امروز نامه ای داشتم از مرکزی که این نوشته هارا دردست دارد برایم فرم فرستاده بود که آنرا پرکنم وگاهی به زبان انگلیس بنویسم ، !!! هنوز آن فرم در ایمیل من جای دارد ، وهنوز نمیدانم چه جوابی بدهم ، آنها نمیدانند که مهم برای من ( فارسی وخط وشعر ) فارسی است ، آنها نمیدانند دردهای ما در کجا ی زمان جای دارد ، آنها نمیدانند که آنچه را من مینویسم ، همه بر اساس داستانهای واقعی ویا درد دلهاست ، آنها از دنیای آزاد حرف میزنند ، دنیایی که متعلق بمن نیست ، آنها مینویسند:
»ما میکوشیم که هر اثر هنری را کامل کرده واین بخودی خود هدفی است . « اما آنها کوچکترین دغدغه خاطری ندارند ، کما اینکه طبیعت هم هنگامیکه یک مگس ویا مار سمی را میسازد چندان دغدغه خاطر ندارد ، وکوچکترین نارحتی خیال بخود راه نمیدهد ، درمورد طبیعت یک امر واقعی است اما من طبیعت نیستم ، منهم تخمه کوچکی از رویش وزمین آنم ، امروز مینویسم ، نه با نام مجهول ونه ترسی دارم ، درمورد دیگران ابدا کلامی بر زبان نمیاورم بخصوص از بردن نام اشخاص بشدت پرهیز میکنم ، من نمیتوانم ده تا بیست آثار اجتماعی را به زبان دیگری در این صفحه بیاورم ، مگر صفحه دیگری باز کنم ، ) آنهم مربوط به (ارباب) وبلاگ منست ! من در این حرفه خودرا نویسنده نمیدانم پس چگونه میتوانم به دیگران خدمت کنم ؟ من هیچگاه از خود نپرسیده ام که کی هستم ؟ وچگونه میتوانم باین دنیا خدمت کنم ؟ دنیا به خدمتگزاری امثال من هیچ احتیاجی ندارد تنها هدف من عبارت است از کوشش بخاطر تکامل وتکمیل بصیرت وافزودن به محتوی شخصیت ونگهداری این زیان ودر مراحل دیگر بیان نکته هایی بوده که بنظرم گاهی خوب ویا گاهی بد آمده اند .(گاهی کمدی وزمانی تراریک)!.
من کتابها وداستهای زیادی نوشته ام ، همه درون صندق محفوظ میباشند ، میراثی است برای بازماندگانم !! زمانیکه ما تفاوت اخلاقیات اجتماعی ویا فرهنگی را دراین زمانه مبینیم نبایستی فراموش کنیم که از کجا برخاستیم . من نمیتوانم مثلا یک داستان جنگ وصلح بنویسم چون درجنگ نبوده ام ، نمیتوانم آنا کارنینا یا نامه یک زن ناشناس را بنویسم چون درآن زمان نزیسته ام ، نمیتوانم داستان عشقهای آتشینی را که به مرگ دیگری منتهی میشود بنویسم ، چون امروز عشقها مانند آب از صافی میگذرند ، با یک بغل خوابی !نمیتوانم یک جین ایر دیگر بنویسم چون قبلا برونته این کاررا کرده است ، بنا براین میتوانم از خودم واطرافیانم بنویسم ، از ارتباطات ، واحتیاجات ، وگاهی هم سری به دنیای سیاست بزنم که آنهم به همراه عشقها از صافی رد شده وآشغالهایش بجای مانده که بخورد ما میدهند ، روزی مثلا سوسیالیزم یک رویا بود ، امروز تنها نامی از آن مانده ، زمانی آن مرد ریشو قهرمان دنیا بود امروز تنها درمحدوده سر زمین خودش تصویر نقاشی شده اش به دیورا آویزان است ( چه گوارا) را میگویم ، تا آنجا که توانسته ام سعی کرده ام از اجتماع اطرافم وشر وشورو تعارفات بگریزم ، همهرا بیازمودم !! میدانم درمیان آنها متحمل چه رنجها خواهم شد طبیعت من صاف ؛ پاک ، دست نخورده ، مانند یک رودخانه آرام ، که درونش ماهیان کوچکی ببازی مشغولند ، میگذرد ، میل ندارم این آ برا گل آلود سازم وماهیان را فراری بدهم ، عکس العمل من در برابر خشونتها ، تنها سکوت است ، نه از ترس بلکه تنها نگاهی به آن شخص میاندازم ببینم ارزش دارد خودمرا درگیر کنم یا نه ! والا مانند یک خر مگس اورا از درون خانه ام بیرون میاندازم ،
امروز خشونت همه را اسیر کرده است ، من چرا وارد این دنیا ی وحشی وخشن وبی اعتماد بشوم ؟ دنیای خودم وسعت بیشتری دارد بیشترازاتمام دنیا ، تنها در پشت سر من بصورت سایه ای نمایان است . روزی سر انجام همه چیز عیان خواهد شد وآن زمانیست که دیگر من نیستم .
ای روح بلند طبیعت ، تو هرچهرا که لازم بود بمن عطا کردی.
بمن اعتماد کردی ، بیهوده نیست که صورت ترا درمیان شعله های آتش ویا درپهنه دشتها میبینم .
با تمام شکوه ، درقلرو تو راه میپیمایم واز درک واحساس خود لذت میبرم
تو آنهارا بمن دادی احساس لذت بردن ، عشق ورزیدن ، وبخشش
من تنها بعنوان یک میهمان ساده در سر سفره تو نشستم وتو مرا پذیرفتی .
بمن اجازه دادی که سینه امرا از هوای پاک تو لبریز سازم
امروز تو بهترین دوست منی وخدای منی ومن چنان بتو مینگرم که گویی بخدا مینگرم .
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 17/5/2016 میلادی./.