سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۵

پنجره ها

تقدیم به آنکه گفت " 
بنویس ، بنویس وهسچگاه قلمرا زمین مگذار ، او خود با قلم طلاییش این جهانرا ترک گفت .
----------------------------
هنگامیکه  پنجره ها رو به تنهایی باز شدند ، 
احساس کردم باید  دیوانه وار دوست بدارم 
و زمانیکه پنجره رو بسوی یک چاه متعفن باز شد  ، فواره خونم بصورتم ریخت ، 
احساس کردم  باید  بیزار باشم ، بیزار باشم ، 
تنهایی را دربغل گرفتم وبا او به بستر رفتم ............ث

سفر ، حجمی است در خط زمان ، 
وبه حجمی خشک  زمانرا آبستن کرده است 
حجمی از تصویری آگاه
که از میهمانی یک آیینه برمیگردد ........ف.فرخزاد

هیچ کتابی با خود نبرده بودم ، اشعاررا از درون حافظه ام بیرون میکشیدم ، هنگام عبادتم بود وهنگام نیایش ، باید بسوی طبیعت میرفتم ، مرا فرا خوانده بود ، 
زیر لب زمزمزه میکردم » خدا حافظ سر زمین من « دیگر محبوبم نیستی ، سر زمین منهم نیستی ، پشت بتو کردم وترا فراموش خواهم کرد ، ترا بخاک سپردم با مردان وزنان راستین وبا شهامتت  وتو بمان با حیوانات ریز ودرشت زاده کرمها ، عقربها ، مارهای آبی و دشتها .
رو بسوی دشت بزرگی کردم  ، مرا پناه دهید ای دیوارهای ساخته از برگ وگل وگیاه ،  ای شهر های کوچک وبزرگ  وای انسانهای نیمه کامل  که مسیر دیگرانرا دنبال میکنید ،  دیگر درشکاف درزهای پوسیده  تاریخ ، شما اشک مرا نخواهید دید  بوی زندگی تازه  بوی سبزها ،  بوی بهار نارنج ،  بوی گلهای اقاقیا همیشه درهوا پرداکنده خواهد بود ، دیگر به هیچ قله وبلندی نمی اندیشم  وبه دنبال هیچ آتش اجاقی نخواهم رفت  وآخرین سرود ناتمامم را پایان میدهم  با یک ترنم دلپذیر .
 خودرا دررودخانه  جاری روح شما شستشو داده ام  با آب جادو  وخون تازه .
دیگر میل تصرف درمن نیست  و...بدین  سان قصه سفر من آغاز شد ، به همراه یک دفترچه وچند خود کار و کفشهای راحت .
من بتو بدهکار ومدیونم ، ودین خودرا ادا خواهم کرد ودیگر میلی ندارم بنویسم ( کهن دیارا.... ویا ترا خواهم ساخت ....) نه هیچگاه ، هیچگاه ، آن سر زمین ترا ازمن گرفت زمانیکه داشتی راه راست ومستقیم را به شاگردانت نشان میدادی ، وبجای آن یک ماشین بمن داد که با تکان دادنش سکه ها دردامنم میریخت ، سکه های بی ارزشی که هنوز هم برایم بی ارزشند ،  من دل از مهر آن کهن دیارا بریدم وآنرا به سوسماران واژدها و مارهای سمی و روباهان ومورچه های سواری که پیام آورند میسپارم دیگر میلی وکششی به آن سوی ندارم روحم را بخودم اختصاص دادم وبا طبیعت یکی شدیم . بگذار آنها مانند موریانه گوشتهای یکدیگر را بجوند ، ورعشه های را که از رگه مردانیگشان بلند میشود با کمی علف مخلوط کرده بالا بیاندازند ، زندگی آنها درهمین دایره خلاصه شده است ، نه بیشتر  من روح ترا درپیکرم دارم وآن حس پنهانی که همیشه درحواشی خانه ام میگردد باین جانیان کوچک مینگرم  ایستاده اند اما نمیدانند چرا ؟ خوابیده اند اما نمیدانند چرا ؟ آنها غرابت این الفاظ را در مشق های پنهانی خود  درشت تصویر کرده اند  ، گروهی ساقط و نیمه کاره  در زیر بار جسد های بو گرفته  از تختخوابی به تختخواب دیگری میروند  ومیل  جنایت  در سینه هایشان متورم میشود .
نه ، آن سرزمین من نیست ونخواهد بود . 
ادامه دارد .......
ثریا ایرانمنش اسپانیا /( اولین نوشته از دفترروزانه ام )3/5/ 2016 میلادی/