دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۵

همرنگ روزگار.

یاری از ناکسان امید مدار  /ای که با خوی زشت ، یار نه ای 
سگدلان لقمه خوار یکدیگرند /  خون خوری ، گر از آن شمار نه ای 
روزگارت ، بجان شود دشمن  / ای که همرنگ روزگار نه ای 
تا چو گل  شیوه ات  کم آزارای است / ایمن از رنج  نیش خار ، نه ای ......زنده نام " رهی"
----
 امروز  " ناگهان  بیاد " حبیب خان قشقایی " افتادم  ، نمیدانم چرا ناگهان آن چهره مظلوم وبی زبان روی صندلی چرخدار در کنارم نشست  با « چشمانی که هزاران راز ناگفتنی درآن بود اما زبان نداشت که بگوید .
همسرش ، اوف  ،آیتی بود ، زنی بلند بالا  ، واهل جدال وبحث وخود گنده بینی ، سالها درآلمان زندگی میکردند ، پس از اعدام خسرو خان ، برادر به ایران برگشت ودر همان فرودگاه سکته کرد ، اورا به بیمارستان بردند ، اما دیگر همه جای او از کار افتاده بود تکه گوشتی که تنها نفس میکشید ،  خانم میدانست اگر درآلمان بماند وروزی خدای ناکرده بلایی بر سر حبیب جانش بیاید ، فامیل ناگهان به روی املاک حمله میبرند ومانند من  اورا لخت وعریان میسازند ، دست پیر مرد را گرفت وبا همه مبلهای لوکس وآنتیکها روانه ایران شد ، یک آپارتمان در بهترین  محله شهر خرید ، وآنرا بسبک اشراف تزیین نمود وهمه آنتیکهارا دور خودش چید اما ، اطاق کوچکی به حبیب اختصاص داد با سطلی که از طریق سند ادارا اورا درون سطل خالی میکردند ، همه را بخانه دعوت میکرد تا ببیند که چگونه ا زحبیبش پرستاری میکند ، برایش بهترین کیک هارا میخرید ، سماور همیشه جوش بود ویک ماساژور هم هر هفته میامد تا پیکر نحیف واز کار آفتاده اورا ماساژ بدهد ، خودش قبلا درحزب توده کیا وبیایی داشت وزیر نظر بانو : شین خواهر مهنس , شین  همه دروس انقلابی را فرا گرفته بود بنا براین ایران ، در"انیران ! "درامان بود! باضافه اینکه به همه نشان میداد که تمام  هستی وزندگیم  را فدای حبیب کرده ام .!
یک روز  مطابق همیشه مرا به چایی بعد از ظهر دعوت کرد ، موقعی بود که من دیگر خسته شده بودم وهرچهرا که بود به دست دیگری داده ومیل داشتم فورا برگردم ، هیچ علاقه ای برای ماندن بین آن مردم دورو نداشتم ، چای را برایم ریخت قطعه کیکی هم برید ودرون بشقاب جلویم گذاشت وسپس روی به حبیب کرد وگفت :
حبیب جان ؛ آن شعر معروف نظامی را بخوان که خر ، همیشه خر است اگر چه زین وپالان او ابریشم ونقره باشد !!! من به روی خودم نیاوردم ، چای را مینوشیدم نگاهی به چشمان حیبیب خان انداختم ، غم عالم ودرعین حال تمسخر وتحیر را درآن چشمان اشک آلوددیدم ، خنده ای کردم وگفتم : 
عجب کیکی خوشمزه ای ، دست پخت خود شماست ، شما باید آشپز خوبی باشید وخوب میتوانید همه چیز را بهم مخلوط کنید ، خدا حافظی کردم واز خانه شان بیرون آمدم درحالیکه میدانستم آن چشمان سخن گو والتماس آمیز هزارا ن راز دارد ومیل دارد حرف بزند اما نمیتواند ، او تنها نفس میکشید ، 
ایران خانم برایش پیژامه کریستین دیور وملافه های  ابریشمی میخرید وقبلا آنهارا به همه نشان میداد اما صدای فریادش هر شب که آن پیر مرد فلج بیچاره را میخواست به رختخواب ببرد در ساختمان میپیچد ، اتومبیلی خریده  بود وهر صبح برای خرید میرفت وحبیب تنها درخانه چشمانش را به دیوار میدوخت ، نه رادیو ، نه تلویزیون ونه اخبار ، آخر او چیزی نمیشنید .
نمیدانم حتما تا امروز از این جهان رفته و از دست آن زن خوب  وفرمانبر پارسا !!! نجات پیدا کرده است .
روانش شادوروحش قرین رحمت باد .
حال آن دزدی که اموال مرا دزدید با ایران خانم کنار هم خوشند . پایان 
دوشنبه / ثریا / اسپانیا /