تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت
عاشقی ها از دلم ، دیوانگیها از سرم ........."رهی معیری"
در نشستی که اعضا ئ شش بعلاوه یک ! خانواده با هم داشتند ، نتیجه گرفتند که خوب :
دیگر تنهایی برای مامان بس است ، یکی از ما باید اورا بخانه خود ببریم ، پر تنها نشسته ، وپر بیصدا ست ، به آنها مانند همیشه جواب منفی دادم ، من با سکوت خانه ام، با گلدانهایم ، با نیمه شبها وبیخوابیهایم ، با دردهایم ، وبا شمعهای نیمه سوخته واطاق تنهاییم انس والفتی دیرینه دارم ، از همه مهمتر هر هرهفته درانتظار جانورانی هستم ک بخانه من میاند مرا درآغوش میگیرند وذوق میکنند که قدشان از من بلند تراست !! وآهسته دوراز دید پاپا دست درون ظرف شکلات میبرند وچند تایی را در جیبشان پنهان میدارند ! یا آن که دست بکمر میزند ومیگوید "
این کوسن ها جایشان اینجا نیست ، اینها را باید روی تختخوابت بگذاری!! تنها سه سال دارد ! ومن در شگفتم ، گذشته از اینها با انبوه کتابهایم چه میکنم ، با نخوابیدنها ونیمه شب نویسیهایم چگونه کنار بیایم ؟
نه از لطف ومرحمت شما سپاسگذارم اما شبها همین شمع که جلویم پر میکشد ومیسوزد ومرا به عالم دیگری میبرد با هما ن کوله بار اشکهای فرو خفته در انتهای اطاقم شبهای تابستانرا میشمارم تا پاییز دل انگیز فرا برسد . آنقدر مینشینم تا که خستگی بر من چیره شود .آنقدر در پشت شیشه ها درانتظار دیداری میایستم تا شمع غمی که دردلم روشن شده خاموش وتمام شود ، نه زاری میکنم ونه میگذارم اشکی از چشمانم جاری شود هر شیشه وهر آیینه نشان زندگی بر باد رفته منست ، چهره من وچهره آن شمع شبیه یکدیگر شده هر دو غریبانه میسوزیم .
من درون آیینه های جور واجور که گرد خانه بر دیوار چسپیده اند سیمای دردآلود خودرا میبینم ومیشناسم وبخوبی میبینم که چگونه در سراشیب زوالم ، نه با شب جنگ وجدال دارم ونه با روز همدمم ، به شعله ای میاندیشم که هنوز در دلم نشسته ودارد کم کم رو بخاموشی میرود ومن با اصرا رمیخواهم آنرا روشن نگاه دارم ، وهیچ فکر نمیکنم که یک شمع هر چقدر هم بزرگ وبلند باشد سر انجام خاموش میشود وتنها دود آن در اطاق میپیچد ، دراین پندارم که دلم منبع انرژی است ونمیگذارد شمع عشق خاموش شود .
بخوبی میدانم که او دیگر نیست ومیدانم منهم دیگر نیستم ، دو جسم بیجان ، دو رباط ، دو عروسک که میل داشتیم یک بازی را ادامه دهیم ، من به دستهای خالی خویش میاندیشم ودر غربت اندوه ودر کویر تشنه غربت وخانه ایکه برباد رفت ومن هنوز بر ویرانه هایش چشم دوخته ام باین امید که معجزه روی دهد ، کدام معجزه ؟ معجزه در دست دیگران است ، سر زمینی که دیگر متعلق بتو نیست ، مردمش ترا نمیشناسند ، مردمی فریبکار ، دروغگو ، مکار ، حقه باز ، وقاتل ، خانه ات نیز با بلدزر خراب شد وبجایش برجی برپا خاست ، فوارههای میدانها همه خاموش ودر سکوت فرو رفتند ، ومردانی با تیغ در سایه بانتظارت درتاریکیها ایستاده اند ، وزنانیکه روزی برایت عزیز بودند امروز دشمن خونی تو شده اند ، نه ، کویر گمشده دیگر جایی برای روح آشفته ات ندارد ، وخاک از هر جوانه ای خالیست ، دیگر شاعر شعری در وصف تو وگل زیبای گلدان اطا ق ودل دردمندش نمیسراید ، دیگر قمری آوازش را سر نمیدهد ، دیگر ساز ها خاموشند ، هر چه هست رنگ است ونیرنگ وسیاهی وتباهی .
در اطاق تنهاییم بکسی میاندیشم ، به رهگذری که باد آورا باخود برد .
راستی ، من به که مانم ؟
به آن سایه بیرنگ ؟ در نگه سنگ ؟
یا به آن باد دلاآویز که جان میسپرد دردل تنگم
راستی من به که مانم؟
بی تو ای عشق بسوی که گریزم ؟
با تو ای باد بسوی که شتابم ؟
نه امیدی، نه سرابی ، نه درنگی ، نه شتابی
نه سرودی ، نه نگاهی ، نه سپیدی ، نه سیاهی
راستی من به که مانم ؟
بخودم !
////////
ثریا / اسپانیا / 13 /8/ 2016 میلادی .