یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۵

میزبان مشترک

مانند هرشب ، راس ساعت سه بیدار شدم وقهوه را درست کردم ونوشیدم ، از خواب خبری نیست ، دل به چند صفحه کوچک یوتیوپ خوش کرده ام  که ظاهرا ادبی ، فرهنگی وغیر سیاسی هستند ، اما باز بویی از آنها برمیخیزد ، چشمانمرا رویهم گذاشتم ، وبه سرزمین مادریم سفر کردم ، به آن شهر خشت وگلی ، به آن کوچه باغها که درختان میوه از دیوارها  سر کشیده ومن با چه تردستی میوه هارا میچیدم ومیخورد م، باغبان پیر مرا میدید لبخندی میزد ومیرفت ،  روزهایم را درمکتب میگذراندم تا " قران " را فرا بگیرم ملا با چوب بلند  انار خود  نشسته بود روی تخته پوستش ، پسران یک طرف ودختران طرف دیگر  برایم سخت بود که آن الفاظ بیگانه را فرا بگیرم ، گوشم هنوز از اشعار خواجو پر بود که پدر برای خودش میخواند ، کنار ملا کتابی قطور بود با نقش ونگارهای زیبا گاهی آنرا ورق میزد وسرش را درون آ ن فرو میبرد من سرک میکشیدم زنی جام باده به دست با کمر باریک وچشمانی خمار داشت میخانه را میگرداند وشراب میداد پیرمردی  باریش  بلند وسپیدش نیز کتاب به دست باو چشم دوخته بود خطوط را نمیتوانستم بخوانم ، اما سرمرا درون کتاب مقئس خم میکردم وخودرا درآن (میانه) میدیم ، زیبا ، رعنا وجذاب با چشمانی خمار ابروانی پیوسته لباس بلند ابریشمی وجام باده در دست وسبوی باده با گلوی باریک دردست دیگر ، چیزی سر درنمیاورم هنگامیکه چشمانم به آن کتاب دوخته میشد ملا مرا مینگریست وشیفتگی را درچهره من میخواندوسپس میگفت :
هروقت قران را تمام کردم اینرا بتو درس میدهم ومن با چه سرعتی با خواندن آن کلمات  قلمبه که باید زبانمرا بچرخانم واز ته گلو صداهایی دربیاورم میخوانم بامیدآنکه به میان آن کتاب بروم وراز آنرا بدانم ، خانه ها اکثرا از خشت وگل بود وکوچه هایمان پراز خاک ،  درمیان هر خانه یک چاه آب با ریسمان وسطل قرار داشت که ظاهرا آب آشامیدنی مارا تامین میکرد هر صبح که جام برنجی را که درونش خرمان وشیرینی بود برای ملا میبردم بچه ها ویا مردانیرا میدیدم که از خانه ( فاطمه گوکی) با یک کاسه شیر تازه دوشیده شده از گاو ماده او برمیگشتند ، گاهی از روزها خودمرا به سر خیابان وبازار بزرگ میرساندم که قرار بود درآنجا به مدرسه بروم ناگهان ( یک عماری ) روی دوش چند نفر لااله گویان از وسط بازار رد میشدند روی آن یک عمامه سیاه یا سفید بود ، چه خبر شده ؟ امام شهر مرده ، دکانها همه تعطیل وبازار درسکوت فرو رفته بود از ترس خودم  رادر پله های حمام پنهان میساختم ، دختر کجا میری این حمام مردانه است برگرد برو خانه ات ، خانه ام؟ خانه مال من نبود ، سالهای بود که دیگر خانه ای نداشتم پدر را گم کرده وحال درخانه مرد دیگری از پس مانده های شاهی که دایی میرزا اورا کشت بسر میبردم ، میان مشتی دیوانه ، حرمسرای بزرگی لبریز از زنان ومردان وبچه وخدمتکاران ، نه آنجا خانه من نبود درکوچه پس کوچه ها به  دنبال پدر میگشتم که غیب شده بود ، در اطاق مادر صندوقی بزرگ جای داشت از صندوق میترسیدم چرا که درونش یک شال بزرگ ترمه بود وهر گاه کسی میمرد  میامدند وآنرا قرض گرفته روی تابوت مرده میانداختند وسپس دوباره انرا به همراه چند مهر وتسبیح بمادر پس میداند او هم انرا به همان گونه درون صندوق روی حوله وکفن خود جای میداد آن صندوق برایم نماد مرگ بود وترس همه وجودمر ا فرا میگرفت روزیکه مادر درکنار آن غش کرد نمیتوانستم به آن نزدیک شوم میترسیدم ، درب صندوق باز بود ومقدار زیادی برگهای سبز دور بر مادر ریخته بود ، من جیغ میکشیدم ، دایه ام به کمکم آمد مرا برد آنسوی خانه وگفت :
چیزی نیست ، بی بی مقداری لیره عثمانی خریده حالااز دور خارج شده ودیگر ارزشی ندارند ، بازهم نفهمیدم تنها چشمم به درب آن صندوق که نمیه باز بود ومادر درکنارش افتاده مرا دچار وحست وترس کرده بود ، از همه چیز میترسیدم ازهمه فرار میکردم تنها آرزوی داشتم کنار پدرم مینشتم واو اشعار خواجوی را برایم میخواند ویا کتاب حافظ را باز میکرد ویا تارش را برمیداشت ونغمه ای سر میداد ، برای دیدن او بخانه عمه ام میرفتم ، عمه جان همیشه بوی خوبی میداد ، بوی لباسهای نو، بوی شیرینی کلمپه ، بوی نان تازه وبوی گل لاله عباسی که دور حوض را پرکرده بودند ، آه عمه جان ایکاش بجای آن دخترک سیاه که بفرزندی قبول کردی مرا قبول میکردی من ازآن خانه بیزارم ووحشت دارم . اما عمه جان هم از دنیا رفت وآخرین امید وپناهگاه مرا نیز با خود برد .
دوباره بهمآن خانه لعنتی برگشتم ، قران را تمام کرده بودم با یک کاسه نبات از ملا تشکر کردیم وقرار شد آن کتاب جادویی را بگشاید ومرا باخود به درون آن ببرد ، 
الا یا ایهالساقی ادر کاسا وناوولها !!!!
آه اینهم که همان کلمات بیگانه ونا مانوس را دارد اما باید جلو تر بروم ،
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا 
بخال هندویش بخشم سمرقند وبخاررا 
از خود میپیرسیدم چقدر باید آن خال ارزش داشته اشد که کشورهایی را باو میبخشند  نمیدانستم ثمرقند کجاست وبخارا کجا !منهم یکخال بر بالای لبم داشتم اما کسی آنرا به پشیزی هم نمیخرید !.....

حسد چه میبری  ای سست نظم  بر حافظ
قبول خاطر ولطف سخن دری است ......که اینجا لفظ دری را ( با لطف خداداد ) عوض کرده اند .

دور مجنون  گذشت ونوبت ماست / هرکسی پنج روز نوبت اوست !
نوبت ما گذشت ، دوران  پنج روزه دردها ورنجها وسختی ها وبدبختی ها گذشت امروز میان مرز شصت هفتا ددرنوسانم وتاب میخورم به عمر رفته نمیاندیشم ، به زندگی از دست رفته نمیاندیشم ، به عشقی میاندیشم که هیچگاه از دلم بیرون نمیرود ، ث
پایان سفر نیمه شب من !
14/08/ 2016 میلادی /.

شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۵

میم. جانان

یک نامه سرگشاده به ، خانم میم جانه ، ح.

دخترک نازنینم ، سالها میگذرد که از شما ها دور وبیخبرم ، تا به امروز هم هیچ سئوالی درباره شما مطرح نکرده ام ، اما امروز با شواهدی که دردست دارم وبرنامه های تهوع آوری از آن فرقه منفور دیدم وخواندم بیادم آمد که شما هم آنروزها بد جور در گیر این فرقه شدید تا جاییکه اتومبیل خودرا فروختید وپول آنرا به آن فرقه دادید ، خوشحالم که امروز  درخانه وبین فامیل نشسته اید ، تنها چیزی که مرا ودار باین نوشتن وسئوال  ویا فضولی کرد این است : 
کساتیکه وارد این فرقه شدند ،  یا آنقدر بدبخت وبیسواد ومفلوک بودند ویا آنقدر شعور خودرا باخته ومفتتون یکنوع خود رای و خود بزرگ بینی واحیانا مطابق مد روز روشنفکرانه شدند  ویا براستی فریب دروغ را خوردند  ،  اما شما تحصیل کرده دانشگاه ، خانوداه مرفه ، قمار هفتگی خانواده برقرار ودرآمد سالیانه پدر همیشه محکم واستوار وفامیلی نه چندان گم شده ونه چندان مشهور از شهرستان به پایتخت مهاجرت کرده بودید ، سلسله شما تا پهنای جهان هم رفت ،  اگر مشگلی یا خبری ویا زد وبندی ویا زد وخوردی درآن فامیل میشد ، من وشما تنها کسانی بودیم که خودرا کنار میکشیدیم ، من فورا جا خالی کردم وبسوی غربت گریختم اما شما خودرا با تمام وجود تسلیم رهبر گروهک آشغال کردید، خوشبختانه فورا متوجه شدید وپس از چند سال زندانی وبه آغوش خانوداه برگشتید اما دیگر هویتی نداشتید ، نه کاری بشما داده میشد ونه  میتوانستید از کشور خارج شوید  چون مهر باطل بر پیشانی شما خورده بود وکارت زرد زندانی بودن را نیز بهمراه داشتید ونه همسری میتوانستید اختیار کنید .
بیاد دارم در اوایل انقلاب که برای دیدار خانواده به آن دیار برگشتم شما بمن تلفن کردید وخیر مقدم گفتید ودر آخر اضافه فرمودید که :
بروید بچه هارا بیاورید تا ایرانرا باهم بسازیم !!! ومن درجواب شما گفتم این ایران دیگر ساخته نخواهد شد نه به دست شما ونه به دست من ، وبرایتان دعا کردم در راهی که قدم گذارده اید پشیمان نشوید ، امروز نمیدانم از کاری که کرده اید پشیمانید یا نه چون نزدیک به سی سال است دیگر شمارا ندیدم ، من همان روزهای اول بو کشیدم وفهمیدم که این راهی که شما میروید به ترکستان است .
امروز خوشحالم که درکمپ اشرف نیستید و وخوشحالم که مفتون جمال رهبر تان وبانوی اول نشده اید ، آن روزیکه من درخانقاه لندن نشسته بودم وبخیال خود در حال مدیتشن بودم ، مرحوم مرضیه خوانند بزرگ تشریف آوردند و یک چک چهل هزارپوند یرا که همین سازمان منفور باو پیش قسط داد بود تقدیم پیر مرادشان !!! کردند که او خود بنیان گذار فرقه ای نظیر همین فرقه شما بود .
شعور را پاک سازی کنید  ، فکر نکنید ، احساس نداشته باشید بنشیند به تفکر وخود شکنی وخود زنی وخودرا در عشق مراد حل کنید !! من مرید کسی نشدم وازهمانجا راهمرا کشیدم وبرای همیشه آنجارا ترک گرفتم در حالیکه زیر لب زمزمه میکردم :
بیا به میکده چهره ارغوانی کن 
مرو به صومعه کانجا سیاهکارنند 
سر زمین ما به دست دو قشر نابود شد یکی مجاهدین خلق ودیگری اسلام گرایان دروغین هردو یک راهرا میروند وهردو یک تفکر را دارند  هردو برادرند وهردو قدرت میخواهند برایشان مهم نیست که شما یا من بمیریم ویا در کمپ ها ویا میدانها مین گذاری شده تکه تکه شویم ، دستی که این دوفرقه را بر سر زمین ایران گمارد هدفش نابود کردن جوانان وآینده سر زمین وفرهنگ چندین هزار ساله مابود وهردو اولین گامرا بسوی زنان برداشته وآنهارا هدف قرار دادند ، لچک ومانتو ! .
امروز من درسنین بالای  عمرم هستم وخوشحالم که فرزندانمرا ازهمه این راهها عبور دادم ونگذاشتم که جذب هیچ یک از این احزاب سیاسی شوند ، قلم وکتاب وکاغذ را در میان دستهایشان گذاشتم سرگرمیشان خواندن کتاب و دیدن فیلم های آرام است نه بیشتر واین  منم که گاهی پاهایمرا از گلیم خود دراز تر میکنم وفریاد میکشم ، چون صاحب آن سر زمینم ، صاحبا آن خاکم وشما مارا آواره  کردید وویران ساختید . 
هنوز قمار هفتگی خانواده تان ادامه دارد وهنوز لباسهای دوخت مزون های گرانقیمت بر تن آنها  میدرخشد وهرکدام کمتر از پارچه ابریشم وزر دوزی نمیپوشند  ،  رفت وآمد بین کشورهای اروپایی وآن شیطان رجیم وکریم ادامه دارد ، خانه های لوکس ، زمین های مرغوب وکا لاهای  آنتیک  واتومبیلهای آخرین مدل ، شکار حیوانات جنگلی ، وبساط منقل وساز وآواز !!تنها شما با یک شلوار جین وچند تی شرت وپلیور با آنها در جدال بودید ، به درستی نمیدانم امروز کجا هستید ودرچه حالی ، دربین تمام اعضاء خانواده شما تنها عضوی را که محترم میشمردم شما بودید که متاسفانه راهتانرا گم کردید .  هرکجا هستید شاد باشید ومن برای  زنان ومردانی که جوانی وزیبایی احساسات فرزند همسر خودرا فدای دو انسان ستمکار ودیوانه وشهوت پرست کردند ، دل میسوزانم ، وامروز با دیدن  پیکرهای از رمق افتاده آنها اشک ریختم وبیاد شما افتادم .مر...... خانم .
ثریا / 13 آگوست 2016 میلادی .

جوانان وآ ینده

امروز  بر وباغ تو  بی برگ و با د است 
چرا که  " بوستان کهن "  به زیر خاک است
 " شعر وشاعری :  که روزی مژده وصل داشت
اینک نفس پر.پر ایام  وروح نا پا ک است 

بانگ "دلکش :" ناقوس شهر صدا  ونور
 در آسمان پاسداران صبح غروب کرد 
و " فروغ " ما  که در نیمه راه مرد
 از موجهای تازه و خاکستر وحشت عبور کرد
------
 متنی را میخواندم در مورد سر گردانی ووشیدایی وگم شدن رویاهای جوانان سر زمین ایران گذشته وام القرارء نوین ، نه تحصیل، نا کار ، نه آینده ، نه شعر ، نه موسیقی ، نه سینما ، تنها بنیاد گرایی ، اسلام گرایی وجنگ وخون وحشت وسرانجام روی آوردن به الکل ومواد مخدر که به وفور از طریق سپاه علی اکبری به دست همه میرسد و عشقهای نا جور ونا پسند ویا دررویاهای  خود گم شده وکم کم نسل جوان هم نابود خواهد شد .
جالبتر  آنکه این مجله یا سایتی  که این نوشته  ویا خبر را به چاپ رسانده اظهار داشته که " ما تنها به چاپ این مطالب میپردازیم وغیره.....
 بیچاره ترسو ، تو بلند گوی آن رژیم درخارج میباشی معلوم است که باید بلرزی وبترسی بجای آنکه خوانندگانت را تشویق کنی که چاره ای بیاندیشند مینویسی  این گفته  در نگاه ما نیست ! .
در نگاه همان روزی نامه یالثارات است ، بجای آنکه کمی بحال این گروه از بند گسسته ونا امید ورو بمرگ چاره ای بیاندیشی   تنها " مبادرت به چاپ " آن کرده ای.
 نام  وفامیل هایی که امروزه میبینم ، منتظرالمهدی ، امام زمانی ، درخط امامی ، وهزاران نام وفامیل از این قبیل که معلوم است همه نامها وفامیلها جعلی است . نه نامی از بابک است ونه نامی از کوروش ویا اسفندیار ویا تهمینه ویا ماندانا ، تاریخ به دست خود ما نابود میشود نه به دست دول برجسته وارباب شما ، تاریخ ما تنها هزار سال قدمت دارد نه بیشتر !! کشوری هستیم که از قعر خاک ناگهان مانند یک قارچ سبز شدیم ، آنهم با کمک شاعران ونویسندگان وارابابان  جراید  " متعهد " که با گذاشتن ته ریشی ویا پیراهن یقه بسته ویا شعری از هاتف خودرا روشنفکر نشان میدهند ، سینماها یکی یکی ویران میشوند اما بجایشان سینمای تازه ای ساخته نخواهد شد ، بلکه مسجد ومصلی برپا میگردد .  تالارهای سخنرانی وامید  بخش جوانان تبدیل شده به نوحه خوانی وگنده گوییهای مشتی احمق خریداری شده که همه هم یک نام دکترا قلابی را به دوش دارند ، تالار اپرا وموزیک ما شده جایگاه نگهداری مردگان معروف وتشییج جنازه آنها که اگر حرمت بر آنان گذارده شود درغیر اینصورت خار وخاشاک وعنکوبتهای زهر دار از در ودیوارش بالا وپایین میروند ، موسیقی ما تبدیل به نوحه  وروضه خوانی شده وجوانان ( رپ) میخوانند ! دلشان خوش است که مضرابی را بر سیمها ی ناکوک یک گیتار بکوبند ونثری بخوانند ، اما درپنهانی زنان ودختران شیفته ایران وشیفته فرهنگ سر زمینشان به آهستگی ساز را زیر چادر پنهان میکنند ونر نرمک مینوازند ومیخوانند . بهترین خواننده مارا بیمار ساختند ، وبجایش درویش کرد های های میکند !!! ونقاره میزند ،.
اکثر اوقات من به صدای خوانندگان افغانی که درخارج هستند وناله وفریادشان برای هرات وبلخ تا آسانها میرود گوش میدهم وبا غم آنها غم خود را فراموش میکنم .
امروز تنها چیزی که دراین دنیا بی ارزش مانده همان شعور انسانی است وبس ، قدیمی ها هم دست به عصا راه میروند ویا خبرنگار قوم میباشند که درجلد یک روزنامه نگار قدیمی فریاد میکشند ودهانشان کف میکند  لاکن  در پشت پرده گروه گروه را برای تعطیلات به مکه وکربلا میفرستند ویا حج عمره !! البته دیگر زیارت زینب درحال حاضر تمام شده است زیارت کربلا هم تنها تکه تکه شدند  با خمپارهای دشمنان نامریی است ، حج عمره وواجب هم که درحال حاضر نیمه بند است بس آیا بهتر نیست سری به بارگاه  بزرگ پیشواورهبر انقلاب بزنید ، از مغازه ها خرید کنید ، نذوراتتان را به صند وق آنها بدهید ؟ آنرا برای همین ساخته اند. کسی که برای ویرانی آمد .
وانکه برای آبادانی آمده بود در گوری گمنام خفته است ، واین است  مکافات عمل که نباید از آن غافل شد .
13/8/2016 میلادی /.


اطاق تنهایی

تار و پود هستیم بر باد رفت  اما نرفت 
عاشقی ها از دلم ، دیوانگیها از سرم ........."رهی معیری"

 در نشستی که اعضا ئ شش بعلاوه یک ! خانواده با هم داشتند ، نتیجه گرفتند که خوب : 
دیگر تنهایی برای مامان بس است ، یکی از ما باید اورا بخانه خود ببریم ، پر تنها نشسته ، وپر بیصدا ست ، به آنها مانند همیشه جواب منفی دادم ، من با سکوت خانه ام، با گلدانهایم ، با نیمه شبها وبیخوابیهایم ، با دردهایم ، وبا شمعهای نیمه سوخته واطاق تنهاییم انس والفتی دیرینه دارم ، از همه مهمتر هر هرهفته درانتظار جانورانی هستم ک بخانه من میاند مرا درآغوش میگیرند وذوق میکنند که قدشان از من بلند تراست !! وآهسته دوراز دید پاپا دست درون ظرف شکلات میبرند وچند تایی را در جیبشان پنهان میدارند ! یا آن که دست بکمر میزند ومیگوید " 
این کوسن ها جایشان اینجا نیست ، اینها را باید روی تختخوابت بگذاری!! تنها سه سال دارد !  ومن در شگفتم ، گذشته از اینها با انبوه کتابهایم چه میکنم ، با نخوابیدنها ونیمه شب نویسیهایم چگونه کنار بیایم ؟ 
نه از لطف ومرحمت شما سپاسگذارم  اما شبها  همین شمع که جلویم پر میکشد ومیسوزد ومرا به عالم دیگری میبرد  با هما ن کوله بار اشکهای فرو خفته  در انتهای اطاقم  شبهای تابستانرا میشمارم تا پاییز دل انگیز فرا برسد . آنقدر مینشینم تا که خستگی بر من چیره شود  .آنقدر در پشت شیشه ها درانتظار دیداری میایستم تا  شمع غمی که دردلم روشن شده خاموش وتمام شود  ، نه زاری میکنم  ونه میگذارم اشکی از چشمانم جاری شود  هر شیشه وهر آیینه  نشان زندگی  بر باد رفته منست ،  چهره من وچهره آن شمع شبیه یکدیگر شده  هر دو غریبانه میسوزیم .
من درون آیینه های جور واجور که گرد خانه بر دیوار چسپیده اند  سیمای دردآلود خودرا میبینم ومیشناسم  وبخوبی میبینم که چگونه در سراشیب زوالم ،  نه با شب جنگ وجدال دارم ونه با روز همدمم ، به شعله ای میاندیشم که هنوز در دلم نشسته ودارد کم کم رو بخاموشی میرود ومن با اصرا رمیخواهم آنرا روشن نگاه دارم ،  وهیچ فکر نمیکنم که یک شمع هر چقدر هم بزرگ وبلند باشد سر انجام خاموش میشود وتنها دود آن در اطاق میپیچد ، دراین پندارم که دلم منبع انرژی است ونمیگذارد شمع عشق خاموش شود .
بخوبی میدانم که او دیگر نیست ومیدانم منهم دیگر نیستم ، دو جسم بیجان ، دو رباط ، دو عروسک که میل داشتیم یک بازی را ادامه دهیم ، من به دستهای خالی خویش میاندیشم ودر غربت اندوه ودر کویر تشنه غربت  وخانه ایکه برباد رفت ومن هنوز بر ویرانه هایش چشم دوخته ام باین  امید که معجزه روی دهد ، کدام معجزه ؟ معجزه در دست دیگران است ، سر زمینی که دیگر متعلق بتو نیست ، مردمش ترا نمیشناسند ، مردمی فریبکار ، دروغگو ، مکار ، حقه باز ، وقاتل ،  خانه ات نیز با بلدزر خراب شد وبجایش برجی برپا خاست ، فوارههای میدانها همه خاموش ودر سکوت فرو رفتند ، ومردانی با تیغ در سایه بانتظارت  درتاریکیها ایستاده اند ، وزنانیکه روزی برایت عزیز بودند امروز دشمن خونی تو شده اند ،  نه ، کویر گمشده  دیگر جایی برای روح آشفته ات ندارد ، وخاک از هر جوانه ای خالیست ، دیگر شاعر  شعری در وصف تو وگل زیبای گلدان اطا ق ودل دردمندش نمیسراید ، دیگر قمری آوازش را سر نمیدهد ، دیگر ساز ها خاموشند ، هر چه هست رنگ است ونیرنگ وسیاهی وتباهی . 
در اطاق تنهاییم بکسی میاندیشم ، به رهگذری که باد آورا باخود برد .
راستی ، من به که مانم ؟ 
به آن سایه بیرنگ ؟  در نگه سنگ ؟
 یا به آن باد دلاآویز  که جان میسپرد  دردل تنگم 
راستی من به که مانم؟

بی تو ای عشق  بسوی که گریزم ؟
با تو ای باد  بسوی که شتابم ؟
نه امیدی،  نه سرابی ، نه درنگی ، نه شتابی
نه سرودی ، نه نگاهی ،  نه سپیدی ، نه سیاهی 
راستی من به که مانم ؟ 
بخودم !
////////
ثریا / اسپانیا / 13 /8/ 2016 میلادی .


جمعه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۵

بسته بر ستون

یکی را عسس بر ستون بسته بود 
همه شب پریشان ودلخسته بود ...."سعدی"

ظاهرا به پایان دنیا نزدیک میشویم ، وعده ای هم مانند من به پایان عمر خویش  ، تا همین جا هم زیادی زیستم ، دردوروز گذشته شانزده هزار  هکتار زمین در اطراف من آتش گرفته بوده ونیمی هم در سرزمین پرتغال ،  زیستن درمیان آش وخون لطفی ندارد  روز گذشته مجبور شدم یک قابلمه مملو از خورش قورمه سبزی را به درونن سطل زباله بریزم ! از سر لطف سبزیجات خشک شده صادراتی !! تلخ مانند زهر مار ، هیچ چیز از این قوم وولایت وقیح بعید نیست ، که کسانی را هم درخارج دارند بکشند ، یا تیر غیب ویا باخوراکیهای صادراتی !! وامروز صبح مجبور شدم شیشه مربای انجیر را که لبریز از کپک بود به دنبال قورمه سبزیها بیرون بیاندازم !! مربا درون یخچال بود !  برایشان مهم نیست ، این قوم آدمخوارند وخونخوار به همانگونه که کله ودست وپاهای گوسفند بدبخت را به نیش میکشند ویا زیر دوری برنجشان میگذارند ، ویا بره های تودلی را درسته قورت میدهند ، به همان اندازه هم از کشتن لذت میبرند ، با خون زنده اند ، در خارج فروشگاه هایشان ( خودی ) غیرخودی است اگر ترا نشناسند ، برایشان مهم نیست آن علف سمی را بتو با قیمت سر سام آوری بفروشند . بنا بر این دیگر از خیر وهوس غذاهای ام القراء اسلامی گذشتم وعطایشان را  به لقایشا ن بخشیدم ، به همانگونه  که درروابط ورفت وآمد باز هم خودی وناخودی دارند در مواد غداییشان هم به همین گونه رفتار میکنند . 
 آتش سوزی های  عمدی ویا غیر عمد ! بی آبی ، کمبود مواد غذایی و سبزیجاتی که با فاضل آب رشد میکنند  ویا باکود های شیمیایی ، هربرگ جعفری باندازه یک گل صد پر است ، هندوانه ها همه یکدست ویکرنگ ، تخم مرغها درکارخانجات با نشاسته وسایر مواد درست شده وبسته بندی میشوند ، سیب زمینی هایی که باید از زمین برداشته شوند همه سمی ، گند مزاری هم دیگر نیست ، منهم دیگر نیستم تا شیوه غذا دادن ( آنهارا)  آن دیگران یک درصدی را ،به ما بردگان ببینم ویا بیازمایم .
امروز احساس کردم ماننددهمان " زامبیایی: که درفیلم مرحوم مایکل جاکسون دیده ام تکه تکه از وجود وپیکر ما جدا شده ومیافتدو ما هنوز به امیدی به راه خود ادامه میدهیم .
خوب من خوب میدانم با نبودن من ، خدا هم زنده نخواهد ماند ،  حتی برای یک لحظه  اگر من نابود شوم  ، او نیز نابود خواهد شد  ، اورا من ساخته ام ، بامهر ، با عشق ،  او خدایی یکدست وپاک  وبا روح بزرگ است  من نتوانستم با مفهوم مذهبی غرب وشرق ، خدایی را بشناسم که غیر قابل تحمل باشد ، اما آنهایی که خدارا ساختند وبما نشان دادند چیزی وحشتناک وغیر قابل تحمل مانند همین کاندیدای ریاست جمهوری غرب !!!خدای من ریشه واصالتی دارد واندیشه هایش وسیع که آنهارا بصورت حقیقت درمیاورد  ، او آدم نمیکشد ، زهر هم داخل غذاها نمیریزد ، تا دیگرانرا بکشد ، او زمینی را که بما داده  تا پر بار وپربرکت سازیم آتش نمیزند ۀ او بچه های کوچک را ودار به خود فروشی وتجاوز به عنف نمیکند ،  نیروی او غیر قابل تصور است او در هیچ مواردی هیچ چیز را تفکیک نمیکند  ، آن روحی که بما عطا شده بعنوان نهاد پاک ونمایش اوست ،  حال این خدا ناگهان در کتب مقدس در داستان یوسف وبرداران بشکل طعنه آمیزی بیان میشود ، چیزی که تنها شاید در حکمت وشعار مشرق زمین باشد  آخ ، که چقدر به نیروی این کلمات احتیاج دارم ، وچقدر برای همدردی با من صبورند .

بسا کس که از گردش آسمانها 
در این خاکدان زاده ودر گذشته 
ولی این نگون بخت  ، برجای مانده 
چو سنگی  که سیلابش از سر گذشته 
من همان بر ستون بسته روزگارم که به تماشای خلق ایستاده ام تا روزی که روحم بر فراز آسمانها به پرواز درآید .ث
ثریا . اسپانیا /12/08/2016 میلادی / .

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۵

با توام ، پسرم

دریای پیر  ، کف  به لب آورد  وناله کرد ،
شب ناله را شنید  وبه بالین  او شتافت .............
------------
تو نه این خطوط را میبینی ونه میشناسی ونه میتوانی بخوانی ، هیچگاه ودر هیچ یک از اوقات زندگیت ، حروفی که با آن زنده هستی همان فرمولهای عجیب وغریب است که همه اوقات ترا دربر گرفته اند ، با زمانند هر نیمه شب ، از فشار درد بیدار شدم باز همان قهوه داغ با کمی شیر سرد ، وهمان سکوت شبانه وچراغهای روشن .
تو هیچگاه دردهای مرا ندیدی ، نه دردهای روحم را ونه جسمم را ، هفته ای یکبار تنها بخاطر انجام وظیفه باینجا میایی وچند دقیقه ای مینشینی ومیروی ، چند دقیقه  که بمن فرصت میدهد تا با نوه هایم بازی کنم ، آنها نیز نه زبان مرا میدانند ونه میخوانند با زبان مادریشان آشناترند ،  تو او را از سر زمینهای دوردست از قطبی ترین یخبندانها وکوههای سر بفک کشیده  آوردی ، او همانند یک سنگ مرمر صاف وسفید ، بمن گفتی اگر مرا دوست داری باید اورا قبول کنی ، ومن تن باین حکم دادم بی آنکه او مرا قبول داشته باشد ،او تنها یک گوساله جوان را که میدانست درآینده برایش یک کارخانه لبنیات میسازد در جوارش گرفت . ودیگر همه چیز فراموش شد ، من درسکوتم براه افتادم ، مشگلاتم را خودم با دستهای کوچکم  حل کردم ، بتو نگفتم که چقدر تنهایم وتا چه حد بتو احتیاج دارم ، بتو کفتم ابدا بکسی احتیاج ندارم تو مسئولیت  داری ، وخواهرانت نیر با تو یکصدا شدند همه به یکسو رفتید ، تنها کسی که شبها مرا رها نمیکند همان کابوسهای شبانه وهمان روح حبیثی است که ازآن فرار کردم ، هیچگاه نه مادرم را بخواب دیدم ونه پدر را ونه سر زمینم را  ، لاکن روح او هر شب سایه اش  را بر رویاهای من پخش کرد واز ترس بیدار میشدم و....میشوم .
از ساعت سه بیدارم ، درد ،امانم را بریده ؛ یکهفته قبل از سفرتو به استرالیا ترا دیدم ودوهفته است که برگشتی تنها چند مکالمه کوتاه >>>> مامان میتینگ دارم !!!!
باشه ، بعدا بتو زنگ خواهم زد ودیگر خبری از تو نشد ، این آخر هفته تنهای تنهایم ، خواهرانت با همسرانشان وبچه هایشان به سفر رفته اند ، من حتی قدرت این را ندارم تا پایین بروم / درد همه وجوم را ، همه استخوانهایم را ، همه پیکرم را درهم کوبیده اما من دربرابرش  ایستاده ام ، ضعف نشان نمیدهم ، مسکنی هم نمیخورم ، تسکین دهنده من روح منست ! .
میل نداشتم اینها را بنویسم ، اما گاهی باید  از جبر زمانه گفت ؛ من همان زن وهمسر ومادر قدیمی هستم وقلبم  هم قدیمی است عشقم نیز قدیمی است ، من نتوانستم ویا نخواستم با فرمولهای جدید ناشناخته امروز گامی به جلو بردارم میدانستم درجلو خبری نیست غیر ا زآتش وجنگ ونابودی روح انسانها ، بنا براین سر جای خود محکم ایستادم وبه روزهایی فکر میکنم که چگونه ترا به دانشگاه فرستادم وچگونه از همه چیز خود گذشتم تا تو یکی بتوانی روی پاهای خوات بایستی ، وایستادی ، اما بجای من چهار نفر دیگررا حمایت کردی ومرا بکلی از حساب زندگیت بیرون راندی ، با چند تکه اسباب بازی که جلویم گذاشتی ، وظیفه ات را تمام کردی /
آن روز که جلوی درب اطاق ایستادی وگفتی :
اگر مردی وارد اینخانه شود من اورا خواهم گشت ! چه احساس غروری بمن دست داد ، پسرکم هنوز بالغ نشده احساس مردی میکند ،  هیچ میل نداشتم زیر سایه تو و یا دیگران زندگی کنم ، اگر چه کمبودهایی در زندگیم داشتم  اما هیچگاه بتو نگفتم وشکایتی نکردم ، این چند خط را هم نه بعنوان شکایت وگله بلکه بعنوان یک درد دل مینویسم ، از شما انسانهای امروزی هیچ توقعی نمیتوان داشت ، شما درخارج بفرم خارجیان وبا راه روش آنها بزرگ شده اید ،  تکنولوژی پیشرفته  که هر ثانیه بجلو میتازد حسابی مغز واعصاب شما را در برگرفته وهمه احساسات انسانی را درشما کشته است  ، تنها وجه اشتراکمان همان زبان مادری است ، نه بیشتر ، شما خانوداه تان یعنی همسر وفرزندان بر خلاف پدرت که فامیلش قبل از همسر وفرزندانش ودر رده اول قرار داشتند ، وما دررده سوم یا چهارم . شاید میل نداری راه پدرت را درپیش بگیری ، اما دراین میانه آنکه گم شد ؛ من بودم .مادرت .
هیچ توقع وآرزویی مرا ودار به این نوشتار دراین نیمه شب نمیکند ، این یکی از صدا هزار دردهایی است که ما مادران برای شما فرزندانمان تحمل کرده ومیکنیم ، در ازای آن چیزی نمیخواهیم ، تنها یک ذره  محبت باندازه همان سگ چند صد هزار یورویی که برای همسرت کادو خریدی . امروز زندگی ما مادران وپدران گذشته  ارزشی ندارد ، خانه سالمندانرا برای همین ساخته اند ، برای نامهربانی فرزندان ، وزندگی ما ارزشش از آن سگ هم کمتر است . پیروز وموفق وسلامت باشی .ثریا 
پنجشنبه 11/08/2016 میلادی / برابر با 21 امرداد ماه 1395 شمسی /
ثریا / اسپانیا /.