یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۵

زن قمار باز

قصه ماتم من هرچی که بود هرچی که هست 
قصه ماتم قلب خسته یه آدمه

قصه ما قصه ای پایان ناپذیر است ، تنها گواه من پرودگار من است وخودم ، مادر میگفت »  با بدان کمتر نشین ، ترسم که بد نامت کنند« .
آ ه مادر ، چقدر تو به جامعه ومردم بدبینی ، برای همین است که دوستی نداری  ، همه بد نیستند ، از میان همه دوستان من تنها ( دیانا) را دوست داشت ، دیانا هم تا همین چندی پیس که از دنیا رفت همیشه یاد مادرمرا گرامی میداشت ومیگفت یک خانم به تمام معنا بود ومن چقدر ایشانرا دوشت داشتم ، دیانا ارمنی بود اما با یک ایرانی تبار وزرتشتی عروسی کرده بود هردو از دوستان خوب من بودند ، هردو مهربان وهردو گویی یکی از نزدیکترین وابستگان من ، 
در گذشته من بازی با ورق را خیلی دوست داشتم برایم مهم نبود کجا وبا کی بازی میکنم تنها یکدست ورق مقداری  ژتون چند پاکت سیگار مرا ساعتها از دنیای بیرون خارج ساخته وفراموش میکردم کجا هستم وبا کی نشسته ام ، زنانی بودند که همسرانشان به دنبال درجه گرفتن وکارهای خصوصی خودشان بودند ، زنانی بودند که از بارهای شبانه به همسری یک مردی نظیر خودشان درآمده حال »بانو « نجیب شده بودند ، وزنانی بودند که مخارج خانه شان از همین قمار تامین میشد آنها دست  طرف را از پشت میخواندند تنها کسیکه بازنده این بازی ها بود من بودم که همه چیز خودرا روی آن گذاشتم  چون باری را بلد نبودم ،  امروز آنها یا پیر شده اند یا مرده اند ویا درکسوت بانوی فلان فخر میفروشند ، من ماندم چند ین جلد کتاب وتنهایی وتفکر بی آنکه بدانم در جامعه باید با چه کسی رابطه برقرار کرد تا منافع درآن باشد ، همکاران قدیم من هنگامیکه همسرم رفت آنها هم با او بخاک سپرده شدند ، چون دیگر من نه نامی داشتم ونه نشانی ، تا آنها بتوانند به آن فخر بفروشند ، گنجه لباسهایم مورد هجوم رفقا وفامیل قرار میگرفت هریک تکه ای به دست میرفتند ومن درسکوت آنهارا نگاه میکردم ، خوب ، عیبی ندارد من دوباره میروم فرنگ وباز هم میخرم ،روز گذشته به دنبال یک بلوز  از جنس ابریشم بودم که بمن آلرژی ندهد تمام فروشگاههارا زیر پا گذاشتم ونتوانستم پیدا کنم امریکا همه آشغالهایش را باینسو مانند زباله فرستاه رویهم تلمبار ، بوی گند ضد عفونی ، نه یک بوتیک درست وحسابی بود ونه یک  فروشگاهی که بتوانی لباسی تهیه کنی همه از جنس نایلون ، لباسها یا برای توریستها ویا برای پیر زنان از کار افتاده ویا کارگران ، از نوع نایلون بد بو، مدلهای همه برای زنان عرب وپوشیده دامن ها بلند دامن شلواری ها ، شال وروسری ، اما یک بلوز نبود ، نه نبود ، یک شلوار مردانه نبود که زیپ آن بلند باشد برای دامادم او نیز عصبی بود، خوب برویم به شهرهای بزرگ برای خرید !! خنده سر داد وگفت خیال میکنی ؟ همه جا همین آشغالهاست با همین نام وهمین شعبه هاست  ، تما م شهررا گردیدیم همه جا شعبه همان اولی بود با هما ن آشغالها ، خوب اگر کسی نتواند به خانه ( دیور) برود یا نتواند( به مغازه گوچی)  سر بزند که تازه آنها هم ساخت چین وتایلند وهند میباشند ، چه باید کرد ؟ بیاد گفته مادر بودم :
داری ، ابریشم بپوش ، نداری چیت بپوش، آه مادر، حتی یک متر چیت یک نخ هم پیدا نمیشود ابریشم که جای خودرا دارد ، مخمل گم شده ،رو مبلی وپرده شده برای کشتی ها وعمارتهای خصوصی !!! 
تابستان ناگهان از راه رسید ، ومن در این فکرم باز همان تی شرت نخی وهمان شورت کوتاه نخی را بپوشم وراه بیفتم !!!!تا از آلرژی پوستی درامان باشم . 
آ] ای خدای مهربان ، چگونه از جسم خویش خسته ام
چگونه بیرازارم  ، راضی مشو که عاصی شوم 
اگر پیکرم با چنین  امواجی درآمیزد 
ترسم که درمیان جمع  عطر علف هرزه  ، برخیزد 
امروز زنان قمار باز گذشته که بازی را بلد بودند  ار ورساچی ، و گوچی پایینتر نمیایند ومن هنوز درفکر اینم به کدام یک مغازه دوبار سربزنم تا نخی پیداکنم که پیکرم را آزار ندهد .ثریا /یکشنبه 

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۵

زمان بی ترحم

امروز شنبه است ، روز دلخواه من ، روز مرخصی ورفتن به سوپر ها، !!! دیگر درهیچ نقطه دنیا بشر دراما ن نیست  مگردر گوشه خانه اش آنهم اگر پنهانی مانند موش زندگی کند ، امروز احساس میکردم حتی اثاثیه خانه هم با من سر جدال  وجنگ دارند !امروز دیگر هیچ معیاری برای ساختار روح بشر نیست ، یک روح آنارشیزم آنهم از نوع خطرناک آن همهرا فرا گرفته است ، ومن چگونه میل دارم که خودمرا نگاهدارم ؟  نه ! هیچ محرابی فیض بخش نیست ، و وهیچ میعادی ذوق آفرین نمیباشدآرزوهاوامیال خوب انسانها واحتیاج آنها به نگهداری خوبیهایشان بیفایده است . ،  با این ابهت مضحک وقلابی که گروهی را زیر بار گرفته است ،  دیگر حتی بزرگترین ووالاترین  فرهنگها زیر خاک میروند برای باستانشان آتی ، این امر برای من بسیار نا امید کنند ودلسردی میاورد ، چگونه باید بایستم؟ درمقابل کدام یک حوادث؟ مشتی سیم واشیائ بیمصرف به دست وپاهای ما بسته اند، زنجیرعبودیت وبردگی بصورت نوین  و لوکس آن ،  دیگر کلمات بزرگ وافکار بزرگ را باید درون دیگ انداخت و جوشاند وشربتت حماقت را درست کرد هر روز بر تعدا د زیارتگاهها اضافه میشود مسابقه اماکن زیارتی  درتمام اروپا ومسابق برج سازی ، وویرانی زمین ونابوی بچه ها وآینده جوانان بخوبی عیان است ، امروز عکسی از نوه ام داشتم هیجده ساله ، همه غم عالم روی صورت او پخش بود ، چه دردل داری عزیزم ، با پسران که رابطه نداری با دختران که نمیجوشی نکند میراث مادر بزرگ بتو هم رسید ؟  به دنبال جنبه های روسنفکری زمان رفته ای دیر است همه چیز گم شده زیر خاک است نقاشی های زیبای تودرمیان هیاهوی سکس وپودر وماتیک ولباسهای رنگ وارنگ گم میشوند ، اگر بتوانی با یک پدر خوانده یا مادر خوانده ( فرقی ندارد) هردو از یک لیوان آب مینوشند  تو رابطه ای برقرار کنی نهایت آنهمه زحمت دانشگاهی  ، تنها میتوانی عکاس خوبی بشوی ، توهم که فاتحه بی الحمد برای کسی نمیخوانی ، میخواهی تنها به جنگ بروی پنه لوپه کوچک وبیگناه من ، اگر طراحیهای مادر بزرگ خریداری داشت مال توهم دارد آنهمه زحمت دست آخر مجبور شدم برای یک تولیدی کار کنم ؟؟؟ ما در مسیر یک خط روشنگرایی قدم برداشته ایم ، هیچکس بکسی درس نداد  هرچه بود خود جوش بود از درون ما جوشید وبیرون زد ، اعتقادی به هیچ منبعی نداریم وهیچ فیضی از هیچ امازاده ای نمیخواهیم که خود مطهریم ،  خرافات مذهبی را بکلی دور ریخته ایم  نجابت همیشه طبیعی است وبا انسان مانند اصالت بوجود میاید ،؛مردم نجیب نمیشوند مگر نجیب به دنیا آمده باشند ،  این نجابت مربوط به خون وگوشت ماست نه به رسم رسوم ساختگی روزگار . نجابت  دارای مفهموم کاملا  جدا است و  از عمق وارتفاع  انسانیت زاده میشود  عمق وارتفاع انسان در برابر مرضی بعنوان راهنمای انسان بسوی دیگری اورا بیمار میسازد ، حال باید دید کدام یک از این دو نیرو قدرتمندترند  ، کسانی بعنوان ازادی سر به شورش بر داشته اند  بر علیه نیروی انسانی  بی آنکه هیچ یک به ارزش واقعی انسان بودن بیاندیشند ، اسان بودن کار هرکسی نیست . هنگامیکه یک انسان  شروع  به دیدن جنبه های زشت ووحشتناک زندگی میکند  وچشمان او به روی خوبیها بسته است ، او یک بیمار است  ،یک مریض .
من هنوز سلامتم ، اما هرروز  زمانی فرا میرسد که آرزوی مرگ میکنم  میل ندارم تا این اندازه ضعیف شوم ، تعجب میکنم من ابدا به سنم نمیاندیشم من همان زنی هستم که روزی کوله بارش را روی شانه اش گذاشت وبا چهار بچه تک وتنها بسوی غرب آمد بامید آنکه از نو دست به سازندگی بزند ، مهم نیست چگونه گذشت مهم این است که من هنوز روی پله های نردبان قدیم ایستاه ام وابدا میل ندارم بالاتر روم حال شصت به هفتاد برسد یا به هشتاد بمن مربوط نیست ، سلامت هستم وسلامت زندگی کرده ام حال دراین برهه از زمان که مبیینم کم کم ساخته ها ویران میشوند وچیزهای مضحک جای انهارا میگیرد وخوبیها گم شده اند انسانها از دنیا رفته اند ومن تنها فرد روی زمین هستم آرزوی مرگ میکنم . 
اکنون طنین جیغ کلاغان  / درعمق سحرگاهی 
 احساس میشود 
وآیننه ها بهوش میایند واین خمیدگان لاغر افیونی 

جای مردان بلند اندیش را گرفته اند 
دیگر درانتظار ظهور هیچ پیامبری ننشسته ام 
وچشمان خودرا به روی سیاهی ها بسته ام 
پایان /.

ثریا / شنبه /.

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۵

دندان طلا

 شب گذشته ، بعد از آن تلفن ، مدتها طول كشيد تا توانستم بخوابم ، اما در روياهايم دوباره دچار وحشت شدم ،
" فرهنگ" را بخواب ديدم. با يك ربدوشامبر  مخمل سورمه اى ودندانهاى طلا موها انبوه رنگشده ،يك پوشه  بزرگ جلويم گذاشت ،همه كاغذ بود ، بلند شدم ومحكم كوبيدم توى سر او ، بجاى پولهاى من اين مشت كاغذ را جلويم گذاشتى ؟ نميدانم چقدر اورا كوبيدم ،در خواب  قدرت عجيبى پيدا كرده بودم ، 
حال در اين فكر بودم كه با پولهاى  من دندان طلا گذاشته است ، چه چندش أور. 
بلى اين همان ترك بود كه آنسال مرا به يغما برد ، واين همان جوان سر بزير ومحبوب بود كه در دارالفنون درس ميخواند ! نفهميدم ديپلم گرفت يا نه ؟ آنچنان به ساز چسپيده بود كه جدا كردنش محال بود ، چقدر محجوب وخجالتى بود !!!  سرم را با مهربانى   بريد ،  
مستى آمد  ز راه بام  دماغ / برو انديشه ره دگر گير /
ديگر نه بفكر مالى باش ونه بفكر بيدار شدن وجدانى ،  از همان زمان اين گروه مركب از سيروس ، هوشنگ لطيف، فرامرز ، فرهنگ ، گلى ، ممد فريدون ، شاپور ، زرى ،  ،  وسايرين در خانه حسين خان جمع ميشدند وتشكيل جلسه ميدادند . همه آنها شاگردان هنرستان هنر پيشگى بودند ، هيچكدام هم غير از سيروس هنرپيشه نشدند هوشنك دوبلور شد ، فريدون دوبلور شد ، شاپور كارمند  چندى هنر پيشه تاترشد ، زرى با يك خان عروسى كرد ، گلى همچنان باكره مقدس باقى ماند ، فرامرز افسر شد وفرهنگ مطرب ،  آن روزها من سيزده سال داشتم ، پدرم در بيمارستان بسترى بود ومن با كلى وزرى همكلاسي در يك دبستان درس ميخوانديم ، 
من خيلى بى تجربه و ساده بودم ، تازه چند سالى بود كه از شهرستان به پايتخت أمده بوديم ، پدرم فوت كرد ، دايه ام برگشت پيش بچه هايش ، من تنها ماندم  ..... خيلى هم تنها بودم ،تابستانها به هنرستان خياطى ميرفتم ، ويا كلاس زبان هنوز خجالت ميكشيدم چادرم را از سرم بردارم  وچقدر گلى مرا مسخره ميكرد ،زير چادر روسرى سرم بود مانند الان ، وموهاى بلتد بافته امرا زير اين دو پنهان ميكردم وفرهنك اولين كسى بود كه چادر وروسرو را از سر من كشيد وموهايمرا افشان كرد ، ومن وارد دنياى ديگرى شدم ،
بسته بدى  تودر وبأم  سراى / آمدت آن حكم زبامى  ديگر /
حال شب گذشته همان بود اما با دندانها طلا !!!!
فارغم همچو مرغ زيرك  از قفس / برو ، برو ، انديشه ره دگر گير /
ديگر بفكر هيچ كس وهيچ چيز نيستم ،  ودانستم كه دردهاى من در مقابل درد دگران هيچ است  وفهميدم آن دنياى پاك وعارى از هرگونه زدوخوردى پايان گرفته است ، فهميدم  ديگر خطوطى پشت كتابهاى درسيم رسم نخواهد شد وكسى نخواهد نوشت :
ديشب ترا بخوبى ، تشبيه به ماه كردم / تو خوبتر زماهى  ، من اشتباه كردم،
امروز ديكر حتى براى فكر كردن هم دير است ، بگذار گرسنگان سير شوند ،من سيرم وأشباه  ،  

باده بنوش ، ومات شو  جمله  تن حيات شو / با ده چون عقيق  بين ، ياد عقيق وكان مكن /

ثريا ايرانمنش / اسپانيا / جمعه

سين، سين، .

خيلى دير وقت بود كه تلفن خانه بصدا در آمد 
بين خواب وبيدارى ،گوشى را برداشتم  ، دوست نازنینی از شهر " هانوفر" آلمان تلفن ميكرد ساعت تقريبا از دوازه گذشت بود ، نگران شدم ، مدتى صبر کردم تا ببينم چه خبر شده ، بغض گلويش را گرفته بود و كم كم حرف ميزد خواب از سرم پريد ، چى شده ،؟ چه اتفاقى افتاده كمى بغضش را فرو داد ، سالهاست كه من با اينگونه بغض ها آشنايى دارم ،  پس از مدتى گفت :
بيخوابى به سرم زده با خودم گفتم زنگى بتو بزنم ، راستى چه خوب بود اگر تو هم ميامدى اينجا كنار رودخانه با هم زندگى ميكرديم ،تو آنطور ،من اين ور ،
گفتم لابد بعد هم تو با قايق میامدی اينور يك قهوه آبكى ميخورديم  حرفهايمان تمام ميشد دوباره تو آنرو من اين ور ،ً؟ 
نه جانم ، من جايم خوب است ،ابدا علاقه اى به آن سر زمین  دود گرفته ومردم خشك و بى احساس  آنجا ندارم ، گفت : ما چكار بمردم داريم ، خودمان هستيم ، به كلوب ميرويم ،راهپيمايى ميكنيم ،حد اقل من يكى خودمرا خالى ميكردم ، تنها نبودم .
گفتم الان هم ميتو أنى خالى كنى تو گوشى را بگذار من بتو زنگ ميزنم ، در جوابم گفت : چه فرقى ميكند ؟ بد جورى بغض كرده بود ، تازه از ايران برگشته بود ،  ميگفت باندازه يكصد عدد تسبيح با خودم أوردم !!! به هرخانه آي که ميرفتم يك تسبيح بم كادو ميدادند ،از پلاستيكى تا شيشه اى ، معنايش را هم نفهميدم ، 
گفتم يعنى آنكه در حلقه ما جا دارى ، حالا ميتوانى از آنها گردنبند درست كنى ومانند زنان افريقايى به گردنت بياويزى !انگشت جاى بدى گذاشتم ، گفت : 
باورت نميشود زندگى مردم ايران روى چند چيز ميگذرد ، سكس وسياست ، خود آرایی و آشپزی ،  گفتم اين قانون در حال حاضر همه جاى دنيا اجرا ميشود ، كفت ، اينجا ما بايد مثل خر كار كنيم ، ماليات بديم ، بعد عده اى با پولهاى ما سايت باز كرده اند درس سكس ميدهند زنيكه هفتاد ساله با موهاى سفيد با اون هيكل ناقص لخت مادر زاد عكس گرفته  ویودیو گرفته نامش را هم گذاشته آزادی  جنسی واحساسی ، مشتى جوان بدبخت عقده اى را هم دور خودش جمع كرده ظاهرا روانشناسي جنسى را درس  ميدهد ، بعد. كمى صبر کرد وگفت ، حداقل سالهاى اوليه چند مجله خوب كتاب خوب چاپ ميشد ، الان بايد بروى روى اين سايتها يا درس آشپزى ميدهند يا درس سكس ويا در س خود آرايى چند کتاب شعر وداستنان همه که چاپ شده یا لبریز از فحاشی ، یا دردپستان ویا دردکمر وزیر کمر دارند ، آنهم دراین سر زمینی که همه چیز فراهم است ، حالم بهم خورده دارم بالا میاورم .

گفتم : مواظب باش روی تلفن بالا نیاری. بعد هم الان همه ما دریک ظلمت فکری بسر میبریم ، یک تاریکی ، دریک تونل ترسناک .
آن زمان که آن مردان دست بکار چاپ مجله وکتاب میزدند ، انسانهای وارسته واز خودگشذته بودند دلشان برای زبان وفرهنگ شان میسوخت بقول خودشان میخواستند که این شمع روشن باشد ،  هنوز امید داشتند که روزی بر میگردند وکشورشانرا دوباره میسازند ،آنها یکی یکی رفتند وجایانشانرا مامورین اعزامی در لباس معلم وفصیح گرفتند دیگر چاپخانه ای وجود ندارد که متعلق به آن سوی قاره نباشد ودر نوشته ها دخل وتصرف نشود ، چاپخانه های فارسی زبان همه زیر نظر آن جنابان است ، بیشتر سایتها هم زیر نظرآنهاست ، بقول تو تنها من چس ناله میکنم اما احساساتم درون دفترچه هایم پنهانند من هنوز به قلم وکاغذ وفادارم ،
بعد هم مجبور نیستی  روی آن سایتها بروی ، فیلم هست موزیک هست ،  تلویزونهارا خاموش کن ، اخباررا ببند ، بنشین کتاب بخوان گلدوزی کن ، بافندگی کن ، خیاطی کن،
گفت : خیاطی > راستی ،  مجله بوردا یادت میاید ، ؟ نا پدید شده تا مردم نتوانند از الگوها ی آن استفاده کنند ، بیشتر مجلات خوب از میان رفته انددرعوض بجایش فلان فاحشه با فلان مرد حوابید ویا فالن دزد در زندان است ، همین نه بیشتر ویا ......
بد جوری حالش گرفته بود .
گفتم : هوای اینجا خوب است ، چمدانت را ببند وبیا چند روزی کنار دریا وروی ماسه ها ولو شو تسبیح هارا هم بیاورد تا دموقع بیکاری به نخ بکشی وبه گردنت آویزان کنی هرچه باشد یادگاری  است از سرزمین پر ابهت تو !خداحافظی کردم اما دیگر خواب رفته بود ، دیدم امروز هیچ چیز ما بجای خود نیست وهیچکس درجای خودش ننشسته بد جوری دنیا ویران شده است .
ثریا /
نیمه شب پنجشنبه  .

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۵

تو ای یار .

تو ای یار من ، ای یار دیرینه ودلدارم 
چو میخواهم که نامترا نهانی ، برزبان آرم 
صدایم در سینه ام میلرزد از غم
چو میخواهم که نامترا به به نام شب سپارم 

دلم در سینه میلرزد ، فریاد میکشد 
نمیدانم چه باید گفت ،  چه باید کرد ، دلدارم

کلمات  روی صفحه میغلطند ، نمیدانم چه باید بنویسم ، من آن شبها که مینوشتم ، افسانه ها داشتم ، از عشق یاری ، امروز دیگر نه از حریر آسمان خبری هست ، نه کلماتی که ترجمان احساسم باشد ، 
چرا داستان ( شهر روم را شروع کردم ؟ )  درآن زمان رم ، رم بود وایتالیا شهری باستانی ومن تازه از یک تجربه تلخ بیرون آمده حامل فرزندی بودم ، به ونیز سفرکردم ، همهرا درجایی نوشته ام ، میدانم از مهربانی دوستانی که مرا بی ریا پذیرایی کردند اما دلم در وطنم بود ، 
امروز ؟ نه نمیتوانم بگویم دلم کجاست ، تکه تکه شده مانند یک دستنبو ، کس ویا کسانی آنرا بو میکنند ،  نه دیگر نمیخواهم درانتظار بمانم ، وآن کسیکه خون دل مرا مینوشد  مستانه عهدش را فراموش کرده  وآن شمعی که دردلم افروخت  با باد قهر خاموش شد .
او گذر کرد ونپرسید که از روگار  چه داری ؟ او از روزگار پیشین چیزی نمیدانست ، همه شب پریشان ودلخسته برمن میشورید ،  درآن خاکدان  زاده واز گذشته ها به دور بود ، اما من بجای مانده بودم چون سنگی که سیلاب از سرش گذشته باشد  ، هنوز شوریده خاطر  وبا غم خود زنجیری از مهر بافتم وبرگردن او انداختم  ، من آن پرستوی بال وپر بسته  که باریچه دست حادثات بودم  تنها باشعر خود فریاد میکشیدم  وخود بر ستونی بسته بودم ، او زنجیر ها  راگشود ، مرا از خودم رها کرد ، خواست تا تصویر جوانیش را درسینه های عریان من ببیند  سرم از روی شانه اش فرو لغزید  برقی از آیینه درچشمانم تابید ، وناگهان احساس کوری کردم ، شانه هایم فرو افتادند ، منکه  از هجوم عطر تازه بخود میلرزیدم حال خاک آلوده بگوشه ای خزیدم .
باز تسبیح ستاره را برداشتم ودانه دانه شمردم  دیگر چیزی به طاق آسمان  مرمری خاطرم ننشت  ،چه شد ؟ چگونه شد؟ که آن شاخه نازک خیال بسکبالی یک برگ بر باد رفت ؟  دیگر از نور ارغوانی او خبری نشد ،  وچگونه شد که دریاچه شعر من بخشکی نشست ؟ .
از شوق آن امید نهانی هنوز زنده ام  ، وهر صبح چون آفتاب سر میزند ، میگویم :
روزی دوباره خواهد آمد ، او نمیدانست یا میدانست ، که من آن سنگ مغرور ساحل نشینم که امواج را ازخود میرانم خاموشم اما در سینه کف های زیادی دارم وکلاف پریشان صدها صدارا ، نه اونمیدانست /
ای یار من ، ای دلدار من ، باغ خیال تو پر باد  از ساعر شراب شعروافسانه های من . پایان /.
ثریا ایرانمنش. اسپانیا / 19/5/2016میلادی /.

شانل !!!

خواب بر نگشت ، نشستم به تماشای مدلینگهای تازه ( شانل) وآن طراحی که خودرا بشگل یک گربه نر درآورده وبزرگترین افتخارش این است که با گربه سفید وزیبایش عروسی کرده واورا از هر زنی در دنیا بیشتر دوست دارد !!.
صحنه نمایش این بار بشکل سالن انتظار فرودگاه درست شده بود همه چیز سفید وسیاه حتی میهمانداران  هم پشت گیشه هایشان ایستاده بودند مسافرین منتظر درانتظار ورود مدلها  بودند که یکی یکی از دری واردشده از درخروجی بیرون میرفتند ، پارچه ها همه پیچازی ، رنگی شلوار کش دار با پیراهن بلند وبلوز روی آن چمدانهای سفری کیف وکفش از جنس پارچه لباس ،  بیچاره کوکو شانل !! اگر میدانست که سر انجام امپراطوری او به کجا میرسد خودرا حلق آویز میکرد ، البته نباید فراموش کرد که  این جنابان مشتری های خودرا درخاور میانه دارند واز سر صبح تا بوق سگ توی سر وکله هم میکوبیند برای آنکه لباس این بنگاه را بپوشند وکیف اورا به دست بگیرند ، یا نوکیسه های تازه به باشگاههای آنچنانی راه یافته وشبها باپولهای باد آورده روی میز قیمار خوابشان میبرد ، از طرف دیگر چشمان درآمده از کاسه وخونین وپشت زخم آلود یک زندانی را نشان داد ندکه اربابان درازای خون  این موجودات پول شانل را میدهند ، آب از آبی تکان نمیخورد ، زنان هرروزبیچاره تر میشوند چون میدانند دیگر جا ومقامی ندارند حتی برای تولید مثل هم به آنها نیازی نیست ، آزمایشگاهها این کاررا انجام میدهند ، ما قدیمی ها وگوشه گیران هم کم کم باید جا خالی کرده بسوی آسمان پرواز کنیم وزندانهای انفرادی را خالی کرده تا تبدیل به اردوگاه برای بردگان آتی شود .
حال از قصه شمع وگل وپروانه واشک لیلی ومرگ ژولیت هرچه بگوییم  تنها حس مسخره ای دردل دیگران بودجود میاوریم ، مواد مخدر آنهارا خوب سر حال میاورد ، مردان باهم خوشند ، بیشتر خوشند ، ما زنان به دنبال کدام حقوق وحق خود هستیم ؟ مگر از روزازل واول ما حقی داشتیم ؟
خود این حقیر سرپا تقصیر هنگامیکه به دنیا آمدم ، چون دختر بودم ، مرا به دست دایه سپردند ، پدر از سویی رفت مادر از سوی دیگری ، مادربزرگها وپدر بزرگها هم حوصله نق زدن یک دختر بچه  دیگررا نداشتند ، اما اگر پسر بودم ، چه بسا منهم امروز در مزرعه ذرت !! ذرت میکاشتم ! .
بقیه بماند تا بعد .....ثریا