شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۵

با ل برفی فرشته

امروز فهمیدم در نبودمن ، یکی از سگهارا سر انجام خواباندند ، بیمار شده و کلیه اش از کار افتاده بود وهفته ها دربیمارستان بود ، خانواده همه با آخرین روز وآخرین لحظات  با او عکس گرفته بودند ، نوه چهارساله ام میگفت :
او پیش فامیلی اش رفته تا بچه بیاورد ، فاملی او بجای من وپاپا هرروز با وغذا میدهند واورا به گردش میبرند ، اشک چمشانمرا فرا گرفته بود ،این دومین سگی است که از دست میدهیم ؛ تمام روز حوابیدم  طبیعت این اختیار واین شانس را بمن داده که  درمواقع سخت بخوابم وخوابیدم ،  
طفلک معصوم ، شاید ندانی که در سر زمین پدر واجداییت سگهارا بنحو وحشتناکی میکشندودر شهر های دیگر آنهارا میخورند وتو با قلب کوچکت درانتظار نوزادسگ خود هستی ، عکسهای اورا با عروسم وپسرم دیدم که با چه شدتی میگریستند پانزده سال همدم آنها بود ، واولین آنها سر زاییدن رفت نامش فیرا بود ، خیلی کوچک بود ،  حال شاید کسانی به ساده لوحی من بخندند ویا مرا بباد تمسخر بگیرند ، آرزو داشتم زبان باز میکردم واز جنایتهای بشر برای این بچه کوچکم حرف میزدم ، از خشونتها از بیدردیها واز توهین ها وتحقیر ها ، عینکم را روی چشمانم گذاشتم تا او اشکهایم را نبیند ، 
اینها همه از ساده  لوحی نیست ،  ما انسانیم بمعنای واقعی  خون پاک انسانی درعروق ما جاریست ،  خانه خالی ، خانه دلگیر ، هوا دلگیر ودل من لبریز از غم ، من سگهایمانرا بعنوان فرزندانم ونوه هایم دوست دارم  ، حال بیمار شدم ،  بیاد اولین روزی بودم که بههمراه عروسم آمد ، چه آرام وپرغرور  گام برمیداشت ،  وزندگی آنروز من چون جویباری غریب روان بود  چه زود گذشت ، درخت کوچک نارس من به ثمر رسید بزرگ شد مرد شد وهمه جا مارا سر فراز ساخت ، 
حال تازه از خواب بیدار شده ام . تازه زخم سر باز کرده وتازه دارم میگریم ،  وبیاد دهانه هشتی های کوچه پس کوچه های سر زمینم هستم که دهان باز کرده وسگهارا میبلعد ، با تیر غیب ، بوی نمناک گور ها همه جارا پر کرده است ،  بهار با همه زیباییهایش بنظرم زشت وپیر آمد ، خانه رنگ دیگری گرفت ، ومن غمگیم برای او که پانزده سال مونس ما بود وحافظ بچه هایم .حالا کجاست ؟ چرا صبر نکردند تا من برگردم ، تا برای آخرین بار اورا ببینم ؟ میدانستم حالش خیلی بد است .شاید مرا به تعطیلات فرستادند تا نباشم ، هرچه بود گذشت . زندگی من در میان کشاورزان دیروز گذشته که همه انسان بودند ، شرف داشتند ،وبا یک دست دادن  زمینهارا معامله میکردند ، زندگی من میان اسبان ، سگها وگربه ها وباغهای ی لبریز از میوه وکرت ها ووداربست های اتگور گذشت ، وبا پای استوار کشاورزان گام برمیداشتم . با روحیه همه حیوانات آشنا بودم غیر از حیوانی بنان بشر . آوای پرندگانرا مینشاختم ، دیگر مرثیه کافی است . بفکر آن دل کوچک هستم که درانتظار سگش نشسته تا از میان فامیلش با بچه اش برگردد !!!  نمیدانم با این دل دراین دنیا چه خواهد کرد ؟ دل مادر بزرگش هزار تکه شده که آنهار بهم چسپانده است او نمیداند ، هیچکس نمیداند ، نه هیچکس خبر ندارد . پایان . ثریا /  شنبه غمگین /