سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۵

فانوس سیاه

دود وابر سیاهی که از جانب ( تولدو) نزدیک مادرید بر میخیزد بوی لاستیک را درهمه آسمان پراکنده ساخته است صد ها هزار حلقه لاستیک مستعمل در یک زمین  در گوشه ای از شهر افتاده و سالها خاک میخودر ناگهان دریکشب به آتش کشیده شد ، حال هوای مسموم ناشی از بوی گند لاستیک وقیر ونفت تنفس را مشگل کرده است ، چه بسا دستهایی درکار است که انسانهارا بکشتن بدهد انسانهایی که باید بمیرند ، شهر تولد  در کنارش والدمورا ، شهری قدیمی ، بسیار قدیمی از دوران حمله اعراب وزمانی نیز جایگاه پناهندگان یهیوید بود که درآنجا بکار جواهری مشغول بودند ،  شهری که بیشتر توریستهای از خارج آمده را بخود جلب میکرد ، جنگ اقتصادی از جنگ اتمی خطرناکتر است  وامروز ما درمیان شعله های خشم مردمانی میشوزیم که سیری ناپذیرند  وچگونه دشتها وگندمزارها و باغهای نارینج وزیتون وتاکستانها میتوانند زیر این ابر تیره به زندگی خود ادمه دهند وسر زمینی که همه ممر درآمدش از همین راه وتوریستها میگذرد ، سیاهروز کنند ، البته بزرگانشان رفته اند  ، تنها بردگان مانده اند  .
امروز صبح آفتاب با رنگ زرد طلایش از گوشه آسمان  کم کم بالا آمد ، تنها کاری که کردم عکس گرفتم ، نادیه با تندی گفت :
سینویرا هنوزم عکس میگیری ؟ برگشتم نگاهی باو انداختم ، دیدم مانند بنگوین ها راه میرود یک تنبان بلند  مانندپیراهن که تنها دو پای او بیرون بودند پوشیده بود وپنگوئن وار راه میرفت ، ازخنده داشتم غش میکردم ، پرسیدم این چیه پوشیدی؟
گفت : 
سینورا ، این تنبان مد است  ، گفتم چگونه آنرا برتنت میکشی ؟ خم شد و دیدم وسط آن یک زیپ بلند باز وبسته میشود ، گفتم:
درست مانند کمر بند عفت گذشته ها ، ببینم کلید م دارد ؟ اما خنده امانمرا بریده بود ، خودمرا به اطاق رساندم .
درحالیکه شال بزرگ دور سرش را جابجا میکرد وعرق صورت اورا اشباح کرده بود ، پرسید :
جرا میخندی؟ این مد است  ، من تنبان نمیبوشم واین کار هر دورا میکند هم پیراهن است هم تنبان ، اما خنده بد حوری مرا انداخته بود .
گفت : 
خوب بخند ، تا میتوانی بخند ، ،
گفتم " ناراحت مباش ، صورت پر عرقش را بوسیدم وگفتم :
در قدیم در روزگاران خیلی قدیم دوران باستان  زمانیکه مردان به جنگ میرفتند یک تنبان با یک کمر بند تن همسرانشان میکردند وآنرا قفل مینمودند تنها جای بعضی از کارهارا باز میگذاشتند  وکلید را باخودشان میبردند !! حال من بیاد آنها افتادم وخندیدم ....
اما ، در دلم تاسف میخوردم ، زنی جوان ، بلند قد ، خودش را درون یک گونی پنهان کرده واز منهم رو میگیرد !!! 
چاره چیست ؟
میخواستم برای فانوس زرد که کم کم قرمر میشد بنویسم اما بوی گند آسمان وابرهای تیره جلوی آفتاب را گرفت وباید بنویسم فانوس سیاه .
فانوس سیاه، در زیر اسمان قیر اندود شگفت ،
اما چه روی داد که امروز آسمان منهم تاریک است؟
چون مرغ نیمه جان ، نفسی میکشم  ومیروم ؟!
شب گذشته یکی از همنشینان مجازی تکه موزیکی برایم فرستاد که خودش گیتار زده بود وآهنگرا را ساخته بود ، از شنیدن آن بگریه افتادم ، چقدر درد درون این سینه وگلو انبار شده بود ، گویی سینه بزرگ او داشت از هم باز میشد ومیشکافت ، تنها درآخر هر سطر شعر میگفت ، باید برم ، باید برم !!! در دلم گفتم ( بکجا میروی)  که هرکجا روی آسمان همین رنگ وهمچنان تیره /پایان ..

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 17/5/2016 میلادی / .