیا برویم در گوشه ای باهم بمیریم ، آن روزها در این دولت تازه سرت مانند سر شاه بود وجایزه پشت جایزه میگرفتی ! بتو گفتم : 
مرسی عزیزم  من هنوز بچه هایم بمن احتیاج دارند وهنوز درانتظار دیدار اولین نوه ام هستم ، تو خودت تنها این کاررا بکن !! 
تو رفتی ومن ماندم چند باردیگر تو آمدی ورفتی اما نتوانستی مرا باخود به گور ببری ، حال این روزها دراین گمانم که شاید هنوز چشم انتظار منی ، راستش منهم بدم نمی آید که باتو همراه  شوم ، از کودکی با تو همراه شدم ، از همان زمان که پدرم مرد ومن عاشق تو شدم، وهمه جا میبایست با تو باشم حتی درآن اطاقک شیشه ای رادیو تا تو مرا ببینی ، بمن بنگری ومحکم مضراب را بر سیم بکوبی ومجالی نه بخواننده بدهی ونه به ارکستر ، من خسته شدم وترا رها کردم ورفتم به دنبال زندگیم ، اما ترا نیز باخود بردم ودرگوشه قفسه پنهان کردم .پامروز چشمم به آلبوم عکسهای جوانی تو وخودم افتاد ، نه میل ندارم مانند تو همچو یک زامبیا تکه هایی از بدنم جدا شود تا بمیرم  ، میل دارم مانند یک سرو با قامت ایستاده از عمودی به افقی بیفتم بی آنکه خم شوم ، ویا دست نیاز بسوی کسی دراز کنم .
دوهفته تمام بیمار بودم با دردهای شدید کسی نبود ، تنها بودم ، خیال کرده بودم هنوز نو جوانم ، کتابخانه امرا با همه کتابهای درونش جا بجا کردم ، خوب دیگر نه کمری برایم ماند ونه پایی که شکسته بود .
شب گذشته دیگر پر خسته بودم ، وگفتم موقع آن است که دیگر با زندگی خدا حافظی کنم ، هم با تو وهم با خاطره ها ناامیدی داشت تا مغز استخوانمرا مجوید ، تا اینکه از آن سوی قاره دوستی بفریادم رسید ، حال گفتگو با او ، عوطه ورشدن درخاطراتش و نوشته هایش وگفته هایش کمی از آن احوال بیرون آمده ام ، او هم مانند من تنهاست ، دوروزوبا هواپیماه راه هست تا بهم برسیم نه او ونه من دیگر قدرت نداریم اینهمه راهرا طی کنیم بنا براین به همین گفتگوها ونوشته ها بسنده کرده ایم ، او ترا خوب میشناسد وبه احوال تو آشنایی داردودرعجب است که میان اینهمه گلهای زیبا من یک گل کاکتوس لبریز ازخار را برای عشق انتخاب کرده بودم ، هنوز خیلی جوان بودم شاید میشد گفت بچه بودم ، هنوز ابروهایم بهم پیوسته وچشمانم مانند دو چشم آهوی سر گردان میچرخید ، تو همه زندگی خالی مرا پر کردی تا همین دهسال پیش پس از آن مانند یک تمبر کهنه از روی پاکت ترا کندم ودور انداختم ، همه ترا با نام من ومرا با نام تو یکی میدانستند مگر آنهاییکه تازه پا به عر صه وجود گذاشتند وتو خودرا به بیخبری وناشناختن زدی .
امروز خسته ام ، خیلی خسته ام ، خسته از پرگوییها ، خسته از نوشتن ها ، خسته از دیوانگیها وخسته از زندگی وطبیعت نیز کم کم مرا آماده میکند ومن نیز کم کم بچهارا . پایان 
گاه از محراب سردی  قصه ساز 
در یک زمستان عبوس وسهمگین 
گاه در پی گرد گرم رنگها 
بانک  رعد آسای موج آتشین 

گاه نقش  چهره های  درگرد راه 
تکنوازی تیغ  درکف آخته 
دور تر در دیده  پندار من 
در نبرد با کسان  سر باخته 

تار هر پودی ز رنجی قصه گوی 
پود هر تاری  ز اندوهی نشان 
آنچه پنهان مانده  دراین میان 
هست از چشم  دیگران پنهان 
ثریا / اسپانیا / دوشنبه 29 آگوست 2016 میلادی.

ویرانه سرا

تو برای آنکه ایران کشوری ویران شود 
چه سخن ها گفته ای ، چه تلاشها کرده ای
تو برای آنکه ما ویران شویم ،
چه شورشها کرده ای ، چه جهنم ساخته ای  
.....
آنچه را که کمال آتاتورک پس از ویرانیهای عثمانیان ساخت ودرست کرد ، امروز سلطان ال ابن  سلطان اردوغان بباد داد!وآنچه را که رضا شاه کبیر پس ویرانیهای جنگ دوم ساخت وآباد کرد وخودش با یک دست کت وشلوار کهنه سر زمینرا گذاشت درمیان دستهای پسرش ، حضرت والاوامید مسلیمن جهان همهرا بباد داد. ، حال ما هرروزوهر  ظهر شاهد  نمایش اناجیل چهارگانه ویا زد وخورد بر سر حجاب زورکی وانتخاب بین ( بورکینی وبی کینی ) !هستیم که  چرندیاترا بخورد ما میدهند ! دیگر از آنهمه شکوه وعظمت راستین خبری نیست ، هرچه هست مصنوعی است ، کاغذ زروق رنگی است ، بادکنکهایی که برایمان به هوا میفرستند وما سرگرم تماشای آنهاهستیم ، کسی از شکوه وعظمت وافکار پاک مسیح چیزی نمیگوید هرچه هست بیچارگی ، بدبختی ورنج وتهیدستی برای فروماندگان وخودشان دربارگاهی از طلا نشسسته اند تنها الوهیت میتواند بر زمین حاکم باشد ، دیگر مهم نیست کی وکجا !وروح ما انسانها هیچگاه از همین محدوده بیشتر نخواهد رفت ، باید پایدار ومهربان باشیم وهما ن بره های معصوم پدر ! اما مسیحت انسانهای بزرگی را به دنیا تحیول داد که اسلام ناب محمد برعکس آن عمل کرد وهمه انسانهای خوب را به سیاه چال انداخت ورویشان خاک ریخت ، خدای یگانه دوقسمت ویا چند قسمت شد ، هرچه بود از ما فراری ومارا تنها گذاشت ، " اسپینوزا "  عقیده داشت  که بعداز مسیح  هیچکس چون او  راجع به خدا سخن نگفته است  گرچه عده زیادی اورا مشرک مینامیدند ، امروز جهان رو بجلو میرود وما همچنان در خم یک کوچه ایستاده ایم تا مبادا نامحرمی دستش با دست ما تماس پیدا کند ، این ظاهر امررا برا ی حفظ وسلامت جامعه مدنی واسلامی  باید  تحمل کنیم ، زبان اکثر ما کوتاه شده ویا بریده واز حلقومان برون کشیده شده است ، غلبه کردن بر هوسها ونفس اماره دستوری نیست ، چیزی است که باتو زاده وبه دنیا آمده است زیر یک تربیت صحیح وافکار بلند وپاک ، زیر سقف ازادی  ،نه بی بند وباری .
روزی از من پرسید ی موسیقی را دوست میداری؟ گفتم آری ، " واگنر " خدای من است زیر عظمت اثر او فنا میشوم ، برایت تعجب آور بود ، بقول خودت تا امروز کمتر کسی از واگنر حرف زده بود ، من زمانی سعاتمندم که گوشهایم را به یک موسیقی خوب بسپارم واین تنها هوایی را که میتوانستیم با آن جان بگیریم از ما دریغ داشتند ، حال باید برای ( عید قربان ) جشن هفت روزه گرفت ، واولین روز زایش طبیعت را بخاک سپرد ، همه قربانی هستیم ودیگر کسی به دنیا نخواهد آمد بقول فروغ  تنها نوزادان دوسر ویا بدون دست وپا ومغز !چون آقایان میلشان اینگونه میخواهد وخود بخلوت میروند وآنکاری را که باید انجام میدهند ، روزی فرانسیکو فرانکو وهیتلر وموسولینی نماد دیکتاتوری وآدمکشی در سر زمینهای دور بودند وامروز جایشانرا به جناب ارودغان ورهبر معظم الیه داده اند ، واز همه مهمتر شترسورانی که روزی خار بیابان  غذای عمده شان بود امروز از برکت چاهها ی نفت  خیال حاکمت دنیا بسرشان زده و میل دارند سلطان وفرماروای جهان هستی باشند ، حال دوباره برگشته ایم به هما ن اوایل قرون وسطا وحاکمیت کلیسا وصد البته معبد وبارگاه ومسجد   ، وایکاش هنری وهنرمندی مانند داوینچی بجای بگذارند .
حال برگردیم به زندگی عشقی من ، وبپردازیم به آن ، من همه عمرم عاشق بوده ام ودرمقابل عشق سر تعظیم فرود آورده ام اگر معشوق نا اهل وریا کار بود اورا کنار میگذاشتم وجایگزینی برایش پیدا میکردم ،بدون عشق من مرده ام ، یک مرده بیش نیستم هیچ چیز درهیچ کجای دنیا وبه هیچ قیمیت نمیتواند مانند عشق مرا به زانو دربیاورد ، این عشق هیچگاه به تختخواب منجر نشد همچنان دردلم نشست وشاخه کرد  ومیوه وبار بوجود آورد ، زمانی شادمان وخوشحالم که عاشق باشم وبدانم عشقی در برابر م هست .
شب گذشته با خود گفتم :
هنگامیکه ، عشقی به پایان میرسد ، وزندگی ویران میگرددودیگر درست نمیشود واعضای پیکرت به فغان درمیایند ، آنگاه طبیعت بتو هشدار میدهد که زمان ، زمان رفتن است وباید خودرا برای سفر آماده کنی ، من به معشوقم بعنوان یک خدای کوچک  نگاه میکنم وبه ستایش او میپردازم اما گاهی این خدایان شیطانند در جلد خدا جلوه گر میشوند ، نه وسواس لمس ونه تمنای چیزی را دارم ، تنها باید دوست بدارم ،  وزمانی که اشعاری بی محابا از ذهنم تراوش میکند  درآن زمان میدانم که عشق فریاد میکشد .پایان.
هر صبح زود ، چون برگ  تب آلودگلی 
طعم شراب تلخ وگس آفتاب را 
در جانم احساس میکنم 
همچنان یک آفرودیت ، از تخت برون میخزم
با ابریشم خیالم ، مینشینم ومیبافم ، 
داستانی زیبا ، تا ازهوش بروم ؛
میل ندارم شعری ناگفته را پنهان کنم 
تا دردلم آماس کند .
ثریا / اسپانیا " لب پرچین" /
29/8/2016 میلادی /.

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۵

راست گفتی ..

راست گفتی ، عشق خوبان آتش است 
سخت میسوزاند   ،اما دلکش است 

تو راست گفتی ،  درختی را که از درون پوسیده وخشک شده هرچقدر آبیاری  کنی ویا غذا بدهی ، بی فایده است ، نهایت آنکه بر زمین میافتد ، بارو بر وشاخه ای وریشه ای نخواهد داد .
دشمن امروز ما عهد عتیق است ،  ونفس آن دوران ، وخود میداند که پا جا پای چه کسانی بگذارد ،  نفس آن دوران  وآگاهی به آن با زمانه ما فرق دارد ، جنبه انحصاری آن کمتر بود ،  با دقت کمتری از آن تعریف میشد ،  درواقع رو بسوی گذشته داشت ، همه مردم رو بسوی گذشته دارند ، گویی از جلو رفتن میترسند ، میخواهند به همان شاخه خشک وتوخالی بچسییند مبادا فرو بریزند 
حال یک تاریخ بلبشو که  مقداری چیز هارا از گذشته عاریت گرفته   وبا تکرار آن جنبه حال به آن میدهد ، بر سرما سایه انداخته است  خود من بیشتر گذشته را مینویسم  تا آینده را ویا حال را ، باید یک لباس غواصی بپوشم وبه عمق اقیانوسها بروم وگذشته را بکاوم وبالا بیاورم وبه نمایش بگذارم ،  چون حال وجود ندارد وآینده را نیز نمیتوانم پیش بینی کنم ، امروز آفتاب میدرخشد  سپس ناگهان طوفانی همه چیز را بهم میریزد ، دیوانگانی در آنسوی دنیا بازیشان گرفته  موشک پرانی میکنند وسپس مانند یک کودک نوزاد  خوش خورا ک غش غش میخندند بی آنکه بدانند این موشک که از زیر دریا  شلیک شده چه صدمه ها به سایر مردم بدبخت میرساند .هنوز پس از یکصد وده سال مردم شیفته غرق شدن آن کشتی بزرگ حامل دزدان (تایتانیک) میباشند با گزافه گوییها وافسانه سازی ها واصل را زیر همان ماسه های عمق اقیانوس پنهان ساخته اند ، درگذشته اسکندر مقدونی  قهرمان دنیا بود وسزار خودرا همانند او میپنداشت ، امروز هرکسی میل دارد پای خودرا جای پای دیگری بگذارد ، اما یک تقلید بی محتوی وبی ثمر است ، زندگی ناپلئون بوناپارته برای من یک نمونه بسیار شگفت انگیز است ، از هیچ به همه جا رسید وسپس دوباره برگشت به اصل خود ، یعنی هیچ ، درجایی خواندم که او گاهی افسوس میخورد که چرا اورا مانند ( ژوپیتر) نمیدانند ویا حداقل فرزند او  ؟!او هم میل داشت یک هویت تاریخی برای خود بسازد ،  گاهی هم خودرا در سیمای " شارلمانی" میدید  .
این سید بازی امروزه  هم به همان رویه شکل گرفته اند ، باید به یک سید حرمت گذاشت چون فلان عرب روزی با مادراو همخوابه بوده است ! زندگی گذشته گان  ویا برگزیدگان دوران اساطیری  در زمان خودشان  درگوشت وخون خود  شکل گرفته بود نه  به عاریت گرفتن نام دیگری ، آنها ازطریق همان خون  ویا اهمیت واصالت  که درآن زندگیشان بود  آگاهی وعلم داشتند امروزهرکسی که سمند قدرت میشنیند ویا دیگران اورا مینشانند ، خودرا خدایگان میدانند ویا برگزیده خداوند متعال !
  وهیچ راهی بهتر ازآن نمیتوانند پیدا کنند تا زندگی روزانه خود  را بسازند ، در رژیم گذشته ما دچار ذلت وبدبختی بودیم چون همه ! از اشراف وخانواده وزاییده حرمسرای قاجاریه بودند درحالیکه  اصل ونسب قاجاریه نیز   بی بنیا د وبی اساس بود دو مرد دهاتی در دو سوی رودخانه باهم جنگیدند یک دیگری را کشت وقهرمان شد،  هیچکس" خودش" نبود  همین جشنهای دوران درهمین سر زمین همه از گذشتهای دور سر چشمه میگیرند ، علم ابدا کاری به دیروز ندارد او جلو میرود میتازد ، دریک چشم بهم زدن بفاصله چند دقیه ترا از آنسوی اقیانوسها بمن متصل میکند ، وچنین است نگاه هنرمندانه من به دنیای امروز ، اصراری ندارم به آنچه درون گور تبدیل به خاک شده افتخار کنم ، ارواح بزرگ آنها دروجوم زندگی میکنند ، اما راه آنهارا نمیروم ، هیچ به استخوانهای مردگانم افتخار نکرده ام مگر درجایی که به آنها بی حرمتی شده است ، یعنی یک بیسواد وجنجال برانگیر در لباس روزنامه نگار وشاعر آنهارا ناچیز میشمارد چون خودش از قبیله بنی عثام عرب است ونام سید را یدک میکشد وهرجا لازم باشد آنرا پنهان میکند.
تازه امروز معلوم شد همه القاب وجایزه هارا میتوان خرید وهمه خریدنی بوده اند مانند القاب "سر ولرد وکنت ومارک ودوک !والسلطنه والدوله ، پانصد تومان به شاه میدادی وبه یک  لقب مفت .خر میشدی!!واین القاب به آنها اجازهمیداد تا :
بیشتر بر مردم بدبخت حاکم شوند وزمینهایشانرا به یغما ببرند .   از تو سپاسگذارم که با من همراهی . پایان .
ثریا / اسپانیا / " لب پرچین " 
یکشنبه 28.8.2016 میلادی .