چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۵

دزدى ها هم راهى دارند

امروز عكسى را كه از روى سايت " گوگل" برداشته بودم ، وپخش كردم ، صاحبش فو را بمن اعتراض نمود كه اين عكس خصوصي است من آن را با صد بار معذرتخوا اهى پس فرستادم ، 
بعد با خودم فكر كردم كه همه چيز اين سوى آبها قوانينى دارد ، اما هر روز نوشته هاى  من كپى ميشوند و يا گم ميشوند ، من چيزى ندارم بگويم ، چون آنها را براى خواندن  همه كذاشته ام اما تيتر لب پرچين واشعار پشت آن رژيستر شده وكسى نميتواند آن را با هم بر دارد ، البته شعر متعلق به حافظ است وهر كسى ميل دارد ميتواند آن ر ا بگوشه جمالش  بچسپاند ،
شب گذشته ( او) را بخواب ديدم. او هنوز همان مرد سى ساله بود ومن همان دختر بيست ساله ، با يك آسانسور پايين رفتيم ووارد يك رستوران شديم ، سخت تشنه ام بود ، رستوران هم شلوغ جايى براى نشستن نبود ، بقيه اش يادم نيست اما ميدانم ، هنگاميكه اينجا به دنبالم آمد ودوباره شروع به اظهار عشق و مهربانى كرد ، در وسط يكى از كوچه ها بوديم من جلو ميرفتم واو پشت سرم ،مرتب ميگفت مردم دنبال زنشان  خانه به خانه ميروند من بايد قاره به قاره دنبال تو بيايم ،
بركشتم وروبرويش ايستادم وگفتم : عزيزم ، يادت باشد انسان غذايى را كه بالا آورده هر چقدر  هم گرسنه باشد أنرا نميخورد ، اگر اينجا بمانى ، به جايى خو اهم رفت كه نتوانى مرا وبچه هارا پيدا كنى ، معشوقه ات  را دارى ، پول دارى ، مشروب ومواد را نيز دارى ، اما مرا نخواهى  داشت با هيچ قيمتى  ،نه با هيچ قيمتى مگر در أن دنيا .
حال امروز با همه خستگيهايي  كه داشتم ، گفتم نكند زنگها به صدا در آمده اند وموقع رفتن است ؟ اما با كدام قطار ، با كدام  خط و باكدام پرواز ، ودر صف كدام يك بايد بانتظار بايستم ؟  وچه كسى برايم هاله لويا را ميخواند ؟ 
نه ، نبايد اين افكار منفى را به مغزم راه بدهم ، تنها كمى خسته ام ، خسته از دنيا وخسته از مردمش ، اما از خودم هنوز خسته نشدم ، 
اول ژوئن 2026 ميلادى

افسر خانم

بد جورى ترش كرده بود ، وداشت  زير لب غر غر ميكرد ،  آهسته رفتم زير گوشش گفتم ،
باز چى شده افسر خانم ؟ 
گفت :  چى ميخواى بشه ، زنيكه همينطوره سرشو انداخته پايين اومده اينجا ، حالا هم بايد استكانها رو أب بكشم. هم اونجايى  كه نشسته بشويم وإب بكشم ، 
گفتم : مگه كجا نشسته  ، مبل دراز  رو بمن نشون داد ،ًگفتم خوب حالا چطورى ميخواى إينو أب بكشى ؟ 
گفت : كارى نداره شب كه همه خوابيدن ، من اونو ميكشم تو تراس با شيلنگ آب اونو آب ميكشم ، !!! 
كفتم حالا مگه زنه كجايى بوده ؟ 
نميشناسى ؟ همون أرتيسته بهايى ! همون كه تو ايرون  خيلى  معروف بود ! 
ديگه اين بار من جوش أوردم ، 
گفتم : 
اولا اويك زن هنر مند برجسته بود  ، هنر پيشه تاتر بود  ، بهايى بود يا مسلمون ، شما اينجا نميدونى كه چند صد  ايرونى بهايى هستند ،اونها نجس نيستند ، اونها هم مسلمانند ، نماز هم ميخوانند ، روزه هم ميگيرند ، مگر نوشين خانم كه اينهمه لى لى به لالايش ميزنى واونو بالا بالا مينشينى بهايى نيست ؟ 
بعد هم اومدى توى يك كشور بقول خودت كافر ، گوشت خوك أونار ا ميخورى ، أب آونارو  مينوشى توى كافه هاى شهر قهوه و پپسي  كولا مينوشى ، تو پيتزا فروشي ها پيتزا ميخورى ، اونا نجس نيستند ؟  حالا اين زن بيمار وبيكس و بى پول كه مجبوره هر روز تكه اى از اثاثيه خونشو بفروشه  تا بتونه نون بخوره  ،نجسه؟ اما اون يكى كه بلده لباس كهنه  ببره ايرون وبفروشىه. نجس نيست ،
گفت : 
هر چى ميكشم از دست اين دوتا دختر ميكشم ،  بخاطر اونا اومدم اينجا كه بلكه آدم بشن والا مگه  من خل بودم كه خونه وزندگى باون بزرگي رو ول كنم بيام توى اين ده كوره !!!!
گفتم دخترا ت هم كه گمون نكنم أدم بشن ، يكيشان لزبين شده ، دومى هم هرشب تو با ر ها مست ولايعقل بالا مياره  يا هم پشت دخل مغازه عرق فروشى باباش عرق  ميفروشه ، كجا ميخوان برن آدم بشن؟
گفت خوب ، ميفرستمشون  امريكا !!!! اونجا قوم وخو يش زياد داريم ، ميرن دانشگاه ،
گفتم با كدوم مدرك ؟ 
گفت مدرك ميخوان چكار ، دانشگاه اونجا پره !!!!

با خودم فكر كردم ، بيخود نيست كه ما باينجا رسيديم ، اين نمونه بارز يك هموطن خوب منست ،سجاده اش هميشه پهن است اما قدرتى خدا هيچوقت  من اونو سر نماز نديدم ، روزه هم كه با اوهرروز نيستم ، خدا ميدونه ، بى آنكه بنشينم راهم را كشيدم ورفتم ، گفتم آنقدر بشور وآب بكش تا محل دارى اين درون توست كه چرك وكثيف است وتو ميخواهي با آبكشى وشستن وشكستن واز بين بردن چيزى را طاهر كنى ، انسانها همه باهم برابرند ، حال اگر يكى وارد حزبى ميشود نميتوانى اورا محكوم كنى  اديان همه أحزابند ، نه بيشتر  دين واقعى ، يعنى ( انسان ) بودن وما آنرا ياد نگرفته ايم  ، 
از : يادداشتهاى گذشته ، ١٩٨٢


دنیای خر تو خر ما

 روز گذشته نقاش آمده بود تا دیوارهارا رنگ کند به همراه  دامادش وبچه شیرخوره!!! تمام مدت بچه نق زد با پستانک وشیشه شیرش ، اعصابم بهم ریخته بود ، خانه شلوغ بود ، برایش بستنی بردم ، چیپس بردم . نوشیدنی بردم ، دست آخر امروز اطاقم کاملا بوی پهن میدهد !! شب گذشته مجبور شدم روی کاناپه بخوابم تمام شب تلویزیون روشن بود ، نیمه شب هنگامیکه چشم باز کردم عکس خوانند ه بزرگ آندالوسیا (روسیو )را روی صفحه دیدم امروز سالگرد مرگ اوست ، بلند شدم وبرایش شمعی روشن کردم وتلویزیون خاموش شد ، 
شمع همچنان میسوزد وصدای دل آنگیز او درگوشم نشسته است بهترین جنس صدارا داشت  سالها روی صحنه خاک خورد بهترین وزیباترین لباسهارا پوشید ودر سن پنجاه واندی سال جانش را بخاطر سرطان از دست داد  دو شوهر او هردو از او تنها استفاده مادی کردند وتنها یگ دختر ش توانست  یادبودهای اورا جمع آوری کرده برایش موزه ای تشکیل دهد دو بچه یکی دختر ویکی پسر هم از کلمبیا به فرزندی قبول کرده بود !! لابد همسر گاو بازش که میل داشت پس از روسیو صاحب مال او شود این بچه هارا به گردن او انداخت ، بهر روی امروز دیدم تنها نامی از انسانهای خوب میماند من اورا در شهر سیویل دیدم دریکی نمایش صدایش موهای تنمرا بر بدنم راست  میکرد و صدایی بینظیر با قدرت ودستهای بلند وکشیده ، روانش شاد .
حال امروز باید بهترین عطرهایم را درون اطاقم مانند پشه کش به هوا اسپری کنم تا بوی گند بناها وبچه نق نقویشان از اطاق خوابم بیرون رود .
با خودم گفتم مگر نه اینکه روزی عاشق بوی پهن اسب بودی !!! وکره الاغی را بجای اسب قبول کردی ؟ خوب ، من عاشق اسب هستم چه میشود کرد ، حال نمیدانم این بوی رنگ است یا بوی دیگری هرچه توانستم با کمک نادیه شستم اما بو درخانه مانده است 
دیروز  دو کتاب  روی تابلتم تمام کردم دو کتابی که گیر باد نمیاید  ، دو کتاب از( نادره افشاری ) که بصورت پی دی اف نوشته بود ودر معرض دید خوانندگان گذاشته بود ، تنها توانست چند جلد از کتابهایش را در سوئد به چاپ برساند ،  خوب مینوشت وخوب پژوهش وکند وکاو  میکرد سالها در سکت مجاهدین خلق سر آشپز بعد هم معلم شده بود به همراه همسر وفرزندانش اما خودش را به آلمان رساند ، از همسرش وسکت مخوف مجاهدین جدا شد وبقول خودش دریک اطاق نمور زیر شیروانی با  کامپیوتر دست دوم ده ها جلد کتاب نوشت ، مقاله نوشت ، من اورا از زمانی که در مجله ( پر) در امریکا کار میکرد میشناختم خودمنهم درآنجا مقاله میگذاشتم ، بعد ها از طریق دوستی با هم آشنا شدیم هیچگاه یکدیگرارا ندیدیم اما هر شب وروز مکاتبه ومکالمه ما قطع نمیشد برایم در یک مصاحبه رادیوی  در سوئد شعر خواند وصدایش را برایم فرستاد ، سر انجا م هم نفهمیدم چه بلایی بر سر او آمد ، میدانستم بیمار است سینه اش وریه هایش  اورا آزار میدهند ، خبر فوت ناگهانی او را مدیر وب سایت او بمن  داد . مدتها درشوک بودم ،  دیگر خبری از او وخانواده اش ودوستانش نشد ، همه ترسیدند ، مانند موش درون سوراخها پنهان شدند  هیچکس  حتی یک خط برای او ننوشت ونگفت ، تنها در یکی از تلویزیونهای امریکا شخصی را که میل ندارم نام ببرم چند خطی در رثای او گفت وتمام شد ، این نتیجه ( قلم زدن) است   گرسنگی ، بیماری وسرانجام درسکوت مردن ، امروز یاد او نیز با یاد( روسیو خورادو)  همراه است ، من کاری به زندگی خصوصی اشخاص ندارم  کارکرد وثمره کار انها برایم مهم است  . بهر روی امروز این کامپیوتر هم دچار حال تب ولرز شده وحروف میپرد منهم کارم زیاد است . بامید پیروزی همه مردم دنیا ورفع گرسنگی ووفور نعمت برای فقرا !!! پولدارها وزمین دارها بی نیازند !.
1 ژوین 2016 میلادی .

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۵

پاسخ به یک نامه

دوست عزیز ،
نقد شمار ار  مانند یک شاگرد مدرسه  که درانتظار خواندن انشایش واظهار نظر معلم ونمره دادن  میباشد ، خواندم ! ودر انتظار آن بودم که نمره خوبی درکارنامه چندین ساله ام ثبت شود ،  
قبل از هر چیز ،  من با کسانیکه گوشه چشمی باین  ورق پاره دارند  وخطوط درهم مرا میخوانند  احساس نزدیکی ودوستی میکنم وچه اشکالی دارد که جوابی مفصل بنویسم  اگر چه به درون  سطل زباله ( دلیلت ) سرازیر شود !  نسل من روبه فناست  اما ازاینکه چرا اینجا هستم ؟ سالهاست که جوابگوی عده ای بودم بعضی هارا بی جواب گذاشته ام وبه بعضی ها جوابی دادم نه درخور نوشتارشان ، وزمانی احسا س میکنم که مرا باز جویی میکنند ، چگونه میخورم از کجا میاورم ، من درحزب جمهوری بازنشستگانم !!  من در مدارس شما درس نخواندم ، رویای زندگی من نه مرحوم جلال آل احمد بود ونا بانویشان ونه جناب شریعتی ونه سایرین ، از سیاست همه عمرم دوری کرده ام  ومیبینید که چه راحت مانند یک شاگرد مدرسه روان مینویسم ،  بی هیچ شیله وپیله ای ، اما درجایی گاهی نطفه ای بسته میشود ونوزادی شکل میگیرد ، وجنینی متولد میشود ، شاید دربین  همس وسالان خود من تنها کسی باشم  که هنوز باین صفحه پاره دو دستی چسپیده ام  ودر فکر چاقی ولاغری زیباتر شدن پوست وهیکلم نیستم ،  من از نسل  زنانی نبودم که درحرم مرد بنشینند  واسیر دست او باشند  ومرد ارباب خانه باشد  من شریک زندگی میخواستم  واین شریکی که انتخاب کردم سالها درفرنگ زیسته وقبلا هم یک همسر فرنگی داشت ، باین جهت اورا انتخاب کردم برای آنکه روحم آزاد باشد  واو بدون آنکه روشنگرا ویا واقع بین باشد  هنوز در صندوقخانه اجدایش میزیست  هنگامیکه مرا به  به میان فامیل خود راند ،  دیدم که باید کفشهای راحت وبندی ورزشی خودم را بیرون بیاورم وشلوار جینم را با دامنی بلند عوض کنم  وسر سفره های نذری بنشینم  ، واین کار من نبود ، نذر من غذا دادن به انسانهایی بود که زیر پلها ، درحلبی آباد ویا درگورستانهای متروک میزیستند وهنوز طعم عسل وشله زرد را ازهم تشخیص نمیدادند ، بچه های کوچکی که درخیابانها به دنبال اتومبیلها میدویدند وفال حافظ میفروختند ! من نذرم را آنجا ادا میکردم ، وغذاها را بجای آنکه بانوان شیک وآلامد با لباسهای طرح دیور وشانل  به کامشان فرو ببرند  به همان گرسنگان میدادم ، این کار من خلاف عرف وقانون آنها بود ، با بانوان موقر میبایست به قراءت قران بروم وبا بانوان آلا مد وشیک سر میز قمار بنشینم ویا مشروب سرو کنم وآهنگهای کوچه بازار ی را بگذارم تا آنها را به رقص وشادی دربیاورم ، نه آنجا وآن زندگی متعلق بمن نبود ، در سرمایه او سهمی نداشتم ، من همان زن خوب وفرمانبر پارسا بودم که مرد درویشی را پادشاه کرد وخود گرسنه با بچه هایش با چند چمدان راهی خیابانهای وسیع وپر درخت ونسیم آزادی شهر فرنگ شد ، بی هیچ واهمه ای .البته ایشان از قبل با اطلاع بودند وخیال کردند یک هوس است ومن برخواهم گشت ، اما خودم میدانستم که هیچگاه دیگر رنگ آن خانه وآن زندگی را نخواهم دید .
بعد از رفتن من چوب حراج به همه آن زندگی زد که در طول بیست وپنج سال زناشویی آنها را جمع آوری کرده برای حیثت بچه هایم ، لاشخوران وکرکسان بسوی گنجینه ه لباسهایم واثاثیه ام یورش بردند دیگر چیزی برای من باقی نماند غیر از چند تابلوی نقاشی !!! واین درست درزمانی بود که من درگوشه یک آپارتمان قدیمی نشسته بودم وداشتم از تلویزیون سنفونی نهم بتهوون را تماشا میکردم واشک میریختم ، 
هر کدام از ما حتما دلیلی برای  فرار خود داریم  بهانه ها کم نیستند  حال دیگر فرصتی نمانده است ومتاسفانه هنوز میبینیم که مردان فرنگ رفته تحصیل کرده وباصطلاح  روزهای گذشته روشنفکر ما هنوز درون کارتن وصندق خانه اجدایشان زندگی میکنند  ومیل ندارند یک گام  به جلو بردارند  میترسند که آن قالب مقوایشان درهم بشکند  وتکه تکه شوند   .
من نه مربی اخلاق زنان هستم ، ونه عضو گروه فمینستها وفمنیست پرستان میدانم که گوش اگر گوش تو وناله اگر ناله من است / آنچه البته بجایی نرسد فریاد است . 
تنها بخودم میبالم  وافتخار میکنم که روی پاهای خودم ایستاده ام  میل ندارم  عقب عقب راه بروم  هنوز چشم به جلو دوخته ام .
با سپاس و همراه بابهترین آرزوها /
سه شنبه 31/می 2016 میلادی 

نیشخندها

 روز گذشته که خانه تکانی کردم و تقریبا ساعاتی را برای تخلیه  انبارکامپیوتر صرف کردم ، بیاد آن دو عدد دیگر افتادم  ، تنوره اولین کامپوترم هنوز لبریز زیر میز افتاده ، دومی مانندد یک جسد در کنارم خوابیده وسومی باید جور همهرا بکشد وآن یکی تابلت که مونس شبهای من است وکار رادیو را انجام میدهد ویا گاهی کار دفتر وقلم را .
کتابهای ( او ) بیشتر  بالای سرم است اکثر آنهارا امضاء کرده :( با تقدیم ارادت واحترام فروان ) یادرپشت دیگری نوشت : 
( چه بنویسم ، ازکجا بنویسم ، مگر نوشتن من چیزی را عوض میکند ) وامضا کرده است  چندی بعد دریک تصادف اتومبیل جانش را ازدست داد ، او حتی ( رومن رولان را ) نیز ملاقات کرده بود وباو افتخار میکرد ، آنروز در رستوران ( چاتانوگا) که داشت سالادش را میخورد وقلم رابه دست دیگری گرفته بود ، نا امیدی را درچهره اش خواندم ، او کارش را از معلمی  دریک شهرستان شروع کرد و درکنارش به تحصیلات دانشگاهی اش ادامه داد ، به چهار زبان  زنده دنیا تسلط داشت و اکثر کتابهایش را از زبان اصلی ترجمه میکرد ، گاهی اشعاری میسرود ودر دفترچه بغلیش اش نگاه میداشت ، دوست ونزدیک یارغار شادروان فریدون مشیری بود وعاشق شعر  ( آخرین جرعه  آن جام )  که با چه  لذتی انرا میخواند ، نه اهل دود ودم بود ونه اهل سیاست تنها عاشق سر زمینش بود ودرهمان خاکی که به دنیا آمده بود بخاک رفت .
نمیدانم اگر امروز بود ومرا میدید ویا درکنارم بود چه میگفت وچه میکرد ؟ با آنکه سالها با هم تفاوت سنی داشتیم ومن اورا مانند یک پدر دانشمند دوست میداشتم .درسهای زیادی از او گرفتم ،  کتابهایی که ترجمه میکرد اما اجازه چاپ آنرا نداشت به من میداد تا بخوانم ، 
امروز او نیست ، ومن بیاد نوشته او افتادم ::چه بنویسم ، برای کی وچی بنویسم ؟ نوشتن من چه چیزی را عوض میکند ؟ هیچ چیز را .
هیچکس نتوانست بفهمد که من در طول این چهل سال  دراین شهرهای کپک زده  وغم زده  چند بار پوست انداخته ام ، وهر بار با بتون  وآرمه محتوی شعورم آنرا ترمیم کردم ،  هیچکس نتوانست بفهمد که من چند بار به چند دیوار کاهگلی تکیده دادم که ویران شدند تحمل وزن مرا نداشتند ، از خا ک وخاشاک و کاه درست شده بودند وزن من سنگین بود از بتون ساخته شده بود .
هیچکس نتوانست بفهمد که من دراین مدتی که عشق را به مسلخ کشیده وبرده بودند من آنرا درون سینه ام محفوظ نگاه داشتم  تاروزی به یک ( انسان) عرضه کنم ، وچهل سال میشود که هیچ انسانی را ندیدم از همه گسسته  وفاصله گرفته ام  وتا چه اندازه بتون نفرت میان من ودیگران رخنه کرده وتا چه حد گل های بی شعوری شانرا بر پیکرم پاشیده اند باز آنهارا پاک کرده وخودرا تمیز ساخته ام .
امروز همه درلباسهای شیک با مدل بالا بیقوارگی روح خودرا پنهان میکنند ،  ونمیدانند که این بیقوارگی وزشتی در چهره وبینی آنها هویداست  . حال چشمانمرا مانند یک دوربین یکصد مدار  روی اشخاص ذوم کرده ام ، مورچه هایی را میبینم که از سر وکول هم بالا میروند ، روی غذا ها با هم جنگ دارند ، روز نجاسات نشسته اند تغذیه شعورشان از همان نجاستی است که بخورد آنها داده شده است .
من در دوران خوبی متولد شدم ، دوران خوبی تربیت شدم ودوران خوبی آن سر زمین لعنت شده را ترک کردم ، حال تنها برای دل خودم مینویسم ، نه کاری به سیاستشان دارم ونه به کیاست نداشته شان ، هرچه را که درطول نزدیک به این نیم قرن باید نوشته شده وگفته شده دیگر هرچه بنویسم ویا بگویم بیهوده ا وزائد ست ، انسان مانند یک تکه گوشت به دنیا میاید واین محیط و آداب ورسوم وخانواده وسپس آموزش اوست که از او یا یک انسان میسازد ویا یک چهار پا . دریک محیط آنارشیستی نمیتوان خوب رشد کرد وخوب از شعور وروح خود حفاظت نمود سیل  ویرانگر تر از آن است که بگذارد شخص دست به چوبی ، کنده درختی ویا دیواری بند کند دیوارها همه خشت وگلی ومصنوعی با رنگهای قریبنده اند  ، کمتر کسی بدنه ای سخت واستوار ومحکم دارد ،  کمتر کسی روح انسانی را درک میکند ، یکنوع سبعیت ، یکنوع خشونت  ویکنوع احساس آدمخواری در بین مردم جهان رسوخ پیدا کرده است ، دیگر کسی به آوای چنگ گوش فرا نمیدهد طبالان با طبلهای میان تهی خود همهرا مشغول ساخته اند . 
چهل سال پوست انداختم و امروز  دوباره مشغول ساختن بتون پیکرم هستم . بدبختانه در دوره ای هستم که باید دشوارترین مرحله تاریخ  یک جامعه را پشت سر بگذارم ،امروز خودکشیها بیشتر شده مرگ برای عده ای یک آرزوست ،وبی بند وباری که خود یک عکس العمل نامطبوع درمقابل نظام های فرسوده واز درون پوسیده میباشد  درخال حاضر غوغا میکند ،  ارزیابی ومرور در تاریخ وفرهنگ گذشتگان کاری بس دشوار است که باید به دست جوانان کاردان سپرده شود  دیگر دراین دوران کسی نمیتواند بگوید کمبود کاغذ است ویا جوهر ویا چاپخانه !! امروز برای خواندن نسخه های چاپی قدیمی خیلی راحت میتوان وارد هر کتابخانه ای شد وآنرا یافت ، اما متاسفانه امروز پیدایش پیامبران جلوی هر پیشرفتی را گرفته است ، یکی با تبرابراهیم  میاید دیگری با عصای موسی سومی با روح پاک مسیح وچهارمب با استناد با کتب دیگران ، انسانها از هم دور شده اند هیچ پیامبری با یک قلم ویا دفترچه ویک بغل کتاب نیامده است . همه شاهکارهای دنیای امروز در بدترین شرایط بوجود آمده اند در شعر ریاکاری کمتر به چشم میخورد ، میوه شعر میتواند یک میوه مطبوع  وفرحبخش باشد ، نه ویرانگر ، آن خدایان مقوایی  شعر برای من کوچکترین ارزشی ندارند ،  هنوز حافظ جاوان است ، خیام ، سعدی ، واز معاصرین نادر پور ، رهی ، ومشیری، اینها خود وشعرشانرا آلوده سیاست نکردند ،تنها سرودند ، از غمهای بشر ، واز دردهایی که روح را خراشید /
هر چه دراین پرده نشانت دهند 
گر نپسندی  به از آنت دهند 
در شعر میتوان هم رقص امید را یافت  وهم بیم مردن را  وهم زمزمه انتظار را  وهم رنجها  که همیشه همسفر ما ویار ما میباشند . اما اگر شعر به کثافت سیاست آلوده شد دیگر نامش شعر نیست ، یک فریب است وبس . پایان 
31 /5/2016 میلادی /و

دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۵

درودى تازه

امروز رفتم سراغ جعبه نامه هايم ، آه ، من تقريبا همهرا فراموش كرده بودم ، نامه اى داشتم از آن دانشجوى كه با همسرش در هند بودند حال ديگرتحصيلاتش تمام شده اما ميل دارند بمانند ، هنوز بياد سى دى هايى كه برايشان فرستاده بودم از من تشكر ميكردند خانم شكيرا بود وگوگوش !!! وآن مهندس محترم كه عكس پرژه هاى پل سازيش را در كانادا برايم فرستاده بود دخترش  وارد دانشگاه شده ، اوف چقدر احمق بودم وآن چند نفرى كه از اوكراين و پرتغال برايم نامه داده بودند ، واى  ،چقدر  خوشحال ودرعين حال شرمنده شان شدم ، مدتها بود كه بخواب خرگوشى فرو رفته بودم  وابدا حواب كسى را نميدادم ، اما امروز  واقعا از خجالت سرم را پايين اتداختم  وشرمنده  شدم ،. 
زمانى فرا ميرسد كه انسان ميخواهد خودرا رها كند ، روحش را از جسمش جدا كرده و از قيودات خودرا برهاند ،مانند خمارى كه ناگهان هوس  مى تازه ميكند يا قمار بازى كه ميل دارد دست به قمارى  تازه بزند ،
واقعا بايد بنويسم كه چقدر از شما عزيزان شرمنده هستم  مهرتان تا ابد پايدار عمرتان دراز   وتبريك وتهنيت ، مرابپذيريد  مدتى بيهوش بودم داروى بيهوشى خورده بودم وبخواب رفته بودم  حال بيدار شدم از صداى بلبلى كه  روى بالكن خانه داشت آواز ميخواند ، درود و مهر بى پايان مرا بپذيريد دوستان مهربان اگر چه دير است اما هنوز  ميتوان جبران كرد . 
با سپاس  فراوان  ، دوشنبه  ٣٠ مى ٢٠١٦ ميلادى
 ، با تقديم بهترين احترامات  
إضافات :
شرمندگيم بيشتر شد كه از سال دوهزارو هشت من حتى سر به كامنتهايم نزدم واى چه شرمند بزرگى امروز با تمام قلبم از همه شما عزيزان بخصوص سايت ( آزاد مردان)  پوزش ميطلبم براى اين ديركرد ، ساير عزيزانى كه مرا مورد لطف ومهربانى  خود قرار داده اند بى نهايت است ، از امريكا ، ايتاليا ، ليتوانيا ، پرتغال ،  ، اسپانيا ، آلمان ، كانادا  ، هند ، وسرزمينى   بنام لوتاتيا   !!؟؟  وصدالبته ايران عزيزما كه تنها يكنفر  آنر ا خوانده بود ويونايتد كينگ دام يعنى انكليس،
 خوب اين براى من بهترين  اراده  است كه هر هفته بالاتر  از چهار صد نفر روى اين برگ كوچك ميايند ومهربانيشان را تثار اين حقير ميكنند و آن دوست عزيزى كه دنباله داستان ( چه گوارا را ) خواسته بود ، به روى چشم  ، در يادداشتهايم آنر يافته تقديم ميدارم ، هرچند امروز تعداد چه گوارا ها زياد شده اند . دوست ديگرى كه أشعار حميدى شيرازى را خواسته بود به روى چشم برايتان خصوصى ميفرستم .
با تمام شرمندگى واندوه از اين دير كرد دست يك يك شما عزيزانم را  ميفشارم مهر شماست كه اين ناچيز   هنوز زنده است ،
همر اه با بهتر ين وصميمانه ترين أرزوها ، برايتان شادى وسلامتى را از پيشگاه ايزد مهر وعشق ومهربانى آرزو دارم ، ثريا ايرانمنش ( لب پرچين )   ، اسپانيا
ما دل به طوفان بلا داده ايم .