شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۵

جاودانه

گیرم که جاوید شود نام ما 
چون مه وخورشید شود نام ما
درد دل ما چه دوا میکند 
نام چه  با مرده ما میکند؟

برنامه بزرگداشت (ایرانی) ها را دراطراف جهان میدیدم ، عده ای دور هم جمع میشوند برای وقت کشی ووقت گذرانی ناگهان بیادشان میاید که فلانی درکنج خلوت افتاده بهتر است برایش »بزرگداشت« بگیریم !! شبی رامیگذرانند وفردا آن انسان فراموش میشود .جایزه های زنگ ووارنگ گوشه انبار خاک میخورند ، 
زندگی ما ایرانیها در اطراف واکناف دنیا بصورت مصنوعی میگذرد ، بصورت خود فریبی ، عده ای  بیاد گذشته ها اشک ندامت میریزند وآنهاییکه دراین دوران به همه جا رسیدند ، میدانند که دوران این بالا رفتن ها کوتاه است ونردبانشان سرنگون خواهدشد .
اگر کسی بزرگ است وخودش میداند شما هم میدانید دیگر این بازیهای معنا ندارد ،  چند عکس از بانو ( لیلا حاتمی) دیدم واقعا وقار وزیبایی وسادگی او را با تمام وجود تحسین کرده ومیکنم ، او میتواند الگوی واقعی یک بانوی ایرانی باشد ، جایزه هارا درو میکند ، نه با عریان شدن ونه با پوشش عبای اسلامی ، خودش هست با شخصیت ذاتی خویش  چندین بار خواستند اورا بکوبند اما موفق نشدند واو همچنان با وقار مانند یک طاووس  پر گشوده  میخرامد ، 
در حال حاضر کشتزار ما لبریز از مور وملخ ومارهای سمی شده است ، وایرانیان درخارج نیز برای خود یک زندگی مصنوعی ساخته وهنوز بامید باز گشت نشسته اند،  عده ای به کما رفته اند وعده ای بخواب ، عمو نوروز برایشان قصه حسین کرد را از کانابهای تلویزونی میخواند ، ودلقکها روی سن برایشان شادی میافرینند ، خوانندگان با پیکر عریان برایشان میرقصند قمارخانه ها وقمار بازیشان روبراه هست ، گاهی هم سری به وطن میزنند برای تغییر آب وهوا !!!!
ومن، تاریخ زنده زمان خودم ، دیگر حتی خاطرات کودکیم را از دست  داه ام ،  زادگاهم تبدیل شده به یک نمایشگاه توریستی ومجموعه هایی تازه ساز  مانند پیر زنی که به زور آرایش میخواهد جوان باقی بماند ، کویر خود جاذبه دیگری داشت ودارد . امروز آنچه از خاطرات کودکیم بجای مانده ، پشت بام گلی است که شبها ی تابستان آنجا میخوابیدیم و ستاره هارا میشمردم وآنکه بزرگتر از همه بود من بودم!! چند دیگ مسی وسماور برنجی روضه خوانی و دسته سینه زنی ، صندوق  مادر که در آن لیره عثمانی را ذخیره کرده ونمیدانست که از دورخارج شده و رفته ومشتی کاغذ است !!!بازار جواهر فروشی که گوشواره هایی بسبک هندی میساختند ، امروز ابدا میلی ندارم که برگردم ، جای پاهایم را ماسه ها پر کرده اند ، روزگار جوانی وعشقها همه گم شدند ، دوستان تبدیل به دشمنان خونخوار شده اند ،  وامروز دیگر فصل عشقها گذشته باید بفکر جیبهایمان باشیم !  امروز برای هر سهم از یک عشق باید قیمتی پرداخت ، وتو صادقانه  ازکنار انیوه این جمعیت میگذری بی آنکه بایستی ،
سر زمینی ویران شد وتمدنی نیمه کاره فرو ریخت صدای زندانیان خاموش شد  ورشته طنابهای دار صف کشیدند ، وهیچکس نفهمید نام آن چیزیکه دردل انباشته شده مانند یک پرنده از دلها گریخت  چه بود ؟!، پرنده ایمان ، 
حال دراین زندگی مصنوعی ، بین رباط ها ، دلقکهای روی صحنه دیروز را برایمان تعریف میکنند وفردای خودرا میسازند 
چشمها لبریز از خون ودستها  درجیب  هرکدام  سلاحی را لمس میکنند  ومردگان  درآن سوی  پایان ریشه ها ، ریشه هارا از بن وبیخ  بر میکشند  و......مرگ را صمیمانه تقدیم میدارند .پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 7/6/2016 میلادی /