امروز عكسى را كه از روى سايت " گوگل" برداشته بودم ، وپخش كردم ، صاحبش فو را بمن اعتراض نمود كه اين عكس خصوصي است من آن را با صد بار معذرتخوا اهى پس فرستادم ،
بعد با خودم فكر كردم كه همه چيز اين سوى آبها قوانينى دارد ، اما هر روز نوشته هاى من كپى ميشوند و يا گم ميشوند ، من چيزى ندارم بگويم ، چون آنها را براى خواندن همه كذاشته ام اما تيتر لب پرچين واشعار پشت آن رژيستر شده وكسى نميتواند آن را با هم بر دارد ، البته شعر متعلق به حافظ است وهر كسى ميل دارد ميتواند آن ر ا بگوشه جمالش بچسپاند ،
شب گذشته ( او) را بخواب ديدم. او هنوز همان مرد سى ساله بود ومن همان دختر بيست ساله ، با يك آسانسور پايين رفتيم ووارد يك رستوران شديم ، سخت تشنه ام بود ، رستوران هم شلوغ جايى براى نشستن نبود ، بقيه اش يادم نيست اما ميدانم ، هنگاميكه اينجا به دنبالم آمد ودوباره شروع به اظهار عشق و مهربانى كرد ، در وسط يكى از كوچه ها بوديم من جلو ميرفتم واو پشت سرم ،مرتب ميگفت مردم دنبال زنشان خانه به خانه ميروند من بايد قاره به قاره دنبال تو بيايم ،
بركشتم وروبرويش ايستادم وگفتم : عزيزم ، يادت باشد انسان غذايى را كه بالا آورده هر چقدر هم گرسنه باشد أنرا نميخورد ، اگر اينجا بمانى ، به جايى خو اهم رفت كه نتوانى مرا وبچه هارا پيدا كنى ، معشوقه ات را دارى ، پول دارى ، مشروب ومواد را نيز دارى ، اما مرا نخواهى داشت با هيچ قيمتى ،نه با هيچ قيمتى مگر در أن دنيا .
حال امروز با همه خستگيهايي كه داشتم ، گفتم نكند زنگها به صدا در آمده اند وموقع رفتن است ؟ اما با كدام قطار ، با كدام خط و باكدام پرواز ، ودر صف كدام يك بايد بانتظار بايستم ؟ وچه كسى برايم هاله لويا را ميخواند ؟
نه ، نبايد اين افكار منفى را به مغزم راه بدهم ، تنها كمى خسته ام ، خسته از دنيا وخسته از مردمش ، اما از خودم هنوز خسته نشدم ،
اول ژوئن 2026 ميلادى