دریای پیر ، کف به لب آورد وناله کرد ،
شب ناله را شنید وبه بالین او شتافت .............
------------
تو نه این خطوط را میبینی ونه میشناسی ونه میتوانی بخوانی ، هیچگاه ودر هیچ یک از اوقات زندگیت ، حروفی که با آن زنده هستی همان فرمولهای عجیب وغریب است که همه اوقات ترا دربر گرفته اند ، با زمانند هر نیمه شب ، از فشار درد بیدار شدم باز همان قهوه داغ با کمی شیر سرد ، وهمان سکوت شبانه وچراغهای روشن .
تو هیچگاه دردهای مرا ندیدی ، نه دردهای روحم را ونه جسمم را ، هفته ای یکبار تنها بخاطر انجام وظیفه باینجا میایی وچند دقیقه ای مینشینی ومیروی ، چند دقیقه که بمن فرصت میدهد تا با نوه هایم بازی کنم ، آنها نیز نه زبان مرا میدانند ونه میخوانند با زبان مادریشان آشناترند ، تو او را از سر زمینهای دوردست از قطبی ترین یخبندانها وکوههای سر بفک کشیده آوردی ، او همانند یک سنگ مرمر صاف وسفید ، بمن گفتی اگر مرا دوست داری باید اورا قبول کنی ، ومن تن باین حکم دادم بی آنکه او مرا قبول داشته باشد ،او تنها یک گوساله جوان را که میدانست درآینده برایش یک کارخانه لبنیات میسازد در جوارش گرفت . ودیگر همه چیز فراموش شد ، من درسکوتم براه افتادم ، مشگلاتم را خودم با دستهای کوچکم حل کردم ، بتو نگفتم که چقدر تنهایم وتا چه حد بتو احتیاج دارم ، بتو کفتم ابدا بکسی احتیاج ندارم تو مسئولیت داری ، وخواهرانت نیر با تو یکصدا شدند همه به یکسو رفتید ، تنها کسی که شبها مرا رها نمیکند همان کابوسهای شبانه وهمان روح حبیثی است که ازآن فرار کردم ، هیچگاه نه مادرم را بخواب دیدم ونه پدر را ونه سر زمینم را ، لاکن روح او هر شب سایه اش را بر رویاهای من پخش کرد واز ترس بیدار میشدم و....میشوم .
از ساعت سه بیدارم ، درد ،امانم را بریده ؛ یکهفته قبل از سفرتو به استرالیا ترا دیدم ودوهفته است که برگشتی تنها چند مکالمه کوتاه >>>> مامان میتینگ دارم !!!!
باشه ، بعدا بتو زنگ خواهم زد ودیگر خبری از تو نشد ، این آخر هفته تنهای تنهایم ، خواهرانت با همسرانشان وبچه هایشان به سفر رفته اند ، من حتی قدرت این را ندارم تا پایین بروم / درد همه وجوم را ، همه استخوانهایم را ، همه پیکرم را درهم کوبیده اما من دربرابرش ایستاده ام ، ضعف نشان نمیدهم ، مسکنی هم نمیخورم ، تسکین دهنده من روح منست ! .
میل نداشتم اینها را بنویسم ، اما گاهی باید از جبر زمانه گفت ؛ من همان زن وهمسر ومادر قدیمی هستم وقلبم هم قدیمی است عشقم نیز قدیمی است ، من نتوانستم ویا نخواستم با فرمولهای جدید ناشناخته امروز گامی به جلو بردارم میدانستم درجلو خبری نیست غیر ا زآتش وجنگ ونابودی روح انسانها ، بنا براین سر جای خود محکم ایستادم وبه روزهایی فکر میکنم که چگونه ترا به دانشگاه فرستادم وچگونه از همه چیز خود گذشتم تا تو یکی بتوانی روی پاهای خوات بایستی ، وایستادی ، اما بجای من چهار نفر دیگررا حمایت کردی ومرا بکلی از حساب زندگیت بیرون راندی ، با چند تکه اسباب بازی که جلویم گذاشتی ، وظیفه ات را تمام کردی /
آن روز که جلوی درب اطاق ایستادی وگفتی :
اگر مردی وارد اینخانه شود من اورا خواهم گشت ! چه احساس غروری بمن دست داد ، پسرکم هنوز بالغ نشده احساس مردی میکند ، هیچ میل نداشتم زیر سایه تو و یا دیگران زندگی کنم ، اگر چه کمبودهایی در زندگیم داشتم اما هیچگاه بتو نگفتم وشکایتی نکردم ، این چند خط را هم نه بعنوان شکایت وگله بلکه بعنوان یک درد دل مینویسم ، از شما انسانهای امروزی هیچ توقعی نمیتوان داشت ، شما درخارج بفرم خارجیان وبا راه روش آنها بزرگ شده اید ، تکنولوژی پیشرفته که هر ثانیه بجلو میتازد حسابی مغز واعصاب شما را در برگرفته وهمه احساسات انسانی را درشما کشته است ، تنها وجه اشتراکمان همان زبان مادری است ، نه بیشتر ، شما خانوداه تان یعنی همسر وفرزندان بر خلاف پدرت که فامیلش قبل از همسر وفرزندانش ودر رده اول قرار داشتند ، وما دررده سوم یا چهارم . شاید میل نداری راه پدرت را درپیش بگیری ، اما دراین میانه آنکه گم شد ؛ من بودم .مادرت .
هیچ توقع وآرزویی مرا ودار به این نوشتار دراین نیمه شب نمیکند ، این یکی از صدا هزار دردهایی است که ما مادران برای شما فرزندانمان تحمل کرده ومیکنیم ، در ازای آن چیزی نمیخواهیم ، تنها یک ذره محبت باندازه همان سگ چند صد هزار یورویی که برای همسرت کادو خریدی . امروز زندگی ما مادران وپدران گذشته ارزشی ندارد ، خانه سالمندانرا برای همین ساخته اند ، برای نامهربانی فرزندان ، وزندگی ما ارزشش از آن سگ هم کمتر است . پیروز وموفق وسلامت باشی .ثریا
پنجشنبه 11/08/2016 میلادی / برابر با 21 امرداد ماه 1395 شمسی /
ثریا / اسپانیا /.