پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۵

سفر به رم

دمای هوا بالاست ، تنفس را سنگین میکند ، باز بیخوابی بسرم زده است ، باز روزهای گذشته مانند پرده سینما از جلوی چشمانم میگذرند ، شب گذشته برنامه ای دیدم از یک شاعر زندانی که به تازگی آزاد شده بود ، او از داخل زندان میگفت واز جهان بیرحمی که درآتجا حاکم بود ، امروز بیرحمی بر سر زمین من وسراسر دنیا حاکم است ، نباید سر بسوی آسمان برد ودرانتظار قطره ای باران نشست ، زندانهای امروزی با زمان گذشته ورژیم گذشته قابل قیاس نیست .
من هنوز هیجده سال داشتم که همسرم را بجرم سیاسی بودن به درون زندان بردند ، او در میان توده ها نامی داشت وخود وبرادرش یکی از بزرگان وسر دمداران آن حزب منحوس بودند ، حزبی که نامشارا آزادیخواهی داده بودند اما دردرون خانه ودر میان اهالی وفامیل این آزادی وجود نداشت ، تنها سه ماه بود که با عشق وعلاقه وشوق خانه مادری را پشت سر گذاشتم وبا او هم خانه وهمبستر همراه شدم اما در زندگی سیاسی او نقشی نداشتم ، او همسرم بود ومن بیش از کمی مهربانی از او توقعی دیگری نداشتم ، اما آنها ، این خانواده مهاجر از سر زمینهای دوردست خشونت ذاتی وخودخواهی وبرودت وسردی را درخونشان داشتند ، من میل ندارم وارد جزییات شوم  نوشته های من ساده  ولبریز از آدمهای گوناگون  مانند یک رود خانه جریان دارد ،  زندگیم بمانند یک آیینه بی غبار وزلال است مهم نیست دیگران درباره من چه قضاوتی داشته ویا دارند ، مهم این است که من با سر نوشت که روز ازل بر کاغذی مهرشد وبه دستم داد میان زمین وآسمان درجایی فرود آمدم ، میدانستم که زندگیم طبیعی نخواهد بود ومیدانستم باید بجنگ بروم بهر روی پس از سه ماه از عروسی ما نگذشته بود که اورا برای بار سوم به زندان بردند ، ماهها از او بیخبر بودم در انفرادی بود تلاش من برای پیدا کردنش بی ثمر بود ، میدانستم از خانواده اش کوچکترین انتظاری نباید داشته باشم همچنان از خانواده خودم ، تنها دوستانی داشتم که مرا یاری میدادند،پس از ماهها نامه ای از او دریافت داشتم که برایم نوشته بود اگر هنوز اثری از مهر دردلت هست به دیدارمن بیا ( در زندان قصر) بند دوم ، درآن زمان بند زندانیان جدا بود معتادان ، قاقچاقچیان وآدمکشان دربندهای جدا گانه بودند ومردان وزنان سیاسی در بندهای جدا ، اجازه داشتند کتاب بخوانند ، آشپزی کنند حتی استیک بخورند! واینهار میبایست از خارج زندان من برایش میفرستادم ، روزگار سختی بود ، در همین زمان ( او ) سر راهم ایستاد ، او مردی از تبار مردان خود ساخته که آنروزها در میان مردم نامی وشهرتی داشت ، بیست سال از من بزرگتر بود حمایت او وهمراهی او درآن بیابان بی آب وعلف برایم نعمتی بود ، کار میکردم ، ودرانتظا رهمسرم بود که آزاد شود ، اما میدانستم که این آزادی به قیمت جدایی وآزادی ابدی ما خواهد بود ، هر سه شنبه وجمعه به ملاقات او میرفتم وآشنای چدیدرا نیز باو معرفی کردم اما نگفتم خیال جدایی دارم صبر کردم تا از زندان مرخص شود ، ولیعهد تازه به دنیا آمده بود ومن خوشحال  تا شاید باین مناسبت عفو باو هم بخورد وآزاد شود ، اما نشد ، ماه اردیبهشت بود ، هوا مانند همین شهرک لبریز از گرد وغبار وخاک وآلرژی زا، دوستان دیرینه رهایم کرده بودند ، میترسیدند ، برایم مهم نبود روزانه عمل میکردم مانند یک رباط ، مادر به زادگاهمان برگشت ( از ترس) که مبادا اورا هم بجرم فامیلی به زندان ببرند !!! کسی نبود جایی نبود ، تنها همین فرشته نجات از آسمان فرود آمد ودرکنارم ایستاد ، کم کم زمزمه عشق ودلداگیها شروع شد بمن گفت از همسرت جدا شو وبامن ازدواج کن ، من همسرمرا طلاق دادها ام فرزندانم درخارج درس میخوانند ، درفکر ازدواج دوم نبودم ، نه یکبار بس است ، بارها وبارها اینهارا نوشته ام ، اما امشب باز دمای هوا ، وآلرژی مرا بیخواب کرد باز ماه آردیبهشت وخردا د، دوماه وحشتناک زندگی من جلوی چشمانم ایستادند وباز مرا به همان دوران بردند ، دورانی جوانی ، بی تجربگی ، دوران تنهایی ، دوران دردها ، رنجها ونا امیدیها ، دوران مردان دله وخودخواه که تنها دهانشان آب میافتاد برای خوردن وبلعیدن من ، دوران تلخ تجربه ها ، دوران بیکسی ها ....
با سن کم ، تازه مدرسه را تمام کرده بودم وتازه از یک کلاس نقشه کشی ونقشه برداری فارغ شده ( خوب اگر آرشیتکت نشدم درعوض این کارهم دست کمی از آن ندارد ) واین کاری بود که هیچگاه نتوانستم غیر از مدت کوتاهی از آن استفاده کنم باید به کلاس زبان میرفتم ، در انستیتوی زبان نام نویسی کردم وزبان انگلیسی را شروع کردم ، چشمم به دنیای دیگری باز شد دنیا همان چهار دیواری خانه من وچهار دوست شاعر ونویسنده توده ای نبود ،  دنیا همان مکان دربسته بدون رادیو وبدن یخچال در خانه نا پدری نبود دنیای دیگری هم بود واین دنیارا ( او ) بمن نشان داد گویی ناگهان پنجره ای را رو به باغی بزرگ باز کرد ومرا وادار کرد تا تماشا کنم ، برای اولین بار پایم به نایت کلابها وکاباره ها باز شد وبرای اولین بار رقاصان وخوانندگان را روی سن میدیدم ،من  با پیراهن آستین بلد ویقه بسته ، امل بودم!ودرانتظار ، خواهر همسرم خانه امراخالی کرده بود همه آتچهرا که خریده وساخته وبرای یک خانه نوعروس تهیه کرده بودم باخود برد وبهانه اش این بود برای آزادی همسرت احتیاج به پول داریم وباید اینهارا بفروشیم اما ؛ آنهارا بخانه خالی خودشان برد ، من بودم ولباسهای تنم ، ودرخانه یک ارمنی پانسیون شدم بامید روزهای بهتر !!!! .اگر گاهی گریستم از بیم سیاه روزی نبود ، اگر گاهی پرخاش کردم از ترس نبود ، ترس را دردلم کشته بودم حال میخواستم زندگی را تصرف کنم .....تنها امشب باین میاندیشم که چرا مرا برای زجر دادن انتخاب کردی ، سرنوشت ؟!..... ادامه دار است ./.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۵

زندگی وآلت تناسلی !

امروز  روی پست یکی از این فضاهای مجازی فحش هایی بهم میدادند که من اگر قرار بود درسرم اسقناج سبز شود الان میتوانستم اروپارا سر شار از مزارع اسفناج بکنم ،!! حالم بهم خورد ، عکسهای چندش آوراشعار مزخرف ، بهتر دیدم که برگردم به همان خاطره نویسی بلکه از میان آنها بتوانیم ایرانیان واقعی را بشناسیم !!! شخصی زیر عمل جراحی آلت تناسلی یک مرده را به خود وصل کرده وآرزو دارد بتواند » زندگی جدیدی را زیر سایه این دم مرده آغاز کند « دیگری برای عرضه خود به دیگران چند سانت به آلت تناسلیش اضافه کرده وآنرا به نمایش میگذارد ، حالم بهمر خورد .
سالهای اول که به تبعید خود خواسته آمده بودیم ، من وبچه ها تنها دریک آپارتمان در شهر لندن زندگی میکردیم آپارتمان اجاره بود بچه ها به مدرسه شبانه روزی رفته بودند ، کم کم سر وکله فامیل پیدا شد ، ایوای تو تنها اینجا ؟ دوباره همان بساط ایران برقرار شد بزن وبکوب وبرقص خرید بازار منهم درون آشپزخانه ، خانه ام شد یک پانسیون مجانی وصورتحسابخای کلان تلفن وبرق وآب که برایم باقیماند ، در تعطیلات تابستان بچه هارا برداشتم وبسوی شهرک کوچک کمریج رفتم ویک خانه کوچک خریدیم ودرآنجا نشستم  با خود گفتم دیگر اینجا کسی نخواهد آمد راه دور است ، انقلاب شد ، هجوم مهاجرین وپناهندگان وترسوها بسوی این شهر وبخصوص درخانه من که اسکان گرفته بودند ، داشتم از خستگی ووحشت میمردم ،  بیمار شده بودم ، احتیاج به عمل جراحی داشتم ، بچه ها در مدرسه روزانه درس میخواندند میبایست ناهار وعصرانه وشام آنهارا آماده کنم راس ساعت نه به تختخواب بروند وبخوابند ، اما رفقا تازه بساط منقل را گذاشته ویک نوار بزن وبکوب وبرقص وقر تو کمر ، فردا به ایران برمیگردیم !!! همین فردا چمدانهایتانرا باز نکنید ! توده ایهای نفتی با کتابهای زیر بغلشان ، مومنین تازه مسلمان شده ، من بیخبر تنها چشم به صفحه تلویزیون دوخته بودم که ببینم چه بر سر مملکتم میاید ، مادرم کجاست فامیلم کجایند ، تنها دوکانال داشتیم نه از ماهواره خبری بود ونه از رایدو تنها رادیوهای ترانزیستوری بود که هریک بر گوششا ن چسپانیده اخبار اسرائیل را گوش میدادند ، تیمسار ساواکی با چند متر ریش وعینک ، فلان عمله حالا درکسوت مهندس با عکس خمینی ، فلان نویسنده روی سکوی پرتاپ میخواست به امریکا برود ، دراین بین چند ایرانی هم که از سالها پیش در انگلستان ساکن بودند وبعدها  معلوم شد (جد اندر جد جاسوس وخود فروخته دولت فخیمه میباشند) طرح دوستی با ما ریختند اما با احتیا ط ، وفاحشه های لوکس که حالا با جوانان بدبخت انگلیسی عروسی کرده بودند ! ودرکنار همسر نازنین و میهمان نواز ما منانند ماده گربه خرناسه میکشیدند /
آقای صاحب دیوانی در مرکز لندن خانه داشت که پاتوق همه بود ومیگفتند با یک دخترک خوشگل ایرانی روینهم ریخته که جای نوه اش میباشد ، عروس او وپسرش بیست وچهار ساعت میهمان ما بودند واز دست پدر وپدر شوهر عصبانی ، دفاتر فرهنگی ومدارس زبان فارسی به راه افتاد ، ارز بچه های من قطع شد ارز آزا د گران بود میبایست فکر کاری باشیم ، برویم رستوران باز کنیم ، نه یک لباسشویی خود کار ، اما درلندن ومن درکمبریج درکنار بچه ها ، همسر نازنین برای تنها نبودن با خیلیها همدم شد و مستی واراستگی وخرید چند خانه وآپارتمان وپامنقلی ها ، بکلی مارا فراموش کرد.قمارخانه بر قرار بود ، تریاک   هریک لول هزار پوند که سفارت ایران میفروخت ، مشروبات آزاد ، زن فراوان ریخته دختران جوان که با یک ساندویچ  دربغل هر مردی میافتادند ، ومن.......
امروز خبری از آنهمه جنجال نیست ؛ همه مرده اند ؛ رفته اند از فلان مهندس تا فلان تیمسار ساواکی ودلالان اسلحه از فلان بانوی خردمند وبیمار تا فلان توده ای نفتی وعده ای به امریکا سفر کردند به بهشت معود ؛ یا در نانواییها کار میکنند ویا درپیتزا فروشیها ویا در شیرینی پزی ها ودرخانه هایشان برای دیگران آشپزی میکنند ، جنجالها فروکش کرد ، چمدانها باز شد ، آپارتمانها تبدیل به خانه هیا بزرگ اشرافی شد پولهای روشدند  ، من ، بلی من ؟!  آوااره دشت کولیهای سر زمین ماتادورها شدم تا در یک سوراخ از دست هیاهو وفحاشی ها و میهمانیها وآمد ورفتها ودروغها وپنهان کاریها وریا وفتنه  ها درامان باشم ، 
حال فاحشه های قدیمی به ایران برگشته ودوباره به اسلام روی آورده اند ودرخدمت جیم الف مشغول معامله میباشند ، عده ای فرهنگی شده اند ، عده ای خبرنگار وخبرچین ومن همان » گوهی « که بودم هستم ، وسر بلندم که خودم هستم نه تو ، نه دیگری ،
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 18/5/2015 میلادی /.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۵

فارسی یا انگلیسی؟!

امروز نامه ای داشتم از مرکزی که این نوشته هارا دردست دارد برایم فرم فرستاده بود که آنرا پرکنم وگاهی به زبان انگلیس بنویسم ، !!!  هنوز آن فرم در ایمیل من جای دارد ، وهنوز نمیدانم چه جوابی بدهم ، آنها نمیدانند که مهم برای من  ( فارسی وخط وشعر ) فارسی است ، آنها نمیدانند دردهای ما در کجا ی زمان جای دارد ،  آنها نمیدانند  که آنچه را من مینویسم ،  همه بر اساس داستانهای واقعی ویا درد دلهاست ،  آنها از دنیای آزاد حرف میزنند ، دنیایی که متعلق بمن نیست ،  آنها مینویسند: 
»ما میکوشیم که هر اثر هنری را کامل کرده  واین بخودی خود هدفی است .  « اما آنها کوچکترین دغدغه خاطری ندارند ، کما اینکه طبیعت هم هنگامیکه یک مگس ویا مار سمی را میسازد چندان دغدغه خاطر ندارد ،  وکوچکترین نارحتی  خیال بخود راه نمیدهد ،  درمورد طبیعت یک امر واقعی است اما من طبیعت نیستم ، منهم تخمه کوچکی از رویش وزمین آنم ،  امروز مینویسم ، نه با نام مجهول ونه ترسی دارم ،  درمورد دیگران ابدا کلامی بر زبان نمیاورم بخصوص از بردن نام اشخاص بشدت پرهیز میکنم ،  من نمیتوانم ده  تا بیست آثار  اجتماعی را به زبان دیگری در این صفحه بیاورم ، مگر صفحه دیگری باز کنم ، ) آنهم مربوط  به (ارباب)  وبلاگ منست !   من در این حرفه خودرا نویسنده نمیدانم  پس چگونه میتوانم به دیگران خدمت کنم ؟  من هیچگاه از خود نپرسیده ام که کی هستم ؟  وچگونه میتوانم باین دنیا خدمت کنم ؟ دنیا به خدمتگزاری امثال من هیچ احتیاجی ندارد  تنها هدف من  عبارت است از کوشش بخاطر تکامل وتکمیل بصیرت  وافزودن  به محتوی شخصیت ونگهداری این زیان  ودر مراحل دیگر  بیان نکته هایی بوده  که بنظرم گاهی خوب ویا گاهی بد آمده اند .(گاهی کمدی وزمانی تراریک)!.
من کتابها وداستهای زیادی نوشته ام ، همه درون صندق محفوظ میباشند ، میراثی است برای بازماندگانم !!  زمانیکه ما تفاوت اخلاقیات  اجتماعی ویا فرهنگی  را دراین زمانه مبینیم  نبایستی فراموش کنیم که از کجا برخاستیم . من نمیتوانم مثلا یک داستان جنگ وصلح بنویسم چون درجنگ نبوده ام ، نمیتوانم آنا کارنینا یا نامه یک زن ناشناس را بنویسم چون درآن زمان نزیسته ام ، نمیتوانم داستان عشقهای آتشینی را که به مرگ دیگری منتهی میشود بنویسم ، چون امروز عشقها مانند آب از صافی میگذرند ، با یک بغل خوابی !نمیتوانم یک جین ایر دیگر بنویسم چون قبلا برونته این کاررا کرده است ، بنا براین میتوانم از خودم واطرافیانم بنویسم ، از ارتباطات ، واحتیاجات ، وگاهی هم سری به دنیای سیاست بزنم که آنهم به همراه عشقها از صافی رد شده وآشغالهایش بجای مانده که بخورد ما میدهند ،  روزی مثلا سوسیالیزم یک رویا بود ، امروز تنها نامی از آن مانده ، زمانی آن مرد ریشو قهرمان دنیا بود امروز تنها درمحدوده سر زمین خودش تصویر نقاشی شده اش به دیورا آویزان است ( چه گوارا) را میگویم ، تا آنجا که توانسته ام سعی کرده ام از اجتماع اطرافم وشر وشورو تعارفات بگریزم ، همهرا بیازمودم !! میدانم درمیان آنها متحمل چه رنجها خواهم شد  طبیعت من صاف ؛ پاک ، دست نخورده ، مانند یک رودخانه آرام ، که درونش ماهیان کوچکی ببازی مشغولند ، میگذرد ، میل ندارم این آ برا گل آلود سازم وماهیان را فراری بدهم ،  عکس العمل من در برابر خشونتها ، تنها سکوت است ، نه از ترس بلکه تنها نگاهی به آن شخص میاندازم ببینم ارزش دارد خودمرا درگیر کنم یا نه ! والا مانند یک خر مگس اورا از درون خانه ام بیرون میاندازم ، 
امروز خشونت همه را اسیر کرده است ، من چرا وارد این دنیا ی وحشی وخشن وبی اعتماد بشوم ؟ دنیای خودم وسعت بیشتری دارد بیشترازاتمام دنیا ، تنها در پشت سر من بصورت سایه ای نمایان است . روزی سر انجام همه چیز عیان خواهد شد وآن زمانیست که دیگر من نیستم . 
ای روح بلند طبیعت ، تو هرچهرا که لازم بود بمن عطا کردی.
بمن اعتماد کردی ،  بیهوده نیست که صورت ترا درمیان شعله های آتش ویا درپهنه دشتها میبینم .
با تمام شکوه ، درقلرو تو راه میپیمایم  واز درک واحساس خود لذت میبرم 
تو آنهارا بمن دادی  احساس لذت بردن ، عشق ورزیدن ، وبخشش 
من تنها بعنوان یک میهمان ساده  در سر سفره تو نشستم وتو مرا پذیرفتی .
بمن اجازه دادی که سینه امرا از هوای پاک تو لبریز سازم 
امروز تو بهترین  دوست منی وخدای منی  ومن چنان بتو مینگرم که گویی بخدا مینگرم .
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 17/5/2016 میلادی./.

فانوس سیاه

دود وابر سیاهی که از جانب ( تولدو) نزدیک مادرید بر میخیزد بوی لاستیک را درهمه آسمان پراکنده ساخته است صد ها هزار حلقه لاستیک مستعمل در یک زمین  در گوشه ای از شهر افتاده و سالها خاک میخودر ناگهان دریکشب به آتش کشیده شد ، حال هوای مسموم ناشی از بوی گند لاستیک وقیر ونفت تنفس را مشگل کرده است ، چه بسا دستهایی درکار است که انسانهارا بکشتن بدهد انسانهایی که باید بمیرند ، شهر تولد  در کنارش والدمورا ، شهری قدیمی ، بسیار قدیمی از دوران حمله اعراب وزمانی نیز جایگاه پناهندگان یهیوید بود که درآنجا بکار جواهری مشغول بودند ،  شهری که بیشتر توریستهای از خارج آمده را بخود جلب میکرد ، جنگ اقتصادی از جنگ اتمی خطرناکتر است  وامروز ما درمیان شعله های خشم مردمانی میشوزیم که سیری ناپذیرند  وچگونه دشتها وگندمزارها و باغهای نارینج وزیتون وتاکستانها میتوانند زیر این ابر تیره به زندگی خود ادمه دهند وسر زمینی که همه ممر درآمدش از همین راه وتوریستها میگذرد ، سیاهروز کنند ، البته بزرگانشان رفته اند  ، تنها بردگان مانده اند  .
امروز صبح آفتاب با رنگ زرد طلایش از گوشه آسمان  کم کم بالا آمد ، تنها کاری که کردم عکس گرفتم ، نادیه با تندی گفت :
سینویرا هنوزم عکس میگیری ؟ برگشتم نگاهی باو انداختم ، دیدم مانند بنگوین ها راه میرود یک تنبان بلند  مانندپیراهن که تنها دو پای او بیرون بودند پوشیده بود وپنگوئن وار راه میرفت ، ازخنده داشتم غش میکردم ، پرسیدم این چیه پوشیدی؟
گفت : 
سینورا ، این تنبان مد است  ، گفتم چگونه آنرا برتنت میکشی ؟ خم شد و دیدم وسط آن یک زیپ بلند باز وبسته میشود ، گفتم:
درست مانند کمر بند عفت گذشته ها ، ببینم کلید م دارد ؟ اما خنده امانمرا بریده بود ، خودمرا به اطاق رساندم .
درحالیکه شال بزرگ دور سرش را جابجا میکرد وعرق صورت اورا اشباح کرده بود ، پرسید :
جرا میخندی؟ این مد است  ، من تنبان نمیبوشم واین کار هر دورا میکند هم پیراهن است هم تنبان ، اما خنده بد حوری مرا انداخته بود .
گفت : 
خوب بخند ، تا میتوانی بخند ، ،
گفتم " ناراحت مباش ، صورت پر عرقش را بوسیدم وگفتم :
در قدیم در روزگاران خیلی قدیم دوران باستان  زمانیکه مردان به جنگ میرفتند یک تنبان با یک کمر بند تن همسرانشان میکردند وآنرا قفل مینمودند تنها جای بعضی از کارهارا باز میگذاشتند  وکلید را باخودشان میبردند !! حال من بیاد آنها افتادم وخندیدم ....
اما ، در دلم تاسف میخوردم ، زنی جوان ، بلند قد ، خودش را درون یک گونی پنهان کرده واز منهم رو میگیرد !!! 
چاره چیست ؟
میخواستم برای فانوس زرد که کم کم قرمر میشد بنویسم اما بوی گند آسمان وابرهای تیره جلوی آفتاب را گرفت وباید بنویسم فانوس سیاه .
فانوس سیاه، در زیر اسمان قیر اندود شگفت ،
اما چه روی داد که امروز آسمان منهم تاریک است؟
چون مرغ نیمه جان ، نفسی میکشم  ومیروم ؟!
شب گذشته یکی از همنشینان مجازی تکه موزیکی برایم فرستاد که خودش گیتار زده بود وآهنگرا را ساخته بود ، از شنیدن آن بگریه افتادم ، چقدر درد درون این سینه وگلو انبار شده بود ، گویی سینه بزرگ او داشت از هم باز میشد ومیشکافت ، تنها درآخر هر سطر شعر میگفت ، باید برم ، باید برم !!! در دلم گفتم ( بکجا میروی)  که هرکجا روی آسمان همین رنگ وهمچنان تیره /پایان ..

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 17/5/2016 میلادی / .

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۵

و..... نامه دوم

امروز فهمیدم که در وجود تو  چیزی بنام خوی انسانی نیست ، تو فرزند تلخ افیونی ،  هر روز پهنای چشمانت را گریه پر میکرد ،  ودر سایه یک نقاب  مصنوعی با صورتی غمگین به زندگی نکبت بارت ادامه میدادی ،  زمانی فرا میرسد که این حقیت بیادم میاورد که  تو چگونه میاندیشیدی ، هنوز هنگامیکه پای درون حمام میگذارم از وحشت آن حادثه بخود میلرزم ، ودخترک هر سال به همراه بردگان افسون شده حمایت از بیماریهای سرطان میدود یک مدال یک برگ کاغذ ویک لیوان حلبی بعنوان جایزه بخانه میاورد ، او نمیتواند بگوید پدرم در اثر اعتیاد به مواد والکل جان داد میگوید سرطان اورا کشت !!!! کودکی او برگشته  واو دراولین تبسم خو پیر شد  شاید ماندن تو هم یک اعتیاد بود ،  به مسکن ها ومصرف مدام  چیزهای دیگر که امیال انسانی را از تو گرفته بودند .من بخشش را میدانم چیست فرزند خدای پاکیها هستم ،  امروز به انزوای  یک شهر نا مسکون  تبعید شده ام  چه بسا من زودتراز تو صدای زنجره هارا شنیدم ،  وچه صبورانه این راه پرخطر را طی کردم  وچه معصومانه  بر نیزه های  تیز آهنی تکیه کردم  وچه آسوده بر بال باد سوار شدم  .
امروز جیغ وفریاد کلاغهای سیاه پوش شهر را فرا گرفته  است ، تو لذت میبردی درمیان این کلاغان میزیستی  ، چراغها ی عشق ومهربانی خاموش شدند ، احساس امنیت از میان رفت  وتازه آیینه ها بهوش آمدند وچهرهارا نمایان ساختند .
من با تما م خاطره هایم  امروز از خون خود مینویسم  خونی که پاک بود و عاری از هر آلودگیها  واز غرور سر فرود نمیاورد ،  نه زیر نام پر ابهت تو ونه زیر نام غبار مقبرهای گم شده ، امروز دستهایم بصورت نامریی به همه جا میرسد وبه همه کمک میرساند  دیگر به هیچ چیز تکیه نخواهم کرد وبه هیچکس ، حتی فرزندانت روز مرگ ترا بخاطر نیاوردند وشمعی بر مزارت روشن نکردند ، ومن با همه دردی که درون سینه ام بود اعلام داشتم امروز تو بسرای باقی شتافتی ، با نفرت از اطرافیانت ونفرت از زندگی نگاهت لبریز از بیزاری ونفرت بود ، حسادت گوشتهای بدنت را تکه تکه میخوردند مانند موریانه ومن از میان پنجره میدیدم که چگونه آن دودست لاغر وبدون خون بسوی دخترکی جوان دراز شده وتمنای وصال دارد . من در خانه وزیر چراغ ونور کاذب خود به تماشا نشستم ،  گلویم از بغض پنهانی سر شار وورم کرده بود ، اما سکوت ، بهترین بود ، این تو بودی که مرا دنبال کردی ، نه من ، این تودی که میخواستی به همه بگویی من توانستم اورا بربایم ، نه من ، امروز دیگر برای گفتن همه چیز دیر است ، هنوز خورده شیشه های ریز در اطراف دیوار حمام برق میزنند و بیاد من میاورند که تنها یک گام  ، فقط یک گام با مرگ فجیعی فاصله داشتم ، میخها هنوز درون دیوار محکمند وکمد درگوشه دیگر صاف ایستاده قفل هایش محکم است ، فقط دستی نامری آنرا برداشت وبسوی من پرتا ب کرد واما او به درون وان حمام سقوط کرد ، همه با تعجب نگاه میکنند چرا روی بیده نیافتادچون بر بالای بیده نصب شده بود چرا بطرف من خیز برداشت ، ومن تازه بچه هارا از آن فاجعه خبردارد کردم ، میبینی ؟ هیچ کاردتو بتن من کارگر نیست ، من فولادم ، حال دخترکت با یک برگ کاغذی که جایزه دویدن یا راه رفتن او بخاطر توست درهمه جا عکسش را گذاشته ، اما اگر من زیر خروارها شیشه میمردم کسی با خبر نمیشد ، تو توانستی با شیطان پیمان ببندی اما من ، نه خدای من من درسینه ام فریاد میکشد مرا رها مکن با توام . پایان 
ثریا / اسپانیا / دوشنبه  /.

فانوسها



دل من آیینه ای صاف ،که پر از نقش تو بود 
دیگر آن آیینه که کز نقش تو پر بود ،شکست

آفتاب دلپذیری بر پنجره اطاقم نشست ،  چشمانم را گشودم ،  مدتی طول کشید تا بدانم کجا هستم ، رویاهایم عمیق بودند ، مطابق هر صبح  اخباررا خواندم ، حال تهوع گرفتم ، اخبار لبریز از کشتن ها، فرو ریختن ها و خود فروشیها وفروختن وتکه تکه شدن سر زمین ایران زمین بود، که باید تجزیه شود واین نقشه از پنجاه سال پیش ریخته شده بود ، حال خوزستان پرچم خودرا بلند کرده ، فردا کردستان هم پرچم خوارش را  به نمایش میگذارد ، و پس فردا آذربایجان هم میرود ومیماند همان قطعه خاک خشک بی آب وبی علف تلویزیون من وتو با کمال پررویی یک عرب زاده را دعوت کرده بنام حامی حقوق بشر ودخترک عرب میگوید که : آب رودخانه کارون مارا !!!! به جاهای دیگر فرستادند !!!
بلند شدم وبا خودم گفتم :
بتو چه ، تو که ایرانی نیستی ، تو اسپانیایی هستی ودر سوگند نامه ات یاد کرده ای که از اسپانیا حمایت کنی ، پسرت درملیتار اسپانیا خدمت کرد ، بتو چه ، سگ خور بگذار عربهای بدوی شتر سوار اهواز وخوزستان را هم ببرند وتقدیم اربابشان کنند ، بتو چه ؟  تلویزیونرا روشن کردم درمیدان صلح مادرید غوغا بود ، چه خبر است ؟ وای خسته شدم ، تلویزیونرا خاموش کردم برگشتم بسوی همین صقحه ودر یکی از سایتها خواندم که در امریکا کارخانجات تامین مواد غذایی حتی بکار گرانشان اجازه رفتن به توالت را نمیدهند  درعوض به آنها پوشک داده اند ، حال حساب کنید در یک مرغداری با صد ها هزار مرغ وجوجه وتخم مرغ بوی گند  شاش کارگران هم در هوا موج بزند ومرغهای بیچاره آن هواراتنفس کنند ، بعد به کشتارگاه بروند ومادر سوپر مارکتها تکه تکه آنهارا به قیمت یک مزرعه بخریم ، بپزیم وبریزیم دور ، !! 
نه بهتر است همه چیز را فراموش کنم شخصی نوشته بود ما خود خراب شدیم نه دنیا ، حال بهتر نیست  که در زیر این طاق طلایی آسمان پیکرم را به دست آفتاب بدهم  وبگذارم که تنم مانند اکلیل شود ؟  پرنده صبح زود آمد خواند ورفت  ، باید برگردم به دنیای ذهن خودم .
روز گذشته فیلم ( دارلینگ) جولی کریستی را میدیدم ، آه آن روزها لندن چقدر دوست داشتنی وزیبا وخلوت بود ، نه از عبا پوشان روبنده پوشان خبری بود نه از چادر شب پوشان ، همه چیز شیک ، فروشگاه  بزرگ بارکرز که من ملافه های خودرا از آنجا خریدم  باز بود ، خیابانها خلوت ، رستورانها شیک ، مردم همه شیک سالهای هفتا د بود سالهای آخر عمر دنیا .
امروز دنیا مانند یک عقاب پیر نگون بخت  دارد درشعله های خشم مردمی میسوزد که نه کار دارند ونه نان ، درعوض در کاخ بزرگ ویندورز  جشنهایی بمناسبت نود سالگی ملکه بر پاست ومرا بیاد ( موبت شو)  انداخت .
کویر بلاکش  در گرداگرد کرکسان ومرغان لاشخور دارد تکه تکه میشود ، دلم پر است اما جای گفتگو نیست .
عکسی دیدم از ملکه وشاه اسپانیا ، ملکه صوفیا جلوی شاه ایران زانو زده بود ! وادای احترام بجای میاورد ، حوب این کار درستی نیست ملکه صوفیا از نظر مقام وپشتوانه از شاه ایران بالاتر بود اما آنموقع اسپانیای فقیر احتیاج به کمک داشت وخوان کارلوس بوربون خم شده بود ، دراینجا  دون خوان کارلو س وشاه تنها دست بانوانرا میبوسیدندکسی خم نمیشد نهایت احترام سرشانرا خم میکردند وهنوز هم این رسم ادامه دارد .
چه آفتی است غمگین بودن  ونگریستن ،  چه آفتی است که مانند برگ خزان برگهایت پریشان میشوند ، چه آفتی است که شبها درون اطاقت سرت را میان بالشت فرو میبری ومیگریی ، تبعیدی ابدی  ، این خاک متعلق بتو نیست ، این اطاق متعلق بتو نیست این آدمها از خون تو نیستند ، اما آنهاییکه درآنسوی دنیا ودر سر زمین من زندگی میکنند ، آیا از خون منند ؟ نه ! آنها یا عرب زاده هستند ، یا ..... بهتر است سکوت کنم فردا مرا بجرم دخالت در سیاست ویا ( ریسیستی) مجازات میکنند ، دیوار موش دارد موش هم گوش دارد ، امروز سرمایه های کلاننند که حرف اول را میزنند ، چند کلمه تو ارزشی ندارد گویی مکسی وزی میزند ومیرود همچنانکه پشه ای ترا گزید ورفت ، کمی جایش خارش گرفت اما دیگر اثری از آن نماند .
سعی کن باین خاک دل ببندی ودرهمینجا خاکستر شوی ، کسی چه میداند؟ فردا چه خواهد شد ؟!  
.................
شکسته بال عقابم ، تنیده ام در شن گرم 
نگاه تشنه من ، درپی سرابی نیست 
دلم به پرتو  غمناک ماه  خرسند است 
که درغبار  افق ، برق آفتابی نیست 

کنون بخویش نظر میکنم ، چو ماه درون آب 
تنم ز روشنی سرد خویش میلرزد 
جهنمی که دراو سوختم ، فروزان باد 
که شعله اش به نسیم  بهشت می ارزد 

روانت شاد نادر جان .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 16/5/2016 میلادی /.