تقدیم به آنکه گفت "
بنویس ، بنویس وهسچگاه قلمرا زمین مگذار ، او خود با قلم طلاییش این جهانرا ترک گفت .
----------------------------
هنگامیکه پنجره ها رو به تنهایی باز شدند ،
احساس کردم باید دیوانه وار دوست بدارم
و زمانیکه پنجره رو بسوی یک چاه متعفن باز شد ، فواره خونم بصورتم ریخت ،
احساس کردم باید بیزار باشم ، بیزار باشم ،
تنهایی را دربغل گرفتم وبا او به بستر رفتم ............ث
سفر ، حجمی است در خط زمان ،
وبه حجمی خشک زمانرا آبستن کرده است
حجمی از تصویری آگاه
که از میهمانی یک آیینه برمیگردد ........ف.فرخزاد
هیچ کتابی با خود نبرده بودم ، اشعاررا از درون حافظه ام بیرون میکشیدم ، هنگام عبادتم بود وهنگام نیایش ، باید بسوی طبیعت میرفتم ، مرا فرا خوانده بود ،
زیر لب زمزمزه میکردم » خدا حافظ سر زمین من « دیگر محبوبم نیستی ، سر زمین منهم نیستی ، پشت بتو کردم وترا فراموش خواهم کرد ، ترا بخاک سپردم با مردان وزنان راستین وبا شهامتت وتو بمان با حیوانات ریز ودرشت زاده کرمها ، عقربها ، مارهای آبی و دشتها .
رو بسوی دشت بزرگی کردم ، مرا پناه دهید ای دیوارهای ساخته از برگ وگل وگیاه ، ای شهر های کوچک وبزرگ وای انسانهای نیمه کامل که مسیر دیگرانرا دنبال میکنید ، دیگر درشکاف درزهای پوسیده تاریخ ، شما اشک مرا نخواهید دید بوی زندگی تازه بوی سبزها ، بوی بهار نارنج ، بوی گلهای اقاقیا همیشه درهوا پرداکنده خواهد بود ، دیگر به هیچ قله وبلندی نمی اندیشم وبه دنبال هیچ آتش اجاقی نخواهم رفت وآخرین سرود ناتمامم را پایان میدهم با یک ترنم دلپذیر .
خودرا دررودخانه جاری روح شما شستشو داده ام با آب جادو وخون تازه .
دیگر میل تصرف درمن نیست و...بدین سان قصه سفر من آغاز شد ، به همراه یک دفترچه وچند خود کار و کفشهای راحت .
من بتو بدهکار ومدیونم ، ودین خودرا ادا خواهم کرد ودیگر میلی ندارم بنویسم ( کهن دیارا.... ویا ترا خواهم ساخت ....) نه هیچگاه ، هیچگاه ، آن سر زمین ترا ازمن گرفت زمانیکه داشتی راه راست ومستقیم را به شاگردانت نشان میدادی ، وبجای آن یک ماشین بمن داد که با تکان دادنش سکه ها دردامنم میریخت ، سکه های بی ارزشی که هنوز هم برایم بی ارزشند ، من دل از مهر آن کهن دیارا بریدم وآنرا به سوسماران واژدها و مارهای سمی و روباهان ومورچه های سواری که پیام آورند میسپارم دیگر میلی وکششی به آن سوی ندارم روحم را بخودم اختصاص دادم وبا طبیعت یکی شدیم . بگذار آنها مانند موریانه گوشتهای یکدیگر را بجوند ، ورعشه های را که از رگه مردانیگشان بلند میشود با کمی علف مخلوط کرده بالا بیاندازند ، زندگی آنها درهمین دایره خلاصه شده است ، نه بیشتر من روح ترا درپیکرم دارم وآن حس پنهانی که همیشه درحواشی خانه ام میگردد باین جانیان کوچک مینگرم ایستاده اند اما نمیدانند چرا ؟ خوابیده اند اما نمیدانند چرا ؟ آنها غرابت این الفاظ را در مشق های پنهانی خود درشت تصویر کرده اند ، گروهی ساقط و نیمه کاره در زیر بار جسد های بو گرفته از تختخوابی به تختخواب دیگری میروند ومیل جنایت در سینه هایشان متورم میشود .
نه ، آن سرزمین من نیست ونخواهد بود .
ادامه دارد .......
ثریا ایرانمنش اسپانیا /( اولین نوشته از دفترروزانه ام )3/5/ 2016 میلادی/