پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۵

موم داغ

من مینویسم ومیگذارم ومیروم دوباره مینویسم ،  با تاریخ یا بی تاریخ ، برایم مهم نیست کی کجا وچه موقع آنهارا میخواند ، آیا نگاه میدارد ویا میخواند ومیگذرد ویا احیانا جوابی  وپیامی برایم میفرستد که من از ( ترس) آنهارا باز نمیکنم حوصله جدال ندارم ، 
تاریخ امروز 16/6/2016 میباشد ، 
ملت فلک زده بدبخت ایران  که کم کم مانند کره ، شمالی یا جنوبی  باورشان میشود که رهبر یعنی خدا ، مانند مصریان قدیم ،  دیگر فکر را رها کرده اند، اصلا فکر نمیکنند ، دوروغ ، ریا مکر وفریب مانند ارثیه پدری  از خاندان پر ابهتشان به آنها رسیده است 
روز گذشته روی موبایلم ، عکسی از ملکه فوریه اولین همسر شاه ایران دیدم ،  زیبانرین وبا قامترین و اصیل ترین ملکه ای بود که دنیا بخودش دیده بود ، رضاشاه  ،میدانست چکار باید بکند ، اما نمیدانست که مارهای جرار درپشت صحنه که نمک را میدزند ، وآماده بلعیدن بقیه سر زمین ما هستند چه نقشه های شومی در سر دارند ، نه ، نمیدانست ، رضا شاه سواد خواندن نداشت ودر هنگام سر بازی از همکارانش چند خطی فرا رگرفته بود به همین دلیل دانشگاه را درایران بنیاد نها د، بهمین دلیل فرزندانش را به فرا گرفتن دانش وفرهنگ وا داشت ، پدر ما بود پدر ایران ویران ما بود ایرانی که پس از قرنها از زیر دست مشتی ایلیاتی به ویرانه تبدیل شده ونیمی از سر زمین به یغما رفته بود درعوض  حرمسراها پر بودند ، وخوراک تیهوو بلدر چین بر سر سفره ها بود ، ایران بدون آب ، خشک ، با قحطی شدید پس از جنک نیم در دست انگلیسها ، نیمی روسها وامریکا م داشت تلاش میکرد سهم خودرا بگیرد ،  ، یک ویرانه ، رضا شا ه با کمک قزاقان روسیه ارتشی درشت کرد وبا کمک آلمان وترکیه به ابادانی مملکت دست زد ، ولیعهدش بزرگ شده بود ، در سنین پایین اورا به همراه پسر مباشر ش که بعدها ارتشبد ودوست وسپس خایین از آب درآمد به سوییس فرستا د .
در آن موقع مصر پادشاهی داشت بنام ملک فارق ، اردن هاشمی تازه داشت خودش را جمع وجور میکرد ، عراق پادشاهی داشت بنام فیصل ، 
اولین کاری که رضا شاه کرد خواهر فاروق را برای همسری وملکه آینده ایران در نظر گرفت ، زنی اصیل بینهایت زیبا وچند زبان  میدانست ، با شاه فرانسه حرف میزد ، زبان خواهر شوهر ومادر شوهر را نمیدانست کمی با خواهر شوهر ها انگلیسی حرف میزد ، تنها بود در قصر تنهایی ، مونس او دایه وندیمه هایش بودند ، ملکه نازلی که مادرش بود به ایران آمد ، دراینجا ملکه مادر باد کرده میخواست پابپای ملکه چند صدساله مصر راه برود ، ملکه نازلی بلند وکشیده بسیار زیبا بودوخوش لباس .
ملکه فوزیه نتوانست ولیعهدی به شاه بدهد  مادر شوره وخواهر شوهر ها قدرت را دردست داشتند وشاه جوان  کم تجربه نمیدانست کجا رو کند  ، مادرش اورا مذهبی بار آورده بود  ، تنها یک شاهزاده خانم زیبای کوچک بنام شهنار دز قصرها میرخید ، ملکه جدا شد وبه مصر رفت درهمین احوال دول بزرگ تصمیمات خودرا گرفته بودند ، نه ، خاور میانه نباید دوباره به قدرت سابق برگردد ملک فاروق از سلطنت خلع وبه سوییس پناهنده شد وجایش را به یک جمهوریخواه دوآتشه داد ، او به هنگام ترک مصر با خانواده اش گفت " 
تنها پنج شاه در تمام دنیا باقی خواهند ما ، چهار عدد درکارتهای بازی ویکی هم درانگلستان!!! ودرست هم گفنت ، 
ملک فیصل پادشاه جوان عراق را که تازه نامزد کرده بود شبانه سر بریدند ، درعوض اردن هاشمی داشت جایش را باز میکرد وشاه ( کوچولو) داشت منافع را محافظت میکرد ،  هنوز اردن هاشمی  ومراکش پادشاه دارند /بهترین  مرد روزگار وخدمتگذار ملت ایرانرا به بد آب وهواترین مناطق روی زمین تبعید کردند و خوب ، پسرش توانست چند صباحی با کمک امریکا روی پا بماند اما اطرافیان نا کار بودند ..... بماند .
زیباترین و اصیل ترین ملکه جهان جایشرا داد به ملکه های کاغذی نظیر باربی ونوکر کارخانه های مد سازی وخودش رفت 
روز گذشت به چهره زیباوپر ابهت واصیل او نگاه میکردم وافسوس خوردم ، شاه ما رفت جایش را داد به یک بچه میمون که روی صحنه معلق میزد زیر حباب پروژکتورها بخیال  شعاع الهی !!! تا این حد مارا خوار وخفیف وذلیل کردند ، تا این مارا حقیر ساختند ، امروز امام جماعت مینشیند ومیگوید امام علی با بیست ویک فیل به زبان خودشان  حرف زد فیلها رفتند دشمنرا تار ومار کردند وخود برگشتندبه زبان عربی  با علی به گفتگو پرداختند ومرم های های میگریستند ، خوب این معجزه فیلها بو د !!!!!
ویا درکره برای رهبر از دست رفته شیون میزنند وگریه میکنند وتوی سر خودمیزنند ، دول غربی هم دارن منافشعانرا میبرند وجناب دکتر زنازاده برایمان از خاصیت سیرو پیاز حرف میزند .و نسخه میپیچد آنهم به منابع پر ابهت کتب اسلامی !!.
امروز دلم پر گرفته ، قهرمانی که نیست باید همان کوتوله های خائن را لباس قهرمانی پوشاند  وچند روزی سر گرم بود او حتی از ملت ایران پوزش نخواست همان مرد تنهای شب کسیکه بر علیه شاه مملکتش ش.ورش کرد واسلحه  به دست آدمخواران میداد
نامه ام به درازا کشید ، از من وما گذشت دیگر محال است ایران ایران شود ومحال است مردی از میان برخیزد  خاک رفت ، آبها رزیر زمینی رفتند وبفروش رسیدند ، نفتها رو باتمامن ، گازها درتمام دنیا پخش شد  هفتاد وپنج در صد مردم بیکارن وبیگاری میکشند تا غولها بخورند  ماشین زمان توقف کرده است .زمان کوتوله ها ومیمونهاست که حاکم بر سرنوشت ملتی میباشند وملت هم مینشیند پای منبر آقا وضجه میزند .زنان ومردان جوان هم عریان عکس سلفی میگیرند وخودرا بنمایش میگذارند .بی آنکه بدانند چه بر سر مملکتشان وسر زمینشان  میاید  ، به آنها چه ؟! دم غنیمت است ./ پایان 
16/6/2016/.

محمود تفضلی

در یکی از سایت ها خواندم که ، محمود تفضلی ، نویسنده ، مترجم ودانش پژوه  که آثارپاندویت  نهرو را ترجمه وبچاپ رساند و  اشعار شاندرو پتوفی و صدها کتاب را ترجمه کرد که نیمی مجوز نگرفتند و در خانه خاک خوردن ، دریک تصادف عمدی کشته شده  است ، خودش بود ، خواهر زداده اش وخواهرش که هرسه از خراسان به نیشابور میرفتند ، او تازه شغلی د رکتابخانه تولیت خراسان گرفته بود وخوشحال . 
حال از دور نظر باید نگاه کرد ، درجایی نوشته اند که جناب رهبر وضحاک همیشه کتابهای اورا میخواند وباو احترام میگذاشته ، بنا براین اگر این امر حقیقت داشته باشد و اورا به عمد کشته باشند کار خود ( توده ای) هاست ، انها رحم تنمیشناسند به هماتگونه که محمودیان ولاشایی را درهما ن شبهای اول انقلاب در پشت بام به گلوله بستند ، بقیه را نیز با تصادفات عمدی ویا زندان ابد ویااعدام محکوم شدند تنها یکیشان جان بدر برد او هم آلزایمرداشت وفلج بود !!! بنا براین تعچب نیمکنم که ایشان از چند مورد دچار هدف بودند حتی بهترین دوستش که میخواست در رثای او درآلمان چیزی بنویسد آنچنان اودرا درلابلایی صفحات وبا مرگ دیگران مخلوط کرد که کسی نفهمید چی شد .
این دنیای ماست ، دنیای ( اتحاد جماهیر جمهوری اسلامی) نه سرزمن ایران .

وما شبهارا تا صبح در تاریکی به نمایش رنگهای نور ستارگان میگذرانیم ، وصبح باید باصدای اتومبیلهای تمیزکنند از جای برخیزیم ( موقع انتخابات است ) !!! حال باید برویم به آن پسرک گیسو افشان ، یوسف زمانه با آن چرم هایی که به مچ دیستش بسته رای بدهیم واورا نما دسر زمین پر بهت اسپانیای کهنسال بشناسیم . پیر مرد جایی برای ماندن ندادر اطراف شرا دزدان حسابی خالی کردند ، حال جوانکهای تازه از رختخواب سکس بلند شده ادعای پیامیری دارند .
آیینه ما کدر و خاک آلودند ، دیگر میلی ندارم آنهارا پاکنم  وخودر در برق آنها به تماشا بگذارم ، آنها حقیقت را نمیگویند حقیقت را خودم  در آیینه  ذهنم میبینم .
آنقدر زاری میکنم تا جیوه  های آیینه پاک شوند ، بهتر است کدر باقی بمانند  میل ندارم دردرون آنها چهره درد آود خود را ببینم  سیمای من ، سیمای آن  شمع غریب است ،  که از اشک یاری میجوید تا خاموش شود اما اشک هم کمکی نمیکند  من امروز در سراشیب قرار گرفته ام ، آن فریب که خودرا جوان میپنداشتم ،فریبی  بیش نبود ، فریب شیطان بود !.من اندام خون آلود خودر ا میشناسم به همراه روزهای مرده  با کوله باری از اندوه  ، اندام من ، اندام شمعی واژگون است .
((مردک نوشته بود))، اگر در زیر لحاف من بکوزی یا کاردیگری بکنی من ابدا بد دل نیستم ، خواستم در جوابش بنویسم "
اولا لحاف تو لیاقت مرا ندارد  در ثانی هنوز بسن مادر تو نرسیده ام که نتواتم خودم را کنترل کنم >اما دیدم لیاقت جواب هم ندارد ازهمان حرامزاده های امروزی است . از فرزندان پاک دیروز نیست . 
این ادبیات امروزی واشعار عاشقانه ماست . بی آنکه ترا بشناسند ویا از زندگی تو باخبر باشند بدینگونه برایت شعر میسرایند !
امروز پر خسته ام ، پر غمگین وپر بی حوصله . پایان 
پنجشنبه 

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۵

تفو برتو ای زمانه

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد 
زمانه را سندی ودفتری ودیوانی است .........شادروان پروین اعتصامی

امروز نمیدانم از نیمه شب تا بحال چهره ب .الفخرالملوک جلوی چشمانم است ومن بجای دعا مرتب اورا لعنت میکنم ، !!!  آنهم بخاطر خبری که یکی از دوستان بمن داد وگفت زیاد اورا جدی مگیر وداستان طویلی را برایم گفت ، حال او مرده وبقول معروف دستش از دنیا کوتاه است  ،نمیدانم چرا ؟ خودم هم نمیدانم ، اما هنگامیکه بیاد کارها ی او میافتم واطوار و زندگیش میبینم این زن ابدا شرم نداشت ، نه ، نمیدانست شرم چیست مانند همه رفقا ، گاهی زاده ادربیل میشد ، گاهی زاده خوی ، گاهی در اربیل عراق به دنیامیامد گاهی در کردستان ،  ناگهان تاریخ تولدش از هزارو سیصد ودوازده به بیست فرود آمد ، ای با با جلو میمیون معالق بازی   لباسهایش بدتراز زهرا گل گلی تا بالای زانوانش بود گاهی شلوار هم نمیپوشید یک نخ بعنوان تنبان به پایش میکرد ناگهان مومن شد ، آنهم چه مومنی دوآتشه نمازش قطع نمیشد روزه اش صبح وظهر وگاهی عصر بود ، !!  با قیافه حق بجانب  وهمیشه خودش ار قربانی اجتماع میدانست  بقول مرحوم عشقی :
د رهمام دم  که دراین تیره دیار آمده ام 
خود کفن  کرده بسر ، خود به مزار آمده ام 

خیر من شدم کافر بالفطره واو طاهر وطیب ،  من شدم جنده جنده خانه ها  واو شد بانوی بانوان !!!! با یک کتالبچه رفیق مرد شانهم با قیمت مناسب !!!
من هرچه زن دیدم همه انسان دیدم ،  همه را درون سینه انسان دیدم ، همهرا صورت  آن زاده  ساسان دیدم ، همه صف به صف دختر  کسرا دیدم ........
هیچ ، حسابی پی پی شد به زاده کسرا ودختر ساسانی حال اقوام از اطراف و اکناف یکی از ترکستان ، دیگری از کردستان ، سومی از لرستان چهارمی از خوزستان دوره م جمع شدند اواز هم جدا یکی گفت :
نان من بهتر است ، دیگر گفت خیر فطیر من خوشمزه ترا ست ، واین شد که میبینیم .
فخرالملوک خانم بگمانم چهار تا شوهر کرد ، از چهارده سالگی تا شصت سالگی  تنها از یکی از آنها یک بچه چول داشت بقیه را محض خالی نبودن عریضه واینکه بگوید من خانم فلانی هستم ، یکی فروشنده بود لباس وارد میکرد ، دیگری ستوان بود سومی نایب وودست قاچاقچیان بود چهارمی یک پیر مرد زوار درفته که روزی پدرش ارتشی بود ،  اینها بخودش مربوط است اما این مدارهفتاد درجه مرا به وحشت انداخت ، چگونه توانست خودش را درببین این جماعت جاسازی کند ؟ وچگونه توانست راست ودروغ را بخورد همه بدهد ؟ چگونه توانست بگوید اول خودم ، دوم خودم ، سوم خودم !! خوب ؟ بعد؟ چی شد ؟ چی از خود بجای گذاشت ؟ 
من هنوز کتابهای (نادره) را که میخوانم هزار بار به روحش رحمت میفرستم رفت نشست درپشت یک کامپیوتر دست چندم وهرچه کتاب بود گذاشت جلویش و به پژوهش گری  مشغول شد حد اقل توانست از زنان سر زمینش دفاع کند ! در یک کارخانه لباسشویی کار میکرد وشبها تا نیمه شب مینوشت ، او هم زن بود ، زیبا بود ، تحصیلات دانشگاهی داشت ، وتوانست از رنج زندانهای رجوی ها وملایان خودش را به یک ده کوره برساند بچه هایش را به دانشگاه گذاشت ، یکی وکیل شد ، دیگری دکترایش را میگرفت وسومی هنوز دوران دبیراستانرا طی میکرد ، با هر بدبختی بود تواتنست آئهارا گرد هم جمع کند همه به آنها برسد هم به کاوش خودش . وتو؟ 
هیچ برهیچ ، نشستی وناله کردی وفریاد زدی ودنیارا را فاسد خواندی ومردمش را باعث بدبختی خودت دانستی وهمه جنده وفاحشه بی پدر مادر بودند غیر از تو که مادرت نیز چهار شوهر کرد ودر نواناخانه مرد ! پدرت هم نامعلوم بود ! 
امروز بیاد رفتار ، گفته ها وحرکات او بودم دیدم چه تفاوتهایی بین ما زنان هست ، مردان بیشتر با خودشان مهربانند تا ما زنان ما همه دشمن یکدیگریم بظاهر دوست اما درباطن چشم دیدن یکدیگررا نداریم ومنتظریم طرف کمی کفشش بپایش گشااد یا تنگ باشد دیگر رسوای خاص وعام است . از این دست زنان من زیاد دیده ام آنهاییکه باری ندارند دیگرانرا نیز سبک میپندارند خودشان مانند پر کاهی به هوا میروند بی هیچ حرمتی .بهر روی اورا نبخشیدم ، نه ، نبخشیدم .، بی تفاووتم ، نمیدانم ! نه عدالتی نیست اگر بود زندگی ما باینجا نمیرسید ، امروز هرکس هرگاری میل دارد میکند ، وهر جنایتیرا مرتکب میشود دیگر نباید بفکر دنیای خوب وصافی بود وانتظار داشت دوست درب خانهرا بزند ، از اپس این اجل است که درب را خواهد کوبید هرلباسی ممکن است / ثریا / چهارشنبه 15 ژوئن 2016 .

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۵

گونه شب

امروز از آن روزهایی است که سخت بیاد تو افتادم ، آخرین نامه ای راکه برایم نوشته بود وبرادر زاده ت داشت روی صخره ها ودر کنار دریا میخواند ، باد برد به دوردستها ، گویی میخواستی قسمتی از روحترا دراینجا بگذاری ، آخرین کلامی که توانستنم بشنوم این بود " که خیال داری سفری هم باینجا بکنی وسپس به ایران برگردی دوستی دراینجا داشتی، ونامه را باد برد .ماه بعد خودترا نیز باد برد .
گونه شب خسته بود از گریه مهتاب 
بسترم  بیموج ، چون مرداب 
می رمید از دیدگانم خواب 
میگشودم بلکهای بسته را از خشم 
میشمردم روزنه های پرده را با چشم

بعد از تو دیگر نتوانستم با هیچکس در باره هیچ چیز حرف بزنم ، نه موسیقی ، نه تاثر ، نا نمایش ، ونه از نویسنده ای یا شاهکاری ، همه رفتند بسوی یک سراب ، وهمه گم شدند ، آنقدر تنها نشستم ونوشتم که اگر تو بودی حتما یک کتابخانه ازانها درست میکردی ، دوستانت نیز گاهی  به میل وگاهی به تخته میکوبیدند یکسر آنجا یکسر اینجا هیچگدام شهامت ترا نداشتند هیچکدام قدرت روح وبازوی ترا نداشتند ، ورزش یوگارا تو بمن یاد دادی وگفتی هرصبح آنرا انجام بده ، نفس کشیدنرا تو بمن یاد دادی ، با آن قد بلندآن نعلینهای سبک وراحت آن شلوار گشاد با یک پیراهن روی آن خودترا از تمام قیود رها ساخته بودی مگر دریک مراسم مخصوص که یگ پاپیون کوچک به گردنت میاویختی ، از اسارت بیزار بود ی، رها بودی ار مبلمان  بزرگ با پنجه های شیر که همسرت درخانه گذاشته وروی آنرهار ابا ملافه سفید پوشانده بود بشدت گریزان بودی ، درآشپزخانه کوچکت  روی یک صندلی پلاستیکی مینشستی وقهوه ات را مینوشیدی وبه غر غر او گوش میدادی وگاه میگفتی :
یکی از ما ها باید بمیرد یا او ویا من ، 
پسرت در این میان خیلی رنج میکشید ، شاد باش که او پسر توامروز باعث سر فرازی توست .
دیگر کسی نبود  تا برایم از ملودیها و سنفونیهای بتهوون بگوید ، کسی نبود تا برایم از مجسمه ساز بزرگ فرانسه  » رودن» حرف بزند بمن میگفتی اگر او زنده بود میدادم  مجسمه ترا بسازد ، مانند یک عروسک هستی ، ومرا » پوپه«  خطاب میکردی ، هرکجای دنیا که بودی نامه ات ویا کارتی بمن میرسید ویا تلفنی ،  از کجا به کجا افتادم ، خبر نداری که به چه حقارتی دچار شدم  روحم را ازدست ندادم آنرا محکم نگاه داشته ام ، وقلم راد نیز زمین نگذاشتم .  بفرمان تو .
امروز دلم سخت گرفته ، تمام شب بیدار بودم گرمای چهل درجه ودما ، گویی درجهنم راه میرفتم ، به راستی  عمو جان بهتر از جانم ، من جهنم را درطی این سالها خوب تجربه کردم وبه بوجود آن ایمان آوردم ، بهشتی را ندیدم ، ابدا بهشت جنایتکاران درکنار گوشم بکار خود مشغول است، اما من درجهنم میسوزم ، چون میخواستم همان راهی را بروم که تو جلوی پاهایم گذاشتی ، راستی ودرستی ، : خودت باش ، نترس ، برو جلو ،  ومن رفتم تا جاییکه نزدیک بود به چاه ویل فرو روم وچه بموقع خودمرا کنار کشیدم بوی تعفن آن داشت مرا خفه میکرد .
هنوز ایستاده ام ، امروز در صفحات گوگل به دنبال نام  پدر مسعوده همکلاسیم میگشتم  ، اوف شش صفحه بتو اختصاص داشت ، باضافه یک صفحه گویا وسی دی ، خوب میراثی برای سر زمینی که دیگر متعلق بتو نیست بجای گذاشتی حد اقل شاگران خوبی تربیت کردی ، تو بهترین  معلم جامعه ما بودی ومن سر تعظیم در مقابلت فرود میاورم .

بسترم بیگانه بود از نیل خواب
چینی شب میدرخشید  از سوی مهتاب 
مادری گهواری را میجنابد 
لالایی آشنایی بگوشم خورد 
وبیاد آسمان نیلی وکوه ( توچال ) بودم  

نامه امرا تمام میکنم ، گرما پدرم را جلوی چشمانم آورده . روانت شاد 
سه شنبه 14/ ژوئن 2016 میبادی /. ثریا / ساعت چهار بعد از ظهر !!!

مرد خسته

شگفتا ، که این مرد شوریده خاطر
ز فریاد خود یافت زنجیر خویش را
نه تقدیر او ، بند بر پای او زد 
که دردست خود داشت تقدیر خودرا ............ن. نادرپور
------------ تقدیم به میم . ت.  / آن قرار بیقران که خود نیز بیقرار بود .

آن روز دیدم پروین ، هراسان  با دوکتاب تازه درب خانه را زد و به درون آمد صورتش بر افروخته ، لرزان ، کتابهارا جلوی من پرتا ب بکرد وگفت :
ببین ، ببین همسر عز.....یزم چی بمن هدیه داده ، بمن ویکتا پسرش !! 
نگاهی به کتابها انداختم ، کتاب تازه او بود ، کشف یکی از سر زمینهای دوردست و مصاحبه با نخست وزیر وفت آن سرزمین ودر پشت آن نوشته بود که » تقدیم به همسرم و یگانه پسرم که هردو را از .....« دارم .  گفتم عزیزم ، این بهترین هدیه ایست که یک نویسنده میتواند به همسرش بدهد آنهم نویسنده نازک اندیشی که اینهمه زن ودختر دراطرافش ریخته اند  ترا به همسری گرفته وبشما افتخار میکند .
چهره اش قرمزتر شد وگفت :
بله ، باید هم از او دفاع کنی چون عاشق توست ، عاشق افکار واندیشه توست  همیشه ترا به رخ من میکشد  آرامش ترا ، مهربانی ترا ،، ببین همسر تو بتو چی هدیه میدهد ، آنوقت او بجای آنکه یک ساعت طلا یا یک انگشتری برای من بخرد اینهارا بسته بندی کرده بعنوان کادو جلویم گذاشت.
نمیدانستم چی بگویم ، همسرم درآن اطاق صدای مارا میشنید ، چایی برایش ریختم وآهسته گفتم :
عزیزم ، او بتو وخانواده اش عشق دارد ، همسز من اگر چیزی را میخرد جلوی همه بمن هدیه میدهد  شب آنرا از من پس میگیرد ودرون گاو صندوقش میگذارد ، برای روزهای مبادا یا به مترسهایش هدیه بدهد ،  او یک بچه تاجر است و میداند که چکار باید بکند  او هیچگاه  نازک اندیشی ندارد واصولا نمیداند که  اندیشه چیست  او همه چیز را وزن میکند وقیمت میگذارد .من هیچگاه ازآنهاییکه درون آن گاوصندوق آهنی است استفاده نمیکنم اصولا احتیاجی به آن همه شیشه  خورده ها وفلزات ندارم ، او دارد سرمایه جمع میکند درعین حال جلوی مردم مرا وسیله قرارداده که بعله من میلیونها پول برای جواهرات همسرم داده ام ، او حتی حلقه ازدواج مرا از بالای سرم دزدید . میبنی که من انگشتری خودم را که با حقوق خودم خریده ام  دردست دارم . 
اما همسر تو تمام احساس ، اندیشه وافکار وقلب خودرا بتو وپسرت هدیه داده است ، او عاشق جسم من نیست ، او روح مرا دوست دارد ، بعلاوه قبل از تو من اورا میشناختم میتوانستم همسر او شوم کما اینکه از من خواست با او به .... بیایم همانجا که ترا یافت وشبانه به رختخواب رفتیید اما او ترا رها نکرد شرافت داشت وترا به همسری گرفت . امروز هم چیزی کم نداری ، خانه ات لبریز از مبلمان عالی وپرده های تور وحریر چین است که از طریق ( کولتور مرکزی) بدون دادن مالیات آورده ای ، واقعا  ایکاش من جای توبودم ، 
کفت : راست میگی؟ 
کفتم بلی ، من ترسو بودم ومیل نداشتم به کشورهای ناشناخته پا  ی بکذارم والا درکنار او از امروز خوشبختر بودم چون هیچ آرزویی ندارم وحسرتی به دلم نمانده .
کتابهاراجمع کرد نگاهی بر پشت آن ها انداخت ، سپس گفت ، ما باید برویم از ایران میرویم  ، چون میل ندارم دیگر دراینجا بمانم خواهرم درآلمان مدرسه دارد منهم به آنجا میروم ، اثاثیه را هم برای فروش گذشاته ام ، اگر چیز میخواهی بیا وبخر ویا بردار  ، گفتم منهم خیال دارم بروم ، اما اثاثیه میماند تا همسرم درمیان آنها غلط بزند وبدون حضور من با خواننده مورد علاقه اش کنار منقل بنشیند ، شاید در اروپا یکدیگر را دیدیم .
رویش را بوسیدم .
دیگر هیچگاه اورا ندیدم ، در روزنامه ها خواندم که همسر سر گردانش  سر انجام بایران برگشت ودر یک تصادف جان سپرد پسرش به سوییس رفت وخودش تنها با چشمان نابینا در خانه سالمندان نشسته است .
همه دوستان وآشنایان رفتند ، ویا ناشنوا ونابنینا شدند ، پایان 
 سه شنبه 14/6/2016 میلادی 


دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۵

آتش شبانه

قبل از آنکه ابلیس  آتش را بر افروزد ، 
زان پیشتر  حیوانات  ، آنرا به شهر فرشتگان فرستادند ،
ابلیس بار دگر درجلد مومنین  باغ بهشت فروشد 
وآتشی افروخت ، تا جهان پرگناه را پاکیزه سازد 
آنهم درشبی تیره وسیاه 
-------------------------------برای کشته شدگان شهر » اورلاندو«

مرا رها سازید ای واژ های بی ثبات  در نیمه شب 
مرا رها کنید ، ای کوچه های بی هویت 
 مرا از خود دورسازید ، ای کلمات بی هنر 
قبل از من حیواناتی شما را بر شمردمند 
وحیواناتی دیگر آنهارا نشخوار کردند 

قبل از من شهر ها شهر بود وکوچه های پیامی داشت 
با آمدن شما » واژه «  ها همه چیز بهم ریخت 
پیام در کوچه گم شد ، خیابانها وسعت خودرا یافتند
وما درمسیر باد بحرکت کرم سان خود ادامه میدهیم 

شیطان ، چرقه آتش را بسوی جنگلها فرستاد 
تا نفسهارا بگیرد ، فرزندان مومن او 
در شبهای شگفت انگیز  بر گرد گروه گروه درختان 
مشعلی افروختند 

نسل ستاره ها گم شد ، با اولین جرقه وحریق شبانه شیطان 
اینک بر گرد من تنها هراسی ایستاده ، اندیشه فراررا از یاد بردم
 درعوض صدای مرغان شوم هرشب وهر صبح ، بمن پیامی تازه میدهند
مرغان نیز لباس عزا به تن کرده اند 
از آوای بلبلان خبری نیست ، قو ها گم شدند ، مرغانی سیه پوش وغریب
باینسو پر گشودند ، 
من در تبعیدگاه خود تنهایم ، درجهنمی که نمایش بهشت را میدهد 
یک فریب است ، 
خورشید پیر در تب سوزان خود میسوزد
پنجره های  بلند  شهر مرا به هراس میاندازنند

پنجره هایی که روزی به بوستانی باز میشدند 
انیک  مرگ سیاه شب را باور کرده اند 
درآسمان ستاره ای نیست ، ماه ازشرم پنهان شده 
مومنین اما بر سر سفره افطار خویش 
نقشه شوم وآتش کشیدن جنگل را میکشند 

آنها دلالند ، 

من درانتظار هیچ معجزه ای نیستم ، 
ودر انتظار فردای دیگری هستم ، ستاره ای میمیرد
 ستاره هایی قربانی میشوند ، 
اما عاشقان طلا بر چشمانشان سرمه میکشند 
وبه آنسوی پرده پرودگاراشان  با پیکرهای عریان 
همخوابی میکنند  ، 
مرا رها کنید ، واژ های نیمه شب ، 
مرا رها کنید ، خیابانهای بی هویت 
مرا رها کنید ، آتش افرزوان نمرود 
دیگر بفکر توهم نیستم ای دیار بیقراران
پایان 
دوشنبه 13/6/2016 میلادی