پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۵

آخرین روز وپایان سفر

همه چیز را بسته ام ، آفتابی  دلپذیر بر همه جا پخش شده است  ، لرزش سایه درختان  از پشت پنجره  روی دفترم  درگردشند ، باید برگردم  ، وقت رفتن است /
تمام شب شاخه هارا یکی یک شمردم ، تا بخاطر بیاورم  طروارت آنها را ، از هر شاخه ای وهر برگی گویی غمی فرو میریخت  درکنار کلبه ام  زندگی جریان دارد  میز کوچک صبحانه  همسایه چیده شده  با بندی که درپشت  دیوارلباسهای شسته را به دست باد میدهد ، اینها تنها یادگاری است که از اینجا با خود میبرم دراین گوشه غیر از مهربانی چیز دیگری از این مردم ندیدم  حال باید بسوی شمع واژگون شده برگردم  پرندگان ساکتند ، اتومبیل آماده بردن منست  ، تمام شب ستاره هارا شمردم  ویکی را درون سینه ام  پنهان داشتم  تا باخود ببرم  بهترین ترانه هارا خواندم وبهترین آوازهارا شنیدم  ودلم لبریز از شوق آواز بود  ، تما م شب بیدار وچشم به آسمان  به دنبال ماه سر گردان بودم  وبر بامی که هر لحظه میشد منتظر فرود آمدنش بود ،  همه چیز های اطرافم مرا با بی زبانیها بدرقه میکنند  از پشت این پنجره کوچک چوبی . به سیاستمدارانی میاندیشم که روی صحنه نمایش مردم را سرگرم ساخته اند ، وبه دستبندهای آهنینی میاندیشم که بر دستان بیگناه یک نویسنده قفل شده است و به صورت زنی میاندیشم که با دست مردی دیوانه با اسید سوخته شده است . وبه دزدانی میاندیشم که همه زندگیشان در دزددیها گذشت وامروز چه میکنند ؟ 
شهرهارا پشت سر میگذرام ، همه یکی هستند از یک قوطی بیرون آمده اند  همان بنجل فروشیها با لبخند زورکی یک مانکن نیمه عریان  ، همان میدانها ، همان فواره ها  ، همان رقصها وهمان مکانهای بظاهر مقدس که درآن دین را بتو میفروشند در ازای روح تو با مناره های بلند وگنبدهای سر بفلک کشیده  که گویی خودرا برتراز همه جهانیان میپندارند . زندانهای کهنه وفرسوده  برای فروش گذاشته شده است بیمارستانهای پوسیده  خالی با دیوارهای کپک زده مانند یک روسپی پیر در انتظار مشتری  وا رفته است  وگورستانهای متروک  در انتظار خریدار مردی از قبیله دزدان ویا بانکداران   تا آنهارا خریده وقفسی بسازند برای پرندگان و چرندگان آینده . به همراه گرد مخدر ، ونباید خواب وآرامش آنهارا بهم زد .
من بهاررا با همه زیبای وعطشش درجنگل بجای میگذارم ، چگونه روح این دشت مرا دربر گرفت ؟ وچگونه قلبم لبریز از هیجان است ؟  هیچ میلی به بازگشت ندارم  اما چشمانی درانتظارم نشسته اند .
اینجا ، روی زمین که تکیه گاه منست گرمای پیکرم چند برابر شده است  دیگر احساس پوچی نمیکنم .

درختان مرا درآغوش گرفته وپناه داده اند ، بوی عطر کاج از دوردستها  به مشام میخورد  من خودرا در این جنگل و طبیعت پناه دادم  وخودرا خالی ساختم ، احساس سبکی میکنم واحساس راحتی ، زهررا روی اقیانوی بالا آوردم ، آن زهری که مرا میازرد، باز میگردم  به همان آغل ،  درکنار  مشتی نوشته های بی ارزش  وبی خریدار  که از طریق تکنو لوژی به دست من میرسد  :
آه ...چقدر خوبی ، نازنین ! دروغ اول ،
چه زیبا مینویسی ، دروغ دوم 
چرا از سکس نمیگویی ، خشونت اول 
اصولا سکسرا میشناسی ؟ باجوییها 
......... ومن از نهایت عشق وگرمای آن  سخن میگویم نه از تاریکها ، من از نهایت روشنی مینویسم  ، نه از دیوانگیها  
من اینم ، همینم که  هستم وخواهم بود برای هیچکس وزیر هیچ قیمیتی خودرا عوض نخواهم کرد . من اینم .....پایان .ثریا
نوشته شده : پنجشنبه ، 5 می 2016 میلادی /اسپانیا .