یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۵

بسوزان ، بسوزان !

بعد از این با که حدیث دل دیوانه کنم ؟
گمگشته دشت جنوم ، به کجا خانه کنم ؟
شرف هستی ما گوهر آزادی بود 
جان و دل درره آن گوهر یکدانه کنم ..........خلیل اله خلیلی شاعر افغان

سالها پیش در لندن در محضر او ایستادیم او خواند وما نت برداشتیم ، این مرد پر دل وجرئت وبا شها مت که عاشق سرز مینش افغانستان وافغانها بود  سر انجام هم درغربت جان داد .
همان کاری را که همه ما انسانهای این زمانه باید انجام دهیم تا منافع کارکانجات همچنان پای برجا بماند اگر چه دلقکی با موهای بور ودهان گشاد از سر شکم سیری حال هوس سیاست به سرش زده خواب نما شده ودر لبای حضرت مسیح ناجی دنیا میخواهد بقیه دنیای ویرانه را نیز به آتش وخون بکشد .
آن یکی هم دست کمی از این ندارد ملت تنها درصحنه ها سیاهی لشکرند برای فیلمبرداران ورسانه ها ریاست جمهوری از پیش تعیین شده است بین دوحزب که درهمه جای دنیا نیر مرسوم مانند دودست یا دو چشم راست یا چپ ! طبیعی است که راست قدرتش بیشتر است .
چیزیکه شب گذشته مرا دچار بیخوابی کرد این بود که چرا چهره این قاتلان دیوانه ونیمه دیوانه را که یا با کامیون به وسط مردم میروند یا با تبر وچاق وکارد وکم کم کار چنگالی هم برای خوردن آدمها به دست میگیرند ، ما چهره آنهارا نمی بینیم تنها چند مسلسل به دست با ژاکتهای زرد که نمیدانی درکدام سر زمین است چون هما جا لباسها یک جور ویک فرم شده اند ، هیچ چهره قاتلی را نمایش نمیدهند ، 
او خودکشی کرد ، ( یاشد ) ! مشغول تنظیم اطلاعات کاملیم تا اطلاعات اولی کامل شود ناگهان اجل بر سر دومی فرا میرسد ، هیچگاه ما نتوانستیم چهره حمله کنندگان را ببینیم ! آیا شما دیده اید؟.بازی چنئش آور وجنون آمیزی است که با مردم بیگناه انجام میدهند .
روز گذشته سالگر مرگ نویسنده ای آلمانی تبار بود که اگر اشتباه نکم نامش اسکار رایف بود به درستی یادم نیست اما در زمانیکه  هیتلر دستور داد همه کتابهارا بسوزانند  او استثنا بود چون نوشته هایش مانند من بی آزار و وقت صرف کن بودند ، اما خودش دستور داد همه کتابهایش را بسوزانند چون میل نداشت کسانی نوشته های اورا بخوانند که دست بخون آلوده دارند ، خوشبختانه نوشته های من چندان دندان گیر نیستند کتابی هم درهیچ کتابخانه ای ندارم نامم د ردیف  هیچ از نویسندگان وشاعران ثبت نشده است ، حدا اکثر میگویند ،» بیچاره زن تنهایی دارد برای خود چرندیاتی مینویسد «!!!!  نه از خودیها هستم نه از ناخودیها !! در دنیای کوچکم که باندازه تنهایی پرندگان شماست اوقاتم را سپری میکنم تا موقع استراحت ابدی .
نه ترسی دارم ونه لرزی ونه چیزی را برای پنهان کردن دارم ونه طرفدار این حزبم ونه دیگری آزاد از هفت دولت پای براختر گذاشته ام .حال اگر این آزادی کوچک  درچهار دیواری اطاق کچی نیز مزاحمتی فراهم میکند  وخواب پرندگانرا بهم میزند خود بیخبرم !.
شب گذشته نمیه شب ناگهان صدای جیغ زنی وچند مرد را شنیدم وسپس یک اتومبیل ایستاد وصداها خاموش شدند ، درتاریکی چشمم را به سقف دوخته بودم ، این اولین باری بود که من اینگونه کشمکش های شبانه را میشنیدم ، چراغ را روشن کردم هوا داغ ، پنجره ها بسته کرکره پایین افتاده ، از ترس سایه های نامریی شب ، نمیدانم  این یکی در رسانه های ثبت خواهد شد؟ ! تابستان است هجوم مردم باینسوی سر زمین ویونان فقیر که نانشان را از همین توریستهای بیگانه میخورند باید درانتظا رهمه جور حادثه ای بود ،  اگر چه شب را نیز نتوانی در آرامش بسر بری وروز  از فرط ترافیک اتومبیلها درگرما باید ساعتها پشت چراغ قرمزها بایستی ودر سوپرها  میان صف های طولانی پیکرهای لخت وعریان خالکوبی شده وبد بورا تحمل کنی  .
سیل که ویران میشود از درختان وگلها وباغچه  نمیپرسد کدام میل دارید بیایید ، همهرا یکجا مانند ماسه های لب دریا  به همراه امواج با خود میبرد .
تنها امیدواریم این است که جنگی دیگر درنگیرد وآن سلطان که درسیبریه نشسته واین سلطان که درقطب نشسته هوس آتش بازی نکنند ، منظور شاهان وسلطانان اقتصادیند ، نمیدانم هوسهای اینها تا کجا میرود ؟ برای چه چیزی می جنگند؟ چه چیزی را میخواهند  به دست بیاورند ؟ اگر هزاران  دنیای دیگر در همه کرات آسمانی ساخته شود باز همین آش است وهمین کاسه  ، ایدولوژیها  ، اعتقادات ، خود بزرگ بینی ها ، برتری جوییها ، همچنان دروجود این حیوان دوپا ادامه خواهد یافت .پایان
24/07/2014 میلادی/.

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۵

شهر آماس کرده

اشب گذشته از ترس باد وطوفان باین اطاق پناه آوردم ونشستم نوشتم ، نمیدانم چه ها نوشتم ، اما همچنان مینوشتم ، باد وطوفان دربیرون غوغادمیکرد ومن زیر سرمای چندش آور کولر خودمرا به نوشتن سرگرم کردم که » نترسم « !! ا؛     صبح خاکهای باغچه مانند افعی های درون سبد دراز دور لوله ها ودیوارهارا گرفته بودند ، انگار هرچه خاک دراین شهر بود شب گذشته بسوی بالکن من آمد وگفت ببین که درخاک نشسته ای ! نیش گرما مانند زنبور بر تنم فرو میرفت اما من خودمرا درپیله ابریشمی اشعار ونوشته هایم پیچیده بودم  دردهای نهفته گاهی بیدار میشدند وجلوی چشمانم رژه میرفتند ، بیاد گفته آن خانم بودم که نقدی بر شعر وآواز مرحوم سوسن خوانند  گذاشت  وبا همان لهجه کردی خود گفت : 
میدانیم که چرا شما از این آهنگ خوشتان میاییه ، چون شبهای دراز بی عبادت میگذرانید !!
گفتم من شبهای دراز وعبادتمر را درشعر وموسیقی وعشق میگذارانم وعبادت را برای شما میگذارم تا به بچه های مکتبتان  یاد بدهید چگونه میتوان برده شد ! ودرب اطاق را بهم زدم ورفتم درون اطاق خوابم ، بهترین  محل وامنترین جا برایم بود ، قفسه کتابهایم بالایی سرم مرتب وتمیز نشسته بودند، آه امروز کجایند به دست چه کسانی تکه تکه شدند ؟ ومن ؟ هنوز ورق پاره های دیروزرا بهم میچسپانم تا ازمیان آنها چیزی بیابم .
دردی نهفته دردلم نشسته  ، ظهر است  وزمین تب آلود وداغ  ومن همچو یک کرم ابریشم در پیله خودم  تنیده ام واز ابریشم خیاال توری میافم تا ترا درمیان آن جای دهم  وسپس از هوش میروم  ، اشعار ناگفته دردرونم نشسته است .
از شوق این نهال تازه هنوز زنده ام  ،  شب را به امید صبح میگذرانم وروزرا بامید شب ، گاهی درامواج وحشی وبیخبری عوطه میخورم وآهی از سینه بیرون میفرستم ، محال ، محال است نمیتوان با هیچ قدرتی بعضی از آرزوهارا به دست آورد ، سپس میان زمین واسمان دست وپا میزنم ، میان رویا وبیداری ؛ بیاد میاورم بین دوراهی ایستاده ام ، زندگی ؛ مرگ .......
مرگ خبر نمیکند ، ناگهان مانند یک میهمان ناخوانده وارد میشود ومیگوید : قربان کالسکه حاضر است !!! مگر آنهاییکه چند روز پیش درون یک فروشگاه با تیر یک پسر بچه هیجده ساله از پای درآمدند از مرگ خبر داشتند ؟ میگویند ایرانی است !!! خدا میداند ، شاید دیگر دوران این رژیم هم سر آمده وپر باد درآستین انداخته کم کم  باید برود وجای خود را به آنهاییکه پشت دروازه ایستاه اند بدهد ودوباره عده ای بر خاک وخون بغلطند تا بتوان منافع را حفظ کرد !
آه ای دختران زیبای مهتاب  ، شما آسوده بخوابید  بگذارید بیخوابی نصیب ما باشد ،  از ترس باد وآفتاب همه پرده ارا کشیده دام بنا براین از گلهای باغچه ام نیز بیخبرم ودور ، نمیدانم درچه حالند ، حیوانات کوچکی در قفس زیر خاک مدفونند گویی خاکرا بیشتر دورست دارند تا غذای گوشتی ، هر روز تکه ای گوشت وسوسیس غذایشان میباشد . از آب باغچه رفع تشنگی میکنند ، اینها دختران ( کلئوپاترا ) میباشند ! با نیشهای زهر الود .
ز یاران کینه نر گز در دل یاران نمیامند 
به روی آب دریا قطره باران نمیامند ....... بیدل املی
-----------
دورگردون یک پورسینا زاید و یک پیر بلخ 
لیک چنگیز وهلاکو  بار بار  آورد باد 
با تبر داران کلید باغ را داده اند 
قمریان را قامت سروی نمیاید بیاد 

خلیل خلیلی شاعر افغان 


میرزا آقاخان کرمانی

درهمین روزها وهمین ماهها بود که سر تو ودوتن از یارانت را زیر درخت نسترن بریدند ودرونش کاه کردند وتحفه برای شاه جدید آوردند ، دوران ناصری بود ، موههای چهره بجای عمودی افقی قد میکشیدند ، این نشان بزرگی وآدمیت بود!  درآن ده کوره که هنوز اجداد وپدران تو بر مادیان ها والاغ وقاطر سوار بودند تو به چند زبان زنده دنیا آشنایی پیدا کردی ، ادبیات فرانسه وزبان انگلیسی را بخوبی فرا گرفتی ، از خیر ارث پدری گذشتی وبه همراه دویار دبستانی خود راهی اصفهان وسپس تهران ودست آخر ترکیه رفتید ، فامیل  شمارا را طرد کردند  واز ارثیه محروم ونام فامیل را نیز عوض کردند ، نه برادر ونه خواهر ونه هیچکس با تو نسبتیی نداشت همچنانکه امروز بامن کسی نسبتی ندارد !!!  ترکیه عثمانی که امروز سلف آن میل دارد جا پای آنها بگذارد وحرمسراهارا توسعه بخشد وزنان به حرم برگردند ، تنها دنیای تو بود که از آنجا خودرا بفرانسه برسانی ، تو دردوران ناصری میزیستی وبخیال خود اندیشه هایترا جاری ساختی بلکه ملتی را از زیر فشار زور وستم رهایی بخشی ، بسوی قبله آمال خودحجت السلام شیخ جمال الدین اسد آبادی رفتی که خود یکی از مهرهای برجسته استعمار بود با آن چشمان روشن وابروان قهوه ای چه بسا نامش جمیز بود که تبدیل به جمال کرده بود در زیر آن عبا ودستار وردا وعمامه نمیشد تشخیص داد ، حال نوبت آن بود که ناصر الدین شاه بر خیزد ودولتی دیگر سر کار آید ، تو در نهایت فقر وبدبختی در ترکیه به درس دادن فرزندان ایرانی به زبان فارسی پرداختی ، اما روحت هنوز در ( آتشکده ها) میچرخید ودنبال اصل خود بودی بهر روی میرزا رضای  با بردار دوست تو روحی به سوی » طرابوزان« که شما سه یار دبستانی درآنجا زندانی بودید آمد ، تا بلکه بتواند شمارا آزاد کند ، جناب شیخ اورا مامور کشتن ناصر الدین شاه کرد وقول آزادی شمارا به او داد ،اما پنهانی با دولت جدید ساخت همان کاری را که امروز اکثر ایرانیان انجام میدهند ، او فورا برگشت و با سابقه دوستی که با کامران میرزا داشت در یک زیارت خصوصی همراه گله راه افتاد تا شاه زاده عبدالعظیم وترتیب شاه را داد، اور ا گرفتند ومظفرالدین شاه خواستار برگرداندن شما از ترکیه شده ، درهمین روزها وهمین ایام بود در آن زمان ما هها نامی نداشتند ، حمل ، جوزا ومیزان بودند ، شمارا به تبریز برگرداندند  میر غضب  با محمد علیشاه درانتظارتان بود ! هرکدام از شما میدانستید که بسوی اجل میروید اصرار داشتید اولین نفر باشید ، تو ، روحی ، خبیرالملک ،  میر غضب اول سر ترا برید زیر درخت پر گل نسترن ، سپس سر روحی ودست آخر خبیرالملک را  وبا قساوت تمام پوست سر شمارا کندند ودرونش را با کاه پر کردند وتحفه شاهی را به دربار فرستادند ، تا شما باشید گرد علم ومعرفت نروید .
چاه های وقنات های آب را که به ثمن بخش فروختید امروز در دست همان پسر ( زعیم) است که به دنبال پدرش در باغستان پسته میدوید تا پسته های از درخت افتاده را بردارد وبخورد وپدرش مشغول باغبانی بود ، حال امروز همان آبهای زیر زمین وقناتها تبدیل به دلار سبز مغز پسته شده اند واو تکیه برجای سلطان داده است ، همان پسر بچه زعیم .
نباید فراموش کرد که سر زمین ما هیچگاه نباید رشد فکری وعقلی داشته باشد ، فکر کردن ممنوع ، نوشتن ممنوع امروز سبیلهال بلند آن ترک جایش را به ریشهای بلند تری داده است وما اندیشه ها وافکار ترا باید با قیمت سر سام آوری از مغازه ها بخریم خوشبختانه دوستی نازنین در فرانسه که علاقه شدیدی بتو وافکارت داشت کتاب اندیشه وزندگی ترا برایم فرستاد ودر پشت  آن نوشت :
این کتاب باید تنها نزد بازمانده آن مرد بزرگ باشد .
نمیدانم چه بنویسم ، باد دربیرون غوغا به پا کرده مهم نیست ، من تنها از باد وحشت دارم ، باد حامل آوردن اشیاء کثیف وبی هویت است .
چندی پیش درجایی خواندم که حضرت عالم عالمین ومخبر الدین وصاحب امتیاز تلویزیونی عربی حضرت استادی علیرضا نوریزداده  دایی میرزای مارا مردی یک لا قبا خواند ! حق دارد دایی میرزا  بیشتر بفکر ملتش بود تا بفکر کت وشلوار آرمانی وعطر دلارهای عربی !  
روزگار بدی است پسر عمو ، منهم مانند تو نشستم ونوشتم ، اما روز گذشته با یک حمله از طرف مشتی اراذل فهمیدم این ملت آدم بشو نیست ، هزاران سال هم بگذرد صدها میرزا آقاخان کرمانی ، ویا باستانی پاریزی ویا میرزا رضا پای به جهان بگذارند ، اینها همان خرانند ، تنها پالانشان عوض شده ، سر زمین ما ومردم ما بردگانی هستند که یا باید زیر تا ج ویا عمامه بردگی کنند یا شاه یارهبر ، راه سومی هم نیست .تنها یک پرانتز کوچک میان اینهمه غوغای دردناک باز شد ، تا آمدیم بفهمییم انسانیم ، پرانتز بسته شد  ایکاش از همان دوران ناصری به عصر هجر مهاجرت میکردیم وآن پرانتر باز نمیشد  وقبول داشتیم  که ما یک (0کلونی) از دولتهای استعمار هستیم نه سر زمینی آزاد . باری به هرروی  ، نان برسد ، عرق برسد ، تریاک برسد بقیه اش بما مربوط نیست ، زنی برای خاطر هرویین  دختر یازده ساله اش را به دست مردی داد تا جلوی او باو تجاوز کند واین کار امروزی نیست وتنها او نیست از این شمه ها زیادند  واز این قصه ها فراوان . ، پسر عمو بعد ها ما زیرر دست همان نوچه های ناصری  خورد وخمیر شدیم  ، نه تو بودی ونه دایی میرزا تا مارا نجات دهد ، تنها غروز مادری واستقامت او بود که ما توانستیم جان سالم بدر ببریم ومن امروز در کنج این اطاق بنشینم وبیاد تو وبقیه فامیل بگریم  وهر نادان  بی سر وپایی بخود جرئت دهد که مرا منکوب کند .پایان
صبح شنبه / 23/07/2016 میلادی /.
ساعت 04/28 دقیقه صبح !!!!

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۵

آزار خیابانی

با همه گرما ، خستگی وشب نخوابیدن ها  ، دریغم آمد که این برخورد شیرین را که امروز برای ما روی داد ننویسم وشمه ای از فرهنگ پر بار ایرانیان عزیر درخارج را نشان ندهم .
روزهای جمعه تا دوشنبه من مجبورم مقداری از کارهایم را خودم انجام دهم ، روزهای جمعه دختران نیمه روز کار میکنند ومن میتوانم با یکی از آنها که کمتر کار دارد به ناهار بروم وسپس به خرید هفتگی ! مانند همیشه !!.
شب گذشته در دمای چهل درجه نه کولر ونه پنکه هیچکدام نتوانستند مرا آرام کنند  تا با یک قرص خواب آرامش یافتم وامروز هم  مطابق معمول ناهار خوردیم وبرای خرید به فروشگاه بزرگی که همه آنرا میشناسند رفتیم هم فضا بزرگتر است هم خنکتر وهم تمام محصولات غذایی کشور های دیگر را نیز در خود جای داده است .
سبد خریدما ن دردستمان بود  صدایی زمزمه مانند شنیدم که زنی میگفت :
بخدا اینا ایرانیند ، نگاه نکن زنه خودشو این ریختی درست کرده ، اینا ایرنین ، 
ما بازبان شکسته ونیمه انگلیسی واسپانیای حرف میزدیم  ، وسکوت کرده بودیم ، رفتیم جلوی قفسه شرابها ایستادیم مثلا شراب هارا ببینم آنها نیز پشت سر مان ایستادند  با ز زنک گفت اینا ایرانین  ، »انگار دنبال شکار میگشتند« ، مردک بلند قد لاغر با ریش نتراشیده موبایل به دست ، گفت :
نه بابا ؛ چه میدانم از کدوم گورستانی آمده اند زبانشان اینجایی نیست !!! 
ناگهان برگشتم وانگشتم را  روی سینه مردک گذاشتم وگفتم :
از همان گورستانی  میایم که تو لات آسمان جل آمده ای اما از یک خانواده متجدد ، متعین و ومودب ، اگر میل داشتی بدانی ما کی هستیم میتوانستی مودبانه بیایی جلو وبپرسی عکسی هم اگر میخواستی باهم میگرفتیم ، زنک پشت سر شوهرش پنهان شده ومرتب انگشت به پهلوی او فرو میکرد ، ادامه دادم  :
خوب ، حالا چی ؟ بازجویی نه ؟ اسم شما همسر شما  چند ساله اینجایید مطمئن باش همهرا بتو دروغ میگفتم ، بهتر است اول راه حرف زدن با دیگرانرا فرا بگیری بعد با این اسباب بازی مشغول بازی شوی !!!
سبد خریدرا به طرف آسانسور هول دادیم  مردک دوید درب آسانسور بسته شد ، ما سوار اتو مبیل شدیم ، رنگ دخترکم بشدت پریده بود :
ماما ، ترا بخدا با اینا سر بسر مگذار ، گفتم چه سر به سری  ؟ اینها کی وچه موقع میخواهند یاد بگیرند که ادب چیست ؟ انسانیت چیست ؟ نه دخترم نترس او عکس ماراهم گرفت معلوم بود  کارش اینجا چیست ، اما من سبد افعی هایم را درکنارم دارم اول یکی به سینه آنها پرتا  پ میکنم بعد به سینه خودم .
سپس با خودم گفتم :
صد رحمت به همین جهنم ، درب را به رویت باز میکنند ، با هر رد شدن از کنارت سلامی میگویند صبح بخیری ،  در آسانسور را باز میگذارند تا بتوانند بتو کمک کنند ، پلیس شان حامی توست ،   سپس به دخترم گفتم این کمترین آزاری بود که این طایفه یا فامیل بما رساندند ، در سر زمین خودمان ، در اتوبوس ، مترو ، قطار حتی پیاده رو تو نمیتوانی تنها گام برداری بی آنکه این ارازل اوباش ترا آزار جسمی یا روحی ندهند ، اگر کفرستان این است من این کافرستان را  به آن بهشت ترجیح میدهم . دیگر اشک برای آن سر زمین نخواهم ریخت ، دیگر یادی از آنجا نخواهم کرد ، اینها هستند ملت ما . اما تمام بدتنم میلرزید .پایان

مرو به دنبال سر زمین گمشده خویش 
نه باشوق  ونه با ذوق  ونه تشویش 
ابرهای سیاه شستند شب فیروزه ای را
با رنگ هزاران  غمی که نشسته بر دل ریش
پای نهادی بدین روشنای واین درگاه 
سایه های لرزان  از تو گریختند 
نعره مزن ، شیون مکن ، درب را تیشه مکن
همه آنچهرا که رشتی ، آنها آویختند 
.................
بعد از ظهر یک جمعه داغ 

ارواح پلید

در دنیایی که  علم نا خود آگاه بر همه جا خودرا پخش کرده ومارا احاطه میکند ، چگونه میتوان از ارواح نوشت ؟ وچرا ارواح اکثرا پلید نامیده میشوند ؟ شب داغی را گذراندم  ، نه گرم نه ! داغ ترازجهنم  سر انجام کولر را روشن کردم وبا یک قرص خواب بامید آنکه بخواب ابدی بروم  از هوش رفتم .
آمدن آرتیست های نامدار ونامی وهجوم چراغها وپروژکتورها و وچراغهایی که ملت به دست میگیرند ، آتش سوزیهای خواسته یا ناخواسته ، دراین سر زمین  آن هوای لطیف و بهشتی را که قبلا داشتیم از ما گرفت ، حال درجهنم  بین مرگ وزندگی دست وپا میزنیم  صبح زود بچه ها  ی بیچاره نیمه خواب ونیمه بیدار باید از جای برخیزند تا خودرا به دفترشان  برسانند وظهر درهوای مطبوع چهل ودو درجه بخانه برگردند چوبهای لاغر وخشک .مهم نیست 
 اینهم خواهد گذشت مانند همیشه .
چندی پیس مطلبی را دریک دفتر چه نوشتم وبالای سرم گذاشتم ومردد بودم که آیا آنرا روی این صفحه بیاورم یانه  دفترچه بسته بود ، صبح فردا دیدم دفتر چه ورق خورده وهمان مطلب هویدا گشته !!!  گویی کسی شب پیش  به هنگام خواب  همه اوراق این دفتر چه را بهمریخته ودرست همان مطلبی را که مردد بودم جلوی من بازکرده است ، بی اراده  برخاستم بدون خورن صبحانه یا دوش نشستم و کلمه به کلمه آنرا روی این صفحه پیاده کردم ، دستی نا مریی ، روحی نامریی مرا ودار میکرد که بنویسم ونوشتم نوشته های من در سر زمین محبوبم فیلتر میباشند !! خود منهم فیلتر بودم بیخودی از لابلای سوراخهای فیلتر خودم را باین جهان وحشتناک انداختم تا شاهد اینهمه رنج وعذاب مردم  این دنیا باشم وباعث بوجود آوردن چند موجود بیچاره که خواسته یا ناخواسته فرزندان من شده اند که با کمال شرمساریی باید از آنها پوزش بطلبم ، آنهارا باینسو آن سوی دنیا کشاندم من به دنبا ل خانه  گمشده ام بودم  وآنها بیزبان ودرسکوت به دنبال من روان شدند .
امروز در این جهنم همه سر گردانیم در این جا بیاد گفته هایی میافتم که گاهی ملکه ذهن من میشوند ، سالهای پیش کتابی را خوانده بودم بنام ( مردگان تبت ) به قلم یک چینی نامش یادم نیست اما این جمله اورا خوب بخاطر دارم که نوشته بود :
اسانتر وقاطعتر این است  که بگوییم  ، بر من چه میگذرد تا بگوییم من آنرا انجام میدهم ،  اگر درست بخاطر داشته باشم  ، گاهی زبان ، وزمانی دستها واندک زمانی قلم  راهش را به قلمرو اشتباهاتی میگذارد که دیگر راه برگشت ندارد ، قلم من ، ( امروز باید بنویسم »موش«  من لغزشهای زیادی داشته است ، تحلیل مسائلی که بمن مربوط نمیشود  بطور کلی همه زندگیم در یک قلمرو اشتباهات زیر وروشده است . وهیچگاه هم از این اشتباهات درس نمیگرم .
 خوب ، اگر دانش بالایی داشتم که امروز هم به درد نمیخورد !! واین ارجیف  اثری  وانعکاسی داشت بر جامعه که درآن هستم میشد توقفی کوتاه کرد ودوباره راه افتاد ،  هریک از ما نمایشگر رویاهای خود هستیم  همچنان که دنیای امروز ما نمایشگر رویای آینده وجهان یک قطبی میباشد ، وجود امثال من مانند پشه هایی بر روی یک کدوی یکصد کیلویی است !سرنوشت ما شاید محصول اراده خود ما باشد ،  اما دیگر راه گریزی نیست ، حال تسلیم روح مغرورانه خودم شده ام   گوته مینویسد :
اگر نمیخواهی  زاغان پیرامونت  غار غار نکنند ، در بلند ترین برج کلیسا جایگیر مباش ! از فشار گرما حال تهوع دارم . بهتر است باین نوشته پایان دهم . تا بعد ..
پایان 
22/07/2016 میلادی / .

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۵

خدایان المپ

روزگذشته زندگی ومصائب ( مسیح) را دیدم ، فیلمی ساده بیشتر به یک دکومنتری شبیه بود تا یک فیلم پر خرج وپر ابهت با لشکریان  وسیاه لشکرها ، سپس نیمی از فیلم ( کجا میروی؟) زندگی نرون خونخوار ودیوانه که شهر رم را به آتش کشید ، درقالب یک داستان عاشقانه ، اینها پدیده های اساطیری نیستند ، ما  اینطورگمان میکردیم ، امروز امثال این  نرون ها در تمام سر زمین ها حاکمند ، همان شاعران مجیز گوی برایشان اشعار زیبا میسرایند وصدای انکرالصوات  آنهارا به صوت داود ی تشبیه میکنند ،  زندگی در اساطیر قدیم ،  بعنوان یک تکرار مقدس  شکل  تاریخی از زندگی است ، خوب ، انسانهای گذشته بدین سان میزیستند ، مانند امروز ، تنها از مزایای تکنو لوژی محروم بودند واز روی ستارگان راه خودرا میافتند ، اما ساده زندگی میکردند ، وحشی گری تا بدین حد نرسیده بود .یا شاید هم بود تاریخ نویسی نبود ، شاهدی نبود .؟!
بعنوان نمونه ، مثلا کلئو.پاترا همان " ایشتر" خدای بابلیان بود خدا ی حاصلخیزی  والهه زمان ، مصریان باو الهه قرن وزیبایی لقب داده بودند درحالیکه زنی بسیار زشت رو بود ، پوستی تیره ، موههای انبوه سیاه وچشمانی که برق خشونت درآنها دیده میشد ، نه  ! کلئوپاترا به زیبای قرن حاضر ( الیزابت تیلور نبود) ومارک آنتونی به زیبای همسر او( ریچاربرتن) نبود ،  اما تاریخ نویسانی بودند که به قوه تخیل خود از او یک آفرودیت والهه زیبای ساختند وقرنهاست که زندگی او مورد بررسی وکنجکاوی دیگران است .او برای آنکه تسلیم رومیان نشود یک افعی را روی سینه اش گذاشت وخودرا کشت ، درحالیکه لباسی از فلس ماهی به تن داشت .  بنا براین اگر مرگ کلئوپاترا بهمان  نحوی است که  در افسانه ها آمده است  سبک آن نمادی از نقش اساطیری اوست ، او فرزندی نیز از مارک آنتونی داشت  شخصیتی فوق العاده ومیدانست کجا پای بگذارد  وخوب میدانست که کیست .  نقش آن دوران وزندگیش با امروز ما فرق بسیار دارد .اما میتواندالگوی خوبی برای دیگران باشد .!
اما در حال حاضر دیگر مصری با حضور کلئوپاترا نیست بلکه سر زمینی ویران شده دردست اعراب بدوی است ، ونقش رستم ما برهیچ دیواری نیست چرا که به دست فرزندان اعراب بدوی ویران شده است .
نوشته ای از نویسنده معروف اسپانیایی " اورتگا -ای گاست " بخاطر دارم  که عقیده داشت  انسان درعهد عتیق  قبل از هرکاری  قدمی به عقب برمیداشت  چون گاو بازی که به هنگام حمله گاو به عقب میجهد شاید در جایی دیگر نیز این نمونه را آورده باشم 
طنز مهلک زندگی امروزی ما این است که همه گامها بسوی عقب بر داشته میشوند ، با ز سلطان محمود ، سلطان حسین ، سلطان احمد .پاشای قسطنطیه  دوباره ظهور خودرا با سر بازان مسلح اعلام داشته اند ، تنها زره هایشان فرق کرده واسلحه هایشان مزین به تکنو لوژی پیشرفته امروز است ، درهوا مرغ را میزنند .
امروز سر زمین محبوب من !  سر زمین ممنوعیات است وترکستان هم میرود تا  الگوی مضحکی از آن شود  آچه را که کمال آتاتورک ساخت ویران کردند وآنچه را  رضا شاه ساخت تبدیل به ویرانه شد .امروز همه چیز ممنوع است غیر از شیون وگریه وعزا داری ، جشن ها ممنوع ، عشق ممنوع، طرب ممنوع ، ساز ممنوع ، گردش در پارکها ، وتمجع ، ممنوع؛ تاتر ممنوع؛ سینما ممنوع ،  انتحار آزاد ، خودکشی دسته جمعی آزاد ، سکته شدن وایست قلبی ، آزاد ، نفس کشیدن ممنوع .
بیایید کمی تنها به لغت " جشن گرفتن" بیاندیشید ،  این لغت درهمه جا یکی است خود زندگی جش کاملی است ، اما امروز در مرزهایی که برایمان با سیم خاردار ساخته اند نام بردن از آن نیز ممنوع است . بهترین قصیده یوسف وبرادران است عشق ولطف ومهربانی برادران را به براد ر کوچکتر مینمایند ، راست  یا دروغ ! بهترین نمایشات وتاتر ها نمایش یزید است وشمر وسایرین که ابدا ما آنهارا نه میشناسیم ونه میدانیم چه کسانی هستند ،  پر فروش ترین فیلمها آنهایی هستند که در کشت وکشتار وخونریزی دست  چنگیز خان مغول را از پشت بسته اند .آخ که زندگی تا چه حد خنده آور شده است ، وتا حدی گریه آور ودردناک . منجی از آسمان آمد  اما تنها یک عروسک شد درمعبد ، نتوانست جلوی ظلم را بگیرد ، منجی دیگر نیز در آسمانها نیست تا بشر را آزاد کند خود بشریت باید به فریاد خود برسد درانتظار هیچ معجزه ای نباید نشست . پایان/.