امروز از آن روزهایی است که سخت بیاد تو افتادم ، آخرین نامه ای راکه برایم نوشته بود وبرادر زاده ت داشت روی صخره ها ودر کنار دریا میخواند ، باد برد به دوردستها ، گویی میخواستی قسمتی از روحترا دراینجا بگذاری ، آخرین کلامی که توانستنم بشنوم این بود " که خیال داری سفری هم باینجا بکنی وسپس به ایران برگردی دوستی دراینجا داشتی، ونامه را باد برد .ماه بعد خودترا نیز باد برد .
گونه شب خسته بود از گریه مهتاب
بسترم بیموج ، چون مرداب
می رمید از دیدگانم خواب
میگشودم بلکهای بسته را از خشم
میشمردم روزنه های پرده را با چشم
بعد از تو دیگر نتوانستم با هیچکس در باره هیچ چیز حرف بزنم ، نه موسیقی ، نه تاثر ، نا نمایش ، ونه از نویسنده ای یا شاهکاری ، همه رفتند بسوی یک سراب ، وهمه گم شدند ، آنقدر تنها نشستم ونوشتم که اگر تو بودی حتما یک کتابخانه ازانها درست میکردی ، دوستانت نیز گاهی به میل وگاهی به تخته میکوبیدند یکسر آنجا یکسر اینجا هیچگدام شهامت ترا نداشتند هیچکدام قدرت روح وبازوی ترا نداشتند ، ورزش یوگارا تو بمن یاد دادی وگفتی هرصبح آنرا انجام بده ، نفس کشیدنرا تو بمن یاد دادی ، با آن قد بلندآن نعلینهای سبک وراحت آن شلوار گشاد با یک پیراهن روی آن خودترا از تمام قیود رها ساخته بودی مگر دریک مراسم مخصوص که یگ پاپیون کوچک به گردنت میاویختی ، از اسارت بیزار بود ی، رها بودی ار مبلمان بزرگ با پنجه های شیر که همسرت درخانه گذاشته وروی آنرهار ابا ملافه سفید پوشانده بود بشدت گریزان بودی ، درآشپزخانه کوچکت روی یک صندلی پلاستیکی مینشستی وقهوه ات را مینوشیدی وبه غر غر او گوش میدادی وگاه میگفتی :
یکی از ما ها باید بمیرد یا او ویا من ،
پسرت در این میان خیلی رنج میکشید ، شاد باش که او پسر توامروز باعث سر فرازی توست .
دیگر کسی نبود تا برایم از ملودیها و سنفونیهای بتهوون بگوید ، کسی نبود تا برایم از مجسمه ساز بزرگ فرانسه » رودن» حرف بزند بمن میگفتی اگر او زنده بود میدادم مجسمه ترا بسازد ، مانند یک عروسک هستی ، ومرا » پوپه« خطاب میکردی ، هرکجای دنیا که بودی نامه ات ویا کارتی بمن میرسید ویا تلفنی ، از کجا به کجا افتادم ، خبر نداری که به چه حقارتی دچار شدم روحم را ازدست ندادم آنرا محکم نگاه داشته ام ، وقلم راد نیز زمین نگذاشتم . بفرمان تو .
امروز دلم سخت گرفته ، تمام شب بیدار بودم گرمای چهل درجه ودما ، گویی درجهنم راه میرفتم ، به راستی عمو جان بهتر از جانم ، من جهنم را درطی این سالها خوب تجربه کردم وبه بوجود آن ایمان آوردم ، بهشتی را ندیدم ، ابدا بهشت جنایتکاران درکنار گوشم بکار خود مشغول است، اما من درجهنم میسوزم ، چون میخواستم همان راهی را بروم که تو جلوی پاهایم گذاشتی ، راستی ودرستی ، : خودت باش ، نترس ، برو جلو ، ومن رفتم تا جاییکه نزدیک بود به چاه ویل فرو روم وچه بموقع خودمرا کنار کشیدم بوی تعفن آن داشت مرا خفه میکرد .
هنوز ایستاده ام ، امروز در صفحات گوگل به دنبال نام پدر مسعوده همکلاسیم میگشتم ، اوف شش صفحه بتو اختصاص داشت ، باضافه یک صفحه گویا وسی دی ، خوب میراثی برای سر زمینی که دیگر متعلق بتو نیست بجای گذاشتی حد اقل شاگران خوبی تربیت کردی ، تو بهترین معلم جامعه ما بودی ومن سر تعظیم در مقابلت فرود میاورم .
بسترم بیگانه بود از نیل خواب
چینی شب میدرخشید از سوی مهتاب
مادری گهواری را میجنابد
لالایی آشنایی بگوشم خورد
وبیاد آسمان نیلی وکوه ( توچال ) بودم
نامه امرا تمام میکنم ، گرما پدرم را جلوی چشمانم آورده . روانت شاد
سه شنبه 14/ ژوئن 2016 میبادی /. ثریا / ساعت چهار بعد از ظهر !!!