سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۵

زاد روز فرخنده!

شب شد و اشک خزان ، مردمک پنجره هارا شست
وپس از پرده پنهان فراموشی 
مشعل یاد تو در خانه تاریک  ، چراغ افروخت 
ناگهان خاطرمن چون  افق آیینه روشن شد 
ناگهان سینه من درتب  دیدار بهاران سوخت ...........زنده نام " نادر نادر پور" 

 درتاریخ خودمان امروز من افتخار دادم وپای بر پهنه این جهان نا پایدار گذاشتم واما درتاریخ این جهان فردا زاد روز فرخنده من ونوه م زیبایم میباشد ، او نیز چو من در یک نیمه مانند امشب ، شب پای بعرضه جهان گذاشت با همان خلق وخوی من وبا همان آتش درونی که هنررا بکار گرفت ، وامسال وارد دومین سال دانشکده خواهد شد ومن هنوز درحسزت  رفتن .نشستن پشت میز دانشکده آه میکشم .
نردبان عمررا طی کردم پله پله وگاهی  از بس که عجله داشتم دو پله یکی بالا میامدم ، حال روی آخرین پله نشسته ام وباز مانند هر نیمه شب استکانی قهوه به همراه  یک تکه کیک تازه که دیروز دخترکم برایم پخت آورد مشغول نامه نگاری هستم !! گاهی با خود میخوانم که " مادر ،  از زدانم ترا چه سود ؟.
یاد تو  ، عکس در آیینه تنهای من انداخت ، از روز گذشته شعری در ذهنم جا بجا میشود که روزی مجنونی از بلاد کفر روی یکنوار برایم فرستاد با آنهمه لیلای رنگ وارنگ که درااطرافش بودند  این لیلایی دورافتاده را میخواست ، امروز او هم نیست تا برایم سکه ای  طلا بعنوان هدیه بفرستید برای طلای جاندار خویش ! او لیلا را از دور میخواست مانند من که مجنونرا درون یک جعبه شیشه ای گذاشته ام واز دور اورا ستایش میکنم ،اگر بمن نزدیک شود ، ذوب میشود ، آب میشود مانند شمع نیمه سوخته فرو میریزد . ، میشکند .
امشب ماه بر پله های سن من تابید ،  پله روشن شد  ودیدم باز یک قدم به جلو برداشته ام  ودارم کم کم از زمین دور میشوم  به دل نازک اندیش خود نظر کردم  صبح بهاری درآنجا رخنه کرده وبوی عطر عشق بلند بود  فراموش کردم  روی چندمین پله نشستم  بمن هیچ مربوط نیست که ساعت زمان چند بار مینوازد ، من در پی مجنون خویشم وآن حوای توبه کار نیستم ، از شب گذشته این شعر را که آن مجنون درون خاک روی نواری برایم فرستاد زمزمه میکنم :

آسمون ، ابر تو دیگه دریا نمیشه ، نه دیگه هیشکی دلش مثل دل ما نمیشه ،
آسمون بازی مکن  آفتاب ومهتاب نمیخوام ، دل من همچی گرفته که دیگه وا نمیشه 
برق عشقی تو دلم هست ، که سر ش دست خداست ، آسمون برق مزن برق تو گیرا نمیشه 
هی خیال تو میاد زاغ دل  و چوب میزنه ، تو خونه تنگ دلم غیر تو پیدا نمیشه 
کجا مثل تو عزیزی دیگه پیدا میکنم  ، هرکیم پیدا کنم ، مثل تو زیبا نمیشه 
حیف دنیا که دیگه مثل قدیما نمیشه ، حیف عشقی که دیگه بین من وما نمیشه ........شعراز. " ییژن سمندر "

چیزی است که مرا غلقلک میدهد ،  با آنکه پله پله تا آسمان بالا رفته ام اما هنوز چشمم به اولین پله نردبان دوخته شده است .
خوب چند بار باید عریان شوم وجلوی آیینه به دور خود بچرخم ؟ واین ولادت فرخنده را جشن بگیرم ؟ با چند رقم ؟ به آسمان مینگرم هنوز پله های زیادی مانده تا بخدا برسم . 
به همین  مناسب یک قطعه کیک ویک استکان  قهوه به میمنت این روز تاریخی مینوشم ودوباره به تختخوابم برمیگردم . آن روزها رفته اند ، آن مردان مرده اند، عشاق همه به زیر خاک خوابیده اند، دوستان نیمی رخت از جهان بربسته اند ومن هنوزدر خیال آن  نیشی هستم که به قلبم خورد ، هرچهرا که بوده فراموش کرده ام ، همه گناهان گنه کارانرا بخشیده ام اما خودم را ، نه ! هنوز نبخشیده ام ؛ باید چندان بالا بروم تا به مقام خدایی برسم وخودرا ببخشم .
زاد روز مبارک وفرخنده نوه عزیزم را تبریک میگویم او چهره وتجسم دوران جوانی من است ومن در سنین بالای عمر هنوز جوانم ، وجوانی میکنم ، از من مپرسید چند سال دارم این یک راز بین زنان است دوچیز را همیشه پنهان میدارند ، یکی چند سال داری ودیگری چه عطری مصرف میکنی ، راست را نخواهند گفت هر دو را دروغ میگویند ، یا خیلی بالا میروندویا خیلی پایین وبد بوترین وارزان ترین عطر را نیز نام میبرند .
ساعت چهار پس از نیمه شب است وبین من شب این قرارداد بسته شده که هر نیمه شب بیدار شوم قهوه ای بنوشم ودوباره بخوابم کمی هم کلمات را روی این صفحه پخش کنم ، عده ای  خواهند خندید ، عده ای تاسف میخورند و عده ای عصبانی میشوند آنکه  شاد میشود برایم مهم است ، آنکه میخندد برایش ارج میگذارم   . 
ثریا خانم تولدت مبارک !
26 امرداد ماه 1395 خورشیدی .



دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۵

دوران اعتقادات

من کمتر وارد جریانات سیاسی ویا مذهبی  ویا حتی ورزشی میشوم چون ورزش هم امروز یکنوع سیاست است وباج دادن به کشورهای مورد نظر .
چیزیکه مرا ودارباین  نوشتار میکند این است که ، من درحال حاضر دریک سرزمین مسیحی وکاتولیک زندگی میکنم سرزمینی که بنیان گذار کشتار وانزیکیسیون مذهبی بود ، وامروز اینهمه آزادی وآزادگی ودموکراسی درآن جاری است  در این گمانم که  از درون قرون وسطی یک رنانس  برخاست برای تمام سر زمینهایی که دچار خفقان مذهب بودند ، البته هنوز هم در بعضی از کشورهای اروپایی عده ای هستند که با زجر وشکنجه خود واطرافیان میل دارند ، خدای خودرا به بهمه بقبولانند، عده ای هم خودرا نمایند بر حق حضرت عیسی میدانند و میگویند که از او دستور مستقیم میگیریم ، ( همانگونه که مرشدان وراهبران شیعه از امام زمانشان  دستور میگیرند ) این کور بینی وکور دلی  را نمیتوان دین ویا مذهب انگاشت این یکنوع ایده لوژی وحشتناک است من نمیدانم یک انسان چگونه میتواند  بدون بکار بردن حواس پنچگانه اش  وبدون استفاده  از معلومات  حسی چیزهارا درک کند؟ 
خوب بنا براین در حال حاضر میتوانیم بگوییم که  این زمان دوبرابر آن زمان شده است ، عصر جاهلیت وعصر بربریت ، ما زمانرا همگونه که میگذرد اندازه گیری میکنیم ، گذشته رفته است فردا تقدیر دیگری میسازد ما امروز را باید بسازیم برای فردایمان ، چیزهای گذشته وآینده وجود ندارند ، این ماهستیم که ازآنها افسانه میسازیم ویا پیش بینی فردا را  میکنیم ، تا آنجا که  همه مردم درجستجوی زندگی سعادتمندانه خویشند  هیچکس در اشتباه  نیست وگناهی هم نکرده اند ،  باید به دنبال چیزهایی برویم که تکرار اشتباهاتمان نباشد  یک شخص  درزندگی  هر چه بیشتر مرتکب اشتباه  شود کمتر عاقل است ،  چزا که به همان اندازه از حقیقت به دورشده  وخود را مغبون میکند .
عقل بما میگوید ، خدا خود نیکی است ، وخود حقیقت است  اگر کسی میل ندارد دراین راه گام بردارد  وخودرا کاملا پاک نسازد  نمیتواند چیزی را ابراز کند که خود فاقد آن است .
قرون وسطی ، تا اندازه ای کش دار است  بیش از ده قرن  از سقوط  رم به دست اقوام  وحشی تا سقوط قسطنطنیه وبه دست ترکها  در قرن پانزدهم  این زمانرا دربر گرفته است ووارد شدن به آن دنیا وآن زمان حکایتی طولانی است  حال باید از زمان پیشرفت گفتگو کنیم ، دوهزار سال پیش حمام نبود اما حکمت بود ، فلسفه بود ، من ترجیح میدهم یک حمام باشد تا مشتی الفاظ بی معنی، قرون وسطی قرن تاریکیها بود ، باز گویا ما به همان قرن برگشته ایم ووارد عصر تاریکیها شده ایم  ،کم آبی ، کمبود مواد غذایی ، وچه بسا دوباره حمام ها یکی شوند وگله گله باید برای شستشو وارد یک دخمه شویم ، درعوض ادیان حاکمند ، 
چندی پیش پاپ فرانسیسکو به دیدار چند زن بدکاره رفت که روزی کارشان خود فروشی بوده وحال توبه کرده بودند ، کسی نه آنها را شلاق زد ونه به زندیق کشید او با احترام با آنها رفتار کرد واز اینکه دنیای گذشته را رها کرده وحال توبه نموه اند ابراز خوشحالی نمود .
امروز خوشبختانه دیگر آن دوران سیاه در اروپا گذشته ودیگر از ایسلند تنا سیسیل  یک دین  حاکم نیست ،  همچنانکه از لهستان تا پرتغال همه یکی بودند وابدا مهم نبود که شخص چه زبانی دارد وچه ایده ای . 
امروز کلیسا بکار خویش مشغول است ودولت بکار خود سرگرم ومردم به هرگونه که میل دارند لباس میپوشند ، مشروب مینوشند ، آواز میخوانند حتی درکلیسا میرقصند وگیتار میزنند ، این همان سر زمین انزیکیسیونیزم بود که به یکباره همه چیز را عوض کرد واین مردم بودندونسل جوان که دیگر فریب نمیخوردند .پایان 
15/08/2016 میلادی

ابر سفید

گفت ، مادرجان ، تا بکی میخواهی نخوابی وافکارت را پریشان کنی ، فراموش کن ، هرچه بوده فراموش کن ، ما چیزی لازم نداریم ، بگذار پدرمان درزمان نبودنش  هم بخشش کرده باشد وبه یک انسان بیچاره چیزی رسانده باشد ، آن مال برای ما نه ارزشی دارد ونه ما بفکر آن هستیم ، همه عمرت بخشیده ای اینهم روی همه آن بگذار تو به دیگران بدهی نه کسی بتو چیزی بدهد فراموش کن ، اینهمه درد نکش ، 
دیگر نه آتشی  دردلم شعله میکشد ،  نه حسرتی ونه داغی ،  فریادم درون سینه ام خاموش شد ،  دیگر نمیگذارم زمانه بمن بخندد اشکهایم به یک شرارآن خنده را میزداید ، یگذار آن پیکرهایی  که در دلشان سنگ گذاشته اند  افسوس ناهنجاریهای خودرا بخورند وبار سنگین گناهشان را به دوش بکشند زیر آن بار خم خواهند شد .
راست میگویی دخترم ، حق با توست ، بگذار ما بخشنده باشیم .
  اما آتش دیگری درجانم شعله میکشد که هیچکس خبر ندارد ،  تنها آتشی از تیشه چکش فرهاد بر کوه سینه ام نقش بست ،  این تیشه  واین زخم شیرین بود  ، نه اینکه گوری را بکند ، هر تکه از ریشه های پرا کنده در  سینه ام  چون یک شعله شمع  ویک ذره از نور خورشید است ، هر تیشه ای که بر سینه ام دندان فشرد تکه ای ازجانمرا برد ، کسی نتوانست  که این سودا زده  رویایی را بفهمد  وکسی نیست تا تکه های خورد شده را بهم بچسپاند ، دنیای ما امروز مانند  آب آلوده کویر است که در هرگام  که برآن میگذاری  دام هلاک است ،  هرگلی که درسینه ات میروید خاری است که ترا زخمی میکند ، او که پهنای دشتهارا شکافت ، پهنای بیابانهارا طی کرد وآمد درسینه ام نشست  وراهی بخلوت این گمشده گشود ، پنداشتم که سنگم ، اما از یک شیشه نازکتر بودم ؛  کویر سینه ام  لبریزا زآتش شد  ودرمیان شعله آن صدها هوس سر برداشتند ، من خمیر اندام اورا دردست گرفتم واورا ساختم وتراشیدم پیکری از مرمر ناب ، نور عشق را درکامش نشاندم  واو از شوق اینهمه دلبری هوایی شد و......رفت به آغوش دیگران ودر پیکر هوسرانان غرق شد . 
من بی خبر از همه اسرار او  پای درراهی گذاشته بودم که انتهای آنرا نمیدانستم ،  همچنان درکوه کمر میتاختم  چون یک آتش پرست به دنبال  آفتاب میرفتم واو درسایه ها گم شد .
دیگر راهی بخلوت راز وتنهایی من ندارد ،  من با هیچ امیدی زنده ام  پیوند ما گسسته شد  ومن فارغ از خیال او به راهم ادامه میدهم . وچشم بر آفتاب پاییز میدوزم .
ثریا / اسپانیا/ 15/8/2016 میلادی /.

مکافات

حدیث نیک وبد ما نوشته  خواهد شد 
زمانه را سندی ودفتری ودیوانی است ........."شادروان پروین اعتصامی "

 آخرین عکس ترا در یکی از سایتهای دست نشانده ات دیدم ، در بیمارستان ، با صدها لوله وسیم و دستگاه ترا تنفس میدادند ، من اگر جای تو بودم درهمان اول از دکترها وپرستاران استدعا میکردم که کار مرا تمام کننذ ، یک پیکر بو گرفته که به زور دستمال گردنهای ابریشمی ولباسهاس قرمز وآبی وزرد با آن چهره منفور چندان جالب توجه ودر خرد انتشار رسانه ها نیست ، مردم یا دلشان میسوزد ویا دلشان بهم میخورد وروی برمیگردانند ، من آنچهرا که مربوط بتو بوده دردفتری جدا اگنه نوشته م ودرجایی به امانت گذاشته ام ، از کارهای تو ار اوج بیخبری واوج شهرت کاذب ، و.....
تو راه رابطه هارا خوب میشناختی ، روزی که برای آخرین باز به آن سر زمین نفرین شده سفر کردم وترا دیدم دریکخانه  تصرفی نشسته بودی که صاحبش درزندان بسر میبرد با مبلمان طلایی وحشتناک که درخور یک تاجر نوکیسه بازاری بود وتو ظاهرا هنر مند بودی ، از لباسهایت معلوم بود که دارند دوران آخر را میگذرانند  ، آنچه را که برای ما  مانده بود وباعث بقاء زندگی ما میشد با کمال اطمینان  وبه حساب دوستی قدیم با خانواده ات  ،به دست تو سپردم از زمینهای کرج، تا دو خانه درشمال ، وپانصد سهم از یک شرکت که متعلق بمن وپسر کوچکم بود ، ودرانتظار نشستیم ،  آمدی بخانه ما آمدی خوب پذیرایی شدی وزندگی مرا دیدی بی هیچ احساسی با چمدان مملو از لباسهای مارکدار قرمر وزرد وآبی ات ،  رو به صحرای جنون کردی وبه امریکا رفتی ، امروز نامش را گذاشته اند که دردانشگاه درس میدادی!!! تو خود هنوز تکنیک ساز را نمیدانستی کپیه بردار خوبی بود ، تو تنها برای حال دادن ومحفل نشینی ومنقل نشینی خوب بودی ورهبر محترم نیز شیفته آن مضراب ریز توشده وترا حمایت میکرد ، دررژیم قبلی ملکه مادر، مادرخوانده  تو شده بود ودر این رژیم رهبر معظم وتو برایشان طلا میبردی وطلا میاوردی ، ( شاید منظورم را فهمیده باشی ) خدارا  صد هزار بار شکر میکنم که با  کمک سولفات درغذایم مرا نکشتی ، آنهاییکه شاهد ماجرای این داده هابودند وخبر ازوکالت نامه تام الاختیا من بتو بودند راهی دیار نیستی شدند!!!  روزی به التماس برایت نامه نوشتم که عروسی پسرم هست کمی پول برایم بفرست تنها سه  هزار دلار برایم فرستادی آنهم از طریق دوست معروف وشناخته ات از آمریکا که حساب مشترکی باهم داشتید !! دیگر خبری نشد ، بعدها خبر دار شدم خانه امرا فروخته ای ونیمی از پول را زیر میزی گرفته ای تا درسند قید نشود وبقیه را نقد  دست تصادف خریدار مرا میشناخت وگفت (که جناب شین سر خانم فلانی را دارد کلاه میگذارد ) امروز نمیدانم کدام بخت برگشته ای همسر تو شده ودرانتظار حلقه های گل وبازدید مردم نشسته است ! همه میدانند ومنهم بخوبی میدانم که تو متعلق به ملت ایران نیستی ، ملت واقعی ایران بتو ارجی نمیگذارد شاید همان چند مامور امنیتی ترا به دست خاک بسپارند وبرایت چند گزارش مهم تهیه کنند !!! از مکافات عمل غافل مشو .
من کسانی را دیدم که حتی خاک تیره از پذیرفتن آنها سر باز زد ودر اسید سر دخانه ها ی بیمارستان ذوب شدند ، کسانی را دیدم که سالها مانند یک تکه کلم درون سبد جا بجا میشدند اینها همه بمن بدهکار بودند ، اما من سکوت کردم ، کار من بخشش بود وبخشیدن اما نه فراموش کردن .
امروز از آن آتش وحشناک وقرض های بانکی وغیره مانند یک ققونوس بیرون آمده ام روی یک فرش کهنه یک مبل کهنه با چند تکه یادگار زندگی میکنم ، اما سر افرازم که از مال دیگری درمی  هم در کاسه من نیست .
خوب ، بقول شادروان فروغ هرچه دام بتو حلالت باد / غیر آن دل که بتو بخشیدم /
آلبوم عکسهایت را که برایم فرستاده بودی بهترین عکس ترا با عینک  ری بند !! درون یک قاب سیاه گذاشتم وپنهان کردم ، نمیدانم چرا آنهارا نگاه داشته ام شاید گاهی با نگاهی به انها به خریت وساده دلی خودم پی میبرم وشاید دردل بگریم  ویا بخندم ، من خدارا میشناسم ، خوب هم میشناسم .
روزی با یکدنیا افاده بمن گفتی "  من نام ترا هم دروصیتنامه خود نوشته ام " دلم میخواست بگویم :
بیچاره تو چه داری که وصیت نامه بنویسی همیشه انگل دیگران بود ی درتمام عمرت کار نکردی وبه همان سیم ریز سازت چسپیدی ، وآن قدرت مافیایی وصد البته برگ زدن درقمار وعزیز دردانه زنان شوهر دار بودی !!
نه مرسی ، اموالت را به همسرت وخانواده ات ببخش تنها بگو با سهم من وبچه ها چه کردی ، آنها میراث پدرشان بود .پایان 
ثریا /اسپانیا / 15/8/2016 میلادی /.

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۵

میزبان مشترک

مانند هرشب ، راس ساعت سه بیدار شدم وقهوه را درست کردم ونوشیدم ، از خواب خبری نیست ، دل به چند صفحه کوچک یوتیوپ خوش کرده ام  که ظاهرا ادبی ، فرهنگی وغیر سیاسی هستند ، اما باز بویی از آنها برمیخیزد ، چشمانمرا رویهم گذاشتم ، وبه سرزمین مادریم سفر کردم ، به آن شهر خشت وگلی ، به آن کوچه باغها که درختان میوه از دیوارها  سر کشیده ومن با چه تردستی میوه هارا میچیدم ومیخورد م، باغبان پیر مرا میدید لبخندی میزد ومیرفت ،  روزهایم را درمکتب میگذراندم تا " قران " را فرا بگیرم ملا با چوب بلند  انار خود  نشسته بود روی تخته پوستش ، پسران یک طرف ودختران طرف دیگر  برایم سخت بود که آن الفاظ بیگانه را فرا بگیرم ، گوشم هنوز از اشعار خواجو پر بود که پدر برای خودش میخواند ، کنار ملا کتابی قطور بود با نقش ونگارهای زیبا گاهی آنرا ورق میزد وسرش را درون آ ن فرو میبرد من سرک میکشیدم زنی جام باده به دست با کمر باریک وچشمانی خمار داشت میخانه را میگرداند وشراب میداد پیرمردی  باریش  بلند وسپیدش نیز کتاب به دست باو چشم دوخته بود خطوط را نمیتوانستم بخوانم ، اما سرمرا درون کتاب مقئس خم میکردم وخودرا درآن (میانه) میدیم ، زیبا ، رعنا وجذاب با چشمانی خمار ابروانی پیوسته لباس بلند ابریشمی وجام باده در دست وسبوی باده با گلوی باریک دردست دیگر ، چیزی سر درنمیاورم هنگامیکه چشمانم به آن کتاب دوخته میشد ملا مرا مینگریست وشیفتگی را درچهره من میخواندوسپس میگفت :
هروقت قران را تمام کردم اینرا بتو درس میدهم ومن با چه سرعتی با خواندن آن کلمات  قلمبه که باید زبانمرا بچرخانم واز ته گلو صداهایی دربیاورم میخوانم بامیدآنکه به میان آن کتاب بروم وراز آنرا بدانم ، خانه ها اکثرا از خشت وگل بود وکوچه هایمان پراز خاک ،  درمیان هر خانه یک چاه آب با ریسمان وسطل قرار داشت که ظاهرا آب آشامیدنی مارا تامین میکرد هر صبح که جام برنجی را که درونش خرمان وشیرینی بود برای ملا میبردم بچه ها ویا مردانیرا میدیدم که از خانه ( فاطمه گوکی) با یک کاسه شیر تازه دوشیده شده از گاو ماده او برمیگشتند ، گاهی از روزها خودمرا به سر خیابان وبازار بزرگ میرساندم که قرار بود درآنجا به مدرسه بروم ناگهان ( یک عماری ) روی دوش چند نفر لااله گویان از وسط بازار رد میشدند روی آن یک عمامه سیاه یا سفید بود ، چه خبر شده ؟ امام شهر مرده ، دکانها همه تعطیل وبازار درسکوت فرو رفته بود از ترس خودم  رادر پله های حمام پنهان میساختم ، دختر کجا میری این حمام مردانه است برگرد برو خانه ات ، خانه ام؟ خانه مال من نبود ، سالهای بود که دیگر خانه ای نداشتم پدر را گم کرده وحال درخانه مرد دیگری از پس مانده های شاهی که دایی میرزا اورا کشت بسر میبردم ، میان مشتی دیوانه ، حرمسرای بزرگی لبریز از زنان ومردان وبچه وخدمتکاران ، نه آنجا خانه من نبود درکوچه پس کوچه ها به  دنبال پدر میگشتم که غیب شده بود ، در اطاق مادر صندوقی بزرگ جای داشت از صندوق میترسیدم چرا که درونش یک شال بزرگ ترمه بود وهر گاه کسی میمرد  میامدند وآنرا قرض گرفته روی تابوت مرده میانداختند وسپس دوباره انرا به همراه چند مهر وتسبیح بمادر پس میداند او هم انرا به همان گونه درون صندوق روی حوله وکفن خود جای میداد آن صندوق برایم نماد مرگ بود وترس همه وجودمر ا فرا میگرفت روزیکه مادر درکنار آن غش کرد نمیتوانستم به آن نزدیک شوم میترسیدم ، درب صندوق باز بود ومقدار زیادی برگهای سبز دور بر مادر ریخته بود ، من جیغ میکشیدم ، دایه ام به کمکم آمد مرا برد آنسوی خانه وگفت :
چیزی نیست ، بی بی مقداری لیره عثمانی خریده حالااز دور خارج شده ودیگر ارزشی ندارند ، بازهم نفهمیدم تنها چشمم به درب آن صندوق که نمیه باز بود ومادر درکنارش افتاده مرا دچار وحست وترس کرده بود ، از همه چیز میترسیدم ازهمه فرار میکردم تنها آرزوی داشتم کنار پدرم مینشتم واو اشعار خواجوی را برایم میخواند ویا کتاب حافظ را باز میکرد ویا تارش را برمیداشت ونغمه ای سر میداد ، برای دیدن او بخانه عمه ام میرفتم ، عمه جان همیشه بوی خوبی میداد ، بوی لباسهای نو، بوی شیرینی کلمپه ، بوی نان تازه وبوی گل لاله عباسی که دور حوض را پرکرده بودند ، آه عمه جان ایکاش بجای آن دخترک سیاه که بفرزندی قبول کردی مرا قبول میکردی من ازآن خانه بیزارم ووحشت دارم . اما عمه جان هم از دنیا رفت وآخرین امید وپناهگاه مرا نیز با خود برد .
دوباره بهمآن خانه لعنتی برگشتم ، قران را تمام کرده بودم با یک کاسه نبات از ملا تشکر کردیم وقرار شد آن کتاب جادویی را بگشاید ومرا باخود به درون آن ببرد ، 
الا یا ایهالساقی ادر کاسا وناوولها !!!!
آه اینهم که همان کلمات بیگانه ونا مانوس را دارد اما باید جلو تر بروم ،
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا 
بخال هندویش بخشم سمرقند وبخاررا 
از خود میپیرسیدم چقدر باید آن خال ارزش داشته اشد که کشورهایی را باو میبخشند  نمیدانستم ثمرقند کجاست وبخارا کجا !منهم یکخال بر بالای لبم داشتم اما کسی آنرا به پشیزی هم نمیخرید !.....

حسد چه میبری  ای سست نظم  بر حافظ
قبول خاطر ولطف سخن دری است ......که اینجا لفظ دری را ( با لطف خداداد ) عوض کرده اند .

دور مجنون  گذشت ونوبت ماست / هرکسی پنج روز نوبت اوست !
نوبت ما گذشت ، دوران  پنج روزه دردها ورنجها وسختی ها وبدبختی ها گذشت امروز میان مرز شصت هفتا ددرنوسانم وتاب میخورم به عمر رفته نمیاندیشم ، به زندگی از دست رفته نمیاندیشم ، به عشقی میاندیشم که هیچگاه از دلم بیرون نمیرود ، ث
پایان سفر نیمه شب من !
14/08/ 2016 میلادی /.

شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۵

میم. جانان

یک نامه سرگشاده به ، خانم میم جانه ، ح.

دخترک نازنینم ، سالها میگذرد که از شما ها دور وبیخبرم ، تا به امروز هم هیچ سئوالی درباره شما مطرح نکرده ام ، اما امروز با شواهدی که دردست دارم وبرنامه های تهوع آوری از آن فرقه منفور دیدم وخواندم بیادم آمد که شما هم آنروزها بد جور در گیر این فرقه شدید تا جاییکه اتومبیل خودرا فروختید وپول آنرا به آن فرقه دادید ، خوشحالم که امروز  درخانه وبین فامیل نشسته اید ، تنها چیزی که مرا ودار باین نوشتن وسئوال  ویا فضولی کرد این است : 
کساتیکه وارد این فرقه شدند ،  یا آنقدر بدبخت وبیسواد ومفلوک بودند ویا آنقدر شعور خودرا باخته ومفتتون یکنوع خود رای و خود بزرگ بینی واحیانا مطابق مد روز روشنفکرانه شدند  ویا براستی فریب دروغ را خوردند  ،  اما شما تحصیل کرده دانشگاه ، خانوداه مرفه ، قمار هفتگی خانواده برقرار ودرآمد سالیانه پدر همیشه محکم واستوار وفامیلی نه چندان گم شده ونه چندان مشهور از شهرستان به پایتخت مهاجرت کرده بودید ، سلسله شما تا پهنای جهان هم رفت ،  اگر مشگلی یا خبری ویا زد وبندی ویا زد وخوردی درآن فامیل میشد ، من وشما تنها کسانی بودیم که خودرا کنار میکشیدیم ، من فورا جا خالی کردم وبسوی غربت گریختم اما شما خودرا با تمام وجود تسلیم رهبر گروهک آشغال کردید، خوشبختانه فورا متوجه شدید وپس از چند سال زندانی وبه آغوش خانوداه برگشتید اما دیگر هویتی نداشتید ، نه کاری بشما داده میشد ونه  میتوانستید از کشور خارج شوید  چون مهر باطل بر پیشانی شما خورده بود وکارت زرد زندانی بودن را نیز بهمراه داشتید ونه همسری میتوانستید اختیار کنید .
بیاد دارم در اوایل انقلاب که برای دیدار خانواده به آن دیار برگشتم شما بمن تلفن کردید وخیر مقدم گفتید ودر آخر اضافه فرمودید که :
بروید بچه هارا بیاورید تا ایرانرا باهم بسازیم !!! ومن درجواب شما گفتم این ایران دیگر ساخته نخواهد شد نه به دست شما ونه به دست من ، وبرایتان دعا کردم در راهی که قدم گذارده اید پشیمان نشوید ، امروز نمیدانم از کاری که کرده اید پشیمانید یا نه چون نزدیک به سی سال است دیگر شمارا ندیدم ، من همان روزهای اول بو کشیدم وفهمیدم که این راهی که شما میروید به ترکستان است .
امروز خوشحالم که درکمپ اشرف نیستید و وخوشحالم که مفتون جمال رهبر تان وبانوی اول نشده اید ، آن روزیکه من درخانقاه لندن نشسته بودم وبخیال خود در حال مدیتشن بودم ، مرحوم مرضیه خوانند بزرگ تشریف آوردند و یک چک چهل هزارپوند یرا که همین سازمان منفور باو پیش قسط داد بود تقدیم پیر مرادشان !!! کردند که او خود بنیان گذار فرقه ای نظیر همین فرقه شما بود .
شعور را پاک سازی کنید  ، فکر نکنید ، احساس نداشته باشید بنشیند به تفکر وخود شکنی وخود زنی وخودرا در عشق مراد حل کنید !! من مرید کسی نشدم وازهمانجا راهمرا کشیدم وبرای همیشه آنجارا ترک گرفتم در حالیکه زیر لب زمزمه میکردم :
بیا به میکده چهره ارغوانی کن 
مرو به صومعه کانجا سیاهکارنند 
سر زمین ما به دست دو قشر نابود شد یکی مجاهدین خلق ودیگری اسلام گرایان دروغین هردو یک راهرا میروند وهردو یک تفکر را دارند  هردو برادرند وهردو قدرت میخواهند برایشان مهم نیست که شما یا من بمیریم ویا در کمپ ها ویا میدانها مین گذاری شده تکه تکه شویم ، دستی که این دوفرقه را بر سر زمین ایران گمارد هدفش نابود کردن جوانان وآینده سر زمین وفرهنگ چندین هزار ساله مابود وهردو اولین گامرا بسوی زنان برداشته وآنهارا هدف قرار دادند ، لچک ومانتو ! .
امروز من درسنین بالای  عمرم هستم وخوشحالم که فرزندانمرا ازهمه این راهها عبور دادم ونگذاشتم که جذب هیچ یک از این احزاب سیاسی شوند ، قلم وکتاب وکاغذ را در میان دستهایشان گذاشتم سرگرمیشان خواندن کتاب و دیدن فیلم های آرام است نه بیشتر واین  منم که گاهی پاهایمرا از گلیم خود دراز تر میکنم وفریاد میکشم ، چون صاحب آن سر زمینم ، صاحبا آن خاکم وشما مارا آواره  کردید وویران ساختید . 
هنوز قمار هفتگی خانواده تان ادامه دارد وهنوز لباسهای دوخت مزون های گرانقیمت بر تن آنها  میدرخشد وهرکدام کمتر از پارچه ابریشم وزر دوزی نمیپوشند  ،  رفت وآمد بین کشورهای اروپایی وآن شیطان رجیم وکریم ادامه دارد ، خانه های لوکس ، زمین های مرغوب وکا لاهای  آنتیک  واتومبیلهای آخرین مدل ، شکار حیوانات جنگلی ، وبساط منقل وساز وآواز !!تنها شما با یک شلوار جین وچند تی شرت وپلیور با آنها در جدال بودید ، به درستی نمیدانم امروز کجا هستید ودرچه حالی ، دربین تمام اعضاء خانواده شما تنها عضوی را که محترم میشمردم شما بودید که متاسفانه راهتانرا گم کردید .  هرکجا هستید شاد باشید ومن برای  زنان ومردانی که جوانی وزیبایی احساسات فرزند همسر خودرا فدای دو انسان ستمکار ودیوانه وشهوت پرست کردند ، دل میسوزانم ، وامروز با دیدن  پیکرهای از رمق افتاده آنها اشک ریختم وبیاد شما افتادم .مر...... خانم .
ثریا / 13 آگوست 2016 میلادی .