ای خوشا دولت آن مست که درپای حریف
سر ودستار نداند که کدام اندازد ..........حافظ
این اولین نکته ای بود که " مرغ طوفان" از صدای یک رادیو در لندن خواند بگمان آنکه دارد با انسانها سخن میگوید !
خواهشمندم اجازه دهید که دراین مسیر زندگینامه اندکی پیشتر روم وبجای حرف زدن از دیگران از خودم سخن برانم ، از من نرنجید ، اصولا من کمتر جرئت میکنم که از خودم بگویم ، اما امروز حادثه ای مجبورم کرد که فریا دبرآرم ، که پس اوکجاست ؟ او که گفت من راه حقیقتم وبه دنبال من بیا ، چه چیز تازه ای دارم بگویم غیراز لرزش دستها وانگشتانم وپیکرم ، درحقیقت آنچه امروز من دارم وبه آن میبالم وتوان وداناییم را حفظ کرده ام باید مرهون " آرتور شوپنهاور" باشم ، او مرا برای امروز آماده ساخت ، بارها در راه های خردکننده وکمر شکن باید اعتراف کنم که به کمکم آمد ، اگر تاامروز میتوانم بخود ببالم وبیرق را برافرازم ، مرهون او هستم .
اودربد بینی کامل ، فلسفه ماوارئ الطبیه زا پذیرفته بود وجنبه های بسیاری را با شوق بی باکانه خویش درک کرده بود او اراده را برهر چیزی مقدم میشمرد ، وآن غریزه نهانی را واراده را ، چنین فرمانبرداری وارداه را نه از راه شرارت وآدمکشی وفحاشی وتنگی وبد آخلاقی بلکه همه چیز را یک اتفاق میپنداشت که باید پذیرفت .
من خیلی کوشش کردم که به سر حد کمال برسم ، متاسفانه اگر آن قوه غیر طبیعی زودتر ار من ظهورمیکرد این اندیشه را به دور میانداختم وهمان دزد وشریک قافله میشدم ، ، اما بخیال آنکه باید کوشش کنم تا سر حد کمال وسپس به حقیت دست یابم ، تنها یک درون گرایی مضحک بود ، حقیقتی وجود نداشت ووجود ندارد وهچیگاه هم بوجود نخواهد آمد بقول پیر ومرشدم وخدایگانم حافظ :
پشمینه پوش تند خود از عشق نشنیده است بو،
از مستیاش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
چون من گدای بی نشان مشگل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند ؟
ومن همه عواطف واحساس وانسانیتم را یکجا درون یک جعبه مخملی همه جا با خود حمل میکردم بامید آنکه دیگران نیز ازعطروبوی او لذت ببرند درحایکه بوی پهن گاو واسب والاغ به مشامشان بیشتر نزدیک بود و آنهارا نئشه میکرد .
در نتیجه به لقب بزرگی مفتخر شدم ( او موزه ای است ) بدرد کار ما نمیخورد .
کار شان چی بود ؟ ریا ، دروغ ، دزدی، بیناموسی ، فحاشی ، خود فروشی تا جاییکه ادبیاتشان تا حد یک مدفوع انسانی نیز نزول کرد وبا کلماتی که درکوچه های شهرنو فرا گرفته بودند حال در کسوت روزنامه نگار آنرا بسوی مردم پرتا پ میکردند .
دهانشان کثیف ، وحرمت قلم را از بنیاد ویران کردند وهمین وظیفه شان بود /
مردکی علیل ، چلاق ، بیمار مدهوش داورهای بی حس کننده بر روی صندلی مینشیند وچاکران درخمت اویند ! خود او نیز برده ای بیش نیست ، یک پینو کیوی نه بیشتر ،وما طوطیان شکر شکن ، در اطرا ف دنیا باید شاهد وناظر قیمه قیمه شدن روح وجسم اطرافیانمان باشیم .
حال امروز جناب " آرتور شوپنهاور" سر از گور بیرون بیاورد ونتیجه افکارش را چه درسر زمین خودش وچه درتمام جهان ببیند . ث
ثریا /اسپانیا/.
شنبه