شگفتا ، که این مرد شوریده خاطر
ز فریاد خود یافت زنجیر خویش را
نه تقدیر او ، بند بر پای او زد
که دردست خود داشت تقدیر خودرا ............ن. نادرپور
------------ تقدیم به میم . ت. / آن قرار بیقران که خود نیز بیقرار بود .
آن روز دیدم پروین ، هراسان با دوکتاب تازه درب خانه را زد و به درون آمد صورتش بر افروخته ، لرزان ، کتابهارا جلوی من پرتا ب بکرد وگفت :
ببین ، ببین همسر عز.....یزم چی بمن هدیه داده ، بمن ویکتا پسرش !!
نگاهی به کتابها انداختم ، کتاب تازه او بود ، کشف یکی از سر زمینهای دوردست و مصاحبه با نخست وزیر وفت آن سرزمین ودر پشت آن نوشته بود که » تقدیم به همسرم و یگانه پسرم که هردو را از .....« دارم . گفتم عزیزم ، این بهترین هدیه ایست که یک نویسنده میتواند به همسرش بدهد آنهم نویسنده نازک اندیشی که اینهمه زن ودختر دراطرافش ریخته اند ترا به همسری گرفته وبشما افتخار میکند .
چهره اش قرمزتر شد وگفت :
بله ، باید هم از او دفاع کنی چون عاشق توست ، عاشق افکار واندیشه توست همیشه ترا به رخ من میکشد آرامش ترا ، مهربانی ترا ،، ببین همسر تو بتو چی هدیه میدهد ، آنوقت او بجای آنکه یک ساعت طلا یا یک انگشتری برای من بخرد اینهارا بسته بندی کرده بعنوان کادو جلویم گذاشت.
نمیدانستم چی بگویم ، همسرم درآن اطاق صدای مارا میشنید ، چایی برایش ریختم وآهسته گفتم :
عزیزم ، او بتو وخانواده اش عشق دارد ، همسز من اگر چیزی را میخرد جلوی همه بمن هدیه میدهد شب آنرا از من پس میگیرد ودرون گاو صندوقش میگذارد ، برای روزهای مبادا یا به مترسهایش هدیه بدهد ، او یک بچه تاجر است و میداند که چکار باید بکند او هیچگاه نازک اندیشی ندارد واصولا نمیداند که اندیشه چیست او همه چیز را وزن میکند وقیمت میگذارد .من هیچگاه ازآنهاییکه درون آن گاوصندوق آهنی است استفاده نمیکنم اصولا احتیاجی به آن همه شیشه خورده ها وفلزات ندارم ، او دارد سرمایه جمع میکند درعین حال جلوی مردم مرا وسیله قرارداده که بعله من میلیونها پول برای جواهرات همسرم داده ام ، او حتی حلقه ازدواج مرا از بالای سرم دزدید . میبنی که من انگشتری خودم را که با حقوق خودم خریده ام دردست دارم .
اما همسر تو تمام احساس ، اندیشه وافکار وقلب خودرا بتو وپسرت هدیه داده است ، او عاشق جسم من نیست ، او روح مرا دوست دارد ، بعلاوه قبل از تو من اورا میشناختم میتوانستم همسر او شوم کما اینکه از من خواست با او به .... بیایم همانجا که ترا یافت وشبانه به رختخواب رفتیید اما او ترا رها نکرد شرافت داشت وترا به همسری گرفت . امروز هم چیزی کم نداری ، خانه ات لبریز از مبلمان عالی وپرده های تور وحریر چین است که از طریق ( کولتور مرکزی) بدون دادن مالیات آورده ای ، واقعا ایکاش من جای توبودم ،
کفت : راست میگی؟
کفتم بلی ، من ترسو بودم ومیل نداشتم به کشورهای ناشناخته پا ی بکذارم والا درکنار او از امروز خوشبختر بودم چون هیچ آرزویی ندارم وحسرتی به دلم نمانده .
کتابهاراجمع کرد نگاهی بر پشت آن ها انداخت ، سپس گفت ، ما باید برویم از ایران میرویم ، چون میل ندارم دیگر دراینجا بمانم خواهرم درآلمان مدرسه دارد منهم به آنجا میروم ، اثاثیه را هم برای فروش گذشاته ام ، اگر چیز میخواهی بیا وبخر ویا بردار ، گفتم منهم خیال دارم بروم ، اما اثاثیه میماند تا همسرم درمیان آنها غلط بزند وبدون حضور من با خواننده مورد علاقه اش کنار منقل بنشیند ، شاید در اروپا یکدیگر را دیدیم .
رویش را بوسیدم .
دیگر هیچگاه اورا ندیدم ، در روزنامه ها خواندم که همسر سر گردانش سر انجام بایران برگشت ودر یک تصادف جان سپرد پسرش به سوییس رفت وخودش تنها با چشمان نابینا در خانه سالمندان نشسته است .
همه دوستان وآشنایان رفتند ، ویا ناشنوا ونابنینا شدند ، پایان
سه شنبه 14/6/2016 میلادی