سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۵

عاشقانه !

باو قول داده بودم كه يك داستان عاشقانه بنويسم وبرايش بفرستم ، تمام روز در اين فكر بودم كه از كجا بنو يسم وچى بنويسم ، آنهم درست در زمانيكه بوى جنگ ونيستى ،بوى جنايت وخيانت همه جارا پر كرده است ، خودم داستانى نداشتم زمانيكه يك انسان مانند يك قربانى وسپس يك زندانى همه عمرش را فنا كند چگونه ميتواند از هواى دلپذير يك عشق بنويسد ، هنكاميكه پنجره ها همه بسته وپرده ها كشيده وروى هر أدمى به ديوار روبروست ، چگونه ميتواند داستانى خلق كند ،تا بر دلهاى زخم ديده بنشيند ، يك زخم خورده تنها ميتواند به مرهم دل وپيكر خويش بپردازد ، بعلاوه  ، اگر روزگارى كسانى در اطراف من بردند ومرا دوست  داشته اند ،نه بدان سبب كه من آيتى بودم ،بلكه زنى بودم زير سايه شوهر و خانه دارى بنا براين آن عشقها تنها هوسى بود كه با نگاه خريدارى بمن مينگريستند وچشم غره زنانشان آنان را سر جايشان  مينشاند ، زنى كه شوهر دارد ميداند كه براى معشوق . نه خرجى دارد ونه درد سرى ، كذشته از آن من چنان از زمان خودم جلوتر ميدويدم كه همه حيران ودست به دهان مانده بودند ، گاهى با من گام بر ميداشتند اما در وسط راه  سنت ها ، گره كورها ، وتدين هاى دروغين آنهارا باز ميداشت .
چند داستان هم كه نوشتم درون دفترها هنوز پنهانند حوصله ندارم أنهارا بيرون بكشم ، از آن گذشته ميل ندارم دست نامحرمى به حريم  أن عشقهاى پاك گذشته تماسى پيدا كند ، آنچه را كه مينو سم به دست باد ميدهم وباد آنهارا بخانه ها  ميبرد مانند يك برگ تبليغات .
 ، ميگفت ، همه از قبل اين دنياى مجازى پولدار شدند ،تو بنويس وبه كام ديگران بفرست ، گفتم اگر توانسته باشم با اين چرنديات چند  نفرى را به نوايى برسانم سخت خوشحالم ، بگذار ديكران در ميان تبليغات تيغ ناست  وكرم سكس و لوسيون بدن وعطرهاى شهوت انگيز پولدار شوند ، من احتياجى به پول ندارم ، احتياج به هيچ چيز ندا م ،از بودن  خودم خسته ام حال حمال لوازم خانگى هم باشم ، چند مجسمه چينى يا گچى براى من تفاوتي نميكند ، چند پوستر با تابلو نقاشى رامبراند ووان گوگ برايم يكى است ،نه كلكسيونرم ونه ميل به پس انداز دارم نه ميل دارم كه سالن  نمايشاتى ترتيب بدهم  ،واما داستان : 
هر روز برايم نامه مينوشت ، بادداشتى ميفرستاد ، باو نوشتم  ، بس كن ، خيلى افسرده ام ، ونميدانى تا چه حد أرزوى نيستى ميكنم ،ديگر تابستانهاى زيبا بدون تو برايم بى نور وخالى از هر صفايى است ، بهار ديگر برايم با زمستان فرقى ندارد ، امروز  بازوانم را فرو بسته ام ،چرا كه ديگر نميتوانم ترا در آغوش بفشارم ،امروز اگر در كنار من ودل من بنشينى وگوش فرا دهى ، گويى كنار گورى خاموش نشسته اى ، من ديگر از نامه ها خسته شده ام واز حافظه خودم نيز ميترسم چنان ياد تو در مغزم جاى گرفته كه گاه وبيگاه ترا در كنار خود احساس ميكنم ، دست دراز ميكنم تا ترا لمس كنم اما تنها دستم در خلاءأويزان ميشود ، آن دو كلامى را كه ديگر جرئت خواندن  را ندارم نيز برايم ننويس ،چرا كه آنها ، آن كلمات صداى ترا بگوش جانم ميرساند و قلبم از جا كنده ميشود ، انديشه ام گم ميشود ،تنها چهره زيباى ترا از خلال درختان ميبينم كه بمن لبخند ميزنى ، واين لبخند شيرينت بر جانم  مينشيند ومرا به أتش ميكشد  از خلال نامه هايت بوسه هايترا احساس ميكنم كه بر لبانم مينشنند خودم در آغوش تو ذوب ميشوم ، سپس همان دو كلام بر سينه ام نقش ميبندد،
امروز ديگر به سالهاى عمرم ميتوانم بگويم ، هر چقدر ميل داريد بر من بتازيد ، ديكر ميلى به سفر ندارم ،  امروز  سايه اى هستم از رهكذرى دور كه بر ديوارى سفيد نقش بسته است .
شب خاموش است ، همه جا را تاريكى فرا گرفته تنها نورى روشن از روزنه اى ميتابد ومن در اين فكرم شايد با شمعى روشن بخانه من پاى گذاشته اى ،، در تاريكى شب چشمان ترا ميبينم كه برق ميزنند ، ميدرخشند ،مانند دو گوى بلورى وخندان بمن مينگرند  صداي دلپذير ترا ميشنوم كه در گوشم زمزمه ميكنى ،" دوستت دارم"  ناگهان نور گم ميشود وتاريكى همه جارا فرا ميگيرد. ومن ميدانم كه آن كلمات  تنها در هوا  ميرقصيدند  ، تا مرا  گمراه كنند ،پايان ،
براى أوفيليا .
ثريا ، سه شنبه شب ،  

خفته درجهنم

اشکهایش به فراوانی یک چشمه  پر آب روی دامنش سرازیر مسشدند ، حتی سیل هم نمیتوانست باین قدرت  جایی را ویران کند که او یک شبه اینگونه ویران شد ،  کاری نمیتوانستم بکنم ، تنها تماشاچی بودم ، پس از حق حق های ونوشیدن کمی آب ، سرش را که بلند کرد دیدم چگونه در یک شب او  که مانند یک کوه  بود ناگهان تبدیل به یک تپه خاکی شده وغم واندوه چگونه توانسته اورا اینگونه از پای در آورد ، 
درد همه وجودش را فرا گرفته بود نمیدانستم چکار کنم ونمیتوانستم کاری برایش انجام دهم  ، او پر پر شده بود  مانن یک شمع داشت بسرعت باد ذوب میشد ، صدایش درگلویش بحالت خفگی مانده بیرون نمیامد ، گذاشتم خوب خالی شود ف، سپس پرسیدم چه شده ، چه بلایی دوباره بر سر تو نازل شده است ؟ که بدینگونه ویرانی ؟  نگاهی بمن انداخت درآن میلیونها درد موج میزد دردهایی که تنها من میشناختم وخود او ، گفت آن خانم را درکمبریج بیاد میاوری؟ گفتم خیلی خانم آنحا  درخانه تو بودند کدام یکی ؛ گفت راست میگویی ، یکی از آنها که خیاطی میکرد درتهران فاحشه رسمی بود   ازآن فاحشه های شوهر دار سپس به انگلستان آمد چون دخترش از مرد دیگری بود وشوهرش اورا طلاق داد در انگلستان مردی را فریفت فورا به عقد او درآمد ونشست خیاطی کرد وداستهانهای هعجیب وغریب هم برای همه اطرافیانش تعریف میکرد ، میگفت روزی دخترم درحالیکه اورا دربغل گرفته بود ، گفت :
ایکاش شما مامان من بودید ، پوستتان سفید است ، موهایتان طلایی ، در حالیکه نمیدانست آن زن با پدرش سر وسری دارد آن روزها هنوز بچه بود اما ، دوباره عنان گریه را سر داد ، ساکت نشستم نا دوباره سیل جاری شود ، داشتم به آن زن میاندیشیدم چیزی نداشت صورتش مانند کلم گرد دهانی بد ترکیب اما خوب خوش برو پا وخوش سینه بود !!! 
بیچاره زن ، سپس ادامه داد ، هفته گذشته شنیدم به چند نفر از دوستانش گفته ، مادرما مرده ، پدرم آلمانی بوده  ؛ الان تنها زنی که پرستار ما بوده است با ما زندگی میکند وما اورا نگه داشته ایم ؛ .... موهای سرم راست ایستاد لرزه برتنم افتاد باورکردنی نبود ، چطور ممکن است ؟  بیاد زنی دیگری افتاادم که شوهرش را درتهران بجا گذاشته ودرکمبریج با همسر من خوش وبش میکرد وخوش بودند عکس پیر زنی را در قابی گوشه اطاقش گذاشته بود ومیگقت :
این عکس دایه منست مرا بزرگ کرده چون اورا خیلی دوست دارم عکسش را قاب کرده ام درحالیکه با خودش سیبی بود که نصف کرده بودند ،  یا آن مردک گاو میش عکس پدر دهاتیش را قاب کرده بر بالای شومینه اش گذاشته بود با همسر آلمانیش  سر سفره از او پرسیدم پدرتان میباشند ؟ گفت ، نه باغبان ماست اما  من خیلی اورا دوست داشتم  باغبان درست شبیه خودش بود !!! ومیدانستم پدرش در اشتهارد باغبان بوده است وخودش بچه باغبان !!!!
بیا دخودم افتادم که هنوز به ده کوره مادر بزرگ افتخار میکنم ویک تکه آجررا که از آنجا بود روی سرم گذاشتم تا بوی مادر بزرگ ومادررا  بمن برساند ، آه ، چه روزگار زشت وتعفن آوری شده است ، حتی بچه ها از مادر وپدرشان اگر چیزی نداشته یا نتوانسته اند با دزدان وکلاهبردارن همراه شده وبدوند ، اکراه دارند ، 
دخترش را خوب میشناختم بارها اورا دیده بودم ؛ روحی در چهره اش دیده نمیشد ، ترکه ای بود خشک وبی احساس حال دردهای این زنرا نیز به دل میگرفتم میدانستم خانه اش را بخاطر همین دختر از دست داده است ، جواهرانش زا بخاطر همین دختر فروخته ، حال به مردم وتازه واردان میگوید :
مادرم مرده ، پدرم آلمانی بوده ، من درامریکا رشد کرده ام ، (چه خوب نگفته بود درامریکا به دنیا آمدم) !!! 
نگاهی از سر درد نه ترحم ، درد بسوی او انداختم ، بیاد فلینا بودم که بخاطر مادرش تحصیلاتش را درانگلستان نیمه کاره گذاشت به اینجا برگشت تا مواظب مادر بیمارش باید مادرش خدمتکار بود در لندن واو با چه افتخاری ازاین زحمات این مادر قدر دانی میکرد ، حال .... نه ، چیزی نداشتم بگویم ، سپس باو گفتم "
ببین ، ده کوچکی است ، مردم همه یکدیگرا میشناسند به زودی این تازه وارد هم همهرا خواهد شناخت اگر انسان باشد بهروی دختر تو تف میاندازد اگر مانند خود او باشد تو چرا گریه میکنی ؟ اینها انسان نیستند حیواناتی  درجلد انسانند ، چرا خودترا اینهمه وابسته آنها کرده ای ؟ 
مرا نگاه کن ، هرصبح خودم کیف  خریدم  رابرمیدارم وبرای خرید میروم ، جاهایی را که احتیاج به اتو مبیل داشته باشم با تاکسی میروم به آنها خبر نمیدهم ، اگر از درد وبیماری جان بدهم تنها  با خودم هستم گویی ابدا کسی در این دنیا نیست ، وفقط بخود میگویم :
خیال کن در زندانی، بیاد زندانیان سر زمینت باش  ، آنها هم مانند تو هستند حد اقل یک شکنجه گر کمتر بر بالای سرت ایستاده ،  هفته ایک یکبار چند ملاقایتی چند ساعته داری ، سپس دوباره به جلد خودت میروی ، بیکاری ؟ چرا اینهمه خودترا وابسته به آنها نشان میدهی ؟ اینهارا نمیتوانستم باو بگویم ، فورا درمقام دفاع بر میامد ، با همه رنجی که میکشد اما نبایدا گل بالاتر به او چیزی گفت > او همچنان میگریست ومن همچنان به این زمانه میاندیشیدم .روز گذشته فلینا خانهرا خالی کرد تختخواب یک نفره با تشک نو که به تازگی خریده بود یکی از بچه ها برداشت لحاف بزرگ دونفره با چند دست ملافه نو که هنوز باز نشده بودند آنهارا دختردیگرم برداشت ومن نشستم گریستم برای رفتن دختری که از خون من نیست ام در دل من مانددیک گل شکفته حال میرفت بسوی سر نوشتش ، یک سوییچ ماشین طلایی داشتم آنرا کف دستش گذاشتم وگفتم "
میدانم قابل نیست اما ممکن است بتو کمک کند ، مطمئن هستم که موفق خواهی شد ، چه بسا منهم روزی آمدم باهم خانه ای گرفتیم ، منهم اینجا خسته ام از همه چیز تنها هوا وافتاب ودریا وکوه نمیتواند غذای روح مرا تامین کن احتیاج به انسان دارم .سپس باخودم گفتم " کدام انسان؟ دیگر انسانی نمانده توآخرین باز ماندنه دایناسورها هستی /

در درون سینه ام  بیمی خفته ، از نوع قله های غرورو زادگاهم ، 
یکرور روح کوه ، که دلبسته آنم ، فریاد خواهد زد برو ، این ابر ، این آبی آسمان 
واین دریا ترا خداهند کشت ، برو .  ....ثریا / پایان 
سه شنبه 21 ژوئن 2016 میلادی /.

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۵

فاجعه

شب گذشته فلینا بمن زنگ زد وگفت که پس فردا برای همیشه از این شهر میرود ، میرود به انگلستان جاییکه به دنیا آمده است شاید درآنجا بتواند از تحصیلات خوب خود استفاده کند !! بیچاره نمیدانست که تحصیلات او امروز به درد کسی نمیخورد باید پاهایش را باز کند ، وآنهارارا عریان سازد  ، امروز »دنیای میمونهاست «وبازی آنها با آنسانها ،  مییمونهای کوچک وبزرگ که توانسته اند اند با زور تبلیغات درجامعه یک درصدی ها  خودرا جای بیاندازند وجایزه هم بگیرند آنهم از مجلات زرد وصورتی که درتوالتها مصرف میشود ،  دنیای بردگان  پا طلاییهاست ، دیگر حتی ورزش بسکت بال هم کمتر خریدار دارد ، تنیس وفوتبال ، سپس مد ومد سازی ، وشیوع ورواج دکانهای  رنگرزی برای رنگ کردن مردم ،  نه ! او هنوز اعتقاد داشت که زندگی را میتوان با سلامت کامل ادامه داد ، بلی میتوان ، اما  با چه قیمتی ؟ با قیمت گرسنگی  .
بیاد روزی افتادم که پسر داییم منزل ما بود ویکی از اشخاص مهم آنروز که تصادفا من کارمندی او بودم بخانه ما آمده بود تا من سفارش پسر دایی را باو بکنم ، اورا برای کارمندی ( دراداره ساواک) میخواستند ، پسر دایی من تازه فارغ التحصیل شده بادی درگلو انداخت وگفت :
نه اینکارها از ما برنمیاید من درهمان اداره که هستم کارم خوب است !!!
پدرش مرد ، عروسی کرد وزن وبچه دار شد دنبال کار دیگری میگشت ، باز از من خواست که اورا به آن شخص مهم معرفی کنم ، گفتم آنروز که بتو گفت نرفتی  الان هم من با آن شخص کار نمیکنم ، خودش رفت وپس از مدتی کارمند ارشد ساواک شد !!! چگونه نمیدانم، ازآن روز رابطه من با او قطع شد ، هنوز هم به همان شغل سابق زیر نام دیگری ادامه میدهد ، درعین حال توانست یک آژانس اتومبیل  هم خریداری کند واتومبیل کرایه بدهد !!! بنا برای راه گریزی برای مردم نمانده است ، دنیای حکومت زور و حکومت میمیونهاست .
از این دنیا بیزارم ، حال تا روز یکشنبه هرصبح باید شاهد نقش بازی کردن آقایانی باشیم که کاندیدا هستند  از قبل  معلوم اتعیین شده  تنها بازی را با مردم شروع  کرده اند ومعلوم است چه کسی ریاست دولت را به  دست میگیرد اما نقش  ها همچنان  روز سن بازی میشوند وادامه دارد ، عده ای هم باور دارند .  هر کاندیدا درب خانه ای را میزند ومیخواهد ( همه چیز را مجانی ) !!! کند !  اما یادشان میروئ حقوق کارمند بیچاره را در حسابش بریزند !!! حال تهوع دارم از  این دنیا بیزارم تنها جاییکه میتوانم خودم ا خالی کنم همین گوشه اطاق کوچک میباشد مینشینم ومینویسم مینویسم  مینویسم بهترازفکر کردن است ازافکارم  سوءاستفاده میکنم بجای آنکه آنهارا درمغزم یکجا جمع کنم تا تبذیل به یک غده شود .
دنیای خودفروشان است ، من چیزی برای عرضه ندارم تا بفروشم اصلا هیچگاه فروشنده نبودم همیشه خریدار بودم ، ناز خریدم عشوه خریدم ، غضب خریدم . اما هنوز خودم هستم  خدا نکند آنروز یکه من این زن مهربانرا گم کنم ودیگر اورا نبینم ویا نشناسم ، آن روز ، روز مرگ من است .
امروز عصربرای خدا حافظی بخانه فلینا میروم  شب گذشته  در تلفن گفت " asta la vista  ( بامید دیدارد )  نه خدا حافظی همیشگی ، کسی چه میداند شاید روزی دوباره اورا یافتم ، خانواده مهربانی بودند ، مادرش سرطان سینه دارد وزیر پرتو درمانی است پدرش درحال ترک الکل میباشد واین تنها دختر نه برادر دارد نه خواهر ، با فوق لیسانس فلسفه زبان انگلیسی ! چیزیکه دراین دنیا ابدا به درد نمیخورد ، دختری باهوش ، مودب و بسیار مبادی آداب . 
آن دنیای کوچک  ما چگونه گم شد ، آن اتحاد ویگانگی ومهربانیها کجا رفتند ، امروز همه از یکدیگر وحشت دارند ، 
روز گذشته برنامه ایرا میدیدم که درآن چند شمه از دروغهای بزرگ وآدمهای بیسواد وبیشعوری که تنها نامی در کرده ویک پایاشان درآن سوی آبها ویک پایشان دراین سومیباشد اظهار فضل در باره تاریخ  سر زمین ایران میکردند آنهم از ( کتاب ) ملمود !!! اید ه میگرفتند !  آه خداوندا نزدیک بود محکم این لپ تاپ را بر زمین بکوبم  یک زن با دندانهای ردیف شده مصنوعی داشت از اهورا مزدا میگفت  چند لقب قلابی هم باو چسپانیده بودند ، دکتر ، استاد ، حکیم !!!  یک شریعتی مونث دیگر ی را که باید گفت کوسه دریایی ، حالم بهم خورد روی گوگل پلاس نوشتم ترا بهر چه دوست داری بی بی سی را تحریم  کنید مشتی آدم بیسواز متعلق به سکت نوین که تاره از معبد بزرگ  که مانند جوجه وارد بازار میشوند  دارند مغز شویی میکنند ، ترا بخدا گوش ندهید ، بیت اعظم کم کم به اوج مثلث خواهد رسید وهمان یک چشم دنیارا مینگرد ، اینهمه آواره ومهاجر ناگهان کجا بودند که سرازیر اروپا شدند؟ چرا به امریکا نمیروند؟ چرا به استرالیا نمیروند ، نکند نقشه بزرگی در سر دارند ؟ جنگی سنگین تا همه جهان یکی شود  ، چین وروسیه زیر آب بروند ژابن که خراب شد مرکز دستوارت از ....نه بهتر است فکرش را نکنم امیدوارم من در آن  زوز نباشم ، 
روزی در این خطه تنها یک بهایی بود که معلم زبان بود ، کم کم سیل پیامبران سرازیر شدند ، امروز یکصد وبیست هزار بهایی تنها درهمین شهر زندگی میکنند آنها با چه پولهایی وچه زندگیهای اشرافی وبه دنبال زنان ودختران وپسران  ویا کسانیکه محتاجند  ، جوانند  ، آنهارا لازم دارند . نه ، این یکی نه ، همان اسلام کذایی   کافی است ...... خوشحالم تا آن روز دیگر نیستم  وامیدوارم که بچه هایم نیز نباشند ونوه هایم نیز نباشند  نه ، ما هیچکدام زیر یک مثلث نخواهیم رفت . هیچگاه 
چه بسا نوبت شما باشد که مارا درون کوره های آدم سوزی بیاندازید وبسوزانید وخاکستر کنید ، کسی چه میداند ؟ پایان .
دوشنبه  20/6/2016 میلادی 

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۵

دره بی آفتاب

صبح زود بود ، مانند هرصبح زود دیگر ،  در خلوت تاریک اطاق من جز خودم کسی نبود ،  حتی ساعت هم روزی طی یک تشریفات نا پسند بر روی زمین افتاد وشکست  بعد از ان دیگر شمارش لحظه هابرایم بی معنا شدند .
 شب کم کم میگذشت وروشنایی فرا میرسید ، دردی شدید در قلبم احساس کردم این درد بیماری نبود دردی بود که بمن نشان میداد که سالهاست  از میعیاد گاه دور شده  ام ، نه صدای عوعوی سگی بگوش میرسید ، ونه صدای هیچ خزنده ای ، دنیا آرام وساکت همه گوش بفرمان قانون زندگی بودند ، تنها صدای چند پرنده که تلنگری به اسمان میزدند ، صدای آنها نیز مانند صدای من یک فریاد بی صدا بود بگوش کسی نمیرسید ،  بر پشت شیشه تاریک پنجره  نقطه های روشنایی مانند آونگهای  نقش بسته بودند ، این روشنایی کاذب بود ، صبح کاذب دمیده بود  بود هنوز از صبح صادق خبری نبود .
در این افکار بودم ناگهان گویی سیلی محکمی بر گوشم خورد ، دردآنرا احساس کردم ، بیشتر از سالهای قبل ، امروز شاید روحم ضعیف تر شده ودرد هارا  بخوبی احساس میکنم ، از جای برخاستم ملافه را بخود پیچیدم واز خود پرسیدم :
کیستم ؟ اینجا کجاست ؟ این اطاق من نیست ، تین خانه من نیست ، خانه ام چه شد شد وکجا رفت ؟  نوری سپسد همچو غبار کچ از هوا بر روی تختخواب من پهن شد  وصدای وزش باد بگوشم رسید ،  من میهمان هرشب این خانه ام ، این آوای تنهایی بود که بگوشم آمد ، منم ، میهمان هرشب وهر روز تو ، همان ( تنهایی)   .
ای دیوان  افسانه ای خواب وخیال من ، کجایید ؟ شما که قدتان از بیدهای این شهر بلند تر بود  وقامتتان از مردان کوتوله این شهر تا آسمان میرسید  ، کجایید ؟ من درپشت پرده نازک این اطاق پنهانم سالهادرختان کهن سال را با پنجه های خود خراشیده وپوست کنده ام ،  حال چند بید لرزیان جلوی من میرقصند ، بیدهای کرم خورده وبیمار ، 
گاه از سرمای درونم میلرزم ، وبفکر آن حراراتی میافتم که درمیان بازوان وشاخه های آن درختان احساس میکردم ، 
از جای بلند شدم ، ظروف نا شسته درون سنگآب همچنان رویهم انباشته بودند میل ندارم وقتم را با شستن وآبکشی کردن ویا پختن  غذادرون مطبخ تلف کنم ، سر فرصت آنهارا خواهم شد ، امروز میهمان هستم ، میهمان چند  آشنای  غریبه ، که تنها یکی از آنها ازخون منست ، بقیه غریبه اند ، با خودشانند . درجایی دیگر هم از این شهر میهمانی بار بکیو برپاست  تنها یکی از آنها همخون من است بقیه از خودشانند !!!  خودشان ، دراینران ما هما ن خودی بودند وهستند وناخودیهارا بخود راه نمیدهند ، کردها باخود ، ترکها باخود ، اهواز یهای با خود ، ارمنی ها باخود ، از کرمانیهای خبری نبود ، ـآنها سخت به آن خاک کویر چسپیده بودند وحاضر نبودن که غربت !! شهر های دیگررا تحمل کنند ، آنجا هم تنها بودم از خودیها نبودم .تنها مانند یک ژوکر هنگامیکه پا کم میاوردند من یکی از پاهای بازیشان میشدم !!!!.
حا ل میروم تا درمیان مشتی غریبه  دروغی آنهارا بغل کنم دروغی بوسه های هوای بدهم ودروغی با گیلاسی شراب خودمرا به شادابی بزنم وبگویم خوشبختراز من دراین دنیا کسی نیست چرا که شما مرا سر سفره خود دعوت کرده اید !! 
دیگز نه آتشی ، نه سوزی ، نه داغی ،  ونه فریادی ،  دردهایم در درونم خاک میشوند  وبه زمانه میخندم بی آنکه قطره ای اشک نثار خاک رفتگان کنم ، شمع ها بجای من خواهند گریست .
امروز شهسوار تبارم بخیالم نشسته است ، از ویرانه های گریزانم  ابدا بر بهار رفته ام تاسفی نمیخورم ، بهارهوسباز است امروز من لبریز از تجربه ام ، من هیچگاه مانند شعرای گذشته بر تنهای خود نخواهم گریست ، وبه هر شاخه ای بی ریشه ای  آویزان نخواهم شد ، حرمت این تنهایی را دارم ، خودم به تنهایی صاحب چندین نفرم ، وباین پیکرهای  خفته در زیر آفتاب داغ مینگرم  وبا خود  میخوانم :
"
آن پیکره هایی که نهان در دل سنگند 
افسوس که سر پنجه  خار شکنی نیست 
نقشی اگر از تیشه فرهاد بجای ماند 
چز تیشه نفرین شده گور کنی نیست 
............ن. نادرپور.

نقش را باید با سر پنجه وناخن  رسم کرد وبا خون دل آنرا رنگ نمود درغیر این صورت تنها یک تکه سنگ است که شکلی بخود گرفته ، نشان از بی نشانیهاست . . 
پایان 
ثریا / یکشنبه / از یادداشتهای روزانه خودم !/.

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۵

قصه های مو به مو

نقدی بر نوشته  روز گذشته درمورد استاد گرامی ، 

استاد عزیز، 
خدای نکرده تصور نفرمایید من قصد انتقاد از شخص شما را دارم ، اگر قرار باشد انتقاد کنم داستانی به طولانی وکتابی به قطر کتاب مارگارت میچل ( برباد رفته) میشود ، قصد من تنها  انتقاد از خصوصیات پاک واستثنایی ایرانیان عزیز است که درهیچ ملتی من ندیدم ونتوانستم این خصلت عالی را  کشف کنم .
خط راست  را درکتاب جبر وهندسه ومدرسه خوانده اند ، اما باز آنرا بطور زیگزال انجام میدهند  ومیروند تا به نقطه پایان یعنی صفر برسند ، تازه آنجا از خداوند متعال نیز طلبکارند که چرا عمر نوح به آنها عطا نکرده تا بتوانند همچنان بالا پایین پبرند .
قصد من انتقاد از روحیه ایرانی ونژاد ایرانی است ، رودهایشان همه پیچ اند رپیچ است ، از هنرمند گرفته تا آن کارگر  بنا تا آن دهاتی سر مزرعه ، دروغ را برای خود شهامتی میدانند ، بدون ریاکاری احساس کمبود میکنند ، تعارف کردن وقربان صدقه رفتن وفدا شدن در فرهنگ ما حسابی جا افتاده است اما اگر قرار باشد یک لقمه نان وگوشت شب مانده شان را به گرسنه ای بدهند برایشان عذاب آور است ، درجاهایی این بذل وبخشش را میکنند که ( منافع) باشد ، جایی مینشیند که زیرشان محکم باشد از رهبران بالا گرفته تا  بچه  کوچکی که درخیابان به تیله بازی مشغول است .این خاصیتی است که درما ایرانیان باستانی به امانت گذارده شده است ، خیلی کم انسانیرا میبینید که راه راست ومستقسم را طی کند آنوقت بر سرش همان میاید که بر سر ( میرزا آقاخان کرمانی) آمد یعنی سرش را از دست میدهد .
این نوجوان آراسته بافرهنگ غنی وتحصیلات خوب کارمندی بود که میل نداشت خودش را به بزرگان بچسپاند حقوق ماهیانه اش تنها هشت یا ده تومان بود ، بدهکاری بالا آورد آنهم درحدود ( پنجاه ) تومان !!! فرار کرد به اصفهان واز آنجا با مردی دیگر رفیقش که از قوم بنی ونبی اله جدید بود آشنا شد  و اورا به ترکیه برد ودرمحضر اسدابادی ( ملای دست نشانده استعمار ) نشاند درهمان جا با شیخ ازل برادر مرحو م این پیامبر متولد شده تازه که برای خود بارگاهی داشت آشنا شد ، این دو رفیق با دو دختر شیخ ازل عروسی کردند ،  درآنجا  با نوه  شیخ روحی هم آشنا شدند واین سه رفیق  مشغول تحصیل علم ودانش ونوشتن اشعار وسایر مقالات  شدند .  کتب یرا به چاپ رساندند ، اندیشه های میرزا اقا خان کرمانی هنوز مانند بررگ زر دست به دست میگردد  ، میل داشتن روزناه ای هم به راه بیاندازند که انتقادی باشد ! نتیجه؟ 
آهان !! نتیجه  این شد که محمدعلیشاه ولیعهد ( ترسید) وحکم بازگشت آنهارا ازترکیه داد ودر سر زاه درتبریز خودش باستقبال  آنها رفت با جلادان وزیر درخت انار  خودش چراغ را گرفت تا جلادان سر هرسه رفیق را ببرند ودرون سرشان کاه بریزند وبه خدمت مولا ببرند ، داستانی از این بهتر درسر زمین ما نیست ، مردی دانشمند ، فاضل برای فرار از بدهی سرش را هم بباد دادچون میل نداشت ( خودش را بفروشد)  باید .یا حبیب شد ، یا نجیب ، یا خفیف ، 
امروز نام او با افتخار تمام درتاریخ ایران درکنار مردان بزرگ حک شده است 
اما  بعضی ها راه خود فروشی را میدانند واگر این راهرا طی نکنند مانند من ومیرزا اقاخان جدم خواهند شد یعینی اینکه زنده زنده مرده ایم .

پیر شدی ناگه  از شگفتتهیا این راه 
خرد شدی ناگه  از سر گرانیهای باد
سوی تو در یکنفس چون برف درد بارید 
تکیه زدی  از هراس ، خویش بر دیوار

نه نوری از سویی تابید ، نه ، پرده ای لرزید
پنجره ها بسته  وشب سایه انداخته بردیوار
باد بیرحم ، همچنان باخشم برخاست تاترا
در سر زمین ویرانه ها  ، کوبد بر درو دیوار

واین بود پایان راهی که آنهمه با مشقت آنرا ادامه دادم . حال خسته ، خسته ازهرچه بوده وهرچه هست وهرچه خواهد بود میل مردن درمن شدت گرفته است  من نتوانستم »زن « هزار چهره باشم  . خودم بودم ، وهستم وخواهم بود ./.پایان 
ثریا/ شنبه / ژوئن 2016/.

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۵

استاد عزیز!

درود بر شما ، استاد عزیز !
ویدیوی از شما  که بمناسبت نوروز 95 درست کرده ودرکنار یک آگهی طولانی تبلیغاتی گذاشته بودند ،برای چندمین بار تماشا کردم .
راستش استاد عزیز ، دلم برایتان سوخت ، تنها بودید ، خیلی هم تنها بودید ، کسی دیگر از بستگان شما نمانده از دوستان قدیم شما هم دیگر کسی نیست ویا اگر هست آتچنان پیر وفرسوده کر کور شده اند که نه شما آنهارا میشناسید ونه آنها شمارا .
استاد عزیز ؛ شاید  من تنها بازمانده از نسل فسیلهای مناقبل تاریخ !!! هنوز باقیمانده باشم ونمیدانم شما مرا بیاد میاورید یا ترجیح میدهید فراموش کنید ، در بیانهای که ابلاغ میفرمودید گاهی مکث میکردید معلوم بود که رشته کلامرا گم کرده ویا خدای ناخواسته دچار عارضه فراموشی شده اید ، بنا براین من امید اینرا ندارم که شما مرا بخاطر بیاورید ، بخضوص که کمی هم بمن بدهکاری دارید ، من آنهارا بخشیدم نوش جانتان حد اقل مرا از دست کرکس ها ولاشخورها که اطرافم را گرفته بودند وهریک با یک کارد سلاخی در انتظار یک وکالتنامه کت وکلفت بودند ؛ نجات دادید . آنها نمیدانستند که دست بالای دست بسیار است وناکهان سر وکله شما پیدا میشود ومن همهرا دراختیار شما مگیذارم وکالتنهامهارا فسخ میکنم وراهی غربتم میشوم با یک چمدان خالی !!! بی هیچ توشه وهمراهی یا سوغاتی ، تنها چند جلد از دیوان اشعار شعرای بزرگ را زیر بغل داشتم . واین آخرین سفر من به آن دیار بود .
شما به محل زدگی من تشریف آوردید با لباسهای مارکدار : تد لاپیوس ، دیور ، گوچی وغیره وساعت بزرگ طلای رولکس واتگشتر برلیانی که بر انگشت کوچک شما خودنمایی میکرد .
بشما گفتم اینهارا از دست وپیکر خود جدا کرده وپنهان سازد چون اینجا ددزفروان است ودر هوای چهل درجه نمیشود بلوز قرمز گلدار تد لاپیوس پوشید .
شمار را به یک فروشگاه ارزان قیمت بردم ،  چند تی شرت وچند شلوار کوتاه خریدید ویک کلاه آفتابی که تنها روی چشمان شمارا میگرفت ، سپس به یک عینک فروشی رفتیم وشما یک عینک گران قیمت بملغ یکصد وپنجاه یورو خریدید ، درآن زمان من درانتظار پیشرفت کارهایم با  کمک شما  بودم ، اما امیدی نداشتم ، شما جعبه قندرا در چمدانتان پنهان کرده بودید وهرگاه که چایی میل داشتید میرفتید دو عد قند بر میداشتید ، پسته های دهان باز ، انواع واقسام شیرینجات عالی ایرانی در چمدانتان بسته بندی شده بود برای بردن به امریکا ومحفل دوستان ، وما تماشا کردیم تمایلی هم به آـنها نداشیتم .
شبی برایتان یک میهمانی دادم وخانواده دامادمرا دعوت کردم تا ساز ایرانی را بشناسندوگفتم بهترین وبزرگترین مایسترو ساز میهمان ماست ، از رستوران نزدیک خانه یک دیس بزرگ پایییا غذای مخصوص ، باضافه میگو ، وسایر مخلفاترا (نسیه) خریدم ، سفره را زیبا تزیین کردم میهمانان آمدند ، شما باز با پیراهن قرمز گل گلی وساعت رولکس خود جلوی آنها حاضر شدید ! دخترانم با اشتیاق جلوی شما نشستند تا به ساز شما گوش فرا دهند ، مجلس گرم شد ، ساز شما تا آنسوی شهر هم موج زد ورفت  ، از شما پرسیدم :
کدام یک از این دخترها شبیه جوانی منند : 
شما نگاهی به هردو انداختید وگفتید : 
هردو از تو چیزهایی را به ارث برده اند اما خودت چیز دیگری بودی .......!!!ومن سرخ شدم . من زمانیرا میگفتم که تنها چهارده سال داشتم وشما مردی بزرگ بودید نزدیک به چهارده سال از من بزرگتر بودید !!! من عاشق شما شدم واین عشق تا همین چند سال پیش با من بود ، اما دیگر خسته ام کرد رهایش کردم ، وفراموش شدید ، از آنچه را هم که بشما سپرده بودم چیزی عایدم نشد یکروز برادرتان فوت کرد ، روز دیگر پسر داییتان  که بگمانم همسراو امروز زن شماست .. از من خواستید با شما به ایران برگردم ، هزاران قول دادید آما میدانستم که وعده خوبان هیچگاه وفا نخواهد کرد ، کارتی را که بمناسبت تولدم امضا کرده اید هنوز دارم دوعدد گل رز سرح که درگوشه آن مرقوم فرموده بویدید: 
تقدیم به ... عزیزم با عشق ! این عشثق را شما به همه ارزانی داشه اید   ، یه همه آنرا تعارف کرده اید خوش زبان و خوش تعارف بوده وهستید .هرچه بود ، استاد عزیز من از آتش جهنم  بیرون آمدم بی آنکه بال وپرم سوخته  باشد ، من همان » ققونوس« افسانه ها میباشم «
بهر روی این آخرین کلام را نوشتم که بگویم شما را بخشیدم به پاس آن عشق دیرین پنجاه ساله . بلی پنجاه سال از عمرم را صرف دوست داشتن شما کرده بودم بی آنکه از زندگیم لذتی ببرم . متاسف نیستم.خود عشق لذتی دارد که کمتر کسی از آن باخبر است . شاید همین عشق باعث شد که من  به راههای بد  کشیده نشوم ، زیبایی درون وبیرون را با کمال قدرت حفظ کردم تا امروز تقدیم نوه هایم بکنم .شمارا به خدای خودتان میسپارم استاد عزیر . پایان/.
جمعه 17/6/1016 میلادی / اسپانیا /