چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۵

ادامه »سفر«

توضیح, :
دلم میخواست میتوانستم آن اشعار زیبای حافظ را ازپشت  وبلاگم برمیداشتم چون در هر آشغال دانی آنرا یافته ام  مردم از خودشان هیچ ایده ای ندارند  به دنبال دیگرانند ، اما خوب کاری نمیشود کرد .مانند لباس پوشیدنم  درآن دوران  وتوالت کردنم  وکفشهایم . 
---------
ساعت شش امروز صبح  با صدای زنگ در خانه بیدار شدم ، نادیه بود ، گفت ببخش  من شبها تنها میترسیدم اینجا بخوابم ، میرفتم خانه ، 
باو گفتم پس اینهمه اسباب وآلات وماشین و دکمه  دراینجا گذاشتند برای چیست ؟ ، باز تو ترسیدی؟ 
گفت آنهارا برای شما گذاشتند برای من که نگذاشتند !!!! 
گفتم خبر نداری که امروز ساعت دوازده گردنبندی برایم خواهند آورد که درکوچه هم میتوانم  با احساس خطر دکمه آنرا فشار دهم !!! میبینی چقدر مهربانند و حفظ جان این شهربانوی بی تاج وتاخت چقدر برایشان مهم است !!؟ باید همه جا مرا ونبض مرا داشته باشند . پشت باو کردم و، گفتم : ترسو مثلا روی چند رکعت نماز میخوانی وحال هنوز هم میترسی؟ ..........
======

اتومبیل در جاده صاف میرفت ومن از پشت پنجره به دشتهای سر سبز ، گندم زارها و درختان سر بفلک کشیده نگاه میکردم ، ودرمقایسه با خشکی وبی آبی آن سر زمین ، میدیدم اینجا هم چندان از نعمت باران برخوردار نیست اما اینهمه سبز بودن دشتها برایم اعجاز انگیز بود » تکنو لوژی « اگر برای عده ای کثافت آورد برای  مردم زحمت کش ، نعمتی بود ،  دردامنه کوهها به شهری برخوردم که نامش دهکده سفید بود  وکلیسای بزرگی بر فرار کوه خود نمایی میکرد  خانه هاهمه یکدست سفید  د ردامنه سر سبز کوه ،  به درختان بلند صنوبر  وکاجها مینگریستم ، همه مانند همه جا بودند ومن چه دلیلی داشت برای یک تکه گرد وغبار کویر که روی آن جانوران زندگی میکنند ، اشک بریزم ؟ برو ، جلو برو این احساسات وطن پرستی وخاک دوستی دیگر کهنه شده است  درحال حاضر هر بچه پادویی آروزوی آنرا دارد که به غرب سفر کند وتو در بهشت نشسته ای برای آتش جهنم اشک میریزی ؟  
در کنار جاده توقفی کوتاه داشتیم ، پیاده شدم و سوی مزرعه ای رفتم که اسبان  درآنجا  مشغول  گردش ودویدن بودم  به آهستگی به یکی از آنها نزدیک شدم به چشمان مهربانش نگاه کردم  دستی روی پشت و وکپل او کشیدم وسپس چلو تر رفتم وصورتمرا روی چهره اش گذاشتم  ، اشکهایم جاری شدند ، گویی چهره مادر را میبوسم ، اورا بوسیدم از شوق میلرزید وچشمان بزرگ براقش را به روی من گشود گویی سالهاست یکدیگررا میشناسیم  ، مدتی طولانی چهره به چهره آن اسب نجیب گذاشتم و باو گفتم "
خوی وحشی گری در همه انسانها طغیان کرده است . اما من هنوز به شماها اعتماد دارم واعتقاد .  میبایست بر میگشتم از پشت شیشه اتومبیل  اورا دیدم که بسوی جاده آمد ومدتی مرا نگاه کرد گویی داشت بدرقه ام مینمود ،  بی اختیار اشکهایم  به روز دامنم سرازیر شدند  قلم  ودفتر را درآوردم ومشغول نوشتن شدم ، از رادیو ماشین آهنگی زیبا از وروی پخش میشد  بانوی سوپرانو فریاد میکشید صدایش چذابیتی نداشت اما بهر روی موسیقی بود ....
 امروز چهارهم اردیبهشت ماه وزاد روز استاد عزیزم ومعلم دیرین  (دکتر مهدی حمیدی شیرازی )است ، روانش شاد  اگر امروز زنده بود  معنی عشق را چگونه تفسیر مینمود ؟ ......ادامه دارد
ثریا ایرانمنش /  اسپانیا / 4/5/2016 میلادی  ( اعداد ردیف چهار ، پنج ، شش ) !!!!!