شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۵

جاودانه

گیرم که جاوید شود نام ما 
چون مه وخورشید شود نام ما
درد دل ما چه دوا میکند 
نام چه  با مرده ما میکند؟

برنامه بزرگداشت (ایرانی) ها را دراطراف جهان میدیدم ، عده ای دور هم جمع میشوند برای وقت کشی ووقت گذرانی ناگهان بیادشان میاید که فلانی درکنج خلوت افتاده بهتر است برایش »بزرگداشت« بگیریم !! شبی رامیگذرانند وفردا آن انسان فراموش میشود .جایزه های زنگ ووارنگ گوشه انبار خاک میخورند ، 
زندگی ما ایرانیها در اطراف واکناف دنیا بصورت مصنوعی میگذرد ، بصورت خود فریبی ، عده ای  بیاد گذشته ها اشک ندامت میریزند وآنهاییکه دراین دوران به همه جا رسیدند ، میدانند که دوران این بالا رفتن ها کوتاه است ونردبانشان سرنگون خواهدشد .
اگر کسی بزرگ است وخودش میداند شما هم میدانید دیگر این بازیهای معنا ندارد ،  چند عکس از بانو ( لیلا حاتمی) دیدم واقعا وقار وزیبایی وسادگی او را با تمام وجود تحسین کرده ومیکنم ، او میتواند الگوی واقعی یک بانوی ایرانی باشد ، جایزه هارا درو میکند ، نه با عریان شدن ونه با پوشش عبای اسلامی ، خودش هست با شخصیت ذاتی خویش  چندین بار خواستند اورا بکوبند اما موفق نشدند واو همچنان با وقار مانند یک طاووس  پر گشوده  میخرامد ، 
در حال حاضر کشتزار ما لبریز از مور وملخ ومارهای سمی شده است ، وایرانیان درخارج نیز برای خود یک زندگی مصنوعی ساخته وهنوز بامید باز گشت نشسته اند،  عده ای به کما رفته اند وعده ای بخواب ، عمو نوروز برایشان قصه حسین کرد را از کانابهای تلویزونی میخواند ، ودلقکها روی سن برایشان شادی میافرینند ، خوانندگان با پیکر عریان برایشان میرقصند قمارخانه ها وقمار بازیشان روبراه هست ، گاهی هم سری به وطن میزنند برای تغییر آب وهوا !!!!
ومن، تاریخ زنده زمان خودم ، دیگر حتی خاطرات کودکیم را از دست  داه ام ،  زادگاهم تبدیل شده به یک نمایشگاه توریستی ومجموعه هایی تازه ساز  مانند پیر زنی که به زور آرایش میخواهد جوان باقی بماند ، کویر خود جاذبه دیگری داشت ودارد . امروز آنچه از خاطرات کودکیم بجای مانده ، پشت بام گلی است که شبها ی تابستان آنجا میخوابیدیم و ستاره هارا میشمردم وآنکه بزرگتر از همه بود من بودم!! چند دیگ مسی وسماور برنجی روضه خوانی و دسته سینه زنی ، صندوق  مادر که در آن لیره عثمانی را ذخیره کرده ونمیدانست که از دورخارج شده و رفته ومشتی کاغذ است !!!بازار جواهر فروشی که گوشواره هایی بسبک هندی میساختند ، امروز ابدا میلی ندارم که برگردم ، جای پاهایم را ماسه ها پر کرده اند ، روزگار جوانی وعشقها همه گم شدند ، دوستان تبدیل به دشمنان خونخوار شده اند ،  وامروز دیگر فصل عشقها گذشته باید بفکر جیبهایمان باشیم !  امروز برای هر سهم از یک عشق باید قیمتی پرداخت ، وتو صادقانه  ازکنار انیوه این جمعیت میگذری بی آنکه بایستی ،
سر زمینی ویران شد وتمدنی نیمه کاره فرو ریخت صدای زندانیان خاموش شد  ورشته طنابهای دار صف کشیدند ، وهیچکس نفهمید نام آن چیزیکه دردل انباشته شده مانند یک پرنده از دلها گریخت  چه بود ؟!، پرنده ایمان ، 
حال دراین زندگی مصنوعی ، بین رباط ها ، دلقکهای روی صحنه دیروز را برایمان تعریف میکنند وفردای خودرا میسازند 
چشمها لبریز از خون ودستها  درجیب  هرکدام  سلاحی را لمس میکنند  ومردگان  درآن سوی  پایان ریشه ها ، ریشه هارا از بن وبیخ  بر میکشند  و......مرگ را صمیمانه تقدیم میدارند .پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 7/6/2016 میلادی /

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۵

الگوی زن ایرانی

شب گذشته مصاحبه ای را در یک برنامه میدیدم  که با سرکار علیه خانم چرخنده که یکصد وهشتاد درجه چرخیدند وامروز افتخارشان این است که صدها زن ودختر را به زیر حجاب وچادر برده اند ، ایشان الگوی کامل ونماد زن ایرانی میباشندد !!
زنان پلیس را دیدم که همانند شبکوران یا ( بت ها) با چادرهای سیاه ومقنه وپیراهن سیاه  ناگهان از آسمان با سقوط آزاد به پایین پریدند،وحشتناک بود ، باورم نمیشود درهیچ کجای دنیا کاری که بر سر زنان ایرانی آوردند ، انجام بدهند اگر درعربستان زنان بدینگونه میباشند از بدو خلقت پیامبرشان از زنده بگوری زیر خاک  حال زنده بگور زیر عبای سیاه میباشند اما زن ایرانی همیشه آزاد زیسته است ، خوب ! اگر نقشه ( آقایان حاکم ) این است که خاور میانه بکلی در سیاهی شب فرو رود دیگر نباید نامی از زن وزن ایرانی برد. باید مرد ویانشست تا هر بی پدر ومادری دهان کثیفشرا باز کند ولیچار بگوید ، شاگردان مکتب جهاد و شهادت و رسالت وبسیج ونوکران دست بسینه امام زمان . 
نه ، الگوی زن ایرانی ، این سیه پوشان  وکلاغهای اسلحه به دست نیستند ، الگوی زن ایرانی سودابه ، میباشد ، پروین اعتصامی میباشد ، فروغ فرخزا میباشد ، حال اگر مداحان دست نشانده همه جا حضور داشته ومشغول کشتن وبستن وبردن وسوزاندن زنان ودختران میباشند ایران با همه جا فرق داشته است ، اگر چه دیگر بمن مربوط نمیشود ، من خیلی زرنگ باشم بتوانم از خودم حفاظت کنم ، الگوی زن ایرانی دختران وزنان نجیبی هستند که با کار کردن ومزد دست وبازوی خود خاتواده ای را میچرخانند بی آنکه خودرا بفروشند با همه سختی ها وبدبختیها میسازند زیر برف وباران یک تنه بار خانواده را بر دوش میکشند وهمه آرزوهای خام وناپخته را در زیر خاک مدفون ساخته اند ، 
حال ( او ) باید سر از خاک بردارد ونتیجه زخماتش راببیند واین حیوانات سیه پوش را بعنوان مادر جامعه بخواند ، نه بعد از او ما صدای ضجه ها وزنجره هارا شنیدیم وبس ،  دیگر صدای زنگ مدرسه برنخاست ،  همه به صدای اذان گلدسته ها دل سپردند ،  زمانی داشتیم از زیر خاک به پشت خاک وسپس به روی زمین  پشتک وارو میزدیم هیچگاه بگمانمان نمیرسید که روزی این چنین خوار وخفیف شویم  ، بعد از او ما همه قاتل یکدیگر شدیم ، وبرای عشق قاضی ساختیم وطناب دارد ،  بعد از او با به گورستانها روی آوردیم وسر قبرها گلهارا پر پر کردیم ، ومرگ را حمایت میکردیم وبر درخت تناور بی بصیر وبیشعوری خود دخیل میبستیم  ، دیگر سرودی در هیچ یک از تالارها نپیچید ، مرگ برایمان یک امر مقدس شد وقحبه ها به زیر عبای سیاه پناه بردند وبر مهرا انگشتری ضحاک بوسه زدند ، ما آنچهرا که باید ، از دست دادیم ، بی چراغ به  دنبال عده ای  خود باخته  وخود فروخته راه افتادیم ودر یک تونل تاریک مارهای سمی بما حمله بردند  ، مارا زخمی ساختند ، کشتند و ومغزهایمانرا خوردند وجسد بیحانمانرا بگوشه ای پرتاب کردند مردانمان هیچگاه به هنگام حمله بیاد مادرشان نیفتادند چرا که مادری نداشتند  ، دگر کسی بفکر کوچه ها معصومیت نبود از شروع بلوغ باید اسیر میشدیم وشدیم ،  از سالهای رشد ما جوانی گریخت  ودر پشت تپه های خاکی هر دختری مورد تجاوز قرار گرفت  ویا در هیزم خود خواهی وبیشعوری قبیله ها  سوخت .
من از قبیله گیاهان گوشتخوار میایم  که ریشه هایشان هرروز پهنتر میشود ، اما من مغزم را مسدود وفریز کردم تا باقی بماند 
امروز در اطرافم تنها صدای لرزش پروانه هارا میشنوم که شمع های نیمه سوخته ومرده آنهارا به آتش میکشند .
اعتماد من ااز ریسمان سست عدالت برید . لحظه های مهم زندگی من  از برگ تاریخ آن سر زمین محو شد ، فاصله ها زیا دبودند  من دردست این غریبه ها نمیتوانستم اسیر باشم ، وگریختم  دیگر هیچگاه درانتظار مهربانی  ننشستم  امروزدرپناه یک پنجره نشسته و تماشچی زندگی ، مرگ ، نیستی، وخود فروشی وخودفریبی دیگرانم .
حال بانوی چرخنده برایمان الگوی زهرا وفاطمه شده اند ، درحالیکه من هردورا در زیر سینه ام بزرگ کردم وبه ثمر رساندم واز آنها الگو ساختم بی عبای سیاه ، بی فریاد عصیان ، بی دروغ وریا ، وما سه زن بودیم ، که مردانمانرا ساختیم .
وشما درخوابهای ساده لوحی خود  از پرتگاهی به ارتفاعی بروید ودوباره برگردید . پایان ثریا 
نیمه شب جمعه 

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۵

آخرین روز وپایان سفر

همه چیز را بسته ام ، آفتابی  دلپذیر بر همه جا پخش شده است  ، لرزش سایه درختان  از پشت پنجره  روی دفترم  درگردشند ، باید برگردم  ، وقت رفتن است /
تمام شب شاخه هارا یکی یک شمردم ، تا بخاطر بیاورم  طروارت آنها را ، از هر شاخه ای وهر برگی گویی غمی فرو میریخت  درکنار کلبه ام  زندگی جریان دارد  میز کوچک صبحانه  همسایه چیده شده  با بندی که درپشت  دیوارلباسهای شسته را به دست باد میدهد ، اینها تنها یادگاری است که از اینجا با خود میبرم دراین گوشه غیر از مهربانی چیز دیگری از این مردم ندیدم  حال باید بسوی شمع واژگون شده برگردم  پرندگان ساکتند ، اتومبیل آماده بردن منست  ، تمام شب ستاره هارا شمردم  ویکی را درون سینه ام  پنهان داشتم  تا باخود ببرم  بهترین ترانه هارا خواندم وبهترین آوازهارا شنیدم  ودلم لبریز از شوق آواز بود  ، تما م شب بیدار وچشم به آسمان  به دنبال ماه سر گردان بودم  وبر بامی که هر لحظه میشد منتظر فرود آمدنش بود ،  همه چیز های اطرافم مرا با بی زبانیها بدرقه میکنند  از پشت این پنجره کوچک چوبی . به سیاستمدارانی میاندیشم که روی صحنه نمایش مردم را سرگرم ساخته اند ، وبه دستبندهای آهنینی میاندیشم که بر دستان بیگناه یک نویسنده قفل شده است و به صورت زنی میاندیشم که با دست مردی دیوانه با اسید سوخته شده است . وبه دزدانی میاندیشم که همه زندگیشان در دزددیها گذشت وامروز چه میکنند ؟ 
شهرهارا پشت سر میگذرام ، همه یکی هستند از یک قوطی بیرون آمده اند  همان بنجل فروشیها با لبخند زورکی یک مانکن نیمه عریان  ، همان میدانها ، همان فواره ها  ، همان رقصها وهمان مکانهای بظاهر مقدس که درآن دین را بتو میفروشند در ازای روح تو با مناره های بلند وگنبدهای سر بفلک کشیده  که گویی خودرا برتراز همه جهانیان میپندارند . زندانهای کهنه وفرسوده  برای فروش گذاشته شده است بیمارستانهای پوسیده  خالی با دیوارهای کپک زده مانند یک روسپی پیر در انتظار مشتری  وا رفته است  وگورستانهای متروک  در انتظار خریدار مردی از قبیله دزدان ویا بانکداران   تا آنهارا خریده وقفسی بسازند برای پرندگان و چرندگان آینده . به همراه گرد مخدر ، ونباید خواب وآرامش آنهارا بهم زد .
من بهاررا با همه زیبای وعطشش درجنگل بجای میگذارم ، چگونه روح این دشت مرا دربر گرفت ؟ وچگونه قلبم لبریز از هیجان است ؟  هیچ میلی به بازگشت ندارم  اما چشمانی درانتظارم نشسته اند .
اینجا ، روی زمین که تکیه گاه منست گرمای پیکرم چند برابر شده است  دیگر احساس پوچی نمیکنم .

درختان مرا درآغوش گرفته وپناه داده اند ، بوی عطر کاج از دوردستها  به مشام میخورد  من خودرا در این جنگل و طبیعت پناه دادم  وخودرا خالی ساختم ، احساس سبکی میکنم واحساس راحتی ، زهررا روی اقیانوی بالا آوردم ، آن زهری که مرا میازرد، باز میگردم  به همان آغل ،  درکنار  مشتی نوشته های بی ارزش  وبی خریدار  که از طریق تکنو لوژی به دست من میرسد  :
آه ...چقدر خوبی ، نازنین ! دروغ اول ،
چه زیبا مینویسی ، دروغ دوم 
چرا از سکس نمیگویی ، خشونت اول 
اصولا سکسرا میشناسی ؟ باجوییها 
......... ومن از نهایت عشق وگرمای آن  سخن میگویم نه از تاریکها ، من از نهایت روشنی مینویسم  ، نه از دیوانگیها  
من اینم ، همینم که  هستم وخواهم بود برای هیچکس وزیر هیچ قیمیتی خودرا عوض نخواهم کرد . من اینم .....پایان .ثریا
نوشته شده : پنجشنبه ، 5 می 2016 میلادی /اسپانیا .

رویای نیمه تمام

من بخواب ساکت نیمروز درختان ،
ره یافته ام ،
من ، حقیقت را  درکنار آوای پرندگان  ،شناختم 
واز خواب پریشان وپر هیاهو بیدار شدم 

سخن من امروز ، از مردمی است  که ظالمند ،
سخن من امروز از هوای آلوده ای است 
که بشکل نسیم  بر همه وجودمان مینشیند
من در میان این بیشه سبز سیال
شبی را به دورا ز همه حیوانات  ، بسر بردم 
وصدای صاف وغلطان آب را شنیدم
که مانند مروارید های غلطان از فورارها پایین میریخت 

تمام شب ، در رویاهایم سخن از نا مردمیها بود ،  وتمام شب از درختان سیاه برکهای  غم فرو میریختند  برگهای غمی که مرا احاطه کرده اند ، امروز هیچکس جای خودش نیست وهیچ چیز نیز جای خودرا نیافته ، صفحه اخبارارا باز کردم هیبت آن مرد گوریل مانند که صورتش از فرط رنگ و آن کلاه گیس مصنوعی  خبر پیروزیش را بر رقبا میداد ، این گوریل فردا باید بر جهانی حکومت کند که مارا برده وار به زنجیر کشیده است ،  
تشنگی مرا بیدار کرد ورویاهایم نیمه کاره ماندند ، زندگیم به دست دوستان دزدم به یغما رفت وآنچه را که امروز بعنوان خوی انسانی واصالت در گوشه گنجه ام پنهان داشته ام  کم کم رنگ کهنگی بخود گرفته است ، هوای نا مطبوع و بو گرفته چون آواری بر سرم فرود آمد  ، کجاست خانه من؟ وکجاست دنیای امن من ، با یک گردنبند  که میکروفونی کوچک به همراه یک عدسی بر گردن من آویخته اند ، من درامنیتم؟ امنیت کامل ؟ آنهم دردنیایی بلبشو ، من میلی به ادامه این زندگی ندارم ، شما چرا اصرار دارید مرا نگاهدارید ؟ 
خانه خالی ، خانه دلگیر ، ومن بیاد آن برکه دلپذیر که درپنهانی ترین نقطه این جهان پیدا کرده بودم .
زندگیم  چه پر غرور گذشت  وامروز چون یک غریقی در میان جویباری کثیف دست وپا میزنم  در میان این خانه دلگیر ودر بین آدمهای مصنوعی با خنده های مصنوعی و مردان خود فروش درکنار گنجیه کتابهای قدیمی درانتظار کدام فردایم .
سفرم ناتمام ماند .........ثریا 
نیمه شب پنجشنبه  5/6/16



چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۵

ادامه سفر

منتظر کسی بودم که قرار بود برایم گردنبند بیاورد تا برگردنم بیاوزم واز خطرهای خیابانی ، خانگی در امان باشم !!! اما نگفت چگونه میتوانم از خطرهای زبانی وزیانی خودرا نجات دهم ؟ 
دلم هنوز در هوای آن خانه چوبی است ، دلمرا درآنجا جا گذاشتم ، ایکاش میشد برگردم وبرای همیشه آنجا بمانم  اما امکاناتش سخت است درهرشهری باید خودرا به شهرداری وپلیس شهر معرفی نمود ، بیمارستان دکتر دارو همه  از پیش معین میباشند ،  رفتن به شهری دیگر وساکن شدن مستلزم بسیاری از گفته هاست . مگر آنکه مانند هموطنان عزیز مان دروغ سرهم کنیم ، خوشبختانه من پناهنده نیستم با پاهای خودم باین سر زمین آمده ام نه با قایق ویا پنهانی ، انگلستان را گذاشتم برای انگلو ساکسونها وطرفدارنشان  وخود مثلا باینجا پناه آوردم تا در دردامن دهکده ای ساکن شوم ، دهکده تبدیل شد به یک شهر بیقواره  شد با عجله همه چیز روبراه شد حال خیال میکنم در وسط لوس آنجلس نشسته ام !!! تلویزنون همیشه خاموش است ، شبها تنها به رادیو گوش میدهم  ، حوصله فروشگاهها وسوپر هارا ندارم .
من سفرهای زیادی کرده ام ، نیمی از اروپارا گشته ام  امریکارا نیز دیده ام زمانیکه خیلی » شیک« بودم!! در هتل جرج پنجم پاریس ساکن میشدم ودر رستوران ماکسیم  وخانه ایران که به همت ملکه ایران ساخته شده بود با رستوران وغذای عالی ناهار یا شام میخوردم وبه هنگام برگشت چمدانی از عطر ولباس ولوازم توالت  برای سوقات میاوردم ، یا میاورذیم !! برایم همه چز تنها یک گذر ونظر بود به هیچ جا دل نبستم وآرزو نکردم درآنجا ساکن باشم ، هوای داغ وآفتاب سوزان سر زمینم را از همه جا بیشتر دوست داشتم با همان مردم بی ادب وهمان مردم لات ، اما امروز دیگر از آنجا بیزارم غریبه ای هستم که ابدا آن سر زمین را نمیشناسم ومردمش را نیز ، تنها وجه اشتراک من با آنها زبان فارسی است که آنرا هم مانند ماسه های کنار جویبارها با کثافت مخلوط کرده اند ، آن » بانگول« چوبی  بمن امنیت می داد ، همه جا سکوت بود ، همه چیز آرام بود حتی درختان در وزش باد تنها زمزمه میکردند با یک موسیقی بسیار دلنشین ، بوی چوب ، بوی خنگی وبوی جنگل  ساکت ، عده زیادی به آنجا کوچ کرده بودند ، چندان پیر هم نبودند زنانی تنها به همراه سگهایشان ومردانی جوان با زنهایشان  بی آنکه لب توی لب گذاشته باشند ، همه چیز تمیز بود ، مرتب بود ، منظم بود ، استخر بررگی به طول هشتاد متر درآنسو خود نمایی میکرد و از دور ترین نقطه میشد اقیانوس را دید که آرام  آرام میخزد ،  هر صبح زنی بلند قامت با روپوش سفید صبحانه امرا میاورد  ، روزی از او پرسیدم چند نفر دراینجا ساکنند؟ گفت دراین قسمت تنها شش » بانگولو « هست که فقط هفتگی اجاره میدهند  اما درآنسو عده بیشماری چادر زده اند و یا در کاروان کارهایشان ویا اتومبیلهایشان زندگی میکنند ،  معلوم بود  آنها هم مانند من از زندگی شهر نشینی خسته اند ، از واتس آپ ، تلگرام، ایمیل،  وغیره  ،اوف حالم را بهم میزند .همه جا ساکت بود ، همه موسیقی را از طریق گوشی ها گوش میدادند ، دها دوش آب گرم ، توالتهای تمیز  حتی ماشین لباسشوی وخشک کن  در یک ساختمان بزرگ تعبیه شده بود شهری بود بینظیر ، بی ساختمان ، بدون برجها وبدون آجرهای مصنوعی ، هوا مانند حریر بر پیکرم میلغزید . فردا ی آن روز میبایست با یک کشتی بزرگ مسافر بری به شهر دیگری برویم ، که تنها یکساعت راه بود ، سیگارم را روش کردم وروی صندلی چوبی نشستم وهوای خنک را به درون ریه هایم فرستادم ، تا فردا برسد گوشهایم ساکت ، قلبم آرام وریه هایم لبریز از هوای پاک واکسیژن تازه . 
امروز دلم تنگ شده کاش میشد دوباره به آنجا برگردم ، ایکاش میشد اما ریشه ها وگلها وباغچه ام اینجا هستند . کجا بروم ؟؟؟
تا فردا وبقیه آن . ثریا .

ادامه »سفر«

توضیح, :
دلم میخواست میتوانستم آن اشعار زیبای حافظ را ازپشت  وبلاگم برمیداشتم چون در هر آشغال دانی آنرا یافته ام  مردم از خودشان هیچ ایده ای ندارند  به دنبال دیگرانند ، اما خوب کاری نمیشود کرد .مانند لباس پوشیدنم  درآن دوران  وتوالت کردنم  وکفشهایم . 
---------
ساعت شش امروز صبح  با صدای زنگ در خانه بیدار شدم ، نادیه بود ، گفت ببخش  من شبها تنها میترسیدم اینجا بخوابم ، میرفتم خانه ، 
باو گفتم پس اینهمه اسباب وآلات وماشین و دکمه  دراینجا گذاشتند برای چیست ؟ ، باز تو ترسیدی؟ 
گفت آنهارا برای شما گذاشتند برای من که نگذاشتند !!!! 
گفتم خبر نداری که امروز ساعت دوازده گردنبندی برایم خواهند آورد که درکوچه هم میتوانم  با احساس خطر دکمه آنرا فشار دهم !!! میبینی چقدر مهربانند و حفظ جان این شهربانوی بی تاج وتاخت چقدر برایشان مهم است !!؟ باید همه جا مرا ونبض مرا داشته باشند . پشت باو کردم و، گفتم : ترسو مثلا روی چند رکعت نماز میخوانی وحال هنوز هم میترسی؟ ..........
======

اتومبیل در جاده صاف میرفت ومن از پشت پنجره به دشتهای سر سبز ، گندم زارها و درختان سر بفلک کشیده نگاه میکردم ، ودرمقایسه با خشکی وبی آبی آن سر زمین ، میدیدم اینجا هم چندان از نعمت باران برخوردار نیست اما اینهمه سبز بودن دشتها برایم اعجاز انگیز بود » تکنو لوژی « اگر برای عده ای کثافت آورد برای  مردم زحمت کش ، نعمتی بود ،  دردامنه کوهها به شهری برخوردم که نامش دهکده سفید بود  وکلیسای بزرگی بر فرار کوه خود نمایی میکرد  خانه هاهمه یکدست سفید  د ردامنه سر سبز کوه ،  به درختان بلند صنوبر  وکاجها مینگریستم ، همه مانند همه جا بودند ومن چه دلیلی داشت برای یک تکه گرد وغبار کویر که روی آن جانوران زندگی میکنند ، اشک بریزم ؟ برو ، جلو برو این احساسات وطن پرستی وخاک دوستی دیگر کهنه شده است  درحال حاضر هر بچه پادویی آروزوی آنرا دارد که به غرب سفر کند وتو در بهشت نشسته ای برای آتش جهنم اشک میریزی ؟  
در کنار جاده توقفی کوتاه داشتیم ، پیاده شدم و سوی مزرعه ای رفتم که اسبان  درآنجا  مشغول  گردش ودویدن بودم  به آهستگی به یکی از آنها نزدیک شدم به چشمان مهربانش نگاه کردم  دستی روی پشت و وکپل او کشیدم وسپس چلو تر رفتم وصورتمرا روی چهره اش گذاشتم  ، اشکهایم جاری شدند ، گویی چهره مادر را میبوسم ، اورا بوسیدم از شوق میلرزید وچشمان بزرگ براقش را به روی من گشود گویی سالهاست یکدیگررا میشناسیم  ، مدتی طولانی چهره به چهره آن اسب نجیب گذاشتم و باو گفتم "
خوی وحشی گری در همه انسانها طغیان کرده است . اما من هنوز به شماها اعتماد دارم واعتقاد .  میبایست بر میگشتم از پشت شیشه اتومبیل  اورا دیدم که بسوی جاده آمد ومدتی مرا نگاه کرد گویی داشت بدرقه ام مینمود ،  بی اختیار اشکهایم  به روز دامنم سرازیر شدند  قلم  ودفتر را درآوردم ومشغول نوشتن شدم ، از رادیو ماشین آهنگی زیبا از وروی پخش میشد  بانوی سوپرانو فریاد میکشید صدایش چذابیتی نداشت اما بهر روی موسیقی بود ....
 امروز چهارهم اردیبهشت ماه وزاد روز استاد عزیزم ومعلم دیرین  (دکتر مهدی حمیدی شیرازی )است ، روانش شاد  اگر امروز زنده بود  معنی عشق را چگونه تفسیر مینمود ؟ ......ادامه دارد
ثریا ایرانمنش /  اسپانیا / 4/5/2016 میلادی  ( اعداد ردیف چهار ، پنج ، شش ) !!!!!