منتظر کسی بودم که قرار بود برایم گردنبند بیاورد تا برگردنم بیاوزم واز خطرهای خیابانی ، خانگی در امان باشم !!! اما نگفت چگونه میتوانم از خطرهای زبانی وزیانی خودرا نجات دهم ؟
دلم هنوز در هوای آن خانه چوبی است ، دلمرا درآنجا جا گذاشتم ، ایکاش میشد برگردم وبرای همیشه آنجا بمانم اما امکاناتش سخت است درهرشهری باید خودرا به شهرداری وپلیس شهر معرفی نمود ، بیمارستان دکتر دارو همه از پیش معین میباشند ، رفتن به شهری دیگر وساکن شدن مستلزم بسیاری از گفته هاست . مگر آنکه مانند هموطنان عزیز مان دروغ سرهم کنیم ، خوشبختانه من پناهنده نیستم با پاهای خودم باین سر زمین آمده ام نه با قایق ویا پنهانی ، انگلستان را گذاشتم برای انگلو ساکسونها وطرفدارنشان وخود مثلا باینجا پناه آوردم تا در دردامن دهکده ای ساکن شوم ، دهکده تبدیل شد به یک شهر بیقواره شد با عجله همه چیز روبراه شد حال خیال میکنم در وسط لوس آنجلس نشسته ام !!! تلویزنون همیشه خاموش است ، شبها تنها به رادیو گوش میدهم ، حوصله فروشگاهها وسوپر هارا ندارم .
من سفرهای زیادی کرده ام ، نیمی از اروپارا گشته ام امریکارا نیز دیده ام زمانیکه خیلی » شیک« بودم!! در هتل جرج پنجم پاریس ساکن میشدم ودر رستوران ماکسیم وخانه ایران که به همت ملکه ایران ساخته شده بود با رستوران وغذای عالی ناهار یا شام میخوردم وبه هنگام برگشت چمدانی از عطر ولباس ولوازم توالت برای سوقات میاوردم ، یا میاورذیم !! برایم همه چز تنها یک گذر ونظر بود به هیچ جا دل نبستم وآرزو نکردم درآنجا ساکن باشم ، هوای داغ وآفتاب سوزان سر زمینم را از همه جا بیشتر دوست داشتم با همان مردم بی ادب وهمان مردم لات ، اما امروز دیگر از آنجا بیزارم غریبه ای هستم که ابدا آن سر زمین را نمیشناسم ومردمش را نیز ، تنها وجه اشتراک من با آنها زبان فارسی است که آنرا هم مانند ماسه های کنار جویبارها با کثافت مخلوط کرده اند ، آن » بانگول« چوبی بمن امنیت می داد ، همه جا سکوت بود ، همه چیز آرام بود حتی درختان در وزش باد تنها زمزمه میکردند با یک موسیقی بسیار دلنشین ، بوی چوب ، بوی خنگی وبوی جنگل ساکت ، عده زیادی به آنجا کوچ کرده بودند ، چندان پیر هم نبودند زنانی تنها به همراه سگهایشان ومردانی جوان با زنهایشان بی آنکه لب توی لب گذاشته باشند ، همه چیز تمیز بود ، مرتب بود ، منظم بود ، استخر بررگی به طول هشتاد متر درآنسو خود نمایی میکرد و از دور ترین نقطه میشد اقیانوس را دید که آرام آرام میخزد ، هر صبح زنی بلند قامت با روپوش سفید صبحانه امرا میاورد ، روزی از او پرسیدم چند نفر دراینجا ساکنند؟ گفت دراین قسمت تنها شش » بانگولو « هست که فقط هفتگی اجاره میدهند اما درآنسو عده بیشماری چادر زده اند و یا در کاروان کارهایشان ویا اتومبیلهایشان زندگی میکنند ، معلوم بود آنها هم مانند من از زندگی شهر نشینی خسته اند ، از واتس آپ ، تلگرام، ایمیل، وغیره ،اوف حالم را بهم میزند .همه جا ساکت بود ، همه موسیقی را از طریق گوشی ها گوش میدادند ، دها دوش آب گرم ، توالتهای تمیز حتی ماشین لباسشوی وخشک کن در یک ساختمان بزرگ تعبیه شده بود شهری بود بینظیر ، بی ساختمان ، بدون برجها وبدون آجرهای مصنوعی ، هوا مانند حریر بر پیکرم میلغزید . فردا ی آن روز میبایست با یک کشتی بزرگ مسافر بری به شهر دیگری برویم ، که تنها یکساعت راه بود ، سیگارم را روش کردم وروی صندلی چوبی نشستم وهوای خنک را به درون ریه هایم فرستادم ، تا فردا برسد گوشهایم ساکت ، قلبم آرام وریه هایم لبریز از هوای پاک واکسیژن تازه .
امروز دلم تنگ شده کاش میشد دوباره به آنجا برگردم ، ایکاش میشد اما ریشه ها وگلها وباغچه ام اینجا هستند . کجا بروم ؟؟؟
تا فردا وبقیه آن . ثریا .