شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۵

جنگی بدون صلح

امروز  درون گنجه ها به دنبال چیزی میگشتم ، آلبومی را گشودم ، وآخرین عکسی را که بااو گرفته بودم کپی کردم تا نوه ها ببیند ،  آخرین عکس در روزهای بیماری او ،  اورا به انگلستان بردم ، اما بیفایده بود ،  خوب ، آن بیست وپنج سال  روزگاری خوب  وبد بود  بچه ننر وکوچکی بودم که او هوسهایمرا برآورده میساخت ، در آخرین عکس حال صاحب چهار فرزند بودم وداماد و او چندان خوشحال نبود ،  اطرافش خالی شده بود ، دخترک به دنبال شوهرش میدوید من به دنبال تحصیل بچه ها ،  سعادترا نشاختم ،  خیلی کم اتفاق میافتاد که بین ومن واو صلحی ایجاد میشد ، همیشه با قهر  درکنار هم راه میرفتیم ، او از بیکاری و زندگی در غربت بتنگ آمده بود ، دلش درهوای دیگری میطپید ، من بخیال خود داشتم نقش یک زن ویک مادر فداکاررا بازی میکردم ، 
امروز دیدم دلم برایش تنگ شده ، نشستم وگریستم،  دیگر لزومی ندارد برای حفظ موقعیتم خودرا نگاه دارم ، موقعیتی نیست ، من مسئولیتی ندارم ، کارهایم تمام شده اند ،  گاهی طعنه های او احساسات مرا جریحه دار میکرد ،  من خیلی پایبند ارزش اخلاقی بودم اما گویا او از قبل میدانست که اخلاق آخرین چیزی است که انسانها به آن پایبند میشوند ، وبه آن احترام میگذارند ،  مخارج زیاد بو.د دیگر از آن اشرافیت قبلی خبری نبود ، همه چیز را میبایست با حساب عمل کرد ، از دارییهای او چیزی نمیدانستم ، میلی هم نداشتم بدانم ، هنوز مادر زنده بود ، هنوز امید داشتم که برمیگردم ، به کجا؟ برای چکاری ؟ در یک سر زمین آفت زده ، که تمام ارزشهای خودرا از دست داه است ؟  تصمیمی زیباست ، اما آیا ثمره زیبایی هم دارد ؟ معلوم نبود درآتجا سرنوشتم به چه صورت درمیا مد ؟  او از تصمیم گرفتن عاجز مانده بود ومیدانست که عمری طولانی  ندارد اما من هنوز امیدوارم بودم ، هنوز تلاش میکردم تا اورا سر پا نکاه دارم ، او شبها خودش را به بیرون از خانه میانداخت ودرگوشه بارهای شبانه تا خر خره مینوشید  ودوباره مانند یک گربه آهسته وارد اطاقش میشد اما صبح نتجیه شبگردی اورا میدیدم ،  هدف هیچگاه تصمیم را تضمین نمیکند ،  من هدف داشتم ، او بی هدف وبی تصمیم . سر انجام سفری به ایران کرد ، مدتی درکنار معشوقه بود وسپس با حال خراب برگشت دیگر دیناری درجیب نداشت ، باید کاری میکردم . وکردم .بارها نوشته ام دیگر حوصله تگکرار ان روزهارا ندارم .
بعدز آن روزها دیگر هیچگاه کسی خنده روی لبان من ندید ، هیچکس دیگر مرا دریک لباس برازنده ندید ، خودمرا رها کردم بیقید  با پیروی از یک تمایل شدید بیقدی و روحی که کم کم داشت مرا باخود میبرد. .
ما خیلی زود از دست آواز خوانان  زمانه طرد شدیم ، کشی هم نبودکه مارا تعلیم دهد ،  نمیداتم آیا کسی تا بحال عاشق نفس خویش بوده است یانه ، من خودم ، نه ! تمام کوشش خودرا معطوف به تربیت بازماندگان کردم ، امروز گاهی درمقام سئوال بر میایم ، کارم درست بود؟ 
زندگی در کنار مردی که عاشقانه اورا دوست میداشتم واو باور نمیکرد ،  وکوششم بی نتیجه بود ، رهایش کردم ، به راه خود رفتم  نتیجه کوشش من در آخرین مرحله معلوم شد ،  هنوز میل داشتم اوار نجات دهم ، اما بیفایده بود او میل نداشت ( پیر شود) پیری از نظر او زشت بود هر زندگی انسانی تا شصت سال بیشتر ارزش ندارد وباید تمام شود . وخودش زندگیش را تمام کرد  بی آتکه بفکر اطرافیان باشد ، کسی در این دنیا برایش مهم نبود ، غرق در ظلمت بود دیگر روشنایی روزرا نمیدی تمام روز را میخوابید وشبها بیرون میرفت یا درکازینوها ویا در بارها مشغول بود او عاشق خود ونفس خود وزیبای خود بود .
او هیچگاه نمیتوانست این لحظه هارا پیش بینی کند که من از مرز شصت گذشته ام ، اما هنوز هوش وحواسم بجاست وهنوز قلبم درانتظار عشق میطپد !! برای او پایان زندگی  شصت سالگی بود ! .
وتمام شد . 
امروز همه چیز  به پایان خود رسیده است ، همه رنجها ، همه دردها ، اما من دریک خلاء وبیهودگی دور خودم میچرخم . زمانی فرا میرسد که به مرگ میاندیشم ، واین  نشان خوبی نیست ، کاری ندارم بچه ها بزرگ شده اند ، معلم من شده اند، دستورات صادر میکنند ، 
شیشهای عطرهایم خالی شده اند ، لباسهایم سر گردان درون  گنجه میرقصند ، حوصله هیچ کس را ندارم ، اکثرا دعوتهارا رد میکنم حتی دعوت ناهار بچه هارا ، نه حوصله ندارم ، اگر به دشت وصحرا بروید خواهم آمد درغیر اینصورت سر میز بنشینم وبا لیوان شرابم بازی کنم وسپس هریکی یک تابلت به دست  گرفته مشغول میشود ، منهم به دنبال یک کتاب درون کتابخانه هایشان هستم . نه ، ابدا میل ندارم ، این زندگی من نیست .
کجا میتوانم آنرا بیابم؟ 
حال امروز به عکس او نگاه میکردم با چشمانی که از بیماری به رنگ دوشیشه کدر درآمده بودند ، دستان نحیف ولاغر هیکلی که روزی آرزوی هر زنی بود حال این چنین فرسوده ومن مانند یک کیف باو آویزان شده ام با خنده احمقانه وتمسخر آلود او . هرچه بود تمام شد /
من باد نیستم ، اما همیشه تشنه وزیدن بوده ام ،
دیوار نیستم ، اما همیشه اسیر پنجه بیداد بوده ام 
نقشی درون آیینه سرد  دیوار نیستم 
اما  هرآنچه هستم ، بیدرد نیستم 

 پایان 
 شنبه / بعد از ظهر /!!!

سی مرغ

ای بی ستاره مرد ،
در آسمان بخت سیاهت نگاه کن ، 
روزی اگر بهار دلت بی شکوفه بود 
اکنون غروب زندگیت بی ستاره است 
ای بی ستاره مرد 
افسوس برتو باد .................:" شادروان نادر نادر پور"

 او مردانه مرد بی آنکه تن به حقارت بدهد ، نه او ونه شادروان فریدون مشیری اشعارشانرا به گند سیاست ودین آلوده نساختند  وهمچنان بی ستاره !!با حد اقل یکی درغربت ودیگر درغربت وطنش جان داد, بی انکه کسی از آنان یادی بکند چرا که درمقابل ظلم وستم ، درمقابل ادیان دروغین ودرمقابل اجنبی ها سر فرود نیاوردند .

این چند روزه به هر صفحه ای که مینگرم علائم  عزاداری است ، برای یک پیر مرد مفنگی یک شیخ عرب درعراق سه روز عطای عمومی اعلام شد اما هفته گذشته یک کامیون سر باز  به درون دره ای افتاد وخدا میداند که بیشتراز پنجاه نفر جوان بیگناه درآن واحد جان باختند اما آب از آبی نجنبید ، یک خبر کوتاه وتمام شد .حال امروز باید برای مردی دیگرجامه هارا سیاه کرد که نه ازخون ماست ، نه خاک ما ونه از تبار ما !!! چون عربهای  تازه که بر وطن ما یورش آورده اند میل دارند این سالار همیشه باقی بماند !! تا سالار دیگری را جایگزین آن کنند.ودکانشان همیشه پر رونق باشد !.

عرق وطن پرستی وملی گرایی دراین این ملت نیست ، گم شده ؛، مرده ، مرده پرستی را بیشتر دوست دارند گریه وزاری ومویه را بیشتر دوست دارند ، جوانان  ونسلی که میتوانستند ایران را بسازند نیمی به دست یاسر به صحرای سینا برده شدند وسپس در کمپهای اشرف ولیبرتی پیر شدند ،  عده ای را به گلوله بستند ، عده ای را بردار مجازات  کشیدند که چرا لب به قلیان زده ای یا دلت هوای بوسه ماهرخی را کرده است . اما ، 

مبلغانشان مانند مبلغان قدیمی کاتولیکها دور دنیا راه افتاده اند خودرا طیب وطاهر کرده وگذشته شانرا یکباره بخاک سپرده اند وحال هرکدام درکسوت پیامبری  راه میرود ، دریغ ودر از اینهمه نافهمی .
مگر مردم انگلستان هفته ای جند بار به کلیسا میروند ویا میرفتند ! امروز سر زمینشان بهشت  برین ووآرزو پروراست  اما این ملت کهنسال هر روز باید راهی کلیسا شودوخانه یشان روی سرشان ویران میشود ، کوچه هارا آب میبرد ، خیابانها تبدیل به جاده ها بزرگ خود روها میشوند  اماآنها هنوز دل به قفس خوش کرده وهر صبح یا عصر خودشان را به کلیسا میرسانند ،  بی آنکه هیچگدام از دردهای عیسای مسیح با خبر باشند  وگفته هایش را بدانند ، آنچهرا که درکتب های چهار گانه آنهم بقلم چند یونانی که ابدا زبان ( آرامی) مسیحیت را نمیدانستند دستوراتی صادر کردند ، وحشتناک ، هیچکس از رنجی که مریم مادر عیسی به هنگام درآغوش کشیدن پیکر خون آلود فرزندش میگریست چیزی نمیداند تنها تصاویرند ، دردهارا احساس نمیکنند . مقدار زیادی تصاویرتخلیلی  به دست مردم میدهند ویا بر درودیوار آویزان میکنند ومردم به پرستش آنها مشغول میشوند ودزد سوم خرشان را میدزد ومیبرد . 

متاسفم  ، واقعا متاسفم ، خدارا شکر که دیگر چیزی از عمر من باقی  نمانده تا نکبت دنیارا ببینیم .  
من به هنگام خطر آگهاهی  میبایم ، ومیدانم کسی درجایی هست که حافظ منست خودمرا باو سپرده ام وبا دستورات او رفتار میکنم یعنی دستورات واوامر یک انسان ، نه یک بازیگر روی صحنه 
امروز نه مرغم ونه  کبوترم ونه سیمرغ کوه قاف ؛ تنها یک انسانم ،  انسانی که میاندیشد وبرای انسانهای در بند واسیر وگرسنه میگرید ،  برای خاک از دست رفته اش میگرید عزای من  درماه بهمن و22 بهمن شروع میشود تا یکهفته سیاه میپوشم  چون درهمان زمان سر زمین من دوباره به دست اعراب افتاد وچپاوول شد این بار اعرابی  مدرسه رفته  ودرسخوانده اما هنوز در کنج غار اصحاف کهف با سگهایشان مکالمه میکنند . 
منهم یک زن بی ستاره ام  که درپایانی عمرم چیزی غیر از مشتی کتاب از من بجای نمیماند . هیچ زرگری برایم النگو نساخت وهیچ نقاشی نقش مرا بر کاغذی تصویر نکرد ، خود تصویر گر خویشم اگر چه دچار هزاران دردروحی وجسمی شوم اندیشه وقلبم را دارم واین مهم است .

هر صبح ، تیغه های تیز آفتاب 
 بوسه مینشانند بر شانه های عریانم 
من سر پیش خاک پای او میگذارم 
 ودر آسمان خیال اورا سجده میکنم 

درآسمان ابری کسی مرا نخواهد دید
غیر از ریزش ذرات سپید ستاره ای
آنچنان در خود میپیچم در میان آسمان گویی
 زکوه ستارگان بیرون میشود سنگواره ی

چون از فراز آسمان نظر میکنم بخاک
بال اندیشه ام پرواز میکند  ، به سوی تو
اشک ها فوران میزنند دردوچشمانم
تا شوری کینه هارا بسوید از دلهای پاک
پایان 
ی25/6/2016 میلادی .





جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۹۵

خدا حافظ انگلستان

خدا حافظ
به مردم  با شهامت انكليس تبريك ميگويم تا سد زور وزر را شكستند وجدا شدند ، حال تكليف بقيه چه خواهد شد بمن ربطى ندارد ، نه پولهايم در بانكهاى انگليس خوابيده كه بترسم ونه احتياجى به أن سر زمين دارم گاهى تعطيلاتم را آنهم بخاطر موجود نازنينى كه آنجا بجاى كذاشته بودم ، در كنار او ميگذراندم ، 
زور هم حدى  دارد ، نيمى از جنوب كشور اسپانيا را قبضه كرده اند دورش ديوار كشيده اند ، هنوز بايد پوند استرلينگ را در آنسوى شهر خرج كرد ، زورشان  به سر اروپا نرسيد ، رياست كمون اروپا را  ميخواستند همراه با پول اروپا كه ميبايست پوند استر لينگ ميشد ،يعنى دنيارا ميخواهند بچه كوچكشان هم در أنسوى اقيانوس كارش به بأخت كشيد ميرزا حسين خان مبارك ابو عمامه را ميگويم ، اينجا خوشحالند كه مستان وشهرو ندان درجه سه انگليسى براى تعطيلات نخواهند آمد ، حال بايد نشست و ديد دنيا رو بكدام  سمت ميرود  ، جنگى ديگر ؟ تجزيه كشور ها ؟  تكه پاره شدن اين لحاف چهل تكه اى را كه به زور بهم دوخته بودند وميل داشتند يك قاره مانند ان يكى درست كنند خوب ارباب هم معلوم بود  خوشحالم كه جدا  شدند اميد روزى را  دارم كه استرآليا ، أيرلند ، واسكاتلتد  هم از اين توله سك جدا شوند و خودشان اراده دولت وملتشانرا به دست بكيرند اهه ( كلونى ) بس است كاون ولوس بس است. شير پير شده بايد با گلوله  اى مغزش را هدف كرفت وراحتش كرد ، زتده باد مردم بريتانياى صغير  روزى در سالهاى ١٩٥٤/٥آنچنان صغير وبدبخت شده بودند پوند ده تومان شد  وشاه ايران محمد رضا شاه  كارخانه هايشان ر ا يكى يكى خريد ،  منجمله واكسهال را . مزد مهربانيش را نيز گرفت ، پايان
جمعه 24/6/2016 ميلادى ويك روز تا ريخى ،💐💐

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۵

بزهای اخوش

کمی  به بررسی سر وصورت او پرداختم ،  سری گرد ،چهره اش سرخ  موهایی کم وبیش روشن وواندک ،  بشیوه همان مردان  که ساکن آنجاست لباس پوشیده بود قد وقامت والای وبالای نداشت ، این دومین بار بود که مجبور بودم جواب اورا بدهم ، خیلی میل داشتم مانند یک  جسم شفافی به درون او پی میبردم ، اما درون اورا چربیهای فراوانی پوشانده بود ،  بفکر فرو رفتم ، دوراه بیشتر ندارم ، یا باید با این بزهای اخوش بسازم وزندگیمرا درهمین دهکده تباه کنم ویا با او بروم وبقول خودش از هوای کوهستانی آنسوی مرزها که نه زبانشانرا میدانستم ونه ره ورسم شانرا  بااو در یک کلبه چوبی روستایی ( نوین)  سر کنم ، دیگر نمیتوانستم هر صبح سینی صبحانه امرا باخودم به آطاقم بیاورم یا کسی باشد برایم بیاورد وبنشینم از کابوسهای شبانه ام بنویسم ، همه چیز را باید پشت سر میگذاشتم ، ویا درکنار این بزمای ماده که بیشتر به آن دم دراز  وکوتاه مردانشان چسپیده اند وچیزی از دردهای درون ترا احساس نمیکنند ، سر کنم ، نه، دردهای تو برایشان مهم نیست ، زمانی تو حرف میزنی آنها به عمد فکرشانرا به جای دیگری قوس میدهند وچشمانشارا مانند دوشیشه بتو میدوزند ودرسکوت بتو مینگرند وسپس نگهان بخود آمده ناله برمیدارند که وای >
شب گذشته پشه اینجارا گزید ولنگشان را باز میکنند تا جای پشه را بتو نشان دهند ویا وای ، شب گذشته از دست بیماری سگ تا صبح نتوانسم بخوابم ، نه  مهم نیست ، که تو روز گذشته ناگهان پایت لغزید ودر حمام بر زمین افتادی واگر همت خودت نبود چه بسا سرت به لبه وان خورده  حد اقل خونین میشدی ویاآن روز که جعبه بزرگ نزدیک بود روی تو بیفتد چه راحت از کنارش گذشتند ،اگر اطاق تو تبدیل به یک گاراژ یا انباری محتویات خصوصی آنها شده مهم نیست ، اگر بچه ها تعطیل شده انده وتنهاهستند ، خوب تو هستی برای همین  روزها خوبی !!!یخچال وفریزر باید همیشه پر وپیمان باشد تا اگر بچه ها هوس چیزی کردند  ، باشد ، اما مهم نیست اگر مردی در خیابان بتو تنه زد وترا بر زمین انداخت ودندانهایت دردهات خورد شدند ، مهم نیست ، برو دندانساز !!!!
مجددا نگاهی به عتکس او انداختم ، ، چه کسی گفته این آخرین شانس من است ، خود او این حرف را میزند ، من به دنبال شانسی نیستم ، سالها به دنبال زیبایی رفتم ونصیبم امروز این شد ، حال شاید درزشتیها چیزی  را یافتم،  از همه گذشته شاید او مرا دربین همه زنانی یافته  چون انتخاب دیگری برایش نیست ! او نه چیزی از روح میداند ونه به عشق اعتقادی دارد  در دل بزرگترین شهرها زیسته  وتفاوت زنهارا دیده  بعلاوه نمیدانم  عشق او نسبت بمن چگونه است ؟  او با صراحت چیزی نمیگوید .
خوب ، من دراین دشت وصحرا وکوهستان وکنار دریا سالها نشسته ام  هیچکس دیگر از کسان من زنده نیستند اگر هم باشند مرا نخواهند شناخت  ، همیشه از عشق معجزه خواسته ام تنها چیزی که دراین دنیا ابدا نمیشود از آن انتظار معجزه را داشت شاید ازآن دو گلدسته طلایی بر فراز گور آن شیطان بتوان  معجزه ای کسب کرد !!اما از عشق نه ، درست مانند این است که بخواهی  از سنگ آب بیرون بکشی .
من امروز باین  سر زمین تعلق دارم ،  سعی میکنم مانند خودشان لباس بپوشم ومانند خودشان از نمایشات مضحکشان لذت ببرم ، میدان با آنها یکی نیستم ، میدانم مساوی نیستم ، شبیه هم نیستم ،  شاید روزی فرا رسد که انسانها باهم مساوی شوند  اما هرگز شبیه یکدیگر نخواهند بود  معیارهای اندازه گیری عدل وثروث ، رنج وخوشی هیچگاه در همه جا یکسان نیست ونخواهد بود .
حال چگونه پس از سالها تنهایی وآزاد بودنم  با آنهمه اختلافات بروم یک زندگی مشترکی را بناکنم که پایانش نامعلوم است ، از همین حالا  میتوانم حدث بزنم :

دارم مینویسم ، دراطاق باز میشود واو عصا زنان میاید وبا لهجه غلیظش میگوید : 
او ؛ حانم ، گلم ، خوشگلم ، ویل کن این چرندیهارا ویل کن ، بیا برویم به تماشای کوهستانها ، !!! 
کوهسنانهایی که زیر خروارها ابر پنهانند  ، 

نه من خودمرا میشناسم ، من یک پارچه شورم ،  گاهی سنگینم ،  درست مانند  یک چشمه  آب زیر زمینی که هنگامیکه  تخته سنگی مانع  عبورش شود اورا خورد میکند  وراه به سطح زمین مییابد ،  دیگر نه بخو د ونه به هیچ چیز وهیچکس رحم نمیکند ،  او مسیر خودرا راست ومستقیم ادامه میدهد بدون هیچ پیچ وخمی  سپس بصورت سیلاب  میشود ، وخدا نکند روزیکه این سیلاب سر به شورش بردارد  همینکه از بالای تخته سنگها عبور کرد دیگر همه چیز را به هم میریزد  وکسی توان متوقف کردن مرا ندارد ، من مسیری غیر از یک خط صاف نمیشناسم  ودرهیچ زمتان به سعادت وخوشبختی در یک زمان نیاندیشیده ام .
نه این مرد خیالباف شهرستانی  وشهوتران  میتواند در هر راهی توقف کند واز هرچشمه گند آلودی آبی بنوشد ودر کنار هر درخت وگیاه هرزه ای  بایستد  وبه پرسش آنها مشغول شود  ، نه  آبهای دشت آبهایی که در جیویبارهای حقیر راهشانرا طی میکنند  وجب به وجب  در هر ساحلی آواز عشق سر میدهند  وآماده خدمتند ،  تا به هدف خود برسند  از راه حیله وانحراف وافسون کردن دیگران ، از عشق ورزی به گلها ورنگها وعطرها غفلت نمیکنند  .
عشق من برعکس  بی رحم ، بی شفقت و خشونت آمیز است /.
نامه اش را برایش ( ریپلای میکنم ومینویسم ! نه ! )  با بزهای اخوش میسازم مهم نیست مرا نمهمند آنها خودشانرا نیز نمیشناسند. دو موجود بیچاره . پایان 
23/6/2016 / میلادی/.

چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۵

بهمن ا57

امروز غم وخستگی  همه جا وهمه چیز را فرا گرفته است  نومیدی و غم برچهره ها نشسته است ، گویی با رفتن ( او)  شادی هم از دنیا رفت ،  او ، تنها مردیکه که قهرمان من بود پس از ناپلئون ،  در آخرین لحظه نمیدانم  چگونه نفس آخر را کشید   وبا روح بزرگش  غرق ردر بهت وحیرت این دنیارا ترک گفت .
امروز به آخرین روزهای مردی میاندیشم  که درکنج  خلوتی در یک بیگانه سرا روحش  رو به خاموشی رفت  مردی که روزی ( مرد بزرگ دنیا بود )  دیگر کسی مانند او پای بر جهان نگذاشت ونخواهد گذاشت ،  ودیگر هیچکس چنین جای پایی بر روی زمین  باقی نخواهد نهاد .
درإن زما ن که او در ا.وج بود  ودربالای تخت شاهی چشمان دنیارا خیره میکرد  من اورا میدیدیم وستایشش میکردم ، درسکوت وخاموشی ، وهنگامیکه دست سرنوشت شوم اورا ازجای برکند  وبر زمینش زد ودرخاموشی از دنیا رفت  من صدای خودرا با آوای دیگران همراه نساختم بلکه درخلوت گریستم .
نه درآن زمان در جایی از او با  جنجال ویا جبروت سخن میگفتم ونه هنگامیکه رفت اورا دشنام دادم ،  از کوههای آلپ ،  تا اهرام  مصر ،  از فلسطین تا  رودخانه سن ورن همه جا برق جلال  وعظمت  او درخشید  از اقیانوسی به اقیانوسی دیگر  بانگ افتخار آفرین او  طنین انداز شد .این یک افتخار واقعی بود برای ملتی که قدر میشناختند نه ملتی که سوار بر الاغ از ده به شهر آمده اتومبیل آخرین مدل را سوار میشدند ولباس فرنگی میپوشیدند وخودشانرا گم کرده بودند ،  میدانم این افتخار  واقعی بود همچنان که امروز تاریخ دارد کم کم قضاوت خودرا رو میکند وروح اولبریز از نورخدایی است .
او شادمان بود ، نقشه های بزرگی در سرداشت ، اما نمیدانست که مارهای سمی وزهر آلود زیر فرشهای گرانبها درون کاخ ها از اینهمه افتخار به شگفت آمده اند ووحشت آنهارا احاطه کرده است . ملتش  شکم سیر بود ، گرسنه درجایی دیده نمیشد اما گرسنگان را  از سر زمینهایدیگر میاوردند وبعنوان گرسنگان سر زمین پر برکت او به نمایش میگذاشتند ، ناگهان دنیا متوجه شد که فلسطینی درگوشه ای ازجهان آواره است وگرسنه ، درحالیکه رهبری داشت درصحرای سینا به آنها وسایر مردان بیخرد ایرانی ، افغانی ، پاکستانی ، بنگلادش، افریقایی ،  درس تروریستی میداد ، جایزه اش راهم گرفت ومرد افتخاری که باقی نگذاشت غیر از لعنت ابدی . 
او آن آن معمار بزرگ ودور اندیش که میخواست  شادمانه براین جنجالها پای بگذارد  وبدون هیچ اضطرابی  داشت نقشه های بزرگ خودرا میکشید  ارواح پلید ناگهان براو شوریدند ،  او افتخارش را بخشید وخود رفت تاج را بر زمین گذاشت وخود رفت  او میل به خطر نداشت ، نقشه های او خالی از هر خطری بودند او میخواست سرزمینی بسازد نمونه اما ....امروز سر زمین او دردست مشتی بیچاره بیقواره که نمیتوانند ادارشانرا کنترل کنند واراجیفی را بهم میبافند وبخورد ملت میدهند زندانها دیگر جای ندارد وهرروز بر تعداد زندانها افزوده میشود . سر زمین او تبدیل به یک زندان بزرگ شد  وزنان ودخترا ن و پسران جوان اولین قربانیان این جنایت  بودند ، جوانانرا از بین بردند تا نتوانند بفهمند خانه کجاست ، 
او در تاریکی  نشست وبه اینهمه اد مکشی نگاه کرد ونفسش بشماره افتاد صدایش آنقدر ضعیف بود که بگوش هیچ احمق ودیوانه از بند گسیخته ای نمیرسید جنون  همهرا وهمه جارا فرا گرفته بود ، او پیکر بیمار خودرا برداشت ودر سر زمین فراعنه ، درکنار پادشاهان  مصر ودر خاک همسر اولش به امانت سپرده شد .

حال ای ایمان من ، ای حقیقت جاودانه  وبا شکوه  تو که به نیکوکاری خو گرفته ای وپیروزمندانه از خاک ولجن وگل ولای بیرون آمدی ، نام این مرد را نیز  در دفتر جاودانی  باشکوه نیکوکاران  درج کن وتو ای زن ، که هیچگاه سر بر آستان فرومایگان فرود نیاوردی شادمان باش که روح او با تو همراه هست ، مواظب باش کسی سخن تلخ درباره او بر زبان نیاورد   زیرا آن خدایی که تو میشناسی ، پستی وبلندی میدهد  ، غم و شادی میدهد ،  او قاضی خوبی  وبدیهاست مواظب باش . 

ار آن روز که تو رفتی ،  عشق نیز از زندگیها پر کشید 
آوای مرغان وبلبلان خاموش شد 
بازماندگانت کم کم ترا فراموش کردند ، 
مرگ ستم پیشه همیشه  غم ورنج  را بی خبر  میاورد 
روانت شاد ، مرد بزرگ تاریخ ایران . سر زمین محبوب من که دیگر مویه هم برایت کافی نیست . خون باید گریست .پایان .
 چهارشنبه /22/6/2016 میلادی /.

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۵

عاشقانه !

باو قول داده بودم كه يك داستان عاشقانه بنويسم وبرايش بفرستم ، تمام روز در اين فكر بودم كه از كجا بنو يسم وچى بنويسم ، آنهم درست در زمانيكه بوى جنگ ونيستى ،بوى جنايت وخيانت همه جارا پر كرده است ، خودم داستانى نداشتم زمانيكه يك انسان مانند يك قربانى وسپس يك زندانى همه عمرش را فنا كند چگونه ميتواند از هواى دلپذير يك عشق بنويسد ، هنكاميكه پنجره ها همه بسته وپرده ها كشيده وروى هر أدمى به ديوار روبروست ، چگونه ميتواند داستانى خلق كند ،تا بر دلهاى زخم ديده بنشيند ، يك زخم خورده تنها ميتواند به مرهم دل وپيكر خويش بپردازد ، بعلاوه  ، اگر روزگارى كسانى در اطراف من بردند ومرا دوست  داشته اند ،نه بدان سبب كه من آيتى بودم ،بلكه زنى بودم زير سايه شوهر و خانه دارى بنا براين آن عشقها تنها هوسى بود كه با نگاه خريدارى بمن مينگريستند وچشم غره زنانشان آنان را سر جايشان  مينشاند ، زنى كه شوهر دارد ميداند كه براى معشوق . نه خرجى دارد ونه درد سرى ، كذشته از آن من چنان از زمان خودم جلوتر ميدويدم كه همه حيران ودست به دهان مانده بودند ، گاهى با من گام بر ميداشتند اما در وسط راه  سنت ها ، گره كورها ، وتدين هاى دروغين آنهارا باز ميداشت .
چند داستان هم كه نوشتم درون دفترها هنوز پنهانند حوصله ندارم أنهارا بيرون بكشم ، از آن گذشته ميل ندارم دست نامحرمى به حريم  أن عشقهاى پاك گذشته تماسى پيدا كند ، آنچه را كه مينو سم به دست باد ميدهم وباد آنهارا بخانه ها  ميبرد مانند يك برگ تبليغات .
 ، ميگفت ، همه از قبل اين دنياى مجازى پولدار شدند ،تو بنويس وبه كام ديگران بفرست ، گفتم اگر توانسته باشم با اين چرنديات چند  نفرى را به نوايى برسانم سخت خوشحالم ، بگذار ديكران در ميان تبليغات تيغ ناست  وكرم سكس و لوسيون بدن وعطرهاى شهوت انگيز پولدار شوند ، من احتياجى به پول ندارم ، احتياج به هيچ چيز ندا م ،از بودن  خودم خسته ام حال حمال لوازم خانگى هم باشم ، چند مجسمه چينى يا گچى براى من تفاوتي نميكند ، چند پوستر با تابلو نقاشى رامبراند ووان گوگ برايم يكى است ،نه كلكسيونرم ونه ميل به پس انداز دارم نه ميل دارم كه سالن  نمايشاتى ترتيب بدهم  ،واما داستان : 
هر روز برايم نامه مينوشت ، بادداشتى ميفرستاد ، باو نوشتم  ، بس كن ، خيلى افسرده ام ، ونميدانى تا چه حد أرزوى نيستى ميكنم ،ديگر تابستانهاى زيبا بدون تو برايم بى نور وخالى از هر صفايى است ، بهار ديگر برايم با زمستان فرقى ندارد ، امروز  بازوانم را فرو بسته ام ،چرا كه ديگر نميتوانم ترا در آغوش بفشارم ،امروز اگر در كنار من ودل من بنشينى وگوش فرا دهى ، گويى كنار گورى خاموش نشسته اى ، من ديگر از نامه ها خسته شده ام واز حافظه خودم نيز ميترسم چنان ياد تو در مغزم جاى گرفته كه گاه وبيگاه ترا در كنار خود احساس ميكنم ، دست دراز ميكنم تا ترا لمس كنم اما تنها دستم در خلاءأويزان ميشود ، آن دو كلامى را كه ديگر جرئت خواندن  را ندارم نيز برايم ننويس ،چرا كه آنها ، آن كلمات صداى ترا بگوش جانم ميرساند و قلبم از جا كنده ميشود ، انديشه ام گم ميشود ،تنها چهره زيباى ترا از خلال درختان ميبينم كه بمن لبخند ميزنى ، واين لبخند شيرينت بر جانم  مينشيند ومرا به أتش ميكشد  از خلال نامه هايت بوسه هايترا احساس ميكنم كه بر لبانم مينشنند خودم در آغوش تو ذوب ميشوم ، سپس همان دو كلام بر سينه ام نقش ميبندد،
امروز ديگر به سالهاى عمرم ميتوانم بگويم ، هر چقدر ميل داريد بر من بتازيد ، ديكر ميلى به سفر ندارم ،  امروز  سايه اى هستم از رهكذرى دور كه بر ديوارى سفيد نقش بسته است .
شب خاموش است ، همه جا را تاريكى فرا گرفته تنها نورى روشن از روزنه اى ميتابد ومن در اين فكرم شايد با شمعى روشن بخانه من پاى گذاشته اى ،، در تاريكى شب چشمان ترا ميبينم كه برق ميزنند ، ميدرخشند ،مانند دو گوى بلورى وخندان بمن مينگرند  صداي دلپذير ترا ميشنوم كه در گوشم زمزمه ميكنى ،" دوستت دارم"  ناگهان نور گم ميشود وتاريكى همه جارا فرا ميگيرد. ومن ميدانم كه آن كلمات  تنها در هوا  ميرقصيدند  ، تا مرا  گمراه كنند ،پايان ،
براى أوفيليا .
ثريا ، سه شنبه شب ،