شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۵

او !!!

او چون منست ، از همان فرشهای ابریشمی قدیم با بافت ، محکم ، 
تاریخ وفلسفه را خوب میداند ، همه شب درکمین او هستم تا صدایش را بشنوم ،
باو میگویم : مرا از هوای خویشتن پرکن ! 
جوابم میدهد که تو : لبریزی ، 
او درقاره ای دیگر زندگی  میکند ، درمیان اقیانوس ،  ومن درکنار گودال کویرکه   یک سر آن به گودال مار میریزد !
یعنی به دریا ، تنها رودخانه این شهر واین استان ، 
 باو میگویم شاید روزی با یکی از این قایق های ماهی گیران ، لنگا ن لنگان بسویت آمدم ؛ 
چه بسا ماهها درمیان امواج وطوفان باید پارو بزنم !! 
میخندد، 
برایم قصه میگوید از دیروز ، سپس میپرسد ، بیداری ؟ 
من درمیان خواب وبیداری  میگویم آری ! 
میگوید ترا با همه اندوهت دوست میدارم ،
من سکوت میکنم ، میدانم دارد راه میرود ودرحین راه رفتن وگردش دادن سگ بزرگش 
دارد با من حرف میزند ، 
او تنهاست ، وتنها باقی خواهد ماند ، من باطرح اندام آو آشنایی دارم واز چشمان سیاهش که نور میتراود
با خبرم ، همه شب درکمین او هستم ، واگر نیاید من بیدار  میمانم ، 
او خورشید گرم زندگی من است 
من درعطش دیدارش میسوزم ، 
میگوید با منی ، واز هر آسیبی درامان .
ومن باو میگویم "
ترا باتمام اندوه پاکم دوست میدارم .
پایان /ثریا/

سلام برتو ، ای عشق

گرم زدست  برخیزد که با دلدار  بنشینم 
زجام وصل می نوشم  زباغ عیش گل چینم 
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه  ای ساقی وبستان جان شیرینم ......" حافظ"

آینده سیاه است  وحجاب سیاه را بر سر میکشد  پرده داران اسرار ،
 جادوی عشق را خواهند کشت ،
جادوی احساس کم کم جان خواهد باخت ،
من درورای این پرده تاریک صبح روشن عشق را میبنم ،
مرا مترسان ز شبگردان ، بعدشان کم حجم است ، صدایشان نارسا ،
درمیان این تیره گیها ، بتو سلام دارم ، ای عشق،
که تب آن مرا کم کم میجود ، بیحاصل 

 فراموش مکن که آسمان مارا از یاد نخواهد برد 
در میانه مه تیره روزی ها همان " کلام" رمز را بگو 
منهم میگویم ،  ، برای درمان دردهایمان ، 
عشق شفا بخش است ، او خواهد رسید 
 او درراه هست ، این بار اورا رها مکن وبگو " دوستت دارم" 
تو الهام بخش شعر منی ،  وتویی که اشکهایم ترا میخوانند ، شب وروز
من بتو درود میفرستم ، ای عشق ، تنهایم مگذار .
من بردگی را تحمل نکردم ، تا برده  عشق باشم  
تا جام می را به دست گیرم ووبا لبان تو آشنا ساخته بنوشم 
در میان زلال آن می آتشین ، نقش تو هویدا میشود 
وشادیهای رنگا رنگ بوجود میاورند ، 
آنگاه میدانم که مرا هنوز ! دوست میداری 

آه ای بینوایان خوشبخت وتوانا ، تیره روزی شما فرا خواهد رسید
 زمانیکه دیگر گذشته وآینده از آن شما نخواهد بود 
من در زیر این سقف کچی زانو میزنم ودر برابر عشق  
دعا میخوانم ، دعا میخوانم ،  وتو ستایش خودرا با من همراه کن 
ای دوست .
پایان
ثریا / اسپانیا / " لب پرچین " 
شنبه شب 27/8/2016 میلادی.


مرغ کور

خطاب به " جناب ، قاف /الف.

حضرت والای محترم ، مدتها دنباله برنامه های شمارا گرفتم  تا شاید شمه ای هم از آنچه درآن بارگاه  گذشته شما میگذشت بگویید ، اما غیر از  ، خود بزرگ بینی ومن منم چیزی دستگیرم نشد ، من فضول کارهای دیگران نیستم اما درجایی که زندگی خودم درخطر بود واین خطر مرا به نابودی کشاند ویا شاید عده ای زن دیگر را ، مجبورم پرونده شمارا کمی نیمه باز کنم .
در آن هتل شما اطاقهایی بودند بسیار خصوصی که از آدمهای بسیار خصوصی با خوانندگان بسیار خصوصی وبازی پوکر وبلوت  ورامی ، پذیرایی میشد ، 
من مرغ کور جنگل بودم که به همراه همسر عزیزم عضو هتل "واریان "بودیم اما من هیچکاه ازاطاق آن  هتل استفاده نکردم تنها درانتظار نشستم تا بازی  همسر تمام شود ومن اورا بخانه بیاورم حال هرساعتی بود در پیچ وخم جاده  سد کرج ؛ سپس دیدم  که راهشرا نزدیکتر کرده است وبه اطاق خصوصی هتل شما میاید وشبهارا نیز درآنجا بسر میبرد ، من از آن زنهایی نبودم که نن به قضا داده وبا چند پیراهن دو النگو بنشینم دور مرغان جمع شده با نخود آش نذری ، من طوفانی بپا کردم که هنمه هستی خود واورا به آتش کشیدم ، یعنی اینکه بچه هایمرا برداشتم وبه سوی غرب فرار کردم ، او درانتظار نشست تا بلکه برگردم ، مرا گرسنه نگاه داشت تا بلکه برگردم ، اما برنگشتم وتا الان اینجا هستم وابدا هم هیچ میل ندارم به آ ن گذشته تاریک وننگین برگردم درهمین آپارتمان کوچک وخالی من عشق را هم یافتم ، زندگی را هم یافتم لذت مادر بودن ومادر بزرگ بودنرا نیز یافتم ، لذت بهترین  مادر زن دنیارا نیز با مدالی بر سینه ام نقش بستند /
چندان خودرا بقول اینجاییها " ویکتیم " یا قربانی نشان ندهید ، هنوز نوچه های شما دور دنیا همان کاری را میکنند که شما کردید با قدرت بیشتری ، درآن زمان هم دهاتیهایی که از قبل فروش زمینهایشان روی به پایتخت آمده بودند همه تازه به نوا رسیده وهمه درحال عرضه خود به دیگران  با پول باد آورده نفت مشغول چریدن بودند ، دزدیها هم انجام میشد ، انحصارات هم بود ، خیلی چیز ها دیدم که همهرا نوشته ام ودرجایی محفوظ است ،  خر عوض  شد  وپالانش ،اما هنگامیکه هتلها  وقمارخانه هارا بستند اولین کسیکه هورا کشید من بودم . نه چندان هم بیگناه نیستید .
درخاتمه اینرا اضافه کنم ، تنها خواننده ایکه من واقعا برایش احترام قائلم بانو آذر محبی مشهور به (رامش*)بود هرکجا هست 
ایزد توانا یار ونگهدارش باد .

دیشب که نسیم پیش گلها بوده است 
از یک یکشان بند قبا بگشوده است 
نرگس تو مگو کی و کجا بیهوده است 
دامان تو هم به شبنمی آلوده است ........."زنده نام باستانی پاریزی "

ثریا / اسپانا / " لب پرچین "  شنبه 27 آگوست 2016 میلادی .

جویندگان

سمند دولت  اگرچند سر کشید ه رود 
زهمراها ن بسر تازیانه یاد آ رید 

خوفناکتر از این نیست که نیمه شب بیدار شوی وببینی همه جا تاریک است ، چشم به سقف بی ستاره بدوزی وبدانی که نوری نخواهد تابید ، درحال حاضر اگرنوری هم بچشم ما خیره شود برای آن است که مارابشناسند .
بنا براین آنچه را که دردل داریم باید پنهان در روی کاغذی نوشت  واز بیان حقیقت نباید رویگران شد ،  با وضع موجود نویسنده وشاعر   بایستی همواره  با درنظر گرفتن  اینکه همه کس میتواند  به اثری که او بوجود آورده است دسترسی یابد  باید پس از ان احتیاط کامل را بعمل آورد . ومواظب بود که  مبادا چیزی بگوید یا بنویسد که اعتما داکثریت  را مورد اهانت قرارداه ومجرم شناخته شود ، اما این روح جستجو گر من آرام نمینشیند اینجا نشد دفترچه را پیش روی میگذارم .
این روح بی پروا وعاشق وصلح جوی  آرام نمینشیند ،  اگر چه در برابر شرارتها باید بایستد ، امروز ( منطقه) نظامی است وامنتیتی ، نه اینجا ، همه جا ، یک حکومت امنیتی بر سر تاسر جهان دارد مانند سیلاب راه میافتد ، دیگر نمیتوانی بگویی " دوستت دارم " من درانتظار هیچ کلمات تسلی بخشی نیستم ،  ودرانتظا رهیچ همبستگی  ، همه گوسفند وار بسوی سبزه زاری میروند که انتهای آن چاهی است ترسناک ،  تنها کلماتند که مرا تسلا میدهند ،  وچه شکوهمند است لحظاتی که آنهارا در اطراف خود میبینم که میرقصند ، حکایتها دارند ، افسانه ها میسرایند ، قصه ها درون یک یک آنها نهفته است ، من درنهایت ادب وفروتنی با آنها راه میروم نه تنها با کلمات بلکه با همه با همه پرخاشهایشان وادا اصولشان در سکوت به تماشای آنها مینشینم ، از خود میپرسم ! 
کجای من وچه چیزی درمنست که آنهارا رنج میدهد ؟ میازارد ؟ .
من چیزی نمینویسم که برایم تعهدی بوجود آورد ، تعهد من تنها  بکسی است که باو پیوسته ام ، با ایمانی کامل ومطلق ، من به روز رستاخیز هم نوعی نگاه شاعرانه دارم !بعنوان روز آزادی روح وآزادی انسانها /
شاید دراینجا لازم باشد که به رگه ، یک اندیشه  ذهنی ویک فکر اشاره کنم ، من چنان باو تکیه کرده ام که از هیچ نمیترسم وچنان حقیقت دررگ وپی من نفوذ وراه پیدا کرده است که راهی بجز آن نمیشناسم ، هیچگاه نتوانسته ام چیزی را بخاطر کسی ویا سیاستمدارانه  بنویسم ، مگر دلم سر به غوغا برداشته ومرا ودار به سرودن شعری یا نوشته ای بکند ، من ودل یکی هستیم جدایی ناپذیر ، از آن جمله انسانها هم نیستم که بگویم " زجر کشیدن لازمه هنرمند بودن است ! " خیر راهیست که انتخاب کرد ام لزومی ندارد زجر بکشم ، زندگی امروزم را خودم انتخاب کردم کسی آنرا بمن هدیه نداد ، آرزو داشتم حد اقل اثری خلق میکردم که قرنها پایدار میماند اما دیدم هیچ اثری زیباتراز زندگی خودم نیست که میشود کتابها درباره اش نوشت واشعار زیادی  سرود بنا براین آنرا درون دفترچه ها پنهان کرده ام ، نه میگذارم سناریو یک نمایش مضک شود ونه میگذارم فیلمی تراژدی روی پرده سینما شکل بگیرد ، ونه کتابی شده  دردسترس  این وآن بیفتند ، هرکسی از ظن خود  شاهد من است !! ارزش آن بیش از اینهاست . من میدانم زیبا مینیویسم  اما وظیفه ام خدمت به درک معنوی دیگران نیست ،  هرکسی اندیشه ای دارد ، فکری ، وذهنی ، من فکرم متعلق بخودم میباشد با قالبهای دیگران مرتبط نمیشود ودرخاتمه بکسی هم مربوط نیست . پایان 
باکی از گردش دوران  ، دراین خاکدان 
زاده درگذشته  اما نگون بخت  ، نیست 
تیره تر از شب تاریک  ، مانده برجای 
چون سنگی ، که سیلابش از سر گذشته باشد.
ثریا / اسپانیا / بتاریخ 27/08/ 2016 میلادی /.

جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۵

غم کم میخوریم !

سرانجام توانستم شعر  را بیابم وسراینده را  نیز ، از بردن نامش معذورم تنها به ح/ر / اکتفا میکنم .

حالمان خوب است ، غم کم میخوریم 
کم که نه ، هر روز کم کم میخوریم 

آب میخواهم ، سرابم میدهند 
عشق میورزم عذابم میدهند 

خود نمیدانم که کی رفتم بخواب 
از چه بیدارم نکرد ی ای آفتاب 

خنجری بر قلب بیمارم زدند 
بیگناهی بودم و دارم زدند 

سنگ را بسته و سگ آزاد 
یک شبه بیداد  آمد وشد  داد

عشق من آخر تیشه زد بر ریشه ام 
تیشه زد عشق او بر اندیشه ام 

عشق گر این است ، من مرتد میشوم 
خوب گر اینست ، من بد میشوم 

دشنه نامردمی بر پشتم نشت 
از غم نامردمی ، پشتم شکست 

بس کن ای دل ، نا بسامانی بس است 
کافرم دیگر ، مسلمانی بس است 

در میان خلق سردرگم شدم 
عاقبت آلوده مردم شدم

من نیستم از مردم خنجر به دست 
 بت پرستم ، بت پرستم بت پرست

بت پرستی همیشه کار ماست 
 چشم مستی  تحفه بازار ماست 

بعد از این با بیکسی خو میکنم 
هرچه دردل داشتم ، رو میکنم 

منکه با دریا طلاطم کرده ام 
از چه رو راه دریا گم کرده ام؟

خسته ام ، خسته از قصه های شومتان 
خسته ام از دلداریهای مسموتان 

قفل غم بر در زندانم مزن 
من خود خوشخیالم  گولم مزن

من نمیگویم فراموشم مکن 
من نمیگویم خاموشم مکن 
من نمیگویم با من یار باش 
من نمیگویم مرا غمخوار باش
روزگارت شیرن وشاد باد 
دست کم  یک شب توهم فرهاد باش

کوه کندن گر نباشد پیشه ام 
بویی از فرهاد دارد تیشه ام 
هیچکس بر ما اشکی نریخت 
هرکه با ما بود  او هم گریخت 

گاه برروی زمین زل میزنم 
گاه بر حافظ تفعل میزنم 
حافظ دیوانه فالم را گرفت 
یک غزل آمد و حالمرا گرفت 

" ما زیاران چشم یاری داشتیم "
"خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم "
پایان
البته اشعار سست  وکمی نا پخته است اما از دلی بیمار وخسته برخاسته ، ومن نیمی از آنرا ازمیان برداشتم . دکلمه هم بسیار عالی بود وحال من هرشب به صدای خسته او گوش میدهم .ثریا



پای شکسته

روزی از یک مغازه پیپ فروشی وسیگار فروشی بیرون آمدم ، زمین خوردم پایم شکست !!
دیگر این پا ،  پا نشد چند بار دیگر نیز روی همان پای شکسته زمین خوردم وحال امروز با بی اعتناییها  دارم درد میکشم .

عشق از من دور  وپایم لنگ بود / قیمتش بسیار  و دستم تنگ بود 
گر نرفتم  هردو پایم خسته بود / تیشه گر افتاد زدستم  ،بسته بود
چند روزی حال من  دیدنی است / حال من ا زاین وآن پرسیدنی است  ......ح/ ر.

آن روز از جای برخاستم ولنگان لنگان رفتم تا آنکه مجبور شدم آنرا گچ بگیرم ، مهم نبود ، زیر آفتاب سوزان عطرانگیز  ، زیر سایه های  روشن درختان  کنار جویبار ها  ، درغبار شام ، وپاره ابرها ، روی صندلی چرخدار خوش بودم ! چه عالمی داشت عالم عشق .
کاج های عظیم  وغول آسا چتر خودرا زیر باران گشوده بودند  وزمزمه های خودرا با تن لرزان خویش بگوش دنیا میرساندند ، من بسوی دری رفته بودم که کسی در آنجا ساکن نبود .
چند بار بر درکوبیدم ، صدایی برنخاست ،  هیچ پایی به در نزدیک نشد ،  خاموشی همه جارا فرا گرفته بود ، اپی شکشته را دربغل گرفتم وبرگشتم .
با خود گفتم سر انجام دری درجایی هست  که  هرگز با هیچ کلیدی باز نخواهد شد ، این درب خودخواهیها وخود پرستیهاست ، من برگشتم ودیگر هیچگا نیمه نگاهی هم بر آن درب  شکسته نیانداختم .
حال تصویر گر زندگانی خویشم ، از درختان میگویم ، از ستارگان واز قطر کمر باد کرده زنان مردانیکه مانند باد کنک غل میخورند ! دیگر میلی به اظهار عاطفه ومیل قلبی ندارم ، در زلال آب زندگیم راه میروم  وبقول رودکی ، "بسا کسا که به روز تو آرزومند است"  اگر نگاهی به اشعار بزرگان متاخر ومعاصر ونویسندگان بیاندازیم خود آنهارا خواهیم دید که تصویر شده اند در یک قاب ، با حالات روحی ، بعضی ها شکننده ، بعضی ها بی تفاوت ،  من بین دو مزر زمان زندگی میکنم وبهم پیوستن این دو مرز کار مشگلی است ، چیزهایی مرا رنج میدهند ، وچیزهایی را با بی تفاوتی مینگرم ، دیگر توقع حتی از خود زندگی هم ندارم .تنها آرزویم این است که  مانند سابق بتوانم دوپله یکی از پله های ساختمان بالا بروم ومنت آن تابوت رونده را نکشم .

تو، پیشانی کوهساران سر زمین منی 
گه تاج آفتاب برسر نهاده ای ، ای دختر رز
تو گهواره  شاخساران مستی هستی 
که هر دم نسیمی پیچ وتابت میدهد 
پایان 
ثریا . اسپانیا / 26/ 08/ 2016 میلادی /.