امروز فهمیدم که در وجود تو چیزی بنام خوی انسانی نیست ، تو فرزند تلخ افیونی ، هر روز پهنای چشمانت را گریه پر میکرد ، ودر سایه یک نقاب مصنوعی با صورتی غمگین به زندگی نکبت بارت ادامه میدادی ، زمانی فرا میرسد که این حقیت بیادم میاورد که تو چگونه میاندیشیدی ، هنوز هنگامیکه پای درون حمام میگذارم از وحشت آن حادثه بخود میلرزم ، ودخترک هر سال به همراه بردگان افسون شده حمایت از بیماریهای سرطان میدود یک مدال یک برگ کاغذ ویک لیوان حلبی بعنوان جایزه بخانه میاورد ، او نمیتواند بگوید پدرم در اثر اعتیاد به مواد والکل جان داد میگوید سرطان اورا کشت !!!! کودکی او برگشته واو دراولین تبسم خو پیر شد شاید ماندن تو هم یک اعتیاد بود ، به مسکن ها ومصرف مدام چیزهای دیگر که امیال انسانی را از تو گرفته بودند .من بخشش را میدانم چیست فرزند خدای پاکیها هستم ، امروز به انزوای یک شهر نا مسکون تبعید شده ام چه بسا من زودتراز تو صدای زنجره هارا شنیدم ، وچه صبورانه این راه پرخطر را طی کردم وچه معصومانه بر نیزه های تیز آهنی تکیه کردم وچه آسوده بر بال باد سوار شدم .
امروز جیغ وفریاد کلاغهای سیاه پوش شهر را فرا گرفته است ، تو لذت میبردی درمیان این کلاغان میزیستی ، چراغها ی عشق ومهربانی خاموش شدند ، احساس امنیت از میان رفت وتازه آیینه ها بهوش آمدند وچهرهارا نمایان ساختند .
من با تما م خاطره هایم امروز از خون خود مینویسم خونی که پاک بود و عاری از هر آلودگیها واز غرور سر فرود نمیاورد ، نه زیر نام پر ابهت تو ونه زیر نام غبار مقبرهای گم شده ، امروز دستهایم بصورت نامریی به همه جا میرسد وبه همه کمک میرساند دیگر به هیچ چیز تکیه نخواهم کرد وبه هیچکس ، حتی فرزندانت روز مرگ ترا بخاطر نیاوردند وشمعی بر مزارت روشن نکردند ، ومن با همه دردی که درون سینه ام بود اعلام داشتم امروز تو بسرای باقی شتافتی ، با نفرت از اطرافیانت ونفرت از زندگی نگاهت لبریز از بیزاری ونفرت بود ، حسادت گوشتهای بدنت را تکه تکه میخوردند مانند موریانه ومن از میان پنجره میدیدم که چگونه آن دودست لاغر وبدون خون بسوی دخترکی جوان دراز شده وتمنای وصال دارد . من در خانه وزیر چراغ ونور کاذب خود به تماشا نشستم ، گلویم از بغض پنهانی سر شار وورم کرده بود ، اما سکوت ، بهترین بود ، این تو بودی که مرا دنبال کردی ، نه من ، این تودی که میخواستی به همه بگویی من توانستم اورا بربایم ، نه من ، امروز دیگر برای گفتن همه چیز دیر است ، هنوز خورده شیشه های ریز در اطراف دیوار حمام برق میزنند و بیاد من میاورند که تنها یک گام ، فقط یک گام با مرگ فجیعی فاصله داشتم ، میخها هنوز درون دیوار محکمند وکمد درگوشه دیگر صاف ایستاده قفل هایش محکم است ، فقط دستی نامری آنرا برداشت وبسوی من پرتا ب کرد واما او به درون وان حمام سقوط کرد ، همه با تعجب نگاه میکنند چرا روی بیده نیافتادچون بر بالای بیده نصب شده بود چرا بطرف من خیز برداشت ، ومن تازه بچه هارا از آن فاجعه خبردارد کردم ، میبینی ؟ هیچ کاردتو بتن من کارگر نیست ، من فولادم ، حال دخترکت با یک برگ کاغذی که جایزه دویدن یا راه رفتن او بخاطر توست درهمه جا عکسش را گذاشته ، اما اگر من زیر خروارها شیشه میمردم کسی با خبر نمیشد ، تو توانستی با شیطان پیمان ببندی اما من ، نه خدای من من درسینه ام فریاد میکشد مرا رها مکن با توام . پایان
ثریا / اسپانیا / دوشنبه /.