چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۵

کوچه های آشنا

بیهوده چرا جستجو کنم ، بجای پایی که نیست 
بیهوده چرا بنگرم  ، که درآن سراکسی نیست ، 

از همان شبهای بیخوابی ، شبهای هجوم خیال ، شبهای شرجی وگرم ،  وهمان تشنگی بی معنی ، به دنبال شهری روی نقشه اسپانیا درگوگل میگشتم ،  به به دیدم هزار  هراز آفرین که چه همه بنگاه معاملاتی و خرید وفروش املاک دراین سر زمین ایجاد شده با خرید یک ملک میتوانید اقامت بگیرید ، بعد؟ بعد باید چکار کنند ؟ آنها هم یک دکان دیگر بغل دست شما باز میکنند، مگر چقدر میشود از دریا وآب شور آن وپلاژ های شلوغ استفاده کرده وچقدر میتوان دور این  منطقه را با اتومبیل گردید ، آخ چه زیباست ، اما خانه من نیست .
هجوم خیال ، افکاردردناک  مرا احاطه کرده است ، فکر کردم آن سی واندی سال را جز و عمرم به حساب نیاورم آن سالهای را درون یک کیسه کرده وآنرا به زباله  دانی بیاندازم ، وفراموش کنم ،  از سن بیست وچند سالگی تا سن چهل وچند سالگی  ، خوب تمام شد هرچه بود تمام شد ، حالا چی؟ 
بر میگردم به کوچه های خاطره ها ، از خیابان ژاله تا انتهای خیابان نادری ، قنادی نادری ، پیراشکی خسروی ، هرروز بیاد " او" این کوچه ها را طی میکردم اما او درمحفلی میان خوبان نشسته بود ، محفلی که جای من نبود ، من هنوز خیلی بچه بودم !!بیاد پالتو بارانی که از فروشگاه جنرال مد خریده بودم چقدر شیک بود بمن گفت اینرا بیانداز دور مرا به فروشگاه گیو برد وپارچه موهر برایم خرید تا پالتو بدوزم بارانی را ازمن گرفت وبرد ، برای کی؟  آنرا بکدام زن هدیه داد تا بگوید ان  را محصوص تو خریده ام!!
اورا میدیدم ونمیدیدم ، گاهی مانند یک علف سر راهم سبز میشد وزمانی  گم میشد ، اما امشب چقدر دلم درهوای آن کوچه ها وخیابانها میطپد آن آفتاب داغ وبی حیا ، آن سایه لرزان درختان ، آن ناله آبهای گل آلود ی که در جویبار میرفتند ، باز امشب دلم دیوانگیش را اغاز کرد .
 چرا فراموش نمیکنم ؟ حال تنهای یک سنگ مغرور ساحل نشینم ! اموج را ازخود میرانم ،  خاموشم درسکوت پنهانم ،  اما مانند یک کلاف سر درگم هزاران پیچ وخم در ذهنم جای دارد .
نه خشمگینم ، نه غمگین ،  سالها ست که خودم را از امواج دریا نیز دور نگاه داشته ام ، میلی ندارم که کف ها وبرگها به پر وپاهایم بپیچند ، به  دنبال صدف گمشده هم نیستم ،  مانند یک تکه سنگ درون جنکل ،  خالی ،  تنها بی آشنا ،  با زد وبندها وریا کاریها ودروغها در جدالم واینکه چرا فریب خوردم ؟وباز هم فریب میخورم ، چرا که درمکتب آنها درس نخوانده ام ، 
ای فرشته  برهنه خیال من ، پر بار از تو ام ، آن سالهای گم شده اند آن مرد وآن مردان ارزش نداشتند که امروز درباره آنها بیاندیشم ، مطربانی دوره گرد ویا رهزنانی در کسوت تاجر ، فرقی با هم  ندارند ، بیهوده خواب شیرینت را آشفته مکن ، 
بی تو ای عشق ، بسوی که گریزم ؟
با تو ای یاد ،  بسوی که شتابم ؟
وتو ای روسپی پست ،  که بردی از دلم دست
 چهره پنهان چرا کنم ؟  رخ به که نمایم ؟
پایان .
نیمه شب چهارشنبه  10/08/ 2016 میلادی /
ثریا اسپانیا /.