جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۵

دندان طلا

 شب گذشته ، بعد از آن تلفن ، مدتها طول كشيد تا توانستم بخوابم ، اما در روياهايم دوباره دچار وحشت شدم ،
" فرهنگ" را بخواب ديدم. با يك ربدوشامبر  مخمل سورمه اى ودندانهاى طلا موها انبوه رنگشده ،يك پوشه  بزرگ جلويم گذاشت ،همه كاغذ بود ، بلند شدم ومحكم كوبيدم توى سر او ، بجاى پولهاى من اين مشت كاغذ را جلويم گذاشتى ؟ نميدانم چقدر اورا كوبيدم ،در خواب  قدرت عجيبى پيدا كرده بودم ، 
حال در اين فكر بودم كه با پولهاى  من دندان طلا گذاشته است ، چه چندش أور. 
بلى اين همان ترك بود كه آنسال مرا به يغما برد ، واين همان جوان سر بزير ومحبوب بود كه در دارالفنون درس ميخواند ! نفهميدم ديپلم گرفت يا نه ؟ آنچنان به ساز چسپيده بود كه جدا كردنش محال بود ، چقدر محجوب وخجالتى بود !!!  سرم را با مهربانى   بريد ،  
مستى آمد  ز راه بام  دماغ / برو انديشه ره دگر گير /
ديگر نه بفكر مالى باش ونه بفكر بيدار شدن وجدانى ،  از همان زمان اين گروه مركب از سيروس ، هوشنگ لطيف، فرامرز ، فرهنگ ، گلى ، ممد فريدون ، شاپور ، زرى ،  ،  وسايرين در خانه حسين خان جمع ميشدند وتشكيل جلسه ميدادند . همه آنها شاگردان هنرستان هنر پيشگى بودند ، هيچكدام هم غير از سيروس هنرپيشه نشدند هوشنك دوبلور شد ، فريدون دوبلور شد ، شاپور كارمند  چندى هنر پيشه تاترشد ، زرى با يك خان عروسى كرد ، گلى همچنان باكره مقدس باقى ماند ، فرامرز افسر شد وفرهنگ مطرب ،  آن روزها من سيزده سال داشتم ، پدرم در بيمارستان بسترى بود ومن با كلى وزرى همكلاسي در يك دبستان درس ميخوانديم ، 
من خيلى بى تجربه و ساده بودم ، تازه چند سالى بود كه از شهرستان به پايتخت أمده بوديم ، پدرم فوت كرد ، دايه ام برگشت پيش بچه هايش ، من تنها ماندم  ..... خيلى هم تنها بودم ،تابستانها به هنرستان خياطى ميرفتم ، ويا كلاس زبان هنوز خجالت ميكشيدم چادرم را از سرم بردارم  وچقدر گلى مرا مسخره ميكرد ،زير چادر روسرى سرم بود مانند الان ، وموهاى بلتد بافته امرا زير اين دو پنهان ميكردم وفرهنك اولين كسى بود كه چادر وروسرو را از سر من كشيد وموهايمرا افشان كرد ، ومن وارد دنياى ديگرى شدم ،
بسته بدى  تودر وبأم  سراى / آمدت آن حكم زبامى  ديگر /
حال شب گذشته همان بود اما با دندانها طلا !!!!
فارغم همچو مرغ زيرك  از قفس / برو ، برو ، انديشه ره دگر گير /
ديگر بفكر هيچ كس وهيچ چيز نيستم ،  ودانستم كه دردهاى من در مقابل درد دگران هيچ است  وفهميدم آن دنياى پاك وعارى از هرگونه زدوخوردى پايان گرفته است ، فهميدم  ديگر خطوطى پشت كتابهاى درسيم رسم نخواهد شد وكسى نخواهد نوشت :
ديشب ترا بخوبى ، تشبيه به ماه كردم / تو خوبتر زماهى  ، من اشتباه كردم،
امروز ديكر حتى براى فكر كردن هم دير است ، بگذار گرسنگان سير شوند ،من سيرم وأشباه  ،  

باده بنوش ، ومات شو  جمله  تن حيات شو / با ده چون عقيق  بين ، ياد عقيق وكان مكن /

ثريا ايرانمنش / اسپانيا / جمعه

سين، سين، .

خيلى دير وقت بود كه تلفن خانه بصدا در آمد 
بين خواب وبيدارى ،گوشى را برداشتم  ، دوست نازنینی از شهر " هانوفر" آلمان تلفن ميكرد ساعت تقريبا از دوازه گذشت بود ، نگران شدم ، مدتى صبر کردم تا ببينم چه خبر شده ، بغض گلويش را گرفته بود و كم كم حرف ميزد خواب از سرم پريد ، چى شده ،؟ چه اتفاقى افتاده كمى بغضش را فرو داد ، سالهاست كه من با اينگونه بغض ها آشنايى دارم ،  پس از مدتى گفت :
بيخوابى به سرم زده با خودم گفتم زنگى بتو بزنم ، راستى چه خوب بود اگر تو هم ميامدى اينجا كنار رودخانه با هم زندگى ميكرديم ،تو آنطور ،من اين ور ،
گفتم لابد بعد هم تو با قايق میامدی اينور يك قهوه آبكى ميخورديم  حرفهايمان تمام ميشد دوباره تو آنرو من اين ور ،ً؟ 
نه جانم ، من جايم خوب است ،ابدا علاقه اى به آن سر زمین  دود گرفته ومردم خشك و بى احساس  آنجا ندارم ، گفت : ما چكار بمردم داريم ، خودمان هستيم ، به كلوب ميرويم ،راهپيمايى ميكنيم ،حد اقل من يكى خودمرا خالى ميكردم ، تنها نبودم .
گفتم الان هم ميتو أنى خالى كنى تو گوشى را بگذار من بتو زنگ ميزنم ، در جوابم گفت : چه فرقى ميكند ؟ بد جورى بغض كرده بود ، تازه از ايران برگشته بود ،  ميگفت باندازه يكصد عدد تسبيح با خودم أوردم !!! به هرخانه آي که ميرفتم يك تسبيح بم كادو ميدادند ،از پلاستيكى تا شيشه اى ، معنايش را هم نفهميدم ، 
گفتم يعنى آنكه در حلقه ما جا دارى ، حالا ميتوانى از آنها گردنبند درست كنى ومانند زنان افريقايى به گردنت بياويزى !انگشت جاى بدى گذاشتم ، گفت : 
باورت نميشود زندگى مردم ايران روى چند چيز ميگذرد ، سكس وسياست ، خود آرایی و آشپزی ،  گفتم اين قانون در حال حاضر همه جاى دنيا اجرا ميشود ، كفت ، اينجا ما بايد مثل خر كار كنيم ، ماليات بديم ، بعد عده اى با پولهاى ما سايت باز كرده اند درس سكس ميدهند زنيكه هفتاد ساله با موهاى سفيد با اون هيكل ناقص لخت مادر زاد عكس گرفته  ویودیو گرفته نامش را هم گذاشته آزادی  جنسی واحساسی ، مشتى جوان بدبخت عقده اى را هم دور خودش جمع كرده ظاهرا روانشناسي جنسى را درس  ميدهد ، بعد. كمى صبر کرد وگفت ، حداقل سالهاى اوليه چند مجله خوب كتاب خوب چاپ ميشد ، الان بايد بروى روى اين سايتها يا درس آشپزى ميدهند يا درس سكس ويا در س خود آرايى چند کتاب شعر وداستنان همه که چاپ شده یا لبریز از فحاشی ، یا دردپستان ویا دردکمر وزیر کمر دارند ، آنهم دراین سر زمینی که همه چیز فراهم است ، حالم بهم خورده دارم بالا میاورم .

گفتم : مواظب باش روی تلفن بالا نیاری. بعد هم الان همه ما دریک ظلمت فکری بسر میبریم ، یک تاریکی ، دریک تونل ترسناک .
آن زمان که آن مردان دست بکار چاپ مجله وکتاب میزدند ، انسانهای وارسته واز خودگشذته بودند دلشان برای زبان وفرهنگ شان میسوخت بقول خودشان میخواستند که این شمع روشن باشد ،  هنوز امید داشتند که روزی بر میگردند وکشورشانرا دوباره میسازند ،آنها یکی یکی رفتند وجایانشانرا مامورین اعزامی در لباس معلم وفصیح گرفتند دیگر چاپخانه ای وجود ندارد که متعلق به آن سوی قاره نباشد ودر نوشته ها دخل وتصرف نشود ، چاپخانه های فارسی زبان همه زیر نظر آن جنابان است ، بیشتر سایتها هم زیر نظرآنهاست ، بقول تو تنها من چس ناله میکنم اما احساساتم درون دفترچه هایم پنهانند من هنوز به قلم وکاغذ وفادارم ،
بعد هم مجبور نیستی  روی آن سایتها بروی ، فیلم هست موزیک هست ،  تلویزونهارا خاموش کن ، اخباررا ببند ، بنشین کتاب بخوان گلدوزی کن ، بافندگی کن ، خیاطی کن،
گفت : خیاطی > راستی ،  مجله بوردا یادت میاید ، ؟ نا پدید شده تا مردم نتوانند از الگوها ی آن استفاده کنند ، بیشتر مجلات خوب از میان رفته انددرعوض بجایش فلان فاحشه با فلان مرد حوابید ویا فالن دزد در زندان است ، همین نه بیشتر ویا ......
بد جوری حالش گرفته بود .
گفتم : هوای اینجا خوب است ، چمدانت را ببند وبیا چند روزی کنار دریا وروی ماسه ها ولو شو تسبیح هارا هم بیاورد تا دموقع بیکاری به نخ بکشی وبه گردنت آویزان کنی هرچه باشد یادگاری  است از سرزمین پر ابهت تو !خداحافظی کردم اما دیگر خواب رفته بود ، دیدم امروز هیچ چیز ما بجای خود نیست وهیچکس درجای خودش ننشسته بد جوری دنیا ویران شده است .
ثریا /
نیمه شب پنجشنبه  .

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۵

تو ای یار .

تو ای یار من ، ای یار دیرینه ودلدارم 
چو میخواهم که نامترا نهانی ، برزبان آرم 
صدایم در سینه ام میلرزد از غم
چو میخواهم که نامترا به به نام شب سپارم 

دلم در سینه میلرزد ، فریاد میکشد 
نمیدانم چه باید گفت ،  چه باید کرد ، دلدارم

کلمات  روی صفحه میغلطند ، نمیدانم چه باید بنویسم ، من آن شبها که مینوشتم ، افسانه ها داشتم ، از عشق یاری ، امروز دیگر نه از حریر آسمان خبری هست ، نه کلماتی که ترجمان احساسم باشد ، 
چرا داستان ( شهر روم را شروع کردم ؟ )  درآن زمان رم ، رم بود وایتالیا شهری باستانی ومن تازه از یک تجربه تلخ بیرون آمده حامل فرزندی بودم ، به ونیز سفرکردم ، همهرا درجایی نوشته ام ، میدانم از مهربانی دوستانی که مرا بی ریا پذیرایی کردند اما دلم در وطنم بود ، 
امروز ؟ نه نمیتوانم بگویم دلم کجاست ، تکه تکه شده مانند یک دستنبو ، کس ویا کسانی آنرا بو میکنند ،  نه دیگر نمیخواهم درانتظار بمانم ، وآن کسیکه خون دل مرا مینوشد  مستانه عهدش را فراموش کرده  وآن شمعی که دردلم افروخت  با باد قهر خاموش شد .
او گذر کرد ونپرسید که از روگار  چه داری ؟ او از روزگار پیشین چیزی نمیدانست ، همه شب پریشان ودلخسته برمن میشورید ،  درآن خاکدان  زاده واز گذشته ها به دور بود ، اما من بجای مانده بودم چون سنگی که سیلاب از سرش گذشته باشد  ، هنوز شوریده خاطر  وبا غم خود زنجیری از مهر بافتم وبرگردن او انداختم  ، من آن پرستوی بال وپر بسته  که باریچه دست حادثات بودم  تنها باشعر خود فریاد میکشیدم  وخود بر ستونی بسته بودم ، او زنجیر ها  راگشود ، مرا از خودم رها کرد ، خواست تا تصویر جوانیش را درسینه های عریان من ببیند  سرم از روی شانه اش فرو لغزید  برقی از آیینه درچشمانم تابید ، وناگهان احساس کوری کردم ، شانه هایم فرو افتادند ، منکه  از هجوم عطر تازه بخود میلرزیدم حال خاک آلوده بگوشه ای خزیدم .
باز تسبیح ستاره را برداشتم ودانه دانه شمردم  دیگر چیزی به طاق آسمان  مرمری خاطرم ننشت  ،چه شد ؟ چگونه شد؟ که آن شاخه نازک خیال بسکبالی یک برگ بر باد رفت ؟  دیگر از نور ارغوانی او خبری نشد ،  وچگونه شد که دریاچه شعر من بخشکی نشست ؟ .
از شوق آن امید نهانی هنوز زنده ام  ، وهر صبح چون آفتاب سر میزند ، میگویم :
روزی دوباره خواهد آمد ، او نمیدانست یا میدانست ، که من آن سنگ مغرور ساحل نشینم که امواج را ازخود میرانم خاموشم اما در سینه کف های زیادی دارم وکلاف پریشان صدها صدارا ، نه اونمیدانست /
ای یار من ، ای دلدار من ، باغ خیال تو پر باد  از ساعر شراب شعروافسانه های من . پایان /.
ثریا ایرانمنش. اسپانیا / 19/5/2016میلادی /.

شانل !!!

خواب بر نگشت ، نشستم به تماشای مدلینگهای تازه ( شانل) وآن طراحی که خودرا بشگل یک گربه نر درآورده وبزرگترین افتخارش این است که با گربه سفید وزیبایش عروسی کرده واورا از هر زنی در دنیا بیشتر دوست دارد !!.
صحنه نمایش این بار بشکل سالن انتظار فرودگاه درست شده بود همه چیز سفید وسیاه حتی میهمانداران  هم پشت گیشه هایشان ایستاده بودند مسافرین منتظر درانتظار ورود مدلها  بودند که یکی یکی از دری واردشده از درخروجی بیرون میرفتند ، پارچه ها همه پیچازی ، رنگی شلوار کش دار با پیراهن بلند وبلوز روی آن چمدانهای سفری کیف وکفش از جنس پارچه لباس ،  بیچاره کوکو شانل !! اگر میدانست که سر انجام امپراطوری او به کجا میرسد خودرا حلق آویز میکرد ، البته نباید فراموش کرد که  این جنابان مشتری های خودرا درخاور میانه دارند واز سر صبح تا بوق سگ توی سر وکله هم میکوبیند برای آنکه لباس این بنگاه را بپوشند وکیف اورا به دست بگیرند ، یا نوکیسه های تازه به باشگاههای آنچنانی راه یافته وشبها باپولهای باد آورده روی میز قیمار خوابشان میبرد ، از طرف دیگر چشمان درآمده از کاسه وخونین وپشت زخم آلود یک زندانی را نشان داد ندکه اربابان درازای خون  این موجودات پول شانل را میدهند ، آب از آبی تکان نمیخورد ، زنان هرروزبیچاره تر میشوند چون میدانند دیگر جا ومقامی ندارند حتی برای تولید مثل هم به آنها نیازی نیست ، آزمایشگاهها این کاررا انجام میدهند ، ما قدیمی ها وگوشه گیران هم کم کم باید جا خالی کرده بسوی آسمان پرواز کنیم وزندانهای انفرادی را خالی کرده تا تبدیل به اردوگاه برای بردگان آتی شود .
حال از قصه شمع وگل وپروانه واشک لیلی ومرگ ژولیت هرچه بگوییم  تنها حس مسخره ای دردل دیگران بودجود میاوریم ، مواد مخدر آنهارا خوب سر حال میاورد ، مردان باهم خوشند ، بیشتر خوشند ، ما زنان به دنبال کدام حقوق وحق خود هستیم ؟ مگر از روزازل واول ما حقی داشتیم ؟
خود این حقیر سرپا تقصیر هنگامیکه به دنیا آمدم ، چون دختر بودم ، مرا به دست دایه سپردند ، پدر از سویی رفت مادر از سوی دیگری ، مادربزرگها وپدر بزرگها هم حوصله نق زدن یک دختر بچه  دیگررا نداشتند ، اما اگر پسر بودم ، چه بسا منهم امروز در مزرعه ذرت !! ذرت میکاشتم ! .
بقیه بماند تا بعد .....ثریا 

سفر به رم

دمای هوا بالاست ، تنفس را سنگین میکند ، باز بیخوابی بسرم زده است ، باز روزهای گذشته مانند پرده سینما از جلوی چشمانم میگذرند ، شب گذشته برنامه ای دیدم از یک شاعر زندانی که به تازگی آزاد شده بود ، او از داخل زندان میگفت واز جهان بیرحمی که درآتجا حاکم بود ، امروز بیرحمی بر سر زمین من وسراسر دنیا حاکم است ، نباید سر بسوی آسمان برد ودرانتظار قطره ای باران نشست ، زندانهای امروزی با زمان گذشته ورژیم گذشته قابل قیاس نیست .
من هنوز هیجده سال داشتم که همسرم را بجرم سیاسی بودن به درون زندان بردند ، او در میان توده ها نامی داشت وخود وبرادرش یکی از بزرگان وسر دمداران آن حزب منحوس بودند ، حزبی که نامشارا آزادیخواهی داده بودند اما دردرون خانه ودر میان اهالی وفامیل این آزادی وجود نداشت ، تنها سه ماه بود که با عشق وعلاقه وشوق خانه مادری را پشت سر گذاشتم وبا او هم خانه وهمبستر همراه شدم اما در زندگی سیاسی او نقشی نداشتم ، او همسرم بود ومن بیش از کمی مهربانی از او توقعی دیگری نداشتم ، اما آنها ، این خانواده مهاجر از سر زمینهای دوردست خشونت ذاتی وخودخواهی وبرودت وسردی را درخونشان داشتند ، من میل ندارم وارد جزییات شوم  نوشته های من ساده  ولبریز از آدمهای گوناگون  مانند یک رود خانه جریان دارد ،  زندگیم بمانند یک آیینه بی غبار وزلال است مهم نیست دیگران درباره من چه قضاوتی داشته ویا دارند ، مهم این است که من با سر نوشت که روز ازل بر کاغذی مهرشد وبه دستم داد میان زمین وآسمان درجایی فرود آمدم ، میدانستم که زندگیم طبیعی نخواهد بود ومیدانستم باید بجنگ بروم بهر روی پس از سه ماه از عروسی ما نگذشته بود که اورا برای بار سوم به زندان بردند ، ماهها از او بیخبر بودم در انفرادی بود تلاش من برای پیدا کردنش بی ثمر بود ، میدانستم از خانواده اش کوچکترین انتظاری نباید داشته باشم همچنان از خانواده خودم ، تنها دوستانی داشتم که مرا یاری میدادند،پس از ماهها نامه ای از او دریافت داشتم که برایم نوشته بود اگر هنوز اثری از مهر دردلت هست به دیدارمن بیا ( در زندان قصر) بند دوم ، درآن زمان بند زندانیان جدا بود معتادان ، قاقچاقچیان وآدمکشان دربندهای جدا گانه بودند ومردان وزنان سیاسی در بندهای جدا ، اجازه داشتند کتاب بخوانند ، آشپزی کنند حتی استیک بخورند! واینهار میبایست از خارج زندان من برایش میفرستادم ، روزگار سختی بود ، در همین زمان ( او ) سر راهم ایستاد ، او مردی از تبار مردان خود ساخته که آنروزها در میان مردم نامی وشهرتی داشت ، بیست سال از من بزرگتر بود حمایت او وهمراهی او درآن بیابان بی آب وعلف برایم نعمتی بود ، کار میکردم ، ودرانتظا رهمسرم بود که آزاد شود ، اما میدانستم که این آزادی به قیمت جدایی وآزادی ابدی ما خواهد بود ، هر سه شنبه وجمعه به ملاقات او میرفتم وآشنای چدیدرا نیز باو معرفی کردم اما نگفتم خیال جدایی دارم صبر کردم تا از زندان مرخص شود ، ولیعهد تازه به دنیا آمده بود ومن خوشحال  تا شاید باین مناسبت عفو باو هم بخورد وآزاد شود ، اما نشد ، ماه اردیبهشت بود ، هوا مانند همین شهرک لبریز از گرد وغبار وخاک وآلرژی زا، دوستان دیرینه رهایم کرده بودند ، میترسیدند ، برایم مهم نبود روزانه عمل میکردم مانند یک رباط ، مادر به زادگاهمان برگشت ( از ترس) که مبادا اورا هم بجرم فامیلی به زندان ببرند !!! کسی نبود جایی نبود ، تنها همین فرشته نجات از آسمان فرود آمد ودرکنارم ایستاد ، کم کم زمزمه عشق ودلداگیها شروع شد بمن گفت از همسرت جدا شو وبامن ازدواج کن ، من همسرمرا طلاق دادها ام فرزندانم درخارج درس میخوانند ، درفکر ازدواج دوم نبودم ، نه یکبار بس است ، بارها وبارها اینهارا نوشته ام ، اما امشب باز دمای هوا ، وآلرژی مرا بیخواب کرد باز ماه آردیبهشت وخردا د، دوماه وحشتناک زندگی من جلوی چشمانم ایستادند وباز مرا به همان دوران بردند ، دورانی جوانی ، بی تجربگی ، دوران تنهایی ، دوران دردها ، رنجها ونا امیدیها ، دوران مردان دله وخودخواه که تنها دهانشان آب میافتاد برای خوردن وبلعیدن من ، دوران تلخ تجربه ها ، دوران بیکسی ها ....
با سن کم ، تازه مدرسه را تمام کرده بودم وتازه از یک کلاس نقشه کشی ونقشه برداری فارغ شده ( خوب اگر آرشیتکت نشدم درعوض این کارهم دست کمی از آن ندارد ) واین کاری بود که هیچگاه نتوانستم غیر از مدت کوتاهی از آن استفاده کنم باید به کلاس زبان میرفتم ، در انستیتوی زبان نام نویسی کردم وزبان انگلیسی را شروع کردم ، چشمم به دنیای دیگری باز شد دنیا همان چهار دیواری خانه من وچهار دوست شاعر ونویسنده توده ای نبود ،  دنیا همان مکان دربسته بدون رادیو وبدن یخچال در خانه نا پدری نبود دنیای دیگری هم بود واین دنیارا ( او ) بمن نشان داد گویی ناگهان پنجره ای را رو به باغی بزرگ باز کرد ومرا وادار کرد تا تماشا کنم ، برای اولین بار پایم به نایت کلابها وکاباره ها باز شد وبرای اولین بار رقاصان وخوانندگان را روی سن میدیدم ،من  با پیراهن آستین بلد ویقه بسته ، امل بودم!ودرانتظار ، خواهر همسرم خانه امراخالی کرده بود همه آتچهرا که خریده وساخته وبرای یک خانه نوعروس تهیه کرده بودم باخود برد وبهانه اش این بود برای آزادی همسرت احتیاج به پول داریم وباید اینهارا بفروشیم اما ؛ آنهارا بخانه خالی خودشان برد ، من بودم ولباسهای تنم ، ودرخانه یک ارمنی پانسیون شدم بامید روزهای بهتر !!!! .اگر گاهی گریستم از بیم سیاه روزی نبود ، اگر گاهی پرخاش کردم از ترس نبود ، ترس را دردلم کشته بودم حال میخواستم زندگی را تصرف کنم .....تنها امشب باین میاندیشم که چرا مرا برای زجر دادن انتخاب کردی ، سرنوشت ؟!..... ادامه دار است ./.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۵

زندگی وآلت تناسلی !

امروز  روی پست یکی از این فضاهای مجازی فحش هایی بهم میدادند که من اگر قرار بود درسرم اسقناج سبز شود الان میتوانستم اروپارا سر شار از مزارع اسفناج بکنم ،!! حالم بهم خورد ، عکسهای چندش آوراشعار مزخرف ، بهتر دیدم که برگردم به همان خاطره نویسی بلکه از میان آنها بتوانیم ایرانیان واقعی را بشناسیم !!! شخصی زیر عمل جراحی آلت تناسلی یک مرده را به خود وصل کرده وآرزو دارد بتواند » زندگی جدیدی را زیر سایه این دم مرده آغاز کند « دیگری برای عرضه خود به دیگران چند سانت به آلت تناسلیش اضافه کرده وآنرا به نمایش میگذارد ، حالم بهمر خورد .
سالهای اول که به تبعید خود خواسته آمده بودیم ، من وبچه ها تنها دریک آپارتمان در شهر لندن زندگی میکردیم آپارتمان اجاره بود بچه ها به مدرسه شبانه روزی رفته بودند ، کم کم سر وکله فامیل پیدا شد ، ایوای تو تنها اینجا ؟ دوباره همان بساط ایران برقرار شد بزن وبکوب وبرقص خرید بازار منهم درون آشپزخانه ، خانه ام شد یک پانسیون مجانی وصورتحسابخای کلان تلفن وبرق وآب که برایم باقیماند ، در تعطیلات تابستان بچه هارا برداشتم وبسوی شهرک کوچک کمریج رفتم ویک خانه کوچک خریدیم ودرآنجا نشستم  با خود گفتم دیگر اینجا کسی نخواهد آمد راه دور است ، انقلاب شد ، هجوم مهاجرین وپناهندگان وترسوها بسوی این شهر وبخصوص درخانه من که اسکان گرفته بودند ، داشتم از خستگی ووحشت میمردم ،  بیمار شده بودم ، احتیاج به عمل جراحی داشتم ، بچه ها در مدرسه روزانه درس میخواندند میبایست ناهار وعصرانه وشام آنهارا آماده کنم راس ساعت نه به تختخواب بروند وبخوابند ، اما رفقا تازه بساط منقل را گذاشته ویک نوار بزن وبکوب وبرقص وقر تو کمر ، فردا به ایران برمیگردیم !!! همین فردا چمدانهایتانرا باز نکنید ! توده ایهای نفتی با کتابهای زیر بغلشان ، مومنین تازه مسلمان شده ، من بیخبر تنها چشم به صفحه تلویزیون دوخته بودم که ببینم چه بر سر مملکتم میاید ، مادرم کجاست فامیلم کجایند ، تنها دوکانال داشتیم نه از ماهواره خبری بود ونه از رایدو تنها رادیوهای ترانزیستوری بود که هریک بر گوششا ن چسپانیده اخبار اسرائیل را گوش میدادند ، تیمسار ساواکی با چند متر ریش وعینک ، فلان عمله حالا درکسوت مهندس با عکس خمینی ، فلان نویسنده روی سکوی پرتاپ میخواست به امریکا برود ، دراین بین چند ایرانی هم که از سالها پیش در انگلستان ساکن بودند وبعدها  معلوم شد (جد اندر جد جاسوس وخود فروخته دولت فخیمه میباشند) طرح دوستی با ما ریختند اما با احتیا ط ، وفاحشه های لوکس که حالا با جوانان بدبخت انگلیسی عروسی کرده بودند ! ودرکنار همسر نازنین و میهمان نواز ما منانند ماده گربه خرناسه میکشیدند /
آقای صاحب دیوانی در مرکز لندن خانه داشت که پاتوق همه بود ومیگفتند با یک دخترک خوشگل ایرانی روینهم ریخته که جای نوه اش میباشد ، عروس او وپسرش بیست وچهار ساعت میهمان ما بودند واز دست پدر وپدر شوهر عصبانی ، دفاتر فرهنگی ومدارس زبان فارسی به راه افتاد ، ارز بچه های من قطع شد ارز آزا د گران بود میبایست فکر کاری باشیم ، برویم رستوران باز کنیم ، نه یک لباسشویی خود کار ، اما درلندن ومن درکمبریج درکنار بچه ها ، همسر نازنین برای تنها نبودن با خیلیها همدم شد و مستی واراستگی وخرید چند خانه وآپارتمان وپامنقلی ها ، بکلی مارا فراموش کرد.قمارخانه بر قرار بود ، تریاک   هریک لول هزار پوند که سفارت ایران میفروخت ، مشروبات آزاد ، زن فراوان ریخته دختران جوان که با یک ساندویچ  دربغل هر مردی میافتادند ، ومن.......
امروز خبری از آنهمه جنجال نیست ؛ همه مرده اند ؛ رفته اند از فلان مهندس تا فلان تیمسار ساواکی ودلالان اسلحه از فلان بانوی خردمند وبیمار تا فلان توده ای نفتی وعده ای به امریکا سفر کردند به بهشت معود ؛ یا در نانواییها کار میکنند ویا درپیتزا فروشیها ویا در شیرینی پزی ها ودرخانه هایشان برای دیگران آشپزی میکنند ، جنجالها فروکش کرد ، چمدانها باز شد ، آپارتمانها تبدیل به خانه هیا بزرگ اشرافی شد پولهای روشدند  ، من ، بلی من ؟!  آوااره دشت کولیهای سر زمین ماتادورها شدم تا در یک سوراخ از دست هیاهو وفحاشی ها و میهمانیها وآمد ورفتها ودروغها وپنهان کاریها وریا وفتنه  ها درامان باشم ، 
حال فاحشه های قدیمی به ایران برگشته ودوباره به اسلام روی آورده اند ودرخدمت جیم الف مشغول معامله میباشند ، عده ای فرهنگی شده اند ، عده ای خبرنگار وخبرچین ومن همان » گوهی « که بودم هستم ، وسر بلندم که خودم هستم نه تو ، نه دیگری ،
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 18/5/2015 میلادی /.