یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۵

میزبان مشترک

مانند هرشب ، راس ساعت سه بیدار شدم وقهوه را درست کردم ونوشیدم ، از خواب خبری نیست ، دل به چند صفحه کوچک یوتیوپ خوش کرده ام  که ظاهرا ادبی ، فرهنگی وغیر سیاسی هستند ، اما باز بویی از آنها برمیخیزد ، چشمانمرا رویهم گذاشتم ، وبه سرزمین مادریم سفر کردم ، به آن شهر خشت وگلی ، به آن کوچه باغها که درختان میوه از دیوارها  سر کشیده ومن با چه تردستی میوه هارا میچیدم ومیخورد م، باغبان پیر مرا میدید لبخندی میزد ومیرفت ،  روزهایم را درمکتب میگذراندم تا " قران " را فرا بگیرم ملا با چوب بلند  انار خود  نشسته بود روی تخته پوستش ، پسران یک طرف ودختران طرف دیگر  برایم سخت بود که آن الفاظ بیگانه را فرا بگیرم ، گوشم هنوز از اشعار خواجو پر بود که پدر برای خودش میخواند ، کنار ملا کتابی قطور بود با نقش ونگارهای زیبا گاهی آنرا ورق میزد وسرش را درون آ ن فرو میبرد من سرک میکشیدم زنی جام باده به دست با کمر باریک وچشمانی خمار داشت میخانه را میگرداند وشراب میداد پیرمردی  باریش  بلند وسپیدش نیز کتاب به دست باو چشم دوخته بود خطوط را نمیتوانستم بخوانم ، اما سرمرا درون کتاب مقئس خم میکردم وخودرا درآن (میانه) میدیم ، زیبا ، رعنا وجذاب با چشمانی خمار ابروانی پیوسته لباس بلند ابریشمی وجام باده در دست وسبوی باده با گلوی باریک دردست دیگر ، چیزی سر درنمیاورم هنگامیکه چشمانم به آن کتاب دوخته میشد ملا مرا مینگریست وشیفتگی را درچهره من میخواندوسپس میگفت :
هروقت قران را تمام کردم اینرا بتو درس میدهم ومن با چه سرعتی با خواندن آن کلمات  قلمبه که باید زبانمرا بچرخانم واز ته گلو صداهایی دربیاورم میخوانم بامیدآنکه به میان آن کتاب بروم وراز آنرا بدانم ، خانه ها اکثرا از خشت وگل بود وکوچه هایمان پراز خاک ،  درمیان هر خانه یک چاه آب با ریسمان وسطل قرار داشت که ظاهرا آب آشامیدنی مارا تامین میکرد هر صبح که جام برنجی را که درونش خرمان وشیرینی بود برای ملا میبردم بچه ها ویا مردانیرا میدیدم که از خانه ( فاطمه گوکی) با یک کاسه شیر تازه دوشیده شده از گاو ماده او برمیگشتند ، گاهی از روزها خودمرا به سر خیابان وبازار بزرگ میرساندم که قرار بود درآنجا به مدرسه بروم ناگهان ( یک عماری ) روی دوش چند نفر لااله گویان از وسط بازار رد میشدند روی آن یک عمامه سیاه یا سفید بود ، چه خبر شده ؟ امام شهر مرده ، دکانها همه تعطیل وبازار درسکوت فرو رفته بود از ترس خودم  رادر پله های حمام پنهان میساختم ، دختر کجا میری این حمام مردانه است برگرد برو خانه ات ، خانه ام؟ خانه مال من نبود ، سالهای بود که دیگر خانه ای نداشتم پدر را گم کرده وحال درخانه مرد دیگری از پس مانده های شاهی که دایی میرزا اورا کشت بسر میبردم ، میان مشتی دیوانه ، حرمسرای بزرگی لبریز از زنان ومردان وبچه وخدمتکاران ، نه آنجا خانه من نبود درکوچه پس کوچه ها به  دنبال پدر میگشتم که غیب شده بود ، در اطاق مادر صندوقی بزرگ جای داشت از صندوق میترسیدم چرا که درونش یک شال بزرگ ترمه بود وهر گاه کسی میمرد  میامدند وآنرا قرض گرفته روی تابوت مرده میانداختند وسپس دوباره انرا به همراه چند مهر وتسبیح بمادر پس میداند او هم انرا به همان گونه درون صندوق روی حوله وکفن خود جای میداد آن صندوق برایم نماد مرگ بود وترس همه وجودمر ا فرا میگرفت روزیکه مادر درکنار آن غش کرد نمیتوانستم به آن نزدیک شوم میترسیدم ، درب صندوق باز بود ومقدار زیادی برگهای سبز دور بر مادر ریخته بود ، من جیغ میکشیدم ، دایه ام به کمکم آمد مرا برد آنسوی خانه وگفت :
چیزی نیست ، بی بی مقداری لیره عثمانی خریده حالااز دور خارج شده ودیگر ارزشی ندارند ، بازهم نفهمیدم تنها چشمم به درب آن صندوق که نمیه باز بود ومادر درکنارش افتاده مرا دچار وحست وترس کرده بود ، از همه چیز میترسیدم ازهمه فرار میکردم تنها آرزوی داشتم کنار پدرم مینشتم واو اشعار خواجوی را برایم میخواند ویا کتاب حافظ را باز میکرد ویا تارش را برمیداشت ونغمه ای سر میداد ، برای دیدن او بخانه عمه ام میرفتم ، عمه جان همیشه بوی خوبی میداد ، بوی لباسهای نو، بوی شیرینی کلمپه ، بوی نان تازه وبوی گل لاله عباسی که دور حوض را پرکرده بودند ، آه عمه جان ایکاش بجای آن دخترک سیاه که بفرزندی قبول کردی مرا قبول میکردی من ازآن خانه بیزارم ووحشت دارم . اما عمه جان هم از دنیا رفت وآخرین امید وپناهگاه مرا نیز با خود برد .
دوباره بهمآن خانه لعنتی برگشتم ، قران را تمام کرده بودم با یک کاسه نبات از ملا تشکر کردیم وقرار شد آن کتاب جادویی را بگشاید ومرا باخود به درون آن ببرد ، 
الا یا ایهالساقی ادر کاسا وناوولها !!!!
آه اینهم که همان کلمات بیگانه ونا مانوس را دارد اما باید جلو تر بروم ،
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا 
بخال هندویش بخشم سمرقند وبخاررا 
از خود میپیرسیدم چقدر باید آن خال ارزش داشته اشد که کشورهایی را باو میبخشند  نمیدانستم ثمرقند کجاست وبخارا کجا !منهم یکخال بر بالای لبم داشتم اما کسی آنرا به پشیزی هم نمیخرید !.....

حسد چه میبری  ای سست نظم  بر حافظ
قبول خاطر ولطف سخن دری است ......که اینجا لفظ دری را ( با لطف خداداد ) عوض کرده اند .

دور مجنون  گذشت ونوبت ماست / هرکسی پنج روز نوبت اوست !
نوبت ما گذشت ، دوران  پنج روزه دردها ورنجها وسختی ها وبدبختی ها گذشت امروز میان مرز شصت هفتا ددرنوسانم وتاب میخورم به عمر رفته نمیاندیشم ، به زندگی از دست رفته نمیاندیشم ، به عشقی میاندیشم که هیچگاه از دلم بیرون نمیرود ، ث
پایان سفر نیمه شب من !
14/08/ 2016 میلادی /.