پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۵

محمود تفضلی

در یکی از سایت ها خواندم که ، محمود تفضلی ، نویسنده ، مترجم ودانش پژوه  که آثارپاندویت  نهرو را ترجمه وبچاپ رساند و  اشعار شاندرو پتوفی و صدها کتاب را ترجمه کرد که نیمی مجوز نگرفتند و در خانه خاک خوردن ، دریک تصادف عمدی کشته شده  است ، خودش بود ، خواهر زداده اش وخواهرش که هرسه از خراسان به نیشابور میرفتند ، او تازه شغلی د رکتابخانه تولیت خراسان گرفته بود وخوشحال . 
حال از دور نظر باید نگاه کرد ، درجایی نوشته اند که جناب رهبر وضحاک همیشه کتابهای اورا میخواند وباو احترام میگذاشته ، بنا براین اگر این امر حقیقت داشته باشد و اورا به عمد کشته باشند کار خود ( توده ای) هاست ، انها رحم تنمیشناسند به هماتگونه که محمودیان ولاشایی را درهما ن شبهای اول انقلاب در پشت بام به گلوله بستند ، بقیه را نیز با تصادفات عمدی ویا زندان ابد ویااعدام محکوم شدند تنها یکیشان جان بدر برد او هم آلزایمرداشت وفلج بود !!! بنا براین تعچب نیمکنم که ایشان از چند مورد دچار هدف بودند حتی بهترین دوستش که میخواست در رثای او درآلمان چیزی بنویسد آنچنان اودرا درلابلایی صفحات وبا مرگ دیگران مخلوط کرد که کسی نفهمید چی شد .
این دنیای ماست ، دنیای ( اتحاد جماهیر جمهوری اسلامی) نه سرزمن ایران .

وما شبهارا تا صبح در تاریکی به نمایش رنگهای نور ستارگان میگذرانیم ، وصبح باید باصدای اتومبیلهای تمیزکنند از جای برخیزیم ( موقع انتخابات است ) !!! حال باید برویم به آن پسرک گیسو افشان ، یوسف زمانه با آن چرم هایی که به مچ دیستش بسته رای بدهیم واورا نما دسر زمین پر بهت اسپانیای کهنسال بشناسیم . پیر مرد جایی برای ماندن ندادر اطراف شرا دزدان حسابی خالی کردند ، حال جوانکهای تازه از رختخواب سکس بلند شده ادعای پیامیری دارند .
آیینه ما کدر و خاک آلودند ، دیگر میلی ندارم آنهارا پاکنم  وخودر در برق آنها به تماشا بگذارم ، آنها حقیقت را نمیگویند حقیقت را خودم  در آیینه  ذهنم میبینم .
آنقدر زاری میکنم تا جیوه  های آیینه پاک شوند ، بهتر است کدر باقی بمانند  میل ندارم دردرون آنها چهره درد آود خود را ببینم  سیمای من ، سیمای آن  شمع غریب است ،  که از اشک یاری میجوید تا خاموش شود اما اشک هم کمکی نمیکند  من امروز در سراشیب قرار گرفته ام ، آن فریب که خودرا جوان میپنداشتم ،فریبی  بیش نبود ، فریب شیطان بود !.من اندام خون آلود خودر ا میشناسم به همراه روزهای مرده  با کوله باری از اندوه  ، اندام من ، اندام شمعی واژگون است .
((مردک نوشته بود))، اگر در زیر لحاف من بکوزی یا کاردیگری بکنی من ابدا بد دل نیستم ، خواستم در جوابش بنویسم "
اولا لحاف تو لیاقت مرا ندارد  در ثانی هنوز بسن مادر تو نرسیده ام که نتواتم خودم را کنترل کنم >اما دیدم لیاقت جواب هم ندارد ازهمان حرامزاده های امروزی است . از فرزندان پاک دیروز نیست . 
این ادبیات امروزی واشعار عاشقانه ماست . بی آنکه ترا بشناسند ویا از زندگی تو باخبر باشند بدینگونه برایت شعر میسرایند !
امروز پر خسته ام ، پر غمگین وپر بی حوصله . پایان 
پنجشنبه