چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۵

کوچه های آشنا

بیهوده چرا جستجو کنم ، بجای پایی که نیست 
بیهوده چرا بنگرم  ، که درآن سراکسی نیست ، 

از همان شبهای بیخوابی ، شبهای هجوم خیال ، شبهای شرجی وگرم ،  وهمان تشنگی بی معنی ، به دنبال شهری روی نقشه اسپانیا درگوگل میگشتم ،  به به دیدم هزار  هراز آفرین که چه همه بنگاه معاملاتی و خرید وفروش املاک دراین سر زمین ایجاد شده با خرید یک ملک میتوانید اقامت بگیرید ، بعد؟ بعد باید چکار کنند ؟ آنها هم یک دکان دیگر بغل دست شما باز میکنند، مگر چقدر میشود از دریا وآب شور آن وپلاژ های شلوغ استفاده کرده وچقدر میتوان دور این  منطقه را با اتومبیل گردید ، آخ چه زیباست ، اما خانه من نیست .
هجوم خیال ، افکاردردناک  مرا احاطه کرده است ، فکر کردم آن سی واندی سال را جز و عمرم به حساب نیاورم آن سالهای را درون یک کیسه کرده وآنرا به زباله  دانی بیاندازم ، وفراموش کنم ،  از سن بیست وچند سالگی تا سن چهل وچند سالگی  ، خوب تمام شد هرچه بود تمام شد ، حالا چی؟ 
بر میگردم به کوچه های خاطره ها ، از خیابان ژاله تا انتهای خیابان نادری ، قنادی نادری ، پیراشکی خسروی ، هرروز بیاد " او" این کوچه ها را طی میکردم اما او درمحفلی میان خوبان نشسته بود ، محفلی که جای من نبود ، من هنوز خیلی بچه بودم !!بیاد پالتو بارانی که از فروشگاه جنرال مد خریده بودم چقدر شیک بود بمن گفت اینرا بیانداز دور مرا به فروشگاه گیو برد وپارچه موهر برایم خرید تا پالتو بدوزم بارانی را ازمن گرفت وبرد ، برای کی؟  آنرا بکدام زن هدیه داد تا بگوید ان  را محصوص تو خریده ام!!
اورا میدیدم ونمیدیدم ، گاهی مانند یک علف سر راهم سبز میشد وزمانی  گم میشد ، اما امشب چقدر دلم درهوای آن کوچه ها وخیابانها میطپد آن آفتاب داغ وبی حیا ، آن سایه لرزان درختان ، آن ناله آبهای گل آلود ی که در جویبار میرفتند ، باز امشب دلم دیوانگیش را اغاز کرد .
 چرا فراموش نمیکنم ؟ حال تنهای یک سنگ مغرور ساحل نشینم ! اموج را ازخود میرانم ،  خاموشم درسکوت پنهانم ،  اما مانند یک کلاف سر درگم هزاران پیچ وخم در ذهنم جای دارد .
نه خشمگینم ، نه غمگین ،  سالها ست که خودم را از امواج دریا نیز دور نگاه داشته ام ، میلی ندارم که کف ها وبرگها به پر وپاهایم بپیچند ، به  دنبال صدف گمشده هم نیستم ،  مانند یک تکه سنگ درون جنکل ،  خالی ،  تنها بی آشنا ،  با زد وبندها وریا کاریها ودروغها در جدالم واینکه چرا فریب خوردم ؟وباز هم فریب میخورم ، چرا که درمکتب آنها درس نخوانده ام ، 
ای فرشته  برهنه خیال من ، پر بار از تو ام ، آن سالهای گم شده اند آن مرد وآن مردان ارزش نداشتند که امروز درباره آنها بیاندیشم ، مطربانی دوره گرد ویا رهزنانی در کسوت تاجر ، فرقی با هم  ندارند ، بیهوده خواب شیرینت را آشفته مکن ، 
بی تو ای عشق ، بسوی که گریزم ؟
با تو ای یاد ،  بسوی که شتابم ؟
وتو ای روسپی پست ،  که بردی از دلم دست
 چهره پنهان چرا کنم ؟  رخ به که نمایم ؟
پایان .
نیمه شب چهارشنبه  10/08/ 2016 میلادی /
ثریا اسپانیا /.

سه‌شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۵

تاریخ گم شده

عاشقانه ، دل وجان  بر رخ دلدار دهید  
بعد از آن  در گرو  می  سر ودستار دهید
مست گردید از آن می که خمارش نبود 
بعد از آن خرقه  وتسبیح  به زنار دهید .........".شمس تبریزی"

امروز مارا سفری بی ما افتاد ، اسپانیایی هایی که درسراسر جهان زندگی میکنند ، یا برای کار رفته اند ویا برای همیشه ، اما رابطه  آنها با سر زمینشان هنوز محکم واستوار است ، وهر بار دوربینها وخبرنگاران به سر زمینی میروند  آنهارا میابند وبا آنها مصاحبه دارند وگفتگو .
امروز به سر زمین باستانی مصر رفته بودند ! باستانی که چه عرض کنم سر زمینی ویرانه ، با هوای آلوده الاغ واتومبیل وگاری ومردم وباربر درهم میلولیدند، پس از آن بسو ی اهرام ثلاثه رفتند ، نه خبری از آنهمه ابهت که ما درعکسها میبینم نبود ، هرچهرا که بود برده بودند حتی سنگهای چندین هزار ساله را وبجایش سنگهای سیمانی گذاشته بودند از همه مهمتر آن مجمسمه بزرگ که شیری با سر آدم روی دو گوی نشسته بود ،نامش را اگر درست بیادم مانده باشد  اسفنکس میگفتند ! بکلی ناپدید شده  ، وهیچکس نفهمیده بود !! خوب امروز یا درخانه مرد ثروتمندی کنار استخرش نشسته ویا دریک موزه جای دارد ، ویرانه های بنام اهرام ثلاثه  ویا پیرامید !! نشانی از آنهمه عظمت وجلال  فرعونی نبود ، هر چه بود خاک بود وخاشاک بود هوای داغ ،  درونش را که قرنها پیش اربابان خالی کرده بودند حتی استخوانهارا نیز به یغما بردند ، مردم مصر مانند ایرانیان خودمان سر به زیرو مفلوک بدبخت ، خبری از آنهمه  اشرافیت دوران ملک فارق ویا پس از آن دیگر نبود ، بعداز ملک فارق سه رییس جمهور مادام العمر !! بر تخت نشستند تنها یکی از آنها انسان بود که او به تیر مسلیمن جان برکف از جهان رفت نامش انور سادات بود ، قبل از آن ناصر وبعد ازاو مبارک وامروز ؟ نمیدانم ! برایم هم مهم نیست بدانم  نه خبری  از آن رود پر آب وابی نیل که دو شاخه میشد، نبود ، خبری از از سد سکندر نبود ، هر چه بود ویرانه بود ، مردم مانند ارواحی که از گور برخاسته بودند در میان گرد وخاک شهر قاهره راه میرفتند ، زنانی با حجاب وزنانی ودخترانی بی حجاب ودر بازار همچنان  لباسهای زیز زنانه بر تن مانکنها خود نمایی میکرد ، پیر مردان با کوله پشتی های قدیم هنوز دربازار باربری میکردند ، در آنسوی شهر مانند همه جا نوع دیگر زندگی ادامه داشت ، استخرها لبریز از آب آبی ، خانه ها با سنکهای گرانقیمت تزیین شده اما درهیچکدام از این دو سو خبری از چهره نفر تی تی ویا توتان خاتون نبود ، خبری از فرعون با آن ریش سه گوشش نبود ، نه گویی پای به شهر ری قدیم تهران وگارد ماشین دودی قدیمی پس از جنگ جهانی دوم گذاشته بودی! از هر سو یا صدای قرائت قران شنیده میشد یا اذان ویا آوازهای که تنها مردان میخواندند ، صدای ام کلثوم آنها نیز مانند بلبل شیرین ما قمرالملوک وزیری خاموش شده بود  رقاصه شهیر نادیه جمال که با زیبایی خیره کننده ورقص خود دنیارا به حیرت انداخته بود ، ومن به مردی میاندیشیدم که تنها وغریب درگوشه مسجدی  زیر خروارها خاک خوابیده اما روحش همچنان بر فراز سر زمینش در پرواز است  .
 اسپانیاییها  همچنان با لباسهای خودشان بدون هیچ حجابی ومردانشان با پیراهن ها ی آستین کوتاه راه میرفتند جهره بعضی ها غمگین بود واز دور برای مادر وخانواده سلام میفرستادند ، غربت غربت است فرقی ندارد تو کی باشی ودرکجا ؟ .
حال آن آقایان که بفکر برپا کردن تاریخ کهن میباشند بگمانم که راهشانرا گم کرده اند ، اگر مصر به تاریخ خود برگشت ، اگر یونان به تاریخ خود برگشت وپارس هم به تاریخ خود برمیگردد ، ممکن است سر زمینی با قدرت شود ، اما نه روی قدرت فرهنگ وتاریخ وزبان خود بلکه روی بمبهای اتمی .ث
ثریا / اسپانیا / 09/08/2016 میلادی /.

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۵

همرنگ روزگار.

یاری از ناکسان امید مدار  /ای که با خوی زشت ، یار نه ای 
سگدلان لقمه خوار یکدیگرند /  خون خوری ، گر از آن شمار نه ای 
روزگارت ، بجان شود دشمن  / ای که همرنگ روزگار نه ای 
تا چو گل  شیوه ات  کم آزارای است / ایمن از رنج  نیش خار ، نه ای ......زنده نام " رهی"
----
 امروز  " ناگهان  بیاد " حبیب خان قشقایی " افتادم  ، نمیدانم چرا ناگهان آن چهره مظلوم وبی زبان روی صندلی چرخدار در کنارم نشست  با « چشمانی که هزاران راز ناگفتنی درآن بود اما زبان نداشت که بگوید .
همسرش ، اوف  ،آیتی بود ، زنی بلند بالا  ، واهل جدال وبحث وخود گنده بینی ، سالها درآلمان زندگی میکردند ، پس از اعدام خسرو خان ، برادر به ایران برگشت ودر همان فرودگاه سکته کرد ، اورا به بیمارستان بردند ، اما دیگر همه جای او از کار افتاده بود تکه گوشتی که تنها نفس میکشید ،  خانم میدانست اگر درآلمان بماند وروزی خدای ناکرده بلایی بر سر حبیب جانش بیاید ، فامیل ناگهان به روی املاک حمله میبرند ومانند من  اورا لخت وعریان میسازند ، دست پیر مرد را گرفت وبا همه مبلهای لوکس وآنتیکها روانه ایران شد ، یک آپارتمان در بهترین  محله شهر خرید ، وآنرا بسبک اشراف تزیین نمود وهمه آنتیکهارا دور خودش چید اما ، اطاق کوچکی به حبیب اختصاص داد با سطلی که از طریق سند ادارا اورا درون سطل خالی میکردند ، همه را بخانه دعوت میکرد تا ببیند که چگونه ا زحبیبش پرستاری میکند ، برایش بهترین کیک هارا میخرید ، سماور همیشه جوش بود ویک ماساژور هم هر هفته میامد تا پیکر نحیف واز کار آفتاده اورا ماساژ بدهد ، خودش قبلا درحزب توده کیا وبیایی داشت وزیر نظر بانو : شین خواهر مهنس , شین  همه دروس انقلابی را فرا گرفته بود بنا براین ایران ، در"انیران ! "درامان بود! باضافه اینکه به همه نشان میداد که تمام  هستی وزندگیم  را فدای حبیب کرده ام .!
یک روز  مطابق همیشه مرا به چایی بعد از ظهر دعوت کرد ، موقعی بود که من دیگر خسته شده بودم وهرچهرا که بود به دست دیگری داده ومیل داشتم فورا برگردم ، هیچ علاقه ای برای ماندن بین آن مردم دورو نداشتم ، چای را برایم ریخت قطعه کیکی هم برید ودرون بشقاب جلویم گذاشت وسپس روی به حبیب کرد وگفت :
حبیب جان ؛ آن شعر معروف نظامی را بخوان که خر ، همیشه خر است اگر چه زین وپالان او ابریشم ونقره باشد !!! من به روی خودم نیاوردم ، چای را مینوشیدم نگاهی به چشمان حیبیب خان انداختم ، غم عالم ودرعین حال تمسخر وتحیر را درآن چشمان اشک آلوددیدم ، خنده ای کردم وگفتم : 
عجب کیکی خوشمزه ای ، دست پخت خود شماست ، شما باید آشپز خوبی باشید وخوب میتوانید همه چیز را بهم مخلوط کنید ، خدا حافظی کردم واز خانه شان بیرون آمدم درحالیکه میدانستم آن چشمان سخن گو والتماس آمیز هزارا ن راز دارد ومیل دارد حرف بزند اما نمیتواند ، او تنها نفس میکشید ، 
ایران خانم برایش پیژامه کریستین دیور وملافه های  ابریشمی میخرید وقبلا آنهارا به همه نشان میداد اما صدای فریادش هر شب که آن پیر مرد فلج بیچاره را میخواست به رختخواب ببرد در ساختمان میپیچد ، اتومبیلی خریده  بود وهر صبح برای خرید میرفت وحبیب تنها درخانه چشمانش را به دیوار میدوخت ، نه رادیو ، نه تلویزیون ونه اخبار ، آخر او چیزی نمیشنید .
نمیدانم حتما تا امروز از این جهان رفته و از دست آن زن خوب  وفرمانبر پارسا !!! نجات پیدا کرده است .
روانش شادوروحش قرین رحمت باد .
حال آن دزدی که اموال مرا دزدید با ایران خانم کنار هم خوشند . پایان 
دوشنبه / ثریا / اسپانیا / 

دختری از شیراز

امروز با درد بسیار درون تختخوابم افتاده بودم وصفحات را ورق میزدم روی صفحه یوتیوپ چشمم به فیلمی افتا دباور نکردنی !!  فیلم " دختری از شیراز " با شرکت فرح عافیت پور خواننده سوپرانو وخانم پرخیده وسیروس جراح زاده ،   بسختی میشد صورتهارا  تشخیص داد آنرا روی صفحه تلویزون آنداختم بازهم تاریک بود ، مرحوم مهدی خالدی با ویلن جاویش وآهنگهای متن آنرا اجرا میکرد وخوانندگان یکی بانو فرح بود ودیگری بانو شهین خواننده ! من چند سالم بود که این فیلم را دیدم ؟ درست چهارده ساله ! وتازه عاشق شده بودم عاشق پسر دایی سیروس !!!  سیروی مرا دوست داشت ! ما من دیگری را ! چقدر بازی ها مصنوعی بودند ، دیالوگها بیشتر کتابی بودند آنچه حیرت انگیر تر از هم بنظرم آمد نوشتار وتیتر فیلم بود که با ذکر بانو فرح ، بانو پرخیده ؛ آقای سیروس وبانو مهین وغیره همه را با این عنوان نوشته بودند ، چقدر سناریو انسانی بود ،  البته محصول دیانا فیلم وکارگردان  همیشگی  فیلمها ساموئل خاچکیان بود ، وهمه کارهای فنی را نیزا ارامنه انجام داده بودند غیر از صدا بردای وفیلمبرداری !
چقدر تهران آن روزها پاک وتمیز بود ، چقدر ما شاد بودیم ، چقدر آزاد بودیم ، تاکسی ها همه فوردهای قدیمی ویا مسکووای روسی بودند ، سیروس سخت به جامعه بدبین بود ، چپی بود با دوست نازنین وهمپالگهی همیشگیش هوشنگ لطیف پور !! هوشنگ از جمله   واعظانی بود  که روی منبر وعظ کرده  وچون بخلوت میروند  آن کار دیگر میکنند ! آه ، این شاید اولین یا دومین فیلم فارسی بود که من میدیدم ، آن روزها سیروس چقدر بنظرم جذاب میامد ، اهل مازندران بود  ، دفترچه خاطرات نوجوانی من در دست آنها گم شد دوستم گلی آنرا نگاه میداشت ، گلی هم بجرگه چپی ها پیوست ، تنها من بودم که خودمرا کنار کشیدم وسرم را با رویاهای عاشقانه گرم میکردم ، پسری که نمیدانست چقدر اورا دوست میدارم ، وندانست که پنجاه سال عشق اورا درزوایای قلبم پنهان کردم وشبها در خلوت گریستم ، بخاطر همین عشق بسیاری از خواستگاران خوب خودرا رد کردم جادوگر خانه با سقز میان دهانش مرتب سخن پراکنی ومتلک میگفت ، اما من گوشم باین حرفها بدهکار نبود ، روی اسب آرزوها سوار بودم ودر آسمانها پرواز میکردم ،چه کتکها نخوردم ، چه زخمها به دلم ننشت  که هنوز جای آن میسوزد ، چه اشکها که نریختم ، امروز سیروس زیر خروارها خاک خوابیده وهمسرش را عشق قدیمی من به همسری گرفته است !!! دوستان یکی یکی بخاک رفتند ، اما لعنتشان باقی ماند جادوگر  درآخرین سفری که به ایران داشتم روی پاهایم افتاده بود واشک میریخت که مرا ببخش ، سرش گیج میرفت وشبی سرش در کاسه توالت گیر کرده بود ! چه بخششی ؟ هنگامیکه شمشیر را برمیدارید و زخمرا برسینه ویا پشت میزنید وخون جاری میسازید آیا بفکر آخرین روزهای خود نیر هستید؟ نه هنوز جای خنجر دردلم مانده وبخششی درمیان نیست ، خدای من غیر از خدای بقیه است ، او مهربان ، بخشنده ، ونیازمند هیچ نذوراتی نیست او نگهبان من بوده وهست وخواهد بود .
امروز سه روز است که از درد کمر نمیتوانم حرکت کنم ، دیسک لعنتی دوباره  بار مرا به رختخواب میاندازد ، هیچ دارویی هم ندارد کمی ورزش وسپس نشستن روی مبل با چند کوسن وتماشای خونهای بیگناهی که از شیشه تلویزیون جاری است ، سرم را باهمین فیلم تکه تکه  گرم خواهم کرد بیاد روزهای آفتابی وروشن ، ، باهمان فیلم تاریک با صداهای بریده برده وباریهای مصنوعی سیروس ودیگران ! غیر از مرحوم پرخیده که هنر پیشه تاتر هم بود وبانو فرح عافیت پور که برای اولین بار از برلین به ایران آمده بود ، بازی بقیه بسیار مصنوعی است ، خوب! تازه فیلم وفیلمسازی در سر زمین ما شکل گرفته بود سیروس هم هنر پیشه نبود بلکه کارش دوبلوری بود تنها یکی دوفیلم بازی کرد نه چهراش فتو ژنیک بود ونه بازیش  درخشان میل داشت اسرار درونش را روی پرده سینما باشعارهای تو خالی بیان کند وبیرون بریزد ، این با هنر پیشگی تفاوت بسیار داشت . وساموئل خاچیکیان را  " آلفرد هیچگاک " ایرانی لقب داده بودند ! .
چه روزهای خوب وآفتابی بود ند، قنادی دیانا ، بستنی دیانا ، سینما دیانا درخیابان شاهرضا ، استودیوی دیانا فیم ، وصفای درختان خیابان پهلوی وشاهرضا ، وخرید لباسهای شیک فرنگی از بوتیک ( لانکوم) در لاله زارنو  وملافه های عالی از فرنگ رسیده مغازه پیرایش در لاله زار که من هنوز ملافه های جهیزیه ام را که از همان مغازه پیرایش خریده بودم  بعنوان یادگارنگاه داشته ام . بستنی خوردن در کافه نادری ، وقدم زدن درخیابان وکوچه هال خلوت برای گرفتن یک بوسه پنهانی ! حال امروز سرمان با سیاست بافیهای دیگران وچند خط شعر وآهنگ از یک برنامه روی یوتیوپ گرم میکنیم ، دیگر از موسیقی اصیل وصدای جادوی فرح عافیت پور خبری نیست کسی هم جای اورا نگرفت ، دیگر خبری از منیر وکیلی نیست ، خبری از ارکسترهای بزرگ که تازه به رهبری موسیقدانان بزرگ غرب شکل گرفته بود ، نیست ودیگر نوای از ساز ( عشاق) یا شور واصفهان آن معشوق بگوش نمیرسد ، همه چیز به زیر خاک فرو رفت تاریخ ایران از  صفویه شروع شد !!! ودانشجویان دلشان خوش است که روی آن شالهای مسخره رنگ وارنگ کلاه فارغ التحصیلی را  باد ست گرفته اند !!!  تا باد آنرا نبرد ...پایان/
ثریا / اسپانیا /
08/08/2016 میلادی /.

یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۵

بچه های پرنده

....... واین گنجها  که آن هیچ را همه چیز میسازند ،
از کجا سرقت شده اند ؟
آنجا که لاشخوو پرنده ای را میگیرد ،
وجگرش را میشکافد  .خون را میمکد ،
ودرآنهنگام ،  لاشخور ضیافت بپا میکند 
در اشیانه   کوچکی میان بیشه ها 
بچه های پرنده زاری میکنند 
ومادرشانرا  میجویند 
که هرگز باز نخواهد گشت 
" شاندرو پتوفی " شاعر مجار

وآن لاشخور با خون به دنیا میاد ، در تمام مدت شکل گرفتنش خونی را مکیده ونوشیده وسپس شیره  جانی را نیز میمکد ومادر را  فرسوده ساخته ، پرواز میکند به آسمانهای دور تا دوباره پرنده کوچکی را شکار کند وخون اورا بنوشد ،
مرد ، خون مینوشد ، تنها با خون زنده است  وبه هنگامیکه تو رنج میکشی  ودرد میبری ومیل داری دراین مبارزه شکست نخوری  وعقب نمانی  ، او درسایه برای خود آسایشگاهی ساخته است  وبرایت پیامبران کذاب میافریند ، ومیگوید بایست ، 
با نیزنگ وفریب ، وسرشتی اهریمنی ،  زندگی بی آمید هزاران امثال ترا  به زیر آفتاب داغ میکشد  تا از تشنگی وگرسنگی هلاک شوید .
مرد در فکر نوشیددن ولذت بردن از خون دختران نابالغ وباکره است ،  در میان قوانینی که زن باید در ماهی آسایش داشته باشد مرد تنشنه خون است وآنرا مینوشد ، امروز دیگر در فکر نوجوانی تازه بالغ نیست بلکه به دنبال کودکی است که تازه به همهراه خون بیرون آمده ، یک تکه گوشت تازه وخوردنی ، اگر بتواند آنرا خام نیز خواهد خورد >
سپس ترا به سر زمین موعود ، دعوت میکند ، آنجاست ! قبله آمال آنجاست ! برو بجلو برو  خواهی رسید ،   وتو میروی بامید آنکه از میان بیشه زارها دستی دراز شود وترا کمک نماید ، اما درپشت بیشه زارها هزاران گرگ خونخوار وشغال درانتظارت ایستاده و بوی ترا  به مشام میکشند ، سر هر تکه پیکر تو، با هم سر بشورش بر میدارند وتو تنها یک لاشه در جاده افتاده ای .

آه ، ای  گلهای کاکتوس روییده درزباله های بهم پیچیده ، در من عشقی شعله میکشد ، یک شعله اسمانی ،  که با هر دم زن خون را درگهایم بجوش میاورد ،  من برای خوشبخت بودن زاده شدم ، مرا پری آسمانها نام گذاشته اند ،| یک زن |،  میل دارم آرزوهایم را برایتان بازگو کنم ، اما زبان شما تیز وزبان من کند ونا فرمان است .

این ماه که نامش " امرداد ماه " میباشد ما مردان بزرگی را ازدست دادیم ، مردانیکه به عشق بیشتر مینازیند تا خون ، واین ماه شوم ، ماه زاد روز منهم مباشد !!! .

خوب ، برویم ای فرزندان وطن ، ( کدام وطن ) ؟
روز افتخار فرا رسیده است ! ( کدام افتخار )؟
در برابرما  قساوت وجباریست ! پرچمی از خون بالا  ببرید وآنرا بیافرازید !!!بر نوک یک درخته کهنسال که از درون پوسیده است . ث 
پایان 
ثریا . اسپانیا/.07/08/ 2016 میلادی !
6/7/8/ !!!

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۵

دولت آن مست !

ای خوشا دولت آن مست که درپای حریف 
سر ودستار نداند که کدام اندازد ..........حافظ

این اولین نکته ای بود که " مرغ طوفان"  از صدای یک رادیو در لندن خواند بگمان آنکه دارد با انسانها سخن میگوید !

خواهشمندم اجازه دهید  که دراین مسیر زندگینامه  اندکی  پیشتر روم وبجای حرف زدن از دیگران  از خودم سخن برانم ، از  من نرنجید ،  اصولا من کمتر جرئت میکنم که از خودم بگویم ، اما امروز حادثه ای مجبورم کرد که فریا دبرآرم ،  که پس اوکجاست ؟ او که گفت من راه حقیقتم وبه دنبال من بیا ، چه چیز تازه ای دارم بگویم غیراز لرزش دستها وانگشتانم وپیکرم ، درحقیقت آنچه امروز من دارم وبه آن میبالم وتوان وداناییم را حفظ کرده ام باید مرهون " آرتور شوپنهاور" باشم ،  او مرا برای امروز آماده ساخت ، بارها در راه های  خردکننده  وکمر شکن  باید اعتراف کنم که به کمکم آمد ، اگر تاامروز میتوانم بخود ببالم وبیرق را برافرازم ، مرهون او هستم .
اودربد بینی کامل ، فلسفه ماوارئ الطبیه زا   پذیرفته بود  وجنبه های بسیاری را با شوق بی باکانه خویش  درک کرده بود  او اراده را برهر چیزی مقدم میشمرد ، وآن غریزه نهانی را واراده را ،  چنین فرمانبرداری  وارداه را نه از راه شرارت وآدمکشی وفحاشی وتنگی وبد آخلاقی  بلکه همه چیز را یک اتفاق میپنداشت که باید پذیرفت .
من خیلی کوشش کردم که به سر حد کمال برسم ، متاسفانه اگر آن قوه غیر  طبیعی زودتر ار من ظهورمیکرد این اندیشه را به دور میانداختم وهمان دزد وشریک  قافله میشدم ، ، اما بخیال آنکه باید کوشش کنم تا سر حد کمال  وسپس به حقیت دست یابم ، تنها یک درون گرایی مضحک بود ، حقیقتی وجود نداشت  ووجود ندارد وهچیگاه هم بوجود نخواهد آمد  بقول پیر ومرشدم وخدایگانم حافظ :
پشمینه پوش  تند خود  از عشق نشنیده است بو،
از مستیاش رمزی بگو  تا ترک هشیاری کند 
چون من گدای  بی نشان  مشگل بود یاری چنان 
سلطان کجا  عیش نهان با رند بازاری کند ؟ 
ومن همه عواطف واحساس وانسانیتم را یکجا درون یک جعبه مخملی  همه جا با خود حمل میکردم بامید آنکه دیگران  نیز  ازعطروبوی او لذت ببرند درحایکه بوی پهن گاو واسب والاغ به مشامشان بیشتر نزدیک بود و آنهارا نئشه میکرد .
در نتیجه به لقب بزرگی مفتخر شدم ( او موزه ای است ) بدرد کار ما نمیخورد .
کار شان چی بود ؟ ریا ، دروغ ، دزدی، بیناموسی ، فحاشی ، خود فروشی تا جاییکه ادبیاتشان تا حد یک مدفوع انسانی نیز نزول کرد وبا کلماتی که درکوچه های شهرنو فرا گرفته بودند حال در کسوت روزنامه نگار آنرا بسوی مردم پرتا پ میکردند .
دهانشان کثیف ، وحرمت قلم را از بنیاد ویران کردند وهمین وظیفه شان بود /
مردکی علیل ، چلاق ، بیمار مدهوش داورهای بی حس کننده بر روی صندلی مینشیند وچاکران درخمت اویند !  خود او نیز برده ای بیش نیست ، یک پینو کیوی  نه بیشتر ،وما طوطیان شکر شکن ، در اطرا ف دنیا باید شاهد وناظر قیمه قیمه شدن روح وجسم اطرافیانمان باشیم .
حال امروز جناب " آرتور شوپنهاور" سر از گور بیرون بیاورد ونتیجه افکارش را چه درسر زمین خودش وچه درتمام جهان ببیند . ث
ثریا /اسپانیا/.
شنبه