پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۵

رویای نیمه تمام

من بخواب ساکت نیمروز درختان ،
ره یافته ام ،
من ، حقیقت را  درکنار آوای پرندگان  ،شناختم 
واز خواب پریشان وپر هیاهو بیدار شدم 

سخن من امروز ، از مردمی است  که ظالمند ،
سخن من امروز از هوای آلوده ای است 
که بشکل نسیم  بر همه وجودمان مینشیند
من در میان این بیشه سبز سیال
شبی را به دورا ز همه حیوانات  ، بسر بردم 
وصدای صاف وغلطان آب را شنیدم
که مانند مروارید های غلطان از فورارها پایین میریخت 

تمام شب ، در رویاهایم سخن از نا مردمیها بود ،  وتمام شب از درختان سیاه برکهای  غم فرو میریختند  برگهای غمی که مرا احاطه کرده اند ، امروز هیچکس جای خودش نیست وهیچ چیز نیز جای خودرا نیافته ، صفحه اخبارارا باز کردم هیبت آن مرد گوریل مانند که صورتش از فرط رنگ و آن کلاه گیس مصنوعی  خبر پیروزیش را بر رقبا میداد ، این گوریل فردا باید بر جهانی حکومت کند که مارا برده وار به زنجیر کشیده است ،  
تشنگی مرا بیدار کرد ورویاهایم نیمه کاره ماندند ، زندگیم به دست دوستان دزدم به یغما رفت وآنچه را که امروز بعنوان خوی انسانی واصالت در گوشه گنجه ام پنهان داشته ام  کم کم رنگ کهنگی بخود گرفته است ، هوای نا مطبوع و بو گرفته چون آواری بر سرم فرود آمد  ، کجاست خانه من؟ وکجاست دنیای امن من ، با یک گردنبند  که میکروفونی کوچک به همراه یک عدسی بر گردن من آویخته اند ، من درامنیتم؟ امنیت کامل ؟ آنهم دردنیایی بلبشو ، من میلی به ادامه این زندگی ندارم ، شما چرا اصرار دارید مرا نگاهدارید ؟ 
خانه خالی ، خانه دلگیر ، ومن بیاد آن برکه دلپذیر که درپنهانی ترین نقطه این جهان پیدا کرده بودم .
زندگیم  چه پر غرور گذشت  وامروز چون یک غریقی در میان جویباری کثیف دست وپا میزنم  در میان این خانه دلگیر ودر بین آدمهای مصنوعی با خنده های مصنوعی و مردان خود فروش درکنار گنجیه کتابهای قدیمی درانتظار کدام فردایم .
سفرم ناتمام ماند .........ثریا 
نیمه شب پنجشنبه  5/6/16



چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۵

ادامه سفر

منتظر کسی بودم که قرار بود برایم گردنبند بیاورد تا برگردنم بیاوزم واز خطرهای خیابانی ، خانگی در امان باشم !!! اما نگفت چگونه میتوانم از خطرهای زبانی وزیانی خودرا نجات دهم ؟ 
دلم هنوز در هوای آن خانه چوبی است ، دلمرا درآنجا جا گذاشتم ، ایکاش میشد برگردم وبرای همیشه آنجا بمانم  اما امکاناتش سخت است درهرشهری باید خودرا به شهرداری وپلیس شهر معرفی نمود ، بیمارستان دکتر دارو همه  از پیش معین میباشند ،  رفتن به شهری دیگر وساکن شدن مستلزم بسیاری از گفته هاست . مگر آنکه مانند هموطنان عزیز مان دروغ سرهم کنیم ، خوشبختانه من پناهنده نیستم با پاهای خودم باین سر زمین آمده ام نه با قایق ویا پنهانی ، انگلستان را گذاشتم برای انگلو ساکسونها وطرفدارنشان  وخود مثلا باینجا پناه آوردم تا در دردامن دهکده ای ساکن شوم ، دهکده تبدیل شد به یک شهر بیقواره  شد با عجله همه چیز روبراه شد حال خیال میکنم در وسط لوس آنجلس نشسته ام !!! تلویزنون همیشه خاموش است ، شبها تنها به رادیو گوش میدهم  ، حوصله فروشگاهها وسوپر هارا ندارم .
من سفرهای زیادی کرده ام ، نیمی از اروپارا گشته ام  امریکارا نیز دیده ام زمانیکه خیلی » شیک« بودم!! در هتل جرج پنجم پاریس ساکن میشدم ودر رستوران ماکسیم  وخانه ایران که به همت ملکه ایران ساخته شده بود با رستوران وغذای عالی ناهار یا شام میخوردم وبه هنگام برگشت چمدانی از عطر ولباس ولوازم توالت  برای سوقات میاوردم ، یا میاورذیم !! برایم همه چز تنها یک گذر ونظر بود به هیچ جا دل نبستم وآرزو نکردم درآنجا ساکن باشم ، هوای داغ وآفتاب سوزان سر زمینم را از همه جا بیشتر دوست داشتم با همان مردم بی ادب وهمان مردم لات ، اما امروز دیگر از آنجا بیزارم غریبه ای هستم که ابدا آن سر زمین را نمیشناسم ومردمش را نیز ، تنها وجه اشتراک من با آنها زبان فارسی است که آنرا هم مانند ماسه های کنار جویبارها با کثافت مخلوط کرده اند ، آن » بانگول« چوبی  بمن امنیت می داد ، همه جا سکوت بود ، همه چیز آرام بود حتی درختان در وزش باد تنها زمزمه میکردند با یک موسیقی بسیار دلنشین ، بوی چوب ، بوی خنگی وبوی جنگل  ساکت ، عده زیادی به آنجا کوچ کرده بودند ، چندان پیر هم نبودند زنانی تنها به همراه سگهایشان ومردانی جوان با زنهایشان  بی آنکه لب توی لب گذاشته باشند ، همه چیز تمیز بود ، مرتب بود ، منظم بود ، استخر بررگی به طول هشتاد متر درآنسو خود نمایی میکرد و از دور ترین نقطه میشد اقیانوس را دید که آرام  آرام میخزد ،  هر صبح زنی بلند قامت با روپوش سفید صبحانه امرا میاورد  ، روزی از او پرسیدم چند نفر دراینجا ساکنند؟ گفت دراین قسمت تنها شش » بانگولو « هست که فقط هفتگی اجاره میدهند  اما درآنسو عده بیشماری چادر زده اند و یا در کاروان کارهایشان ویا اتومبیلهایشان زندگی میکنند ،  معلوم بود  آنها هم مانند من از زندگی شهر نشینی خسته اند ، از واتس آپ ، تلگرام، ایمیل،  وغیره  ،اوف حالم را بهم میزند .همه جا ساکت بود ، همه موسیقی را از طریق گوشی ها گوش میدادند ، دها دوش آب گرم ، توالتهای تمیز  حتی ماشین لباسشوی وخشک کن  در یک ساختمان بزرگ تعبیه شده بود شهری بود بینظیر ، بی ساختمان ، بدون برجها وبدون آجرهای مصنوعی ، هوا مانند حریر بر پیکرم میلغزید . فردا ی آن روز میبایست با یک کشتی بزرگ مسافر بری به شهر دیگری برویم ، که تنها یکساعت راه بود ، سیگارم را روش کردم وروی صندلی چوبی نشستم وهوای خنک را به درون ریه هایم فرستادم ، تا فردا برسد گوشهایم ساکت ، قلبم آرام وریه هایم لبریز از هوای پاک واکسیژن تازه . 
امروز دلم تنگ شده کاش میشد دوباره به آنجا برگردم ، ایکاش میشد اما ریشه ها وگلها وباغچه ام اینجا هستند . کجا بروم ؟؟؟
تا فردا وبقیه آن . ثریا .

ادامه »سفر«

توضیح, :
دلم میخواست میتوانستم آن اشعار زیبای حافظ را ازپشت  وبلاگم برمیداشتم چون در هر آشغال دانی آنرا یافته ام  مردم از خودشان هیچ ایده ای ندارند  به دنبال دیگرانند ، اما خوب کاری نمیشود کرد .مانند لباس پوشیدنم  درآن دوران  وتوالت کردنم  وکفشهایم . 
---------
ساعت شش امروز صبح  با صدای زنگ در خانه بیدار شدم ، نادیه بود ، گفت ببخش  من شبها تنها میترسیدم اینجا بخوابم ، میرفتم خانه ، 
باو گفتم پس اینهمه اسباب وآلات وماشین و دکمه  دراینجا گذاشتند برای چیست ؟ ، باز تو ترسیدی؟ 
گفت آنهارا برای شما گذاشتند برای من که نگذاشتند !!!! 
گفتم خبر نداری که امروز ساعت دوازده گردنبندی برایم خواهند آورد که درکوچه هم میتوانم  با احساس خطر دکمه آنرا فشار دهم !!! میبینی چقدر مهربانند و حفظ جان این شهربانوی بی تاج وتاخت چقدر برایشان مهم است !!؟ باید همه جا مرا ونبض مرا داشته باشند . پشت باو کردم و، گفتم : ترسو مثلا روی چند رکعت نماز میخوانی وحال هنوز هم میترسی؟ ..........
======

اتومبیل در جاده صاف میرفت ومن از پشت پنجره به دشتهای سر سبز ، گندم زارها و درختان سر بفلک کشیده نگاه میکردم ، ودرمقایسه با خشکی وبی آبی آن سر زمین ، میدیدم اینجا هم چندان از نعمت باران برخوردار نیست اما اینهمه سبز بودن دشتها برایم اعجاز انگیز بود » تکنو لوژی « اگر برای عده ای کثافت آورد برای  مردم زحمت کش ، نعمتی بود ،  دردامنه کوهها به شهری برخوردم که نامش دهکده سفید بود  وکلیسای بزرگی بر فرار کوه خود نمایی میکرد  خانه هاهمه یکدست سفید  د ردامنه سر سبز کوه ،  به درختان بلند صنوبر  وکاجها مینگریستم ، همه مانند همه جا بودند ومن چه دلیلی داشت برای یک تکه گرد وغبار کویر که روی آن جانوران زندگی میکنند ، اشک بریزم ؟ برو ، جلو برو این احساسات وطن پرستی وخاک دوستی دیگر کهنه شده است  درحال حاضر هر بچه پادویی آروزوی آنرا دارد که به غرب سفر کند وتو در بهشت نشسته ای برای آتش جهنم اشک میریزی ؟  
در کنار جاده توقفی کوتاه داشتیم ، پیاده شدم و سوی مزرعه ای رفتم که اسبان  درآنجا  مشغول  گردش ودویدن بودم  به آهستگی به یکی از آنها نزدیک شدم به چشمان مهربانش نگاه کردم  دستی روی پشت و وکپل او کشیدم وسپس چلو تر رفتم وصورتمرا روی چهره اش گذاشتم  ، اشکهایم جاری شدند ، گویی چهره مادر را میبوسم ، اورا بوسیدم از شوق میلرزید وچشمان بزرگ براقش را به روی من گشود گویی سالهاست یکدیگررا میشناسیم  ، مدتی طولانی چهره به چهره آن اسب نجیب گذاشتم و باو گفتم "
خوی وحشی گری در همه انسانها طغیان کرده است . اما من هنوز به شماها اعتماد دارم واعتقاد .  میبایست بر میگشتم از پشت شیشه اتومبیل  اورا دیدم که بسوی جاده آمد ومدتی مرا نگاه کرد گویی داشت بدرقه ام مینمود ،  بی اختیار اشکهایم  به روز دامنم سرازیر شدند  قلم  ودفتر را درآوردم ومشغول نوشتن شدم ، از رادیو ماشین آهنگی زیبا از وروی پخش میشد  بانوی سوپرانو فریاد میکشید صدایش چذابیتی نداشت اما بهر روی موسیقی بود ....
 امروز چهارهم اردیبهشت ماه وزاد روز استاد عزیزم ومعلم دیرین  (دکتر مهدی حمیدی شیرازی )است ، روانش شاد  اگر امروز زنده بود  معنی عشق را چگونه تفسیر مینمود ؟ ......ادامه دارد
ثریا ایرانمنش /  اسپانیا / 4/5/2016 میلادی  ( اعداد ردیف چهار ، پنج ، شش ) !!!!!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۵

پنجره ها

تقدیم به آنکه گفت " 
بنویس ، بنویس وهسچگاه قلمرا زمین مگذار ، او خود با قلم طلاییش این جهانرا ترک گفت .
----------------------------
هنگامیکه  پنجره ها رو به تنهایی باز شدند ، 
احساس کردم باید  دیوانه وار دوست بدارم 
و زمانیکه پنجره رو بسوی یک چاه متعفن باز شد  ، فواره خونم بصورتم ریخت ، 
احساس کردم  باید  بیزار باشم ، بیزار باشم ، 
تنهایی را دربغل گرفتم وبا او به بستر رفتم ............ث

سفر ، حجمی است در خط زمان ، 
وبه حجمی خشک  زمانرا آبستن کرده است 
حجمی از تصویری آگاه
که از میهمانی یک آیینه برمیگردد ........ف.فرخزاد

هیچ کتابی با خود نبرده بودم ، اشعاررا از درون حافظه ام بیرون میکشیدم ، هنگام عبادتم بود وهنگام نیایش ، باید بسوی طبیعت میرفتم ، مرا فرا خوانده بود ، 
زیر لب زمزمزه میکردم » خدا حافظ سر زمین من « دیگر محبوبم نیستی ، سر زمین منهم نیستی ، پشت بتو کردم وترا فراموش خواهم کرد ، ترا بخاک سپردم با مردان وزنان راستین وبا شهامتت  وتو بمان با حیوانات ریز ودرشت زاده کرمها ، عقربها ، مارهای آبی و دشتها .
رو بسوی دشت بزرگی کردم  ، مرا پناه دهید ای دیوارهای ساخته از برگ وگل وگیاه ،  ای شهر های کوچک وبزرگ  وای انسانهای نیمه کامل  که مسیر دیگرانرا دنبال میکنید ،  دیگر درشکاف درزهای پوسیده  تاریخ ، شما اشک مرا نخواهید دید  بوی زندگی تازه  بوی سبزها ،  بوی بهار نارنج ،  بوی گلهای اقاقیا همیشه درهوا پرداکنده خواهد بود ، دیگر به هیچ قله وبلندی نمی اندیشم  وبه دنبال هیچ آتش اجاقی نخواهم رفت  وآخرین سرود ناتمامم را پایان میدهم  با یک ترنم دلپذیر .
 خودرا دررودخانه  جاری روح شما شستشو داده ام  با آب جادو  وخون تازه .
دیگر میل تصرف درمن نیست  و...بدین  سان قصه سفر من آغاز شد ، به همراه یک دفترچه وچند خود کار و کفشهای راحت .
من بتو بدهکار ومدیونم ، ودین خودرا ادا خواهم کرد ودیگر میلی ندارم بنویسم ( کهن دیارا.... ویا ترا خواهم ساخت ....) نه هیچگاه ، هیچگاه ، آن سر زمین ترا ازمن گرفت زمانیکه داشتی راه راست ومستقیم را به شاگردانت نشان میدادی ، وبجای آن یک ماشین بمن داد که با تکان دادنش سکه ها دردامنم میریخت ، سکه های بی ارزشی که هنوز هم برایم بی ارزشند ،  من دل از مهر آن کهن دیارا بریدم وآنرا به سوسماران واژدها و مارهای سمی و روباهان ومورچه های سواری که پیام آورند میسپارم دیگر میلی وکششی به آن سوی ندارم روحم را بخودم اختصاص دادم وبا طبیعت یکی شدیم . بگذار آنها مانند موریانه گوشتهای یکدیگر را بجوند ، ورعشه های را که از رگه مردانیگشان بلند میشود با کمی علف مخلوط کرده بالا بیاندازند ، زندگی آنها درهمین دایره خلاصه شده است ، نه بیشتر  من روح ترا درپیکرم دارم وآن حس پنهانی که همیشه درحواشی خانه ام میگردد باین جانیان کوچک مینگرم  ایستاده اند اما نمیدانند چرا ؟ خوابیده اند اما نمیدانند چرا ؟ آنها غرابت این الفاظ را در مشق های پنهانی خود  درشت تصویر کرده اند  ، گروهی ساقط و نیمه کاره  در زیر بار جسد های بو گرفته  از تختخوابی به تختخواب دیگری میروند  ومیل  جنایت  در سینه هایشان متورم میشود .
نه ، آن سرزمین من نیست ونخواهد بود . 
ادامه دارد .......
ثریا ایرانمنش اسپانیا /( اولین نوشته از دفترروزانه ام )3/5/ 2016 میلادی/

بازگشت به جهنم

هنوز انرژی دارم وهنوز میتوانم  بنویسم ، با آنکه راهی طولانیرا طی کردم ، امروز صبح هنگامیکه چشمانم به سقف اطاق افتاد ، با حال تهوع بیدارشدم ، بهشت را پشت سر گذاشته بودم حال بو وهوای جهنم هنوز درخانه پیچیده بود آن هیزم کهنه  دودش به هوا بود ، اوف  باید دورش بیاندازم .

آری میتوان ، 
میتوان با زیرکی کسی را تحقیر کرد ، 
 میتوان بر هر چیزکی مهر شگفتیها زد
میتوان چشم به آسمان دوخت وابرهای تاریک بی بارانرا تماشا کرد 

میتوان همه عمر زانو زد ،  ودین را خریداری کرد 
میتوان در یک کلیسای متروک  خدای مهربانرادید 
و، میتوان  با چند سکه ایمان را خرید 
و میتوان ، ایمانرا درازای عشق فروخت 

میتوان لحظات خوش  را درته صندوقچه دل  پنهان داشت 
اما نمیتوان آنرا قاب کرد وبه دیوار آویخت 
میتوان با صورتکهای مصنوعی عشقبازی کرد 
 ومیتوان نقش بامهر باطل را برآنها گذاشت 
 ومیتوان گفت که ( هیچ ، درمن مپیچ) 

هنوز هوش ودل درمن جریان دارد  وتحملم پایان ناپذیر است . ثریا 
صبح روز سه شنبه سوم ماه می 2016 میلادی 

ارمغان

Fundador / لب پرچین 
Foundor ¨/  lab parchin-
توجه " هر نوع کپی برداری ویا عکس برداری از این سایت  خلاف قانون است ومجرم  نهایتا تحویل مقامات داده خواهد شد  بااحترام 
 لب پرچین 


 ارمغان

آن سر زمین برای همیشه نابود شد همچنانکه سیل ویا آتشفانی  وهجوم  انبوه حیوانات  به دنبال لاشه ها هستند حال باید داستان دیگری را آغاز کرد  ، از همین دیا ر همین دشتها وهمین کوهها  وهمین دریا  وهمین جویبارها وهمین افسانه ها  ، درختان همه جا شیه یکدیگرند  کوهستانها نیز با هم یکی میباشند ، اما انسانها  با هم فرق دارند  ، آنچه که امروز مرا ودارا به ادامه این نوشتار ها میکند تعهدی  است که دارم نسبت به کسی که بمن آموزش داد ونسبت به سر زمین واقعی اجدادم وخط وزبان آن ،  » نگذار هیچگاه این زبان شیرین واین خط نابود شود ، اگر چه به مرگ تهدید شدی« . ومن باین تعهدی که داده ام جامه عمل میپوشانم  مهم هم نیست اگر دیگران غذایی را که خود نوش جان میکنند قاشقشانرا به حلقوم من  فرو نمایند  گرسنگانی هستند که مانند سگ برای تکه  استخوانی به هرکسی پا رس میکنند  ، آنها دراین چاله بزرگ شده اند با ته مانده ها  .
صدایم روی سی دی ها ونوارها ضبط ونوشته هایم نیر هرروز ضبط میشوند  وتا روزیکه نفس درسینه دارم پرده ها را بالا میزنم  همه چیز  را به نمایش میگذارم  ودیگر از آنهاییکه بیماری » شقاق« داردجانشانرا میگیرد واهمه ای ندارم  ومیگذارم تا در رودخانه کثیف خود غرق شوند  ورویاهای خودرا جلا بدهند  ، ارمغان تازه من  از سر زمین تازه ایست که رفتم دیدم وبرگشتم تا تقدیم خوانندگان مهربان وهمیشگی خود بنمایم . 
گاهی باید عقل چاره گررا پوشاند  وخودرا به دیوانگی زد  چاره ای نیست  دراین ویرانه سرا که نامش دنیا ویا زندگی است  رنجوران ر نجور تر ودیوانگان دیوانه تر میشوند  باید بقول معروف  جام دیوانگی را سر کشید بر ای شناخت دیگران وسوژهای جالبمتر  باید همان  »منصور حلاج شد  که خودرا نفروخت وبر سر  دا رر فت «  وهنوز نامش بر آسمانها نوشته شده است  برای هزاران دیوانه ، باید  جام دیوانگی را سر کشید  وعقل راز سر بیرون ساخت  ، کژ ومژ شد  اما درواقع راست ومستقمیم به راهت ادامه میدهی . بقول مولانا :
تو آمدی  که راز ما بر همه کس عیان کنی 
آن شه بی نشان را جلوه دهی ، نشان کنی 
 چگونه شما درفکر فریبید ؟ جان من همه هشیار است ، دلم آشفته  اما روحم بیدار است ،  وشما همچون گرگی  که به سر زمین  گوسفندان حمله میکنید  ودر فکر  پاره پاره کردن منید ، اما من چشمانم بیدار است  وهمه شب گوشم به دیوار است ، مغزم بیدار ، روحم سرکش  .
دیگر فریب هیچ ( بیتی از ابیات) را نخواهم نخورد  ودیگر هیچ مصرعی  را بر تارک سر  نخواهم نشاند  سالها با اشعارتان نوشته هایتان  ، گفته هایتان  خوابیدم ، بیدار شدم  عاشق شدم گریستم وناگهان دیدم  که ( خانوتدگی  )  خود فروشید  یکسو با شرق و یکسوی دیگر با غرب  دست دربغل هریک دارید ..
کتابهایتانرا به دست آتش سپردم  وخود به تماشای کلمات نشستم که درهوا پراکنده بودند .
 آنکه هنوز زنده است ، شمس است  دیگری حافظ وخیام  فروغ وپروین   دیگر بقیه  مرده های بیش نیستید  فریدون از میان شما جهید ، رهی ونادر پور خودرا از دنیا کثیف والوده شما کنار کشیدند  وایکاش دیگران نیز بیدار شوند  
 بسفر رفتم ، وامروز برگشتم  هنوز هوای تازه آن سر زمین  جانمرا فرا گرفته است ،ارمغانی زیبا باخود آورده ام  تا تقدیم کنم . با سپاس  از مهربانیها ی شما . ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه  سوم ماه می 2016 میلادی .
با سپاس از لطف بیکران همه شما عزیزانم .