هنوز صبح نشده ، هنوز هوا تاریک است ، پرنده هر روزی با آن نوک قرمز و جثه سیاهش روی بالکن برایم افسانه دیگری میخواند ، از صدای او باید بدانم امروز خبرها خوبند ، یا بد ، خبر یعنی بد ، تنها انسانهای احمق بامید خبر خوب مینشینند ، هنوز صبح نشده وهنوز کسی راه به صبح نیافته ، نمیداتم چرا پس ستارگان همه خاموشند ، وچرا دیگر به هیچ باغی میل رفتن را ندارم ، امروز چه کسی چراغ و یا فانوسی به دست راهرا بما نشان میدهد ؟ چرا دیگر هیچکس خودش نیست ؟ چرا همه درجلد دیگری فرو رفته اند؟ میل دارم همه چیز را فراموش کنم ، دیگر میلی به بازگشت ندارم ، کوچه های شب تاریکند ، باد گویی دریک کوچه خالی میوزد ، میل دارم برگردم به همان بیشه انبوه میان درختان ، بدون حضور همه این زباله ها ، آنجا شبهای جنگل بوی دیگری داشتند ، تک چراغها از دوردست سخن از » آدمی« میگفتند ، من تهی بودم ، تهی از خویش واز دیگران ، اندوهی نبود ، خیالی نبود ، ودر لابلای سطور این دست نوشته ها خبری از کوچه های میعاد نبود ، وکسی راز شبهای مرا نمیدانست ،
هنوز صبح نرسیده ، وهنوز هوا تاریک ، مرغ روی بالکن هنوز میخواند ، بوی باران میاید ، پلکهایم سنگین ، وآسمان بدون مهتاب ..
شبی ، ، تیشه ای تیز شب را شکافت ، برقی دمید ، وطاق بلند آسمان شکست واز شکاف آن نوری درخشید ، پنداشتم نور خورشید است ویا ماه به بخانه ام پای گذاشته ، نه ، یک نور مصنوعی بود ، شمعی نیمه سوز بود که من خورشید پنداشتمش .
به چهره ام در آیینه نگریستم ، نه اثری از ترکها نبود ، هنوز چهره آشنایی درآیینه بمن میگفت ، » که خواهی درخشید « .عشق معجزه میکند .
ابری بر آسمان چرخید وتصویرها را پاک کرد وتصویر وتصور ها همه گم شدند ، واشگ گرم من به دامنم ریخت ، این چه بازی شومی بود ؟ دل من به سودایی بیحاصل سرگردان بود ، امروز همانند یک گل که اورا پر پر کرده اند درپنجه موج حادثه ها سرگردانم،.
هنوز صبح ندمیده است ، وهنوز پرنده میخواند ومن درانتظار کدام خبر دیگر باید بنشیم ؟ افسانه ها تمام شدند ، کسی بفکر مردن هیچ پرنده ای نیست ، گاهی صدایم درسینه ام میلرزد چون میخواهم نامی را برزبان بیاورم ، من روزیکه قلم برداشتم و به سخن پردازی نشستم نمیدانستم از اینهمه افسانه چه میخواهم ، به دنبال خودم بودم که گم شده وحال میخواستم خودرا بیابم ، ویا میخواستم دوباره ستاره خیال را در سینه بنشانم ؟! هر صبح " رسید "این نوشته ها بمن میرسد وهر صبح باید چیزی را ارائه بدهم ، حال دراین صبح تاریک در زیر بار ااندوه دیگر نه آن هستم که بودم ووجودم خالی از آن آتش دیرین است و آتش خاموش شده ودود آن سراسر خانه را گرفت ومن خفته درخاکستر زمان ، میسرایم ، مینویسم ، فریاد میزنم ، کجایم من ؟ ( من) کو؟ کجا شد؟ افسوس که دیگر من آن نیستم که بودم ، تنها درون آیینه های متعد دکه بر در ودیوار آویزانند نقشی را میبینم که نمیشناسم ، عشق درون شیشه پنهان شده وشیشه در دست دیو است .
به لحظه های جهالت میاندیشم ، آن لحظه های بیخبری وبیخودی ، لحظه هایی لبریز از جنون و، بیخردئ حال پنجره هارا بسته وراه رابطه هارا بریده ام ، میان من ودنیا، میان من ونسیم ، میان من وباد ، راهها بسته وشکسته است ، تنها به آواز پرنده سیاهی دلخوشم .پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 8/5/2016 میلادی /