دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۵

یک مرثیه

این مرگ نیست ، زیر که من بپا خاسته ام ، 
صدای مردگان از آن سو دریاها بکوش میرسد 
 این شب نیست ،  چرا که مهتاب مونس منست 
وناقوسها بمن میگویند ، فردا روز دیگری است 
برای آوازهایم هر صبح زبانی تاره بکار میبرم ، 

 نه سردم هست ونه گرم ، بهار درجانم ریشه دوانیده است 
نسیم بر پوستم دست میکشد  ، آن آتش خاموش شد 
وآتش نبود ، شعله ای لرزان بود که من اورا آتشی فروزان پنداشتم 

سرما نبود ، گرما نبود ، باد وطوفان هنم نبود ، یک نسیم خنک بود
از پنجره آمد واز درب برون شد .
درهمان حال  قهوه امرا را زیر زبان مزه مزه میکردم 
وبیسکویتم را میلیسیدم ، 
زندگیم را از نو تراشیدم ، 
همه آن آشقتگیها ، ناگهان بسردی گرایید 
 بی وفقه سرد شد ، 
بخود نهیب زدم ، 
کجایی ؟ کجا میروی ؟ دیوار کهنه ، لبریز از خار های سخت وجانگداز است
چرا اینهمه افتادی؟  برخیز ، 

برخاستم ، خاکسترهارا از جامه ام پاک کردم ، 
اما او ، او که شگفت زده ونیمه جان افتاده ، 
بگذار درتصور خویش بماند 
او که گوشهایش تحریک شده . 
اشکارا ودرد آلود سرود پیروزی را سر داده است 

باد پیر ورهگذر خسته دق الباب کرد ، 
ومن همانند یک میزبان مهربان 
درب را به رویش باز کردم 
واو بسرای کوچک من پای نهاد 
باید شمعی برای مردگان روشن کنم 
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 30 ماه می 2016 / 


بوسه گاه باد

آمده ام تا دل ذره بشکافم   ، 
آمده ام  تا از سنگ گل بیرون آرم 
 واز سکوت پرده بردارم  ، وبا نسیم نغمه بخوانم
آمده ام چون پرنده ای چابک وتیز 
بر سر کفتارها  پای نهم ، 
آمده ام غوغا کنم ، تا زغوغای من باغ  زندگی پر شود
برق لبخند برلبانم ، نه از بیم  خشم وخشونت 
آمده ام تابهار تازه نفس را 
در دل گل برگها بنشانم----------

روز گذشته خیلی خندیدم ، سالها بود که اینهمه نخندیده بودم ، بچه ها از من عکس میگرفتند ومرا صد ساله ویا درکسوت یک خرگوش بازیگوش روی صفحه میاوردند ، ، خیلی بامزده بود .
شب گذشته مجبور شدم باز چند نفر از ( رفقا) را که مهرشان زیاده از حد نسبت به بنده بود از ضفحعه اینستا گرام پاک کنم لازم است بگویی سلام، دیگر ول کن معامله نیستند ، یکی در ترکیه  به دنبال من میگردد دیگری در هلند درسوئد ودانمارک !!!! 
نه ، عزیزانم ، قبل از آنکه شما به دنیا بیایید من بهشت را دیده ام ، ماموریت شما هم نیمه کاره میماند ، شما نمیتوانید مرا بیابید من دربالاترین نقطه کوهستانی درون یک کندو ، دارم موم میسازم وعسل تولید  میکنم برای شیرین کام کردن آنسانها ، نه شما .
من زیاد از آیینه مینویسم ، آیینه بهترین تصویر را نمایان میسازد ، تنها باید غبار روی آنرا پاک کرد ، هرچه میکنم هنوز در اشعار ( حافظ) غوط ميخورم  ، هنوز دور ( خیام) میگردم  وهنوز ( فریدون ،  رهی ) را نمیتوانم از یاد ببرم ، انعکاس زندگی را درچهره واشعار آنها میبینم ، امروز زندگی به آن معنا که ماداشتیم وجود ندارد، آنارشیزم وحشتناکی همه دنیا را فرا گرفته وانسانها تبدیل به رباط های زنده شده اند که دور خود میچرخند ویا در خدمت واطاعت ایستاده اند ، یا برای مردن میروند ویا برای کشتن  ، چیز دیگری وجود ندارد ، ترنمی از صدای موسیقی برنمیخیزد ، تنها غار غار کلاغان  درون گلدسته  هاست  ویا روی درختان خشکیده وبی آب .ویا .......فوتبال ، که کسب وروزی  عده ای شده  مانند کازینوها  باهم در یک ردیفند !.
نگاهی به زندگی خود وفرزندانم میاندازم ، چه بی آرزو ، چه راحت وهمه بی توقع بدون آنکه ذره ای بیرحمی درون سینه ویا در خون یکی از آنها باشد ، همه درفکر بدبختی دیگرانند اگر چه خود در اوج خستگی باشند ، روز گذشته  پسرانم هردو تلفن کردند صدای هردو از خستگی وسر درد وپر کاری بیرون نمیامد ،  وامروز من آنهارا با این جوجه ها  وجوانان بی درد مقایسه میکنم که چگونه درفکر ویرانی دیگرانند  و یابه دنبال مفتخوری ، مهم نیست کجا ؟ با کی ؟ اینها گویا عقلی درسرشان نیست وشعورشان  رانیز پاک از دست داده اند  ، ما هیچگاه با مال دیگران زندگی نکردیم وبه دنبال مال کسی هم نبودیم ، هميشه  کار کردیم کار شرافتمندانه ، تربیت خوب واصالتی که دروجودمان ریشه داشت مارا ازدیگران جدا ساخت ، حال بقول دخترم چه اصراری دارم با مردم آشنا شوم وآنهارا به دنبال خود بکشم  ، سر زمینی را چهل سال پیش دراوج شکوه مصنوعیش ترک کردم میدانستم که این شکوه وجلال موقتی است سر زمین من با آن  مردم نادان مورد تمسخر دنیا قرار گرفته بود ، اما امروز چون مردم خودشان  هستند وخودشانرا نشان داده اند دنیا نیز میداند وکار خودش را میکند چند نفری را نیز درآب نمک خوابانده اگر این نوکر بد قلقی کرد فورا به چاه ویل سرازیر میشود نوکر بعدی میاید ، مردم مهم نیستند، جوانان  مهم نیستند وبدبختانه مردم هنوز یاد نگرفته اند که خودشان بخودشان کمک کنند ، چیزى بنام کمک کردن را نمیدانند اما ویرانگری را خوب میشناسند ، دراین سرزمین گاهی سیل وطوفان ویرانیها ببار میاورد اگر دولت نرسد ویا دیر برسد مردم خودشان دست بکار میشوند همه بیاری همسايه  یا هم خانه ویا همنوع خود میشتابند اینها معنای واقعی انسان بودنرا فرا گرفته اند  اینها نیز سالها زیر یوغ دیکتاتوری خونها داده اند  امروز میدانند که ایده ولوژی را تنها باید درون کتابها خواند ورفت ، درهر خانه کارگری یا کارمندی یک ردیف قفسه کتاب چیده است ،  نمایشگاه کتاب درخیابانها هر چند زمانی  ایجاد میشود وکتابها با نرخ ارزان به دست مردم میرسد ، اگر چند دولت دیگر انگشت به خمیر ور آمده این ملت میکنند وناگهان از میان آن همه انسان یک گیسو بلند برمیخیزد ومیگوید ( ما میتوانیم )  !! بلی شما میتوانید ملتی را بخاک حون بکشید ، شما برای ویرانی میایید نه آبادانی ،  البته  درمیان این مردم  هم ناراضی زیاد است از سیستم نوین برده برداری واربابی بانکها در عذابند اما هنوز کشورشانرا دوست دارند ، به زبانشان وادبیاتشان وفرهنگشان سخت چسپیده اند، دین هم درگوشه ای برای خود ش نشسته بی هیچ اجباری میتوانی به نماز اعشا ئ ربانی بروی . میتواتنی ترک دین کن کسی مزاحم تو نیست . وبدین  سان است که ملتی زنده میماند وملتی میمیرد .ما هنوز یک پانصد سالی کار داریم تا نام ملت متمدن رویمان بگذارند که از خود ما ست که برماست . پایان 
30/ می 2016 میلادی 

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۵

پیام آرامشبخش

همانطوریکه کنار اجاق داشتم گوشتهارا سرخ میکردم عرق از هفت نای بدنم جاری بود ،  ، هوا گرم شده  ، نگاهی بخودم انداختم و گفتم :
خاک بر سرت کنند ، هنوز توی زمان خودت قفل شدی ، اینها چیه پوشیدی ؟  از کی رو میگیری ؟ برو یک شورت کوتاه ویک بلوز نازک بدون آستین بپوش روز درازی درپیش داری> 
چرا اینهمه خودت را میپوشانی ؟ از کی خودترا پنهان میکنی ؟ یقه  بسته ، آستینها تا آرنج شلوار بلند ، اوف ، ثریا حالم را بهم زدی  ، همه زنان اینجا  با آن سینه های آویزان وشل و ول پر لکه شان توی کوچه ها سان میدهند وتو ؟  نه بهتر است چیزی نگم خوب اگر میخواهی خودت  رابپوشانی وازهمه پنهان کنی ، خوب برو مراکش ، برو عربستان ، اصلا  برگرد ایران، چرا اینجا  تک وتنها  درخانه خودت از خودت رو میگری ؟  واقعا دیگر قابل ترحم شده ای ! 
یادت میاید آن شاعره  ایرانی درآلمان که کتابش را برایت فرستاد به چه راحتی وروانی  از سوزش نوک سینه اش وبقیه جاها حرف زده؟ یادت میاید آن شاعره که در انگلستان کلی هم طرفدار پیدا کرد چه راحت از بغل خوابیها وبوی شبانه حرف میزد ؟ خیال میکنی فروغ فرخزدا چطوری مشهور شد با یک کلام >
گنه کردم گناهی پر ز لذت ......، وتوخاک برسر امل  هیچی گناهی نکرده تنها دررویا خودترا تنبیه میکنی ، بلی تو درزمان خودت قفل شدی حال کلیدرا بردار وققفل را بازکن همه چیز را بریز بیرون . ابدا هم زشت نیستند خیلی هم زیبایند ، میبینی که هنوز درکوچه مردان برمیگردند ترا نگاه میکنند ، مبینی که فلینا گفت تو زن زیبایی هستی ، چرا اینهمه خودت را دست کم گرفته ای ونشستی اشعار هفتصد سال پیش را میخوانی ، خودت با مادرت مرافعه داشتی سر ویگن ، یادت هست ؟ او گفت :
اینهم شد شعر ، درمیشکنم سر میشکنم میرم خونه خان ، وتو خندیدی وگفتی مادر دوران شعرهای قدیمی گذشته ، حالا خودت نشسته ای خیال میکنی مردم از ابیاتی که تو انتخاب میکنی تا حرف دلت را بزنی چیزی میفهمند؟ یا میدانند که مئلا » مولا درسوز کدام عشق آتش گرفت؟  نه عیزیزم ، پیام های تو چندان دلچسب وگویا نیستند ، اول ا زخودت شروع کن ، لخت شو ، بلی ، عریان شو ، بعد برودنبال سبک جدید نوشتن هرچرندی که بنظرت رسید بنویس ، کتاب روز گذشته یادت هست ؟ یکی از واخوردگان دنیای انتخابی مجاهدین خلق چه چرندیاتی  نوشته بود ؟ وچه جزییاتی را بی پروا نشان داده بود ؟  تو میل داری تمیز وهوشیارانه پیامیت را بفرستی ؟ میل داری همه ترا دراین بلوز آستین بلند وشلوار بلند که تازه میخواستی روی آن یک ژاکت تابستانی هم بپوشی ، درونت را بشناسند ، نه خیلی عقبی آبجی ، برو زبان امروزیهارا یاد بگیر ، عشقهایشان مثل آبخوردن از ان دست میاید واز آن دست میرود ، نه ،حاجیه خانم !!!! کور خوندی ، باید عریان شوی چاره ای هم نداری یا برو درون اطاق خوابت ودرب را ببند ، بیخود نبود شوهرت رفت دنبال زن دیگری چون اون شلوار کوتاه با پستان بند میپوشید ودور شهرک کنار دریا راه میرفت ، تو باو میگفتی رویت را برگردان تامن لباسم خوابمرا بپوشم ، امل ، اوه  ، حالمرا بهم زدی >
رفتم درون اطاق ، یک بلوز گشاد پوشیدم که همه سینه هایمرا بیرون انداخت با یک شلوارک تنگ سکسی ، حالا خنک شدم کلی خنک شدم ، مرسی ، وجدان بیدار من ..  !!!  حال این پنه لوپه نیست که بجنگ میرود ، این منم .  همان روز شنبه . چند ساعت بعد !.

صبح بهارى

نه ، ديگر نميشود گفت صبح  بهارى ، بايد نوشت بك صبح زود تابستان ، خرداد ماه  شروع گرماست ،  صداى پرندگان از هر سو بلند است انگار در باغ وحش هستم يا درون يك جنگل ، كبوتر ماده آنقدر جفتش را فرياد ميكند كه گلويش كرفته ، بلبلان ، و مرغان تازه از راه رسيده كه آنها را  نميشناسم وميگو يند. تازه باين سو كوچ كرده اتد ! هر صبح زود زلزله به پا ميكنند ، امروز قرار است بچه ها ناها ر ميهمان  من باشند ، بمن مربوط نيست اگر غذاى ايرانى را دوست تدارند ، من كار خودم را ميكنم ،ًگرسنه كه باشند خواهند خورد !!!! 
برنامه اى  در شب گذشته ديدم. بنام " رودست " خوب پته  همهرا روى أب ميريزد نميدانستم جناب فرهادى پولشان را از همشيره زيباى خليفه قطرگرفته اند ونميدانستيم جناب آرتيست اول  با شوخ وشنگى ومستى  ميل دارند كه فيلم علي اكبر  را كه تير به گر دنش اصابت كرده روى پر ده بياورند ، ايشان هزاران على اصغر وكبرا وصغرا وزينب گرسنه در اطرافشان  در همان تهران بزرگ دارند كه   زير پلها افتاده اند واز فرط گرسنگى جان ميدهند ، دختران وپسران كوچك مورد. تجاوز قرار ميكيرند وايشان دغدغشان پس از تيغ انداختن صد دفعه بصورت  مباركشان اين است كه فيلم عاشورا را بسازند !!! و مجرى اين برنامه  در آخر ميگويد : 
ايران بزرگ  !!  آرمان بزرگ  ميخواهد !.  خبر ندارد كه در آلمان تدريس درس اسلام در مدارس إجبارى شده است !!! برنامه خوبى است  پته همهرا روى أب ميريزد ومچكيرى خوب ميكند  ، جوانى است با استعداد  وگويا از قوم خدايان  زردتشت است ،، 
جالبتر آنكه جناب اصغر فرهادى جايزه سياسى عبادى خودرا تقديم يك پان توركيسم  بنام غلامحسين ساعدى ميكند ، اكر آن يكى هم رويش ميشد جايزه اش را تقديم  مزار  شهدا ميكرد !
بارها نوشته ام من حقى ندارم چيزى در باره سر زمينها ومردمش بنويسم چون ليسانس روزنامه نگارى !!!!ندارم ،حق ندارم اسامى كسى را ببرم ، حق استفاده از نوشته هاى ديگران بدون ذكر ماخذ ندارم ،اما ديگران حق دارند نو شته هاى مرا ببرند وبنام خوشان يا نام مستعار به چا پ برسانند ، چون آنسوى أبها قوانين گپى رأيت  اجرا  نميشود ! غافل از آنكه اصل آن در جايى ضبط ومحفوظ است ، بعلاوه من آنها را روى سى دى ضبط  ميكنم ، اين تنها كاريست كه ميتوانم براى دستبرد و دزدى انديشه هايم بكنم ،  بعد هم عزيزم ،كدام آرمان ؟  اول بايد به آنها معناى آرمان را گفت وتوجيح كرد وسپس  ازبزرگى وكوچكى  آن حرف زد ،. آرمان امروزى آن سرزمين وشايد سرزمينهاى ديكر اول ، اقتصاد بالا ، دوم شكم وسوم زير شكم كه بايد مرتب در حال فعاليت باشتد تا رفقا حوصله شان سر نرود ، مهم نيست كه من روزى سه كيسه زباله غذاهاى آشغال پك شده را بايد بيرون بريزم ، روز گذشته از چهار عدد خيار كه  داشتم  سه تاى آن به درون زباله دانى رفت ، دو جعبه توت فرنگى يكى از آنها صاف. به درون زباله دانى رفت ، در عوض زرورق ، پلاستيك ، جعبه ومقوا درونش هيچ ، نه هيچ !!!  با اين كثافات بايد بسازيم ،فكر نكنيم ، ننويسيم ، موسيقى گوش نكنيم ، فوتبال مجاز است !!!!! مانند گوسفند به اخبار از هزاران صافى. امنيتى رد شده كوش دهيم ،  مسابقه اتومبيل  رانى مجاز است ، اعتراض زندانى دارد ،بجرم  اختلال و .......
بهتر است صبح باين زيبايى را با اين نوشته ها خراب نكنم ،  روز وروزگارتان شاد 
٢٩ مى  ٢٠١٦ ميلادى 

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۵

زن ، در آ یینه زمان

شب خفته در سکوت ،
شب درمیان اوهام ،
 وزاویه های ناشناس 
خفته است 
او کجاست ؟ آن زن 
ای زن بگو ، به دنبال چیستی؟
-------
نه ، به دنبال هیچکس ، اما به دنبال چیزی هستم ، یک جستجو گر ، که تا آخرین لحظه مشغول کاوشم ،  دنبال چیز ویا کس خاصی نمیروم ، همهرا بیازمودم!! همه چیز را دیدم ، هنوز خسته نیستم وهنوز میروم تا جستجو کنم ! چه چیزی را؟ 
من هیچگاه به چیزی قانع نبودم ، درعشق بیشترین سهمرا میخواستم ، میل نداشتم یک وسیله باشم ، متاسفانه مردان از زن بالای چهل سال چندان خوششان نمیاید  همه مرافعه هاوجنگها برای همان یک تکه پرده بکارت و زیر بیست سال است ، نه بیشتر ،  من نه به دنبال رسالت هستم ونه به دنبال کاووش معادن ، من تنها جستجو میکنم ، برایم جالب است که میبینم مردی زن سی وهشت ساله اش را رها میکند با چند بچه  ، وخود با همه ثروتش  میرود دنبال یک زن بیست ودوساله شوهر دار!!! با یک بچه کوچک وشلوار کثیف بچه اورا عوض میکند صبح زود از نانوایی نان تازه میخرد تا صبحانه را آماده کند وآن زن که شوهرش درفاضل آبها دارد سیم کشی میکند از یک کامیبابی شبانه هنوز در تختخواب غلط میزند ومرد به تماشای پیکر کت وکلفت وپاهها وباسن بزرگ او نشسته است .
برایم جالب است ، اگر بتوانم به آن حد برسم وببینم چه چیزی درون این آدمهای دم دار میلغزد تا باین حد سقوط میکنند ، آنگاه میدانم که کشف بزرگی کرده ام .
تنها چیزی که امروز دستگیرم شده این است  :
مردان تا زمانی جوانند ، دنبال مادر میگردند وهنگامیکه پا به سنین بالای عمر گذاشتند  به دنبال عروسکهای رنگ وارنگ میروند ، این آخرین کشف من است !
این جستجو توفیق من بود  وهنوز هم باز به چستجویم ادامه میدهم ،  من زیباییهارا ستایش میکنم ، برایم فرق ندارد ماده باشد یا نر ، زیبایی دارد ، مانند یک گل ومانند پرنده گان رنگین پر ،  محال است از یک کلاغ خوشم بیاید ویا از دیدارش لذت ببرم ،  دراین  جستجوهایم به دست اندازهای زیادی افتادم ، چاله چوله زیا دبود ، دردست من تنها یک دفترچه ویک قلم بود تا نسخه برداری کنم ،  جستجو ها دربین تولد ومرگ ، جستجو درعشقهای که بوی شهوت میدادند ، قالبی برای یک انسان بخصوص یک مرد درذهنم نساخته بودم ونساخته ام ،  به دنبال عشق عرفانی هم نیستم درعشق به دنبال لذت آن میروم  ، شاید هم چون اینهمه پستی وآلودگی را درانسانها دیده ام میل دارم علت آنرا بدانم ، من گرد ( انسان ) میگردم که متاسفانه وجود ندارد تنها نامی از او میبرند ،  هیچ حقیقتی درمیان نیست وهیچ عدالتی وجود ندارد وهیچ معجزه ای بوقوع نخواهد پیوست ، هر چه هست واهی وحیال است  ، من درنوشته هایم کمتر چشم انداز زیباییهارا نشان داده ام ، بیشتر راهها با سنگلاخها ختم شده اند ، چون هر چشم انداز زیبایی درنظرم بیشتر از یکساعت یا یک روز ویا یک هفته بیشتر دوام نیافته است ، روزگاری سخت عاشق اشعار( فروغ )بودم واورا پیشرو زنان میدانستم ، هنگامیکه اشعارشرا به چاه متعفن سیاست انداخت ، وقران خوان شد وآیه های زمینی را که نقشی از تورات است سرود وهنگامیکه درانتظار کسی بود که میاید ونانرا قسمت میکند پله های خانه اش را جاروب کرده بود ، از او کناره گرفتم ، شاعران دیگری هم بودند که خودرا دراین راه به معرض فروش گذاردند ، نامی از آنها نمیبرم یا جان داده اند ویا درفراموشی مطلق فرو رفته اند ، اینجا  نا امید شدم ، دیگر همراه وهمزاد وتوشه ای نداشتم ، مردان دورهم جمع شدند وزنان یا درمطبخ  یا درگوشه زندان ویا اسیر دست زندانبانی بنام همسر ، کمتر زنی را دیدم که با مردش همراه باشد ویا مردی را دیدم که به همسر وخانواده اش وفادار باشد ، اگر هم وفا دار بود علتی داشت وابستگی مالی وخانوادگی بود اما درپنهانی بکار عشقبازی با عروشکهای جاندار میپرداخت .
من نمیتوانم خودمرا مدافع زن بدانم چیزی بنام زنیت درمن باقی نمانده ، الان دوقسمت شده ام نیمم مرد ونیم دیگرم زن گاهی سعی میکنم که نیمه مرد را بر نیمه دیگر غالب سازم چرا که طبیعت اینگونه حکم میکند  ، مردانی را دیدم که از ظرافت روح واندیشه انسانرا به گریه وا میداشتند..
هنوز به جستجویم ادامه میدهم  هرچه درها بسته باشند اما من با مشت بر هر دری میکوبم آنرا باز میکنم وبه درون میروم ، اینها که مینویسم دفاع نامه من نیستند  ، دردنامه هم نیستند  تنها پیام آورند ،  و..... من درب آخر که زدم یک در شکسته بود . 
امروز نه برای نسل خودم مینویسم ونه برای نسل آتی ، معلوم نیست نسل آینده به چه شکلی ظهور کند شاید از سیارات دیگری انسانهای دیگری بر روی کره زمین آمدند آنها نه خطوط و نه اندیشه مرا نخواهند فهمید مانند بعضی از انسانهایی که امروز دراطرافم میبینم ، آنها معنای کلامرا نمیدانند چیست ، مردی دریکی از زوایای روزانه چیزکی نوشته بود ودر آخر آن ذکر کرده بود که ( این مانیفست ) من است  خانمی پرسیده بودچی چی شماست ؟؟؟؟؟  این همه  شعور ومعلومات انسانهای امروزی ماست که با کله پاچه ومغز وبنا گوش تعلیمات دینی میخوانند وآیه هارا از حفظ دارند وافتخار میکنند که ماه مبارک رمضان درپیش است !.من چه دارم بنویسم ؟ برای اینها همسر یعنی ارباب خانه ، یعنی خورشید ، یعنی صاحب ، اما برای من ازدواج یک شرکت سهامی با مسئولیتهای نامحدود است ، هریک سهمی در این شراکت دارند وبا هم باید زندگی و نسلهارا بسازند ، مرد برای من نه ارباب است نه صاحب ونه خورشید ، خورشید من درآسمان است که هرروز اورا ستایش میکنم ، خدای من در قلبم واندیشه ام پنهان است  بقیه شعرند . وفلسفه وریا ومکر ودکانداری از نوع قد یمیترین آن .
من هنوز به جستجویم ادامه میدهم ، تا روزی که ماهیچه ها ازکار بیافتند وبه فراموشی مطلق فرو روم یعنی مرگ شعور ومغز .
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۵

آدمخواران

بر حسب اتفاق داشتم خبرى را گوش ميدادم يك ملاى متدين و رهبر ايمان اسلامى فرمايش ميكرد كه اگر مردى زياد گرسنه بود وچيزى دم دست او نبود او ميتواتد از تكه هاى همسر خود وخون او تغذيه كند ، يعنى گوشت بدن همسرش را خام يا پخته بخورد ، طبيعى است ، اينها وا ماندگان شيخ صفى الدين اردبيلى وپس مانده هاى  شاهان صفوى ميباشند ، آنها هم در دربار خود  چند أدمخوار داشتند كه با دستور رهبر به محكوم حمله كرده  واورا زنده زنده ميخوردند ، باور كردنى است ، اما حقيقت دارد ، هيچ جانورى ، هيچ حيوانى به همنوع خود حمله نميكند تا اورا بعنوان غذا بخورد ويا از خون او تغذيه كند ،  مدتى گيج ومنگ نشستم ودر اين فكر  بودم كه خوب نكند كه پايدارى اين حكومت أدمخوار به مدد ماه تابان مريم جان ميباشد كه با عشوه گرى دنيارا متوجه كرده  وصد ها هزار  زن وكودك ومرد بيگناه مملكت را قربانى خود وداشى مسعودى كرده است ؟ 
پرودگارا ، بتو پناه  مياورم و در جان تو پنهان ميشوم ، باور م نميشود ،أيا اينها انسانند يا حيواناتى كه بصورت انسان در أمده وريشه زندگى مردم ايران را از بن وبيخ خواهند كند و جاده را براى ورود نميدانم چه كسى آماده ميسازند ؟ 

در قبيله مريم جان  وداش مسعود هم آدمخوارى رواج داشته است بخصوص خون دختر ان باكره ، 
امروز همه جا سايه شومشان ديده ميشود ،ًوتو نميدانى با كى طرفى ،آوه ، بهتر است سرم را بر زمين بكوبم آيا دنياى امروز تا اين حد سقوط كرده است ؟!!
لعنت بر شما و دنياى اقتصاديتان  ، لعنت بر دنيا ، لعنت بر شما يى كه از اين آدمخواران حمايت ميكنيد ،  اوف خسته ام ،پنجشنبه